Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  نیمه تابستان هر سال داغ از دست دادن بزرگمردی مثل عباس بابایی برایمان تازه‌تر از همیشه می‌شود. سخت است که عباس بابایی را از نزدیک دیده باشی، بشناسی و حالا او را نداشته باشی؛ این را همه دوستان و همکاران شهید بابایی تایید می‌کنند. همه آن‌ها قریب به اتفاق می‌گویند که آنقدر این روز‌ها شبیه او کم است و آن‌قدر نایاب و تک بود که بعد از گذشت ۳۲ سال از پانزدهم مرداد ماه سال ۶۶، هنوز هم غمش بر دل‌مان است و افسوس از دست دادن کسی مثل او را می‌خوریم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

حق هم دارند؛ مگر چه کسی به‌واسطه نشست و برخاست و معاشرت با شهید بابایی می‌توانند با افتخار سرشان را بالا بگیرند و شعر «تو اول بگو با کیان زیستی، پس آنگه بگویم که تو کیستی» را بخوانند و به‌دوستی با کسی مثل عباس افتخار کنند؟ شعری که آقای حسن روشن، دوست ۱۲ ساله شهید بابایی برایمان خواند و از حسرت دوستی به قول خودش کوتاه، اما باکیفیتش با شهید بابایی و نداشتن‌اش در این روز‌ها گفت. سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس بابایی، بهترین بهانه برای مرور گوشه‌ای خیلی کوچک از بزرگی‌های مردی در سخت‌ترین روز‌های تاریخ کشور به روایت دوستانش بود؛ روایت‌هایی که هر طرفش را که نگاه می‌کنی، چیزی جز افسوس برای نبودن و نداشتن‌اش در این زمان برایمان باقی نمی‌ماند.

بیشتر بخوانید: روایت اشک‌های خلبان شهید عباس بابایی در محضر امام خمینی(ره) 

یک رفیق، ما را بس

احتمالا این اجحاف در حق حسن روشن بوده است که اسمش در خاطراتی که از عباس بابایی تعریف می‌کنند، کمرنگ است؛ در حالی که آقای روشن، رفیق روز‌ها و شب‌های خوش و ناخوشی عباس بابایی بوده است: من نمی‌دانم چه چیزی در وجود عباس بود که هرکسی او را می‌دید، عاشقش می‌شد. شاید، چون عباس از راه دست یا زبان وارد نمی‌شد. او از راه قلب وارد می‌شد و نمی‌گذاشت احدی از دستش دلخور شود. عباس صبر داشت، عباس گذشت داشت، عباس خیلی چیز‌ها داشت که ما نداشتیم؛ که ما نداریم. آنقدر دلم برایش تنگ شده است که هیچ‌کس جز خدا نمی‌تواند حالم را بفهمد. لنگه عباس در دنیا وجود ندارد؛ او یکی بود و دیگر هم شبیه او نیست و نخواهد بود. من فقط یک رفیق داشتم که آن هم عباس بود و خدا خیلی زود او را از من گرفت؛ دیگر هم بعد از عباس، هیچ دوستی در این دنیا نداشتم و ندارم.

ماشین می‌خواهم چکار؟

عباس بابایی سر بیت‌المال با کسی شوخی نداشت. این را نه یک نفر، دو نفر که همه درباره عباس می‌گویند: با این‌که می‌توانست خیلی داشته باشد، اما اصلا دلخوش به مادیات و دنیا نبود. وسایل خانه‌شان را به نیازمندان می‌داد، خانه‌افسری را به خانواده‌های عیال‌وارتر از خودش می‌بخشید و خودش در خانه درجه‌دار‌ها زندگی می‌کرد، خودروی هدیه‌داده شده از طرف مقامات را قبول نمی‌کرد در حالی که خودش یک رنوی داغان داشت. آخر چه کسی این کار‌ها را می‌کند که او می‌کرد؟ یادم است یک‌بار سوار بر خودروی سازمان بودیم که تصادف کردیم. عباس پیاده شد و رفت و من ماندم و تصادفی که خودم مقصرش بودم. یادم است آن موقع ۱۷۰ هزار تومان بابت خسارت آن تصادف از جیب خودم پرداخت کردم، چون عباس نمی‌گذاشت از سازمان بگیرم.

این فقط مسؤولیت بیشتر است

روزی که آقای خامنه‌ای به عباس درجه فرمانده عملیات نیروی هوایی را داد، من و همسرم هر دو یک فکر مشترک در ذهن‌مان داشتیم؛ خب فرمانده عملیات نیروی هوایی، کم کسی نبود و ما واقعا انتظار داشتیم که دیگر رفت و آمدمان با عباس و خانواده‌اش کم شود. درجه و رتبه در ارتش خیلی مهم است و همه واقعا براساس این درجه‌ها با هم رفتار می‌کنند. ما انتظار داشتیم بعد از فرمانده شدن عباس، دیگر کمتر او و خانواده‌اش را ببینیم، اما دقیقا همان شب عباس به من گفت ما شام به خانه شما می‌آییم. شب که دور هم نشسته بودیم، خانمم به عباس گفت: «عباس آقا مبارکتون باشه، شما دیگه راهتون از ما جدا شده و فکر کنم دیگه نباید با هم رفت و آمد کنیم.»، اما عباس سرش را پایین انداخت و در جواب خانمم گفت: «فاطمه خانم، این حرفا چیه که می‌زنید. هیچ‌چیزی در من تغییر نکرده است جز این‌که مسؤولیتم زیاد شده است؛ در قبال شما و حسن و امثال حسن مسؤولیتم زیاد شده است و کاش خدا کمکم کند که از پسش بر بیایم.» واقعا هم همین شد و هیچ تغییری در رفاقتمان ایجاد نشد و من یک بار ندیدم که عباس بر حسب درجه و مقامش با ما رفتار کند.

رژه بی رژه!

گاهی اوقات فکر می‌کنیم که اگر شنیدن این خاطره‌ها از زبان آقای روشن و به لهجه شهید بابایی آن‌قدر شیرین است، بودن و دیدن و شنیدن آن‌ها از زبان خودش چطور بوده است؟ یادم است که یک روز همراه عباس با هواپیما به اصفهان رفتم. هوا خیلی سرد بود. همین که هواپیما روی زمین نشست، من از پنجره هواپیما دیدم که برای ورود عباس، سان و رژه تدارک دیده‌اند. می‌دانستم عباس اصلا از این کار‌ها خوشش که نمی‌آید هیچ، ناراحت هم می‌شود. با خنده گفتم عباس، می‌بینم که باید سان و رژه ببینی. اولش باورش نمی‌شد. گفت: «برو بینم حسن، شوخی نکن.» گفتم به جان عباس خودت بیا ببین. وقتی از پنجره گروه آماده رژه را دید، خیلی ناراحت شد و با همان لهجه قزوینی گفت: «بابا این کار‌ها چی است که با بچه‌های مردم می‌کنند. خدایا منو ببخش. آخر برای چی مردمو توی سرما نگه می‌دارن. برای چی جوونای مردمو اذیت می‌کنند؟ بابا این‌ها زن دارند، بچه دارند، این بنده‌های خدا سرما می‌خورند. یعنی چی که من باید سان ببینم؟ رژه سرم را بخورد! برو به فرمانده پایگاه بگو جمع کند این ماجرا را که اصلا خوشم نمی‌آیدها.» من هم رفتم و به فرمانده پایگاه گفتم و این ماجرا ختم به خیر شد و سان و رژه برگزار نشد.

تو بگو یک خودکار

دوست عباس بابایی هستی که باش؛ در بحث کار هیچ فرقی با باقی اطرافیان عباس نداری. این یک قانون نانوشته برای شهید بابایی بوده است: بروید و از هرکسی که می‌خواهید در نیروی هوایی بپرسید که از عباس بابایی به حسن روشن چه چیزی رسیده است؟ اگر یک نفر بگوید یک خودکار قرمز به من داده است، نمی‌گوید؛ دیگر وام و اینجور مزایا که جای خودش را داشت. همیشه هم به عباس می‌گفتم که امامزاده تو کور می‌کند که شفا نمی‌دهد. اصلا خصلتش همین بود. برای کسانی که نزدیکی زیادی به او داشتند، کاری نمی‌کرد تا مبادا حقی بر گردنش بماند؛ البته همه خوبی‌های دنیا از عباس به من رسید.

اشتباه کردید برادر من

به هر حال عباس فرمانده بود و برایش تشریفات می‌چیدند، اما دیگر همه عباس را می‌شناختند؛ این‌که اگر برایش تشریفات تدارک ببینند، ناراحت می‌شد که چرا از بیت‌المال برای من هزینه کردید و لب به غذایی که برایش می‌آوردند، نمی‌زد و آخر سر همان غذای سرباز‌ها را می‌خورد. برای همین یک‌بار در یک مراسمی، یک غذای مفصل و جداگانه برایش بردند، ولی یکی از مسؤولان خیلی زود آمد و گفت که جناب بابایی، خیالتان راحت باشد که هزینه این غذا از بیت‌المال نیست و از جیب خودمان است. عباس با ناراحتی گفت: اشتباه کردید برادر من؛ مگر شما زن و بچه ندارید که از دهن آن‌ها و جیب خودتان زده‌اید و برای ما غذای آنچنانی تهیه کرده‌اید؟ مگر فرق ما با بقیه چیست؟

خدا دوستش داشت

عباس‌آقا، عین برادر بزرگ من بود. این را همسر آقای روشن می‌گوید: ما خیلی سعادت داشتیم که با عباس بابایی و خانواده‌اش نشست و برخاست داشتیم و حتی چند ماهی هم با هم در یک خانه زندگی می‌کردیم. باور کنید عباس بابایی با بقیه فرق داشت، با من و شما فرق داشت. کار‌هایی می‌کرد که کسی در هیچ شرایطی آن را نمی‌کرد. اصلا هیچ چیزی را برای خودش نمی‌خواست در عوض برای دیگران همه‌چیز می‌خواست. از این‌که چراغ همسایه را روشن کند خوشحال‌تر بود تا آن را خودش داشته باشد. چه کسی به جای سرباز‌ها پست می‌دهد و آن‌ها را به خانه می‌فرستد تا استراحت کنند؟ من که فکر می‌کنم چقدر خدا عباس را دوست داشت. شک ندارم که اگر بود و پست و مقامی داشت، امروز خیلی چیز‌ها متفاوت بود.

عباس خانواده

هر چه حسن روشن از قدرتمندی و شدت عمل عباس بابایی در جایگاه مسؤولیت‌هایش گفت، فاطمه خانم، همسر آقای روشن از عباس بابایی مهربان خانه و خانواده برایمان گفت: عباس آقا و همسرش خیلی همدیگر را دوست داشتند. اگر عباس نظر و پیشنهادی داشت، با منطقی حرف زدن و با آرام و نرم صحبت کردن، بالاخره دل همسرش را هم به‌دست می‌آورد و قانعش می‌کرد؛ یعنی عباس آن‌قدر قشنگ حرف می‌زد که همسرش هم با او همسو می‌شد. خوب به‌خاطر دارم وقت‌هایی که به خانه می‌آمد، لباسش را عوض نمی‌کرد، آستین همان لباس را بالا می‌زد و به ملیحه می‌گفت که خانم‌جان شما دیگه برو بشین. شما از بس با بچه‌ها سر و کله زده‌ای خسته شده‌ای؛ حالا دیگر نوبت من است که کار‌ها را انجام بدهم و می‌ایستاد به قابلمه و ظرف و ظروف شستن. آن‌ها ۱۳ سال با هم زندگی کردند و چقدر حیف و کم بود این ۱۳ سال. بعد از گذشت سال‌ها، ملیحه هیچ‌وقت آرام نشده بود و ذره‌ای از بی‌تابی‌اش برای نبود عباس کم نشده بود.

منبع: روزنامه جام جم

انتهای پیام/

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: شهدا دفاع مقدس

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۶۷۱۰۴۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت کشتی‌گیر ایرانی از مبارزه‌اش با برنده دیوید تیلور

میثم زارع که در نیمه‌نهایی نوجوانان جهان با آرون بروکس کشتی گرفته، می‌گوید برنده دیوید تیلور، کشتی‌گیر قلدری است که خوب هم زیرکتف می‌زند. - اخبار ورزشی -

میثم زارع در گفت‌وگو با خبرنگار ورزشی خبرگزاری تسنیم درخصوص مبارزه‌اش با آرون بروکس، قهرمان سال 2023 امیدهای جهان که در مرحله نهایی انتخابی تیم ملی آمریکا موفق به شکست دیوید تیلور شد و به عنوان نماینده 86 کیلوگرم آمریکا در المپیک شرکت خواهد کرد، اظهار داشت: در مسابقات نوجوانان 2017 جهان در نیمه‌نهایی با آرون بروکس کشتی گرفتم، با مینیسک پاره، در کشتی قبلی با حریف هندی، شبکیه چشمم هم پاره شده بود و هیچ جا را نمی‌دیدم. این کشتی 10-7 به سود بروکس تمام شد. او درنهایت طلای نوجوانان جهان را گرفت و من هم در آتن برنز گرفتم.

این کشتی‌گیر که چند سال قبل دچار آسیب نخاعی شدید شده بود و حالا با تمام توانش برای ایستادن روی پاهایش تلاش می‌کند، در مورد بروکس گفت: کشتی‌گیر قلدری بود، زورش مثل همه آمریکایی‌ها خیلی زیاد بود و پاهایش خیلی محکم، به راحتی پا نمی‌داد. دیدید که تیلور هم نتوانست از او پا بگیرد. خوب هم زیرکتف می‌زد. انفجاری زیرگیری می‌کند. من مطمئن بودم یک روز عضو تیم ملی آمریکا خواهد شد.

داوران معروف UWW محروم شدند، برنده کشتی جنجالی عوض نشد

 

زارع ادامه داد: پیامش را هنوز دارم، سال 2021 به او در اینستاگرام پیام دادم که چرا کشتی نمی‌گیری، گفت خودم را برای المپیک پاریس آماده می‌کنم. گفت که صددرصد تیلور را خواهد برد و به المپیک خواهد رفت. دیدید که همین اتفاق هم افتاد. کشتی‌گیر بااخلاق و باانگیزه‌ای بود. من و بروکس هم سن هستیم، امیدوارم من هم دوباره بتوانم به نحوی به کشتی برگردم.

وی در مورد وضعیت جسمانی خودش بعد از چندین عمل جراحی، تصریح کرد: خیلی نسبت به قبل بهتر شدم، با واکر بیرون می‌روم، امید به خدا امسال با عصا راه خواهم رفت و بعد از آن هم پاهایم را روی زمین خواهم گذاشت. این راهی که من رفتم خیلی سخت بود، خودم می‌دانم چه روزها و چه شب‌هایی را پشت سر گذاشتم. اندازه چند مدال طلای المپیک و جهان برای برگشتن به زندگی تلاش کردم و می‌دانم دوباره بازخواهم گشت. من دو بار آسیب نخاعی شدید دیدم، یک بار بعد از تصادف و یک بار هم که فکر می‌کردم همه چیز خوب شده و می‌خواستم راه بروم که دوباره همه چیز صفر شد و زمانی که فکر می‌کردم دوباره راه افتاده‌ام، مهره گردنم دررفت و همه تلاش‌هایم از بین رفت. من دو بار از زیر صفر بلند شدم و به زندگی برگشتم. اینها برایم انگیزه‌ای است که برگردم.

دارنده مدال برنز نوجوانان جهان با اشاره به روزهای فوق العاده سختی که بعد از تصادف و آسیب شدید نخاعی پشت سر گذاشته، خاطرنشان کرد: به هر نحوی که شده برمی‌گردم، شاید دیگر نتوانم کشتی بگیرم، اما به اسم دیگری برخواهم گشت. شب‌هایی بود که تا صبح 50 بار می‌مردم و زنده می‌شدم هر ثانیه‌اش زندگی برایم تمام می‌شد. بعد با خودم می‌گفتم این حق من نیست، باید به آن چیزی که از این زندگی حق من است، برسم. سختی‌های وحشتناکی را پشت سر گذاشتم و می‌دانم چیزی که پیش رویم است، روزهای قشنگی است که همه چیز به روال عادی بازخواهد گشت.

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • روایت کشتی‌گیر ایرانی از مبارزه‌اش با برنده دیوید تیلور
  • فاصله بین محمود احمدی نژاد و محصولی به روایت عباس زاده مشکینی /کسی در پرونده سوآپ نفتی اردبیل بازداشت نشد
  • فاصله بین محمود احمدی نژاد و صادق محصولی به روایت عباس زاده مشکینی /کسی در پرونده سوآپ نفتی اردبیل بازداشت نشد
  • فیلم/ ۲۰۰ روز جنایت رژیم صهیونیستی به روایت آمار و ارقام
  • یک قصه خیالی به روایت فراری
  • رونمایی از کتاب آقا داماد در سمنان
  • عرضه رمان ایرانی «باغ کَج» در بازار نشر
  • روایت عباس عبدی از بازدیدش از مسجد پارک قیطریه
  • روایت عباس عبدی از بازدیدش از مسجد پارک قیطریه : مسجد را در تقابل با نهادهای دیگر قرار دادن، اعتبار نهاد دین را افزایش نمی‌دهد
  • «سفر آخر» افتتاح شد/ عکس‌هایی از لحظات پایانی زندگی شهید آوینی