Web Analytics Made Easy - Statcounter

افسانه بایگان با انتشار این عکس نوشت:

اخبار چهره ها _ قصه بندگی ما به درگه دوست،هر چه قسمت کند همان نیکوست،شاد و تسلیم سوی سلطانیم،که همه فانی اند و باقی اوست(دلنوشته/تیرماه۹۸)

#شاهد صحنه بر دار کردن شیخ خلیفه

#سریال #سربداران #کارگردان #محمد علی نجفی

.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

منبع: افکارنيوز

کلیدواژه: افسانه بایگان سربداران بازیگر مشهور سینمای ایران

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.afkarnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «افکارنيوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۴۱۹۰۲۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا

  غلط نکنم تابستان ۱۳۷۱یا۱۳۷۲بود و آن،زمانی بودکه درسختی روزهای بعد ازقطعنامه(قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد که درتابستان ۱۳۶۹تصویب شد و پذیرش آن ازسوی ایران درست یک سال طول کشید)وجام زهری که به خورد امام داده شده بود، پاسدارها‌ گیر کرده بودند درنرفتن ذیل عناوین ودرجات وهمچنان برادرخطاب کردن هم وتمکین به بخشنامه که می‌گفت باید با لباس و درجه مصوب دراماکن رسمی حاضرشوید‌ وهنوزمشق به آنجانرسیده بودکه بدانیم آرمانی ماندن وانقلابی عمل کردن در این چارچوب‌ها نمی‌گنجد وچیزی فراتر است.دروغ چرا،آدمی که من به عقل وشناخت آن روزهایم شناخته بودمش،آدم رفتن زیر این‌جور بارها نبود.هنوزهم نیست! وندانستم آن‌روز چطورخودش رامجاب کرده بودکه درجه‌های سرهنگ‌تمامی‌ا‌ش را بزند.یعنی اصلش این است که اوهمیشه به دانسته وتکلیفش عمل کرده ودرقیدوبند معذورات وملاحظات نبوده ونیست وحقیقت این است که بارانقلاب هیچ وقت روی دوش عقول محاسبه‌گر اتوکشیده‌‌ تکنوکرات،جلونرفته وآدم‌هایی ازنوع اوبودند وهستندوخواهند بود که زیر یک خم این کار رفته و می‌روند و خواهند رفت؛ آن‌سان که افتد و دانی... . 
     
رژه فرزندان شهدا در محضر رهبری
مهر۱۳۷۵وقتی چو پیچید که قراراست حضرت آقا بیاینداستان وهی همه دربه در دنبال جورکردن وقت دیدار با حضرت‌شان بودند، او که آن روزها فرمانده پادگان حر بود، جمع‌مان کردوذیل عنوان یگان فرزندان شهدا‌ با مینی‌بوس بنیاد شهید که کلیدش تا روز آخر دست خدابیامرز آقا سلیمان شفقت بود،بردمان ارومیه و بماند که یادش رفته بودهماهنگ کند این ۲۵ - ۲۰ بچه شهید نورس نوجوان تازه ریش و سیبیل پیدا کرده با صدای دو‌رگه، دقیقا کجا قراراست جلوی فرمانده کل قوا رژه بروند و تا رسیدیم ارومیه، بعد از این‌که کلی گشتیم و هی این در وآن درزدیم ودست آخر کسی صاحب ما نشد، یک پدرآمرزیده‌ای ازسپاه ارومیه پیدا شد و یک ناهار در بازارباش به‌ما داد و سر و ته‌مان کرد خوی‌؛ که کار دیدار و رژه و خیرمقدم‌گویی در لحظه ورود در فرودگاه، حساب و کتاب و هماهنگی دارد و الکی نیست و مغموم و مأیوس با ذکر مدام «طبل بزرگ زیر پای چپ» برگشتیم خوی.اما او همچنان که گفتم‌، از آنهاست که حدیث داریم درباره به‌شان که می‌فرماید: «مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد!» و او در آن ۲-۳ روز ناامید نشد و چنان زمین و زمان را به هم دوخت که دست آخر برای شامگاه مشترک نیروهای مسلح استان در محل قرارگاه حمزه سیدالشهدا‌ و نه به عنوان مهمان برنامه که به‌عنوان یگان پیشرو، جا رزرو کرد در رژه و باز ریسه‌مان کرد و رفتیم ارومیه و در مدرسه‌ای متروکه در محله اخگر و ظرف دو روز به‌مان نظام‌جمع و خبردار و تعلیمات میدان مشق و مهم‌تر از همه، «بدو رو» یاد داد و خودش فرمانده یگان‌مان شد و عصر یک روز دل‌انگیز پاییزی رفتیم قرارگاه که جلوی آقا رژه برویم وهنوز بعد از ۲۸سال خاطره لبخندی که آقا حین سان نثارمان کرد،فراموشم نشده؛ وقتی ما حواس‌مان درگیر صدای طبل بزرگ بود و تطبیقش با ضربه پای چپ‌مان!او که دوست دارد به معمول و مرسوم جوانان دهه ۵۰ و ۶۰ کت و پیراهنش را اتو و آنکارد نکرده تن کند، یک روز پنجشنبه‌ سرد زمستانی در خلال روزهای دی۱۳۸۳وقتی با مادرم دو تایی نشسته بودیم سر مزار بابا، آمد و زانو زد به فاتحه و انگشت میانی‌اش را در نبود انگشت اشاره دست راستش ــ که درجبهه جایش گذاشته ــ گذاشت روی سنگ ابری مزار بابا و فاتحه داد و بعد نمی‌دانم چرا برخلاف معمول، جدی شد وشروع کردبه نقل آن دفعه‌ای که باهم از خوی با تویوتا گازش راگرفتند تا دزفول و ریز و درشت آن سفر را که وقتی رسیدند، صدام با اولین موشکی که به دزفول زد، آمد استقبال‌شان گفت وحتی جلوی مادرم گفت بابا او را به چه اسمی صدا می‌کرد و گفت با وجودی که خدابیامرزخسته‌ خواب بود،دلش رضا نشد واعتماد نکرد وماشین را نداد دست من و خودش تا دزفول پشت رل بود و بینش حکایت آن دو کیلو نارنگی که ازهمدان خرید وچه شدکه همه‌ دو کیلو راخودش خوردو حتی یکیش را هم به او نداد تعریف کرد و بین شوخی و جدی رسید به‌روز دوم عملیات والفجر یک درفروردین۱۳۶۲ و گفت آخرین کس، او کنار پدرم بود وقتی آن ترکش ریز قد عدس، پدرم را تا بهشت بالا کشید... .  
     
خاطراتی با رنگ طنز
آن شبی هم که دربهار۱۳۸۷ وقتی در فرمانداری جمع بودیم و صندوق‌‌های آرای مرحله دوم انتخابات مجلس داشتند برمی‌گشتند و فرمانداری آبستن آن اتفاق(مبسوط آن اتفاق را تاجایی‌که جاداشته ومی‌شود درکتاب«امین آراء» درفصل انتخابات سال۸۶ آورده‌ام.‌) بود و او فرمانده سپاه بود و غضب کرد و کلاهش را گذاشت روی سرش و پله‌ها را دو تایکی سرید پایین و زد بیرون و هر قدر داد زدم نرو، گوشش بدهکار نشد و رفت که رفت... .روزی هم که درتابستان۱۳۸۸وقتی برای کتاب بابا داشتم تحقیقات می‌کردم، خیلی جدی و حرفه‌ای رفتم سراغش که بیا صفرتاصد ماجرایی که با پدرم داشتی را موبه مو برایم بگو، ۹تا از۱۰تا خاطره‌ها ودر یاد مانده‌هایش،رنگ طنز داشت و او ریزودرشت ماجرای پیوستن‌اش به سپاه راکه ازمعبرپدرم بوده درست وجامع ومانع برایم گفت و در چارچوب نگنجیدن‌هایش را و شلتاق دادن‌هایش به بابا که فرماندهش بود واززیردستش دررفتن‌ها به مقصد جبهه و ممانعت‌های پدرم و دست آخر باهم رفتن‌شان به جبهه را و بازآن حسرت عمیق دست نایافتنی وحسادت دیربازم به او در من زنده شد که آدمی که او باشد‌ آن‌قدر پیش خدا آبرو داشته که شاهد آخرین نفس پدرم در دنیا باشد وقتی که داشتند به رزمندگان لشکر عاشورا آب می‌رساندند... .اوآخرین آدم ازاهل دنیاست که گرمی تن پدرم راحس کرده و او پاسدار اسلام، حاج علی یوسفی است. 

دیگر خبرها

  • هوای البرز گرم می‌شود
  • شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا
  • موسیالا: بی‌صبرانه منتظر بازی رئال مادرید و بایرن مونیخ در برنابئوی افسانه‌ای هستم
  • آسمانی شدن مادر شهید عباسی در کازرون
  • درگذشت مادر شهید عباسی در کازرون
  • افسانه‌ شکست‌ناپذیری گنبد آهنین صهیونیست‌ها در هم شکست
  • نفرین شاه باستانی ایران: افسانه پیروزی بر صخره‌های سرپل‌ذهاب
  • خرید جت شخصی در ایران؛ بررسی افسانه‌ها و واقعیت‌ها
  • عملیات «وعده صادق» افسانه شکست‌ناپذیری مستکبرین را در هم شکست
  • میراث شیخ بهایی از افسانه تا واقعیت