Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «عصر ایران»
2024-04-19@12:07:16 GMT

نگاهی به 11 سپتامبر در هنر / 5 رمان، 5 فیلم

تاریخ انتشار: ۲۰ شهریور ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۰۷۶۳۰۰

نگاهی به 11 سپتامبر در هنر / 5 رمان، 5 فیلم

یازده سپتامبر واقعه تلخی بود اما عواقب آن هنوز که هنوز است خاورمیانه را آزار می‌دهد. گویی دو برج بیشتر روی سر مردم مسلمان خراب شد با این تفاوت که این مردم رسانه‌ای مثل هالیوود نداشتند که راوی دردها و رنج‌های‌شان باشد.

به گزارش ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: «۱۸ سال پیش یازدهم سپتامبر و بیستم شهریور را سراسر دنیا روزشان را با اخبار سلسله حملات انتحاری و برخورد دو هواپیما به برج‌های مرکز تجارت جهانی آغاز کردند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

۱۹ تن از اعضای القاعده این هواپیماهای تجاری-مسافرتی امریکایی را ربوده بودند که عامدانه در فاصله‌های زمانی کوتاه به این برج‌های دوقلو اصابت کردند، در نتیجه برخورد دو هواپیما، مسافران و ساکنان ساختمان‌ها کشته شدند. هر دو ساختمان طی دو ساعت به‌طور کامل ویران شدند و آسیب‌های زیادی به ساختمان‌های پیرامون وارد کردند. ۲۹۹۶ تن جان باختند و بیش از ۶ هزار نفر زخمی و مجروح شدند و دست‌ کم ۱۰ میلیارد دلار خسارت وارد شد. ابعاد گسترده این واقعه زندگی بسیاری را دستخوش تحول کرد؛ تحولی که راه خود را به ادبیات داستانی و سینما باز کرده است و در این ۱۸ سال هنرمندان و نویسندگان سراسر جهان رمان‌ها و داستان‌هایی را نوشته و جلوی دوربین برده‌اند که از زبان پیر و جوان، از پیش از واقعه تا سال‌ها پس از آن را روایت کرده‌اند. حقیقت این است که یازده سپتامبر واقعه تلخی بود اما عواقب آن هنوز که هنوز است خاورمیانه را آزار می‌دهد. گویی دو برج بیشتر روی سر مردم مسلمان خراب شد با این تفاوت که این مردم رسانه‌ای مثل هالیوود نداشتند که راوی دردها و رنج‌های‌شان باشد.

در این گزارش ۵ رمان و ۵ فیلمی که به واقعه یازدهم سپتامبر پرداخته، بررسی شده است.

یک. «به خاک افتاده» نوشته دان دلیلو

دان دلیلو، نویسنده امریکایی رمان «به خاک افتاده» را سال ۲۰۰۷ منتشر کرد؛ رمانی درخشان درباره واقعه‌ای که امریکا قرن بیست‌ویکم را با آن شروع کرد. کتاب در فضای دود و خاکستر برج‌های آتش‌گرفته شروع می‌شود و پیامدهای جهانی و فردی حمله یازدهم سپتامبر را در زندگی چند بازمانده این واقعه دنبال می‌کند. دلیلو همانند آثار پیشینش، در این اثر نیز به ماهیت نمادین خشونت تروریستی که رسانه‌های گروهی به نمایش می‌گذارند، می‌پردازد.

کیث نئودکر، وکیل ۳۹ ساله‌ای است که در برج مرکز تجارت جهانی کار می‌کند. او تازه به محل کارش در مرکز تجارت جهانی رسیده است که مجبور می‌شود با جراحت‌های جزیی‌ای که از این حادثه دیده از برج فرار کند و به آپارتمانی که سابقا با پسرش، جاستین و همسرش لیان که از او جدا شده، برود. بعد از دوره نقاهت و بهبودی از آسیب‌های جسمی و روحی‌، کیث به زندگی با لیان ادامه می‌دهد و همزمان رابطه‌ای عاشقانه را با زنی به نام فلورنس آغاز می‌کند. فلورنس هم یکی دیگر از بازمانده‌های این حمله است که کیث بدون اینکه توجهی کند کیف او را هنگام فرار از برج با خود برداشته بود.

دو. بی‌نهایت بلند و به غایت نزدیک

رمان «بی‌نهایت بلند و به غایت نزدیک» نوشته جاناتان سفران فوئر است که در سال ۲۰۰۵ منتشر شد. فوئر یازدهم سپتامبر را نظیر جنگ جهانی دوم می‌داند تا نه‌تنها بی‌پایان بودن آسیب روحی و غم آن را نشان دهد و بگوید چطور روی افراد بی‌طرف تاثیرگذار بوده است بلکه نشان دهد که چطور چیره شدن بر آسیب روحی همان تجربه دوباره آسیب روحی است.

راوی داستان اسکار شل، پسربچه‌ای ۹ ساله است که پدرش را در حملات تروریستی به مرکز تجارت جهانی در روز یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ از دست داده است. رمان پس از این واقعه شروع می‌شود و اسکار آن چه را که بر او رفته است شرح می‌دهد. حالا اسکار دچار اختلال اضطراب، بی‌خوابی و افسردگی است و مادرش هم به‌تازگی با مردی آشنا شده است که ممکن است جای پدر او را بگیرد.

روزی از همین روزها در گلدانی که تصادفا آن را می‌شکند، پاکتی پیدا می‌کند که در آن کلیدی است. با پرس و جو اسم «بلک» را به دست می‌آورد و این اسم را به کلید مرتبط می‌داند. اسکار با کنجکاوی ماموریتی را آغاز می‌کند تا با تمام افرادی که در نیویورک زندگی می‌کنند و نام‌شان «بلک» است تماس بگیرد به امید این که قفل کلیدی را که پدرش از خود به جا گذاشته، باز کند.

اسکار قدم در مسیری می‌گذارد که در آن با دنیای پدرش بیشتر آشنا شود اما در حقیقت به مادرش نزدیک‌تر می‌شود.

سه. بنیادگرای ناراضی نوشته محسن حمید

محسن حمید، نویسنده پاکستانی در دومین رمانش که به فهرست نامزدهای نهایی بوکر ۲۰۰۷ راه یافت، با استفاده از تکنیک ادبی داستان قاب روایت رویارویی شرق با غرب را شرح می‌دهد. داستان در خیابان‌های لاهور آغاز می‌شود که مردی پاکستانی به نام چنگیز، راهنمای مردی امریکایی می‌شود تا کافه‌ای مناسب برای نوشیدن چای پیدا کند. چنگیز از خودش و زندگی‌اش در امریکا می‌گوید و همزمان نیز گریزی به تاریخ، دستاوردها و جامعه لاهور، زادگاهش که شیفته‌اش است و به آن می‌بالد، می‌زند. مرد امریکایی بی‌صبر است اما به حرف‌های چنگیز گوش می‌دهد. چنگیز از روزهایی می‌گوید که در دانشگاهی معتبر مشغول تحصیل بود و بعد شغلی پردرآمد نصیبش شد و همان روزها بود که دلباخته دختری امریکایی ثروتمند می‌شود. اما این روزها طولی نمی‌کشد که مسیرشان به حوادث یازده سپتامبر و جنگ افغانستان کشیده می‌شود.

نویسنده با روایت داستانی چندلایه، تصورات، پیش‌فرض‌ها و توهمات هر دو سوی این رویارویی و تاثیرات پرخطر آن را بررسی می‌کند.

چهار. لبه خونین نوشته تامس پینچن

«لبه خونین» آخرین اثر تامس پینچن، نویسنده امریکایی منزوی است که در سال ۲۰۱۳ به بازار کتاب آمد. این رمان داستانی کارآگاهی با شخصیت‌های متعدد است که درون‌مایه‌هایش حول محور حملات یازدهم سپتامبر و تحول دنیا به دست اینترنت می‌چرخد. پینچن در رمان‌های قبلی‌اش (مثل «علیه روز») قساوت‌ها و غم‌نامه‌هایی را روایت می‌کند اما در کتاب «لبه خونین» که ویژگی تکان‌دهنده آن به شمار می‌رود، او از اینکه واقعه یازدهم سپتامبر را یک بی‌رحمی یا تراژدی جلوه بدهد، می‌پرهیزد.

وقایع داستان «لبه خونین» در نیویورک و در سال ۲۰۰۱ روی می‌دهد که این شهر به سوی خطراتی منسوب به سیلیکون ولی، خانه کمپانی‌های فناوری منهتن پیش می‌رود. پینچن در رمان‌های قبلی‌اش روی درون‌مایه‌های اجتماعی - سیاسی مانند نژادپرستی و امپریالیسم تاکید کرده بود در این اثر به دغدغه‌های مهم و حیاتی‌ می‌پردازد: یازدهم سپتامبر - که تقریبا در نیمه داستان روی می‌دهد - اینترنت، بهای سرمایه‌داری. علاوه بر این موضوعات باید این مساله را که پینچن لحن و ویژگی‌های چند ژانر را - از جمله داستان کارآگاهی، ادبیات زنانه، ادبیات نوجوان، علمی - تخیلی، هزل اجتماعی به سبک تامس ولف - به کار گرفته است، اضافه کنیم.

پنج. «جاسوس وفادار» نوشته الکس برنسن

رمان «جاسوس وفادار» نوشته الکس برنسن، گزارشگر سابق نیویورک تایمز است که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد و جایزه ادگار آلن پو را برای این نویسنده به ارمغان آورد. زمانی که برنسن در پوشش خبری حمله امریکا به عراق رفته بود، مشغول نوشتن این رمان شد. داستان چند ماه پس از حملات تروریستی یازدهم سپتامبر به نیویورک شروع می‌شود. جان ولز امریکایی‌ای است که حالا یک ده‌ است به دور از خانه و در خاورمیانه زندگی می‌کند و انحطاط امریکا را خوار می‌شمارد. از فرهنگ سطحی و بی‌مغز فساد و خشونت این کشور بیزار است. اما حقیقت این است که جان ولز مامور مخفی سیا برای ماموریت به افغانستان رفته است و سال‌هاست که در القاعده جاسوسی می‌کند و چچن، افغانستان و پاکستان به میدان جنگ رفته است.

شش. «یازده سپتامبر» به کارگردانی کن لوچ

در این اثر سینمایی بین‌المللی یازده فیلمساز جهانی هر یک به زعم خود عواقب ناشی از رویدادهایی را که در شهر نیویورک حین حملات یازدهم سپتامبر روی داد، در فیلم کوتاه یازده دقیقه‌ و ۹ ثانیه و در یک قاب به تصویر کشیده‌اند. این اثر در کشورهای مختلف با عنوان‌های دیگر معرفی شده است؛ در فرانسه «۱۱ دقیقه و ۹ ثانیه در یک قاب» و در ایران با عنوان «یازده سپتامبر».

سمیرا مخملباف از ایران، کن لوچ از انگلستان، آلخاندرو گونزالس ایناریتو از مکزیک، میرا نیر از هند، شان پن از امریکا، یوسف شاهین از مصر، کلود لولوش از فرانسه و… در ساخت این فیلم شرکت داشته‌اند. این اثر در جشنواره فیلم ونیز برنده جایزه یونسکو شد و فیلم کوتاهی که کارگردانی آن بر عهده کن لوچ بود برنده جایزه فیپرشی بهترین فیلم کوتاه این جشنواره شد. کن لوچ داستان پابلو، خواننده و ترانه‌سرای شیلیایی تبعیدشده به انگلستان را روایت می‌کند که نامه‌ای برای مردم امریکا می‌نویسد و این حملات تروریستی را محکوم می‌کند. او داستان حکومت سالوادور آلنده و عواقب هولناک یازدهم سپتامبری را که در شیلی به وقوع پیوست، شرح می‌دهد.

هفت. مرکز تجارت جهانی به کارگردانی اولیور استون

«مرکز تجارت جهانی» به کارگردانی اولیور استون و با بازی نیکلاس کیج و مایکل پنیا در سال ۲۰۰۶ روی پرده رفت. داستان از زمانی شروع می‌شود که نخستین هواپیما به برج‌ شمالی برخورد می‌کند و وقتی چند مامور پلیس برای تخلیه برج شمالی به محل وقوع حادثه اعزام می‌شوند، هواپیمایی دیگر به برج جنوبی برخورد می‌کند. ماموران پلیس که وارد برج‌ها می‌شوند، ساختمان شروع به ریزش می‌کنند. بعد از چند حادثه متوالی فقط سه تن از ماموران جان سالم به در می‌برند و پس از این که برج دوم سقوط می‌کند تعدادشان به دو نفر می‌رسد؛ دو نفری که زیر آوار مدفون می‌شوند و به طرز معجزه‌آسایی نجات پیدا می‌کنند.»

«مرکز تجارت جهانی» با استقبال مخاطبان و برخی از منتقدان روبرو شد و بسیاری این فیلم را ادای احترام به کسانی که جان خودشان را در این حادثه از دست دادند، می‌دانند. اما یکی از نقدهایی که به این فیلم می‌شود این است که در داستان ردپای هیچ تبهکار یا شخصیتی منفی را نمی‌بینیم و فیلم تمام عواقب اجتماعی یازدهم سپتامبر را نادیده گرفته است. به جز سایه هواپیما که وقوع حادثه تروریستی ۱۱ سپتامبر را خبر می‌دهد اثری از تروریست‌ها و عمل آنها دیده نمی‌شود و اگر صحنه‌ سایه هواپیما را حذف کنیم، انگار که فیلم در اثر فاجعه‌ای طبیعی رخ داده است و می‌توان آن را در ژانر حادثه‌ای طبقه‌بندی کنیم.

هشت. «بر من حکمرانی کن» به کارگردانی مایک بایندر

مایک بایندر فیلم «بر من حکمرانی کن» را در سال ۲۰۰۷ و با بازی آدام سندلر، دان چیدل و جادا پینکت اسمیت روی پرده برد. بایندر در این فیلم تلاش می‌کند پیامدهای انسانی یازده سپتامبر و نابسامانی‌های ذهنی خانواده قربانیان را بررسی کند. داستان فیلم از این قرار است که‌ آلن جانسون (با بازی دان چیدل) دندانپزشکی سخت‌کوش و مردی خانواده‌دوست است که با هم‌اتاقی دوران دانشگاهش، چارلی فاینمن (با بازی آدام سندلر) روبرو می‌شود. چارلی پس از مرگ خانواده‌اش در حادثه ۱۱ سپتامبر در آستانه جنون است. او، همسرش، سه دخترش و سگ‌شان را هنگامی که‌ هواپیمایی که در آن بودند به برج‌های مرکز تجارت جهانی اصابت کرد، از دست داد. سندلر در این نقش به زیبایی نشان می‌دهد که‌ چگونه تلفات و خسارات واقعی یک فقدان شوکه‌کننده به راحتی می‌تواند یک انسان عاقل را به مرز دیوانگی بکشاند. با وجود بازی درخشان آدام سندلر و داستان روانکاوانه فیلم هیچ‌کدام مورد تحسین آکادمی اسکار قرار نگرفتند.

نه. سی دقیقه بامداد به کارگردانی کاترین بیگلو

فیلم «سی دقیقه بامداد» به کارگردانی کاترین بیگلو و با بازی جسیکا چستین و جیسون کلارک است که در سال ۲۰۱۲ در سینماها به نمایش درآمد. این فیلم با صدای شیون و درخواست کمک حادثه‌دیدگان حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ که منجر به فرو ریختن برج‌های دوقلو در نیویورک شد، شروع می‌شود. در ادامه فیلم داستان ۱۰ سال جست‌وجوی سازمان جاسوسی امریکا برای کشف محل زندگی رهبر القاعده، اسامه بن‌لادن، به تصویر کشیده می‌شود. این جست‌وجو در نهایت به شهری در پاکستان می‌رسد که حمله‌ای نظامی به خانه او در شهر ایبت‌آباد منجر به مرگ بن‌لادن در تاریخ دوم مه ۲۰۱۱ می‌شود. در فیلمنامه گفته‌های مقامات رسمی درباره کشف محل زندگی و کشتن بن‌لادن نقش پررنگی دارند. جزییات غیر رسمی که منابع در دسترس سازندگان فیلم تهیه کرده بودند نیز این ویژگی را بارزتر می‌کند. «سی دقیقه بامداد» شباهت بسیاری به صحنه‌های حقیقی دارد. سازندگان فیلم در انتخاب شخصیت‌هایی که بر اساس شخصیت‌های واقعی شکل گرفته‌اند با احتیاط عمل کرده و اغلب اسم‌ها را تغییر داده‌اند.

این فیلم با استقبال منتقدان روبه‌رو شد و در هشتادوپنجمین دوره جوایز آکادمی اسکار در پنج شاخه نامزد جایزه شد که فقط یک جایزه را به خانه برد.

ده. روز دوم به کارگردانی بروک پیترز

در یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱، بروک پیترز پسربچه‌ای چهارساله است که دومین روزش در مهدکودکی چند محله آن‌طرف‌تر از مرکز تجارت جهانی را می‌گذراند که دو هواپیما به برج‌های دوقلو برخورد می‌کنند. بروک در ۱۱ سالگی تصمیم می‌گیرد فیلمی درباره این روز سرنوشت‌ساز و پیامدهای آن در زندگی هم‌دوره‌ای‌ها و مربیانش بسازد و تجربه‌شان را از این واقعه با دنیا در میان بگذارند. همکلاسی‌ها، معلمان، مشاوران و آتش‌نشان‌ها آن چه را که شخصا از این حادثه تجربه و احساس کرده‌اند و روزهای پس از آن بر آنها گذشت، بازگو می‌کنند.

بروک پیترز فیلم مستند ۳۸ دقیقه‌ای «روز دوم» را با دوربین خانگی فیلمبرداری و در ۱۴ سالگی آن را تکمیل کرد. این مستند تکان‌دهنده، از چشم کودکان و نوجوانانی که واقعه یازدهم سپتامبر را پشت سر گذاشته‌اند، چشم‌اندازی خاص و امیدوارانه ارایه می‌دهد.

منبع: عصر ایران

کلیدواژه: یازده سپتامبر سینمای جهان

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.asriran.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «عصر ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۰۷۶۳۰۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آدینه با داستان/ مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ

داستان کوتاه
مریم رحمَنی


   همه‌ی زندگی‌ها بالاخره از یک جایی شروع می‌شوند، پیش می‌روند و پیش می‌روند، یک جاهایی گره‌هایی می‌افتد توی‌شان. گره‌هایی بزرگ و پیچ در پیچ که هی بیشتر درهم می‌تنند و تو گویی حالا حالاها خیال باز شدن ندارند. اینجا همان جایی‌ست که یک نویسنده با اشتیاق به آن نگاه می‌کند و دست‌هایش را بلاتشبیه مثل مگسی که روی یک شیرینی مثلا کشمشی نشسته باشد، به‌هم می‌ساید و یک آخیش از ته دل می‌گوید و یک... دو... سه... جمله‌ی اول داستانش را شروع می‌کند! بقیه‌ی داستان معمولا خودش می‌آید، یک جوری خودش را می‌رساند و هی کلمه پشت کلمه می‌نشیند و جمله و پاراگراف و صفحه و صفحه و صفحه... دیگر می‌ماند هنر نویسنده و ذوق خواننده.

  باقی همه هیچ!

  زنی که عرض یک چهارراه را اُریب راه می‌رود، بی که اصلا به چپ و راست‌اش و آن‌همه ماشین که بخاطر عبور خانم سرگیجه گرفته‌اند وقعی بنهد، قصه‌ی پر پیچ و خمی است از سرگشتگی. اگر این زن بی‌هوا پرت شود جلوی یک ماشين و در کسری از ثانیه کارش تمام شود چه! باید ببینی چه کسی و چرا پرتش کرده! آن‌وقت شاید اصلا حتی دلت هم برایش بسوزد. کمی آن‌طرف‌تر، پیرمردی که دست‌اش را به آرامی به پشت یک گربه‌ی خسته‌ی لم داده کنار درخت می‌کشد، داستان یک راه طولانی طی شده است مثل یک خانه‌ی بزرگ و درندشت و پر از کنج و پَسَله که کافی‌ست صاحبخانه‌ی تنها و دل‌گُنده‌ای داشته باشد که تا می‌بیند کنار دیوار خانه‌ی روبرو ایستاده‌ای و پلک نمی‌زنی، در را چهارتاق باز بذارد و بگوید یک عصر مهمان من باش. چای تازه دم و کیک هویج تازه از توی فر درآمده دارم. کفش‌هایت را بکَنی و جای جای خانه را نگاه کنی آرام و هرجا دلت خواست دست بکشی و هرجا قلبت تند تپید بنشینی سر بچرخانی.


  بچه‌ها، اگر جنگ آواره‌شان نکرده باشد، اگر پدر نابکار و مادر خسته از هرچیزی حتی زندگی، رهای‌شان نکرده باشند، اگر دست روزگار نکشانده باشدشان توی چهارراه‌ها و کنار پله‌های بانک‌ها و پاساژها، آن پرچم ظریف و خوش بوی شکوفه‌ی گیلاس‌اند در روزهای نخست فروردین. آن عطر بی‌هوای اقاقیا توی چند کوچه آن‌طرف‌ترند که می‌چرخد و می‌رقصد و همه‌ی هوای اردیبهشت را مثل خودش می‌کند. 

  کلاغ‌ها، گنجشک‌ها و توله‌سگ‌های رها شده توی خیابان حاشیه‌ی رنگ‌رنگ دفترچه‌ی خاطرات نوجوانی‌اند با پس‌زمینه‌ی غروب و نخل و قایق و دریا.

   یا اصلا زنی شهوت‌ران، داستان شهری ساحلی‌ست پر از رنگ‌های تر و تازه و عطرها و طعم‌هایی که فقط در هوای همان شهرها می‌توانی مزه‌شان کنی. اگر یک سبزی محلی خوش‌بو ازشان بخری و ببری توی آشپزخانه‌ی خانه‌ات در یک شهر دیگر بشوری و بگذاری توی دهانت هیچ آن مزه و آن بوی گیج‌کننده‌ی کنار بساط آن پیرمرد خوش‌پوش را نمی‌دهد که هیچ، شايد کمی هم آزاردهنده باشد. 

  اصل، همان شروع است و همان جمله‌ی تکان‌دهنده و مشتاق‌کننده! 

  می‌تواند خودش را پرت کند وسط یک زندگی، مثل آن "مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ"* که یک‌روز از آسمان صاف افتاد وسط حیاط یک خانه و به‌کلی همه چیز را زیر و زِبَر کرد.

   اتفاق‌های زندگی همیشه همین‌طوری می‌افتند. می‌افتند و می‌مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می‌اندازند‌ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه‌ی حیاط با چشم‌های خسته و پیرشان فقط نگاه می‌کنند.

   دیگر این شمایید که قهرمان از اینجا به بعد این داستانید. حتی دیگر نویسنده هم کاری برای‌تان از دستش برنمی‌آید. نه وقفه‌ی چند دقیقه‌ایِ نوشیدن چای یا قهوه به دادش می‌رسد، نه بی‌هوا سر از توالت درآوردن و فکر کردن.

   "مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ"، آن گوشه نشسته و شما باید فکری برای‌اش بکنید. این چه توقع بی‌جایی‌ست که نویسنده بیاید بنشیند به من بگوید چکار کنم. نویسنده خودش هزار و یک "مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ"، گوشه کنار زندگی‌اش دارد که خیلی هنر کند برای آن‌ها فکر چاره‌ای بکند.

  پشت پنجره‌ی اتاق خوابم در طبقه‌ی چهارم یک آپارتمان قدیمی در مرکز شهر ایستاده‌ام و دارم به توده‌ی بی‌قاعده‌ی ساختمان‌های با ارتفاع‌های غیر همسان و پشت‌بام‌های کثیف و پر از حجم‌های بی‌قاعده زیر نور کم‌رمق ماهی که به‌ندرت می‌توانم ببینمش، نگاه می‌کنم.

  شايد اگر مثل هر صبح، پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌رفتم و بعد از پیچ کوچه می‌پیچیدم توی خیابان ابوریحان و بعدش هم انقلاب؛ و بعد در یک دوراهی کوتاه انتخاب می‌کردم که به طرف چپ بروم یا راست، و بعد از مکثی کوتاه مقابل قنادی فرانسه، راهم را می‌گرفتم و از عرض خیابان می‌گذشتم و خيابان وصال را بالا می‌رفتم ، می‌توانستم دریچه‌ی خیالم را باز کنم و دست در دست یکی از شخصیت‌های داستانی که قبل‌ترها خوانده‌ام تمام طول شب را هی راه بروم و گاهی کنار درختی خستگی در کنم و گاهی تندتر و گاهی آهسته‌تر فقط بروم، بی که بخواهم به جایی یا کسی برسم.
 
  اما حالا از پشت پنجره‌ی بسته‌ی اتاق، به صدای ویولنسل دختر همسایه‌ی طبقه‌ی پایین گوش می‌دهم. یک دختر شیرازی که دانشجوی موسیقی است و عصرها ویولنسلش را کوک می‌کند و تا نزدیک نیمه‌های شب صدای سازش توی خانه‌ام می‌پیچد.
 
  حالا دیگر نه دنیای اعجاب‌انگیز خیال دست روی شانه‌هایم می‌گذارد و نه لذت کشف کردن جاها و آدم‌ها. 

  حالا "واقعیت" زندگی، مثل یک مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ است که وسط سرخ کردن کتلت‌های شام شب از یک درزی، روزنی، شکافی، چیزی با سر و صدای یک رعد جان‌دار از ابرهای حسابی بارور شده پرت شده است وسط قشنگی‌هایی که سال‌ها زور زده بودم برای خودم درست‌شان کنم. حباب‌های درخشان خیال که چرکی واقعیتی که می‌خواستم انکارش کنم را می‌پوشاند و مثل باران روزهای نخست بهار همه چیز را حسابی برق می‌انداخت.

       گفت: تو سال‌هاست داری درجا می‌زنی، با اعتماد به نفس مزخرفت گند زدی به زندگی خودت و من. دور خودت می‌چرخی و کیف می‌کنی که ساکن نیستی! 
فریاد می‌زد و می‌گفت، صدایش از شدت فریاد هی خفه و خفه‌تر می‌شد و او دست بردار نبود. 

       هواپیمایی کمی آن‌طرف‌تر داشت فرود می‌آمد و وسط فریادهایش داشتم مثلا حساب می‌کردم تا فرودگاه مهرآباد چقدر دیگه مانده که چرخ‌هایش به زمین برسد. 

     داشتم فکر می‌کردم آدم‌های توی آن هواپیما از کجا می‌آیند و برای چه کاری می‌آیند! کسی توی‌شان هست که دل توی دلش نباشد برای بوییدن عطر آغوش کسی! 

     داد می‌زد و لعنت می‌فرستاد و از سال‌ها زندگی با منی که حتی بعد از عشق‌بازی بهش پشت می‌کردم تا اسب چموش خیالم را رام کنم، اظهار پشیمانی می‌کرد و مدام می‌گفت کاش در آن کنسرت لعنتی کنارت ننشسته بودم و وقتی اشک‌هایت روی صورتت سرازیر شد، دستمال خامه‌دوزی شده‌ی یادگاری‌ام را دستت نمی‌دادم.


حالا این حرف‌ها چه فایده‌ای برای من داشت! مگر می‌شود کِش زمان را گرفت و مثل ماشین‌کِشی‌های زمان بچگی به عقب کشیدش و مثلا چیزهایی که امروز ناخوش‌اند برای‌مان یا عوض‌شان کنیم یا به کل پرت‌شان کنیم یک‌وری و برویم چیزهایی را برداریم که می‌دانیم چندسال بعد هم بیشتر به دردمان می‌خورند و هم بیشتر دوست‌شان داریم.


  گفته بودم حالا که عشق آن نجات‌دهنده‌ای نبود که سال‌ها در قصه‌ها و فیلم‌ها و خاطره‌ها ردپایش را دنبال کرده بودم، می‌خواهم یک قهرمان باشم برای روزها و سال‌های آینده‌ام. می‌خواهم وقتی که خبر مرگم رسید آدم‌های زیادی جمع شوند زیر تابوتم را بگیرند و یکی پیدا شود که بگوید باید جای آبرومندی خاکم کنند، نه کنار مسیر عبور و مرور مردم. یک‌جایی که درخت داشته باشد و خودم از قبل به کسی و در جایی گفته باشم که مثلا چه درختی باشد خوب است و چه جمله‌ای روی سنگ قبرم بنویسند بعد از مرگ خیالم راحت‌تر است و چه و چه و چه!


  لیوان شربت زعفران را گذاشته بودم توی یخچال همین‌طور کنار قاچ هندوانه و بطری آب پرتقال و قاچ سیبِ چند روز مانده و همین‌که بی‌هوا در یخچال را کشیدم سمت خودم در حالی‌که داشتم یک تصادف وحشتناک توی خیابان را تعريف می‌کردم، لیوان شربت چپه شد و پایین یخچال افتاد روی زمین. 

داشتم توی ذهنم اتفاقی که افتاده بود را بازسازی می‌کردم و مثل همه‌ی سال‌های گذشته خودم را بابت سهل‌انگاریِ قرار دادن چند تا چیز نا ایستا کنار هم سرزنش می‌کردم که جلوی درگاهی آشپزخانه ظاهر شد و انگار که کبریتی انداخته باشی توی انبار باروت شروع به داد و فریاد کرد. 

  شما ممکن است از معلم اول ابتدایی‌تان بدتان بیاید. چه می‌دانم ممکن است وقتی هفت سال‌تان بوده، جلوی آن‌همه دانش‌آموز هم‌سن خودتان آمده باشد با خنده‌ی زشتی که دندان‌های برآمده‌ی زردش آن را زشت‌تر کرده باشد به شما گفته باشد "سیاه زشت". 

  تا سال‌ها شما با رنگ پوست‌تان، با فرم صورت و حالت چشم‌های‌تان کنار نیامده باشید چون یک نفر، یک روزی، یک جایی به شما گفته است: زشت! 


  اگر در آستانه‌ی چهل سالگی معلم‌تان را کنار خیابان ببینید درحالی‌که می‌خواهد از عرض خیابان رد شود و توی دستش پر از کیسه‌های پلاستیکی سبک و سنگین است چه‌کار می‌کنید؟ شاید  بعضی‌های‌تان کمکش کنید و کیسه‌ها را برایش تا جایی ببرید و اصلا یادتان هم نمانده باشد که روزی باعث شده بود تا چهل سال خودتان را زشت ببینید. شاید هم ناغافل از پشت هلش بدهید وسط خیابان و حتی برنگردید ببینید صدای ترمز و کشیده شدن چرخ ماشین کدام بخت برگشته‌ای بود که هزارنفر را کشاند وسط خیابان!
  
  این‌ها را گفتم که کمی به خودم دلداری بدهم، وگرنه حالا آن معلم بی‌نوای کلاس اولم که جلوی چهل تا دانش‌آموز به من گفت زشت، به‌قول روان شناس‌های امروزی خودش لابد زخم‌خورده‌ی هزار هزار دشنه‌ی ریز و درشت بوده و شاید هیچ یادش نیاید که یک دختر بچه‌ی هفت ساله یک ساعت تمام با چشم‌های خیس از اشک درحالی‌که داشت از حضور ناگهانی یک چیز گنده‌ی گردِ زبر توی گلویش قالب تهی می‌کرد، بهش زل زده بود و توی دلش مدام می‌گفت بزرگ که شدم و زورم زیاد شد حتما می‌کشمت. خيلی گذشت تا فهمم شد آن چیز گنده‌ی گردِ زبر نامش خشم است. 

   و من سال‌های زیادی را با خشم‌های زیادتری سپری کردم بی‌که بخواهم یا بتوانم از دست‌شان خودم را راحت یا خلاص کنم.


   تا اینجا هی از کسی حرف زدم که سرزنشم کرده و گفته از زندگی کنار من خسته است و فریاد زده و گلوله‌های خشم سال‌های زندگی را روی سرم مثل یک هواپیمای بمب‌افکن خالی کرده و حتی یک‌بار نتوانستم بگویم "او" چه کسی است و یا نامش چیست! شايد فکر کردم گفتن ندارد و این‌همه نشانه داده‌ام و هرکسی می‌فهمد "او" شوهر من است. ولی حالا، پشت این پنجره‌، در طبقه‌ی چهارم یک آپارتمان قدیمی، توی اتاق خوابی که تخت دونفره‌اش چند ماهی است که در تصرف خودم قرار گرفته، گفتن هم‌چین کلمه‌ای از زبان من یک شوخی تیزِ دندانه‌داری است که وسط گلو مانده باشد. گلوله نیست، گنده و زبر نیست، آن‌قدر کوچک است که تا به زبانش نیاوری، نمی‌بینی‌اش. اینجا، در این هوای خنک بهار که هر از چندگاهی پوست تن آدم را دانه دانه از جا می‌کَند، دارم سعی می‌کنم دوباره به اسب چموش خیالم میدان بدهم، دارم به معلم کلاس اولم فکر می‌کنم و راه‌های مختلف کشتن یک آدم. بدون درد و خون‌ریزی.

کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: آدینه با داستان/ آسایشگاه آدینه با داستان/ صندلی لهستانی

دیگر خبرها

  • آدینه با داستان/ مرد خیلی پیر با بال‌های خیلی بزرگ
  • «رئالیست‌ها» وارد بازار نشر شدند
  • نگاهی بر چند خبر ورزشی استان قزوین 
  • ◄ اجلاس اکو همزمان با نمایشگاه ریلی/ نمایشگاه یازدهم کلید خورد
  • رمان قتل داریوش مهرجویی به کجا رسید؟
  • بهروز افخمی در حال نوشتن رمان قتل داریوش مهرجویی
  • ساره خسروی؛ مترجم: روانشناسان خواندن «سلام زیبا» را به مراجعین خود پیشنهاد می‌کنند
  • «لایحه امنیت زنان» در هزار توی آمدن یا نیامدن به صحن علنی مجلس
  • وضعیت ایران قبل و بعد از انتخابات اخیر؛ قیمت دلار در ابتدای مجلس یازدهم چند بود؟
  • بهروز افخمی: اول مستند مهرجویی، بعد رمان و بعد هم فیلم سینمایی‌اش را می‌سازم