Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «دانا»
2024-04-25@10:49:41 GMT

حاشیه‌های تشییع شهیدی که بعد از ۳۶ سال به خانه برگشت

تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۱۷۸۱۵۰

حاشیه‌های تشییع شهیدی که بعد از ۳۶ سال به خانه برگشت

صبح، خواب شیرین دست از سر چشم آدم برنمی‌دارد. همسایگان خیابان حسام‌الدین اما کوچه‌ها را آب‌وجارو زده‌اند. گلدان‌ها را توی کوچه چیده‌اند. اسفند دود می‌کنند، گلاب می‌پاشند و صلوات می‌فرستند.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ هفته گذشته پیکر دو شهید دوران دفاع مقدس باانجام و بررسی آزمایش تشخیص هویت ژنتیکی؛ DNA شناسایی شد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

شهیدان «حسین علیقلی نژاد» از شهدای محله جوادیه و «محسن ساری» از شهدای محله هفت‌چنار که سال ۱۳۶۳ به شهادت رسیدند.

پیکر این دو شهید بعد از ۳۶ سال به آغوش خانواده برگشت و طی اجرای برنامه‌های معنوی در «معراج شهدا» و محله سکونتشان تشییع و سپس در قطعات شهدای بهشت‌زهرا(س) به خاک سپرده شد. به آیین تشییع شهید ساری رفتیم تا حاشیه‌های این مراسم مردمی و معنوی را بنویسیم.    آنچه که گذشت در یک نما...   پیکر شهید ساعت ۹ صبح، ابتدا به‌سنت مرسوم به خانه پدری رفت و بعدازآن روی دوش مردم تا مسجد جامع حجت(عج) تشییع شد. بعد از خواندن زیارت عاشورا، نماز بر پیکر مطهر شهید و محفل روضه‌خوانی به مناسبت ایام محرم که حدود یک ساعت طول کشید، نیروهای نظامی، هم‌رزمان سابق شهید و جوانان پیکرش را در چند خیابان اصلی و مهم منطقه ۱۰ تشییع کردند. بعدازاین مراسم که تاساعت ۱۲ ادامه داشت، پیکر شهید برای خاک‌سپاری و آرام گرفتن در جوار قبور مزار دیگر شهیدان دوران دفاع مقدس و انقلاب، راهی بهشت‌زهرا(س) شد.   قرار است به میزبانی خانواده شهید، مسجد جامع حجت(عج) و همسایگان، یادمان و مجلس ترحیمی عصر یکشنبه در همین مسجد برگزار شود. اگر دوست داشتید اما به هر دلیل نتوانستید در این مراسم شرکت کنید، این گزارش شاید بتواند حال و هوای این مراسم که با استقبال و حضور خودجوش مردم برگزار شد را تداعی کند.   واگویهٔ اول؛ دیدی دوباره مادر اول شد؟!   هنوز ساک آمدنت را زمین نگذاشته، بگذار برایت بگویم. از در که وارد شدی، سراغ مادر و پدرت را نگیر. پدر چند سال بعد از تو و مادر همین چهل روز پیش از دنیا رفت. عادت داشتی که خانه نیامده بروی مسجد حجت(عج)و سراغی از رفقا و بچه مسجدی‌ها بگیری. خبر خوشی برایت دارم. مسجد هست، حالا بزرگ‌تر از قبل شده است.   امروز هم خیلی‌ها آنجا منتظرند تو را ببینند از غریبه گرفته تا آشنا. از هم‌رزم‌ها و دوستان دیروز تا همسایه‌های جدید. حتی بچه‌هایی که هیچ‌وقت تو را ندیده‌اند و وای که اگر بودی چقدر قند توی دلت آب می‌شد از دیدنشان. یادت هست چقدر سربه‌سر بچه‌ها می‌گذاشتی و با آن‌ها بازی می‌کردی؟ قوم‌وخویش هم امروز خودشان را رسانده‌اند اینجا.   یادت هست، هر بار خواستی پیش‌دستی کنی و تو اول به مادر سلام دهی نشد که نشد! این بار هم مامان فخری، زودتر به استقبال آمد و سلام داد؛ ۴۰ روز زودتر. دلگیر نشو، انصاف داشته باش. دست خودش نبود. مامان فخری صبور و خندانی که همیشه دردهایش را مخفی می‌کرد و شادی تحویل همه می‌داد این روزها عجیب دل‌تنگ بود. انتظار یک روزش قد یک سال طول می‌کشد. حساب، حساب و کاکا برادر! ۳۶ سال  دیر آمدی و مادر ۴۰ روز زودتر آمد پیش تو.   واگویهٔ دوم؛ بیا و نامت را عوض کن!   غم را رها و نگاه کن. ببین که کوچه به نام تو مزین بود تمام این سال‌ها که نبودی و خبری از آمدنت نبود. هر بار که پیشوند نامت را می‌بردند، مادرت باافتخار سربلند می‌کرد و می‌گفت: «این پسر من است.» مادر، دلش شور و شیرین می‌شد. یک‌بار شور نیامدنت و چشم‌به‌راهی می‌زد، یک‌بار شیرین می‌شد که گل‌پسرش لالهٔ این کاشانه شده، همان دردانه شجاع، نترس و معتقدی که دست‌آخر همان شد که آرزو می‌کرد: «مامان فخری تو دعایت گیراست و به درگاه خدا خیلی آبروداری. دعا کن محسنت؛ من این بار که رفتم برنگردم.» حواست نبود اما برادر جان! تو دهانت فال بود. همانی شد که می‌خواستی. رزمنده‌های عملیات «بدر» سال ۱۳۶۳ که برگشتند تو نیامدی. آن‌قدر نیامدی که خبر آمد، حاجت‌روا شدی. لباس شهادت حسابی روی تنت نشست. عملیات حساس بود و گفتند زدن به دل دجله و برگرداندن پیکر شهدا خالی از خطر و کم، حساس نبود. بعدها که شیر بچه‌های گردان آمدند سراغتان خبری از شما نبود؛ طول کشید تا نشانی از شما بیاید.   راستی! بیا و نامت را تغییر بده. نامت همان محسن بماند اما «یوسف» صدایت کنند. دست خودمان نیست بوی پیراهنت امروز همه‌جا را پر کرد. مادر نیست اما خواهر و برادرهایت مثل کنعانی‌ها مشامشان پر شد از بوی پیراهن شهادتت؛ یوسف!   تو حالا روی دوش مردم می‌روی. با سلام‌وصلوات. عطر گل و گلاب، بوی خوش اسپند و باران اشکی که از چشم مردم می‌آید. از چشم جوان‌هایی با ظاهر امروزی اما بیشتر. آن بالا که هستی باعزت و احترام، سری هم بگردان. نام کوچه‌ها برایت آشنا نیست؟ همان رفقایت در مسجد «حجت(عج)همان بچه‌محل‌ها. می‌بینی! اسم آن‌ها هم مثل پیشوند نام تو قند توی دل پدر و مادرهایشان آب کرده. قدیم‌ها اخلاص و اراده‌تان وجه اشتراک شما بود و حالا عنوانتان؛ «شهید».   مثل روزهای کودکی، شیرین...   دست‌هایش را به نشانه احترام روی سینه و دورهم قلاب کرده است. دور ایستاده؛ دور از هیاهو و همهمهٔ تشییع. «علی گودرزی» ۳۰ ماه تجربه حضور در جبهه دارد. فاو و بیشتر جبهه غرب. این‌ها را وقتی متوجه می‌شوم که سن و سالش را می‌پرسم. شهید ساری هنگام شهادت ۲۰ ساله بود و حالا اگر زنده بود می‌شد، مردی ۵۶ ساله. حدوداً هم‌سن‌وسال گودرزی.   می‌پرسم اگر قرار باشد بین خودش و شهید یک شباهت پیدا کند، چیست؟ و جواب یک‌کلام: «جبهه». می‌خواهم از حال و هوایش برایمان بگوید از حس خوب امروز: «مثل خاطره کودکی است. من را یاد آن روزها انداخت.» زیر تابلوی کوچه‌ای ایستاده به نام شهید آذرخش. نگاهی به‌عنوان شهید روی تابلو می‌کند و می‌گوید: «هر بار این نام‌ها را می‌بینم، دلم هوایی می‌شود.» دلخور است از کم‌کاری و سودجویی آن‌هایی که این روزها اخبار اختلاس و خطاهایشان، حالِ مردم انقلابی را بد می‌کند.   می‌گویم به نظرش با این روال خاطرات جنگ تحمیلی مثل جنگ‌های دور ایران می‌شود برای نسل آینده یا نه! واقعاٌ این جنگ فرق دارد؟!می‌گوید: «چرا جنگ‌های دور؟ دورتر! خاطره دفاع مقدس مثل عاشوراست. اگر ایرادی هست از ماست اما مقدس همیشه مقدس است. مسئولان دلسوز و انقلابی مخلص می‌توانند کاری کنند که مردم حتی باوجود سختی‌ها دلگرم باشند به انقلاب. آن‌وقت، روایت پدرانی که جنگ را دیده و درک کرده‌اند برای نسل جدید، مرور حماسه و رشادت می‌شود نه یک خاطره یا تجربه شخصی.»   چشمانش هم پرشده هم تر. از تلنگر خوبی که آیین‌های تشییع دارد، می‌گوید: «امروز ما شهدا را کم داریم اخلاصشان را اما بیشتر. ملتی که دلیران تنگستان دیده؛ ملّت ِغیرت است هر وقت لازم بوده پای‌کار آمده حتی با اهدای جان؛ خدمت خالصانه و بی منّت، بهترین تشکر از این ملت شجاع و شهیدپرور است.»   به مادرت بگو جای مادرم را پُرکند!   هرکسی که فیلم سینمایی «بوسیدن روی ماه» را دیده باشد خوب می‌داند وقتی آرام‌آرام و با حسرت از روزهایی می‌گوید که در یک‌خانه زندگی می‌کردند حتی شب‌ها کنار هم می‌خوابیدند و مثل خواهر بودند یعنی چه؟ «فاطمه شهیدی» مادر شهید «حسن شهیدی» است و دوست صمیمی مادر شهید ساری که همین روز قبل از تشییع شهید چهلمین روز درگذشتش بود.   نام مادر شهید توی اعلامیه «بانو رعیت قلعه نوئی» نوشته‌شده اما همه خانواده و دوستش؛ فاطمه خانم او را «فخری خانم» صدا می‌کنند. خانم شهیدی هر بار که به فخری خانم دلگرمی می‌داد و می‌گفت: «انتظار سخت است اما بالاخره یک روز چشمت به دیدن محسن روشن می‌شود.» کلامش اثر داشت و دل مادر چشم‌به‌راه آرام می‌گرفت. بیراه نمی‌گفت، هرچه باشد خودش هم ۱۲ سال چشم‌به‌راهی کشیده و حسنش بعد از سال‌ها انتظار آمده بود. شهیدی می‌گوید: «هرسال باهم می‌رفتیم راهیان نور. به خاک فکه و شلمچه که می‌رسیدیم، فخری خانم مشتی خاک از زمین‌بر می‌داشت، بو می‌کرد و می‌گفت: محسن آمدم تو را ببینم مامان جان! زن صبور و شادی بود. غصه‌های دل‌تنگی‌اش را رو نمی‌کرد. توی جمع ما از همه شادتر بود. اما خب! کم سر روی شانه‌ام نگذاشت و گریه نکرد. دل مگر از سنگ است دخترم؟!»   می‌گویم: «کاش بود و این روز را می‌دید؟ شما جایش را خالی کنید.» می‌خندد از آن خنده‌های نبات و نمک؛ شیرینی خنده با شوری اشک محو می‌شود: «چند شب پیش دخترم خواب شهید را دیده که گفته بود: من دارم برمی‌گردم به فاطمه خانم بگو جای مادرم را پرکند.»   حسم به من دروغ نمی‌گوید!   دست روی سینه‌ام می‌گذارم، گرمای هوا و دویدن برای دیدن سروته جمعیت تشییع‌کنندگان و دوباره رسیدن به ماشین تشییع، ضربان قلبم را تند کرده است. دختر جوانی با ظاهر امروزی لیوان‌های شربت آب‌لیمو را بین جمع تقسیم می‌کند و به شوخی می‌گوید: «بفرمایید، شربت شهادت!» و جمع با «ان‌شاءالله» و «آمین» برمی‌دارد و می‌نوشد. بچه‌ها هم در جمعیت کم نیستند. از حسین، امیرعلی و اسماء گرفته که تجربه حضور در ۲ تشییع را دارند و «محمدجواد زمانی» که کم‌حرف است اما جملات جالبی دارد. می‌پرسم: «برای چی اینجایی؟!» و با اشاره انگشت می‌گوید: «برای تشییع آن آقا؛ آن عمو!» می‌گویم: «دوست داری شهید شوی؟» می‌گوید: «بله. هم شهید شوم هم مثل آن‌ها خوب باشم و مهربان. خیلی مهربان هستند.» می‌پرسم: «از کجا می‌دانی مهربانند، تو که آن‌ها را ندیدی؟» می‌گوید: «احساسم به من دروغ نمی‌گوید، هیچ‌وقت!»    زنده شدن خاطره‌ای ۱۶ ساله   یک‌گوشه ایستاده و هق‌هق گریه می‌کند. خانمی که جلو می‌رود تا او را آرام کند هم موفق نمی‌شود و خودش بیشتر از او اشک می‌ریزد. می‌پرسم نسبتی با شهید و خانواده‌اش دارد؟ و می‌گوید که شهید هم‌رزم برادرانش بوده است. «صدیقه کنعانی» زندگی‌اش به شهادت گره‌خورده. خواهر شهید «احمدرضا کنعانی» و همسر شهید «محمود خمار باقی» است. اشک‌ها و ناراحتی خواهر شهید ساری را که می‌بیند، خاطره‌ای ۱۶ ساله در وجودش زنده می‌شود: «احمدرضای ما ۲۰ سال است که برگشته.۱۶ سال آزگار چشم‌به‌راه آمدن پیکرش بودیم. برادرم، آقا محسن و خیلی از شهدای این محله پاتوقشان مسجد حجت(عج) بود.» می‌پرسم که سخت نیست هم خواهری داغ‌دیده بودن هم همسری تنها شدن. خوشش نمی‌آید از دروغ: «برای کی آسان است؟ اما عقیده، سختی‌ها را قابل‌تحمل می‌کند. من و دخترم دل‌تنگیم اما پشیمان نه!» به جمعیتی که برای تشییع آمده‌اند، نگاه می‌کند:«تشییع شهدا مهم است و برکت دارد اما راهشان رهرو می‌خواهد. خدا کمک کند روسپید باشیم.» دوست ندارد عکس بگیرد و می‌گوید: «شاید فرصتی دیگر...»   تماشای فیلم برای فقرا مجانی بود   دو صندلی توی کوچه هست. روی یکی «جواهر کاظمی» نشسته و روی دیگری«لطف‌الله رفیعی». سن و سالی از سر عمر گذرانده‌اند. از قدیمی‌های محله هستند. فخری خانم مادر شهید و حاج «مرتضی» پدر شهید را با خیر و صلوات یاد می‌کنند. قامت حاج لطف‌الله می‌لرزد. هم باید تکیه به عصا بدهد هم کسی دستش را بگیرد تا بتواند چند دقیقه سرپا بماند. همین‌که جمعیت بانوای «شهیدان زنده‌اند، الله‌اکبر!/ به خون غلتیده‌اند، الله‌اکبر!» پیچ کوچه را رد می‌کنند دورخیز برمی‌دارد و می‌ایستد. پیکر شهید که نزدیک می‌شود، اشک می‌ریزد و می‌گوید: «آمدی بالاخره باباجان!» جواهر خانم آه می‌کشد و می‌گوید: «مادرش زن محکمی بود. یک‌بار ندیدم ضعف نشان بدهد. دل‌تنگ بود اما محکم.» پسرشان «محمدحسین رفیعی» هم همان حوالی است و خاطرات خوبی دارد: «این نام شهید را کسب کردن لیاقت می‌خواهد و شهامت. محسن داشت. مهربان و خوش‌رو بود. مدام ما را شاد می‌کرد. آپارات می‌آورد و فیلم‌های خوب انقلابی و دفاع مقدس برایمان می‌گذاشت. تماشای فیلم برای فقرا مجانی بود. امروز یاد خنده‌های قشنگش برایم زنده شد.»   ماجرای جالب خانم پرستار   «قربان حکمت خدا و قسمت را ببین!» وصف و دلیل حضورش در مراسم تشییع شهید است. برای اولین بار است که به این منطقه آمده، برای تعویض روغن‌موتور خودرو. «فرناز قادری» روبه‌رو شدن با مراسم تشییع شهید را به فال نیک گرفته: «خیلی جالب است، قرار نبود امروز بیایم. من بار اولی است که به این محله می‌آیم. محله سکونتم دور از اینجاست حالا باید بیایم تعمیرگاهی که دقیقاً روبه‌روی کوچه‌ای به نام این شهید.»   طوری از شهدا حرف می‌زند که انگار خلق‌وخویشان را می‌شناسد و بیراه حدس نزده‌ام: «پرستار بازنشسته هستم. ما دوره انقلاب و جنگ را دیده‌ایم. حتی چند ماه در بیمارستان شهید کلانتری اهواز بودم. مجروحان جنگی زیادی دیده‌ام. جوانان پرشور و انرژی. درد می‌کشیدند اما صبور و خوش طاقت بودند. یکی را خوب یادم هست، خمپاره تمام شکمش را پاره کرده و هفته بعد قرار بود سر سفره عقد بنشیند.» چشم‌ها قلدرند آن‌قدر که گاه راه گلو و حرف زدن را می‌بندند. صورت خانم پرستار پر از اشک شده، رو برمی‌گرداند از عکس گرفتن: «دلم گرفته است. ما چنین جوان‌هایی را تقدیم انقلاب کردیم. حالا باید مملکت ما گلستان باشد. همهٔ ما در برابر این خون‌ها مسئولیم.»   خوش آمدی رفیق جان!   زن و مرد باعجله قدم برمی‌دارند تا از جمع جا نمانند. خانم و آقای عابد دیروز خبر این مراسم را شنیده‌اند و خودشان را به جمع رسانده‌اند. آقای عابد دوست شهید ساری است: «مسجد حجت(عج)پاتوق ما بود. همدیگر را آنجا می‌دیدیم. از همان‌جا و ناحیه «مقداد» بیشتر بچه‌ها عازم می‌شدند. یک روز این جوان‌ها دسته‌دسته رفتند و دل از جان شستند برای امنیت ما و حالا ما باید دسته‌دسته ادای دین کنیم در زندگی‌ با عمل به سیره آن‌ها. یادش به خیر! آقا محسن خیلی باگذشت و مهربان بود.»   همین مردم و همین مادرها   ستوان دوم «سعید شاعری» هم ابتدای تقاطع خیابان شهید سبحانی و کمیل ایستاده است. مسیر برای عبور مردم باز و برای خودروها بسته است تا تشییع منظم انجام شود: «امروز این مردم را که دیدم یک‌چیز به ذهنم رسید. خدای‌ناکرده اگر یک روز جنگ شود این مردم باغیرت دوباره پای‌کار خواهند بود و بچه‌هایشان راهی جبهه می‌کنند.» می‌پرسم: «حتی همین مادرهای امروزی همین تک‌فرزندهای دهه هفتادی و هشتادی و نودی را؟» می‌گوید: «همین مردم، همین مادرها و همین بچه‌ها.»  «جواد طایر» هم لباس نظامی پوشیده است و می‌گوید: «من خودم می‌روم؛ حتماً می‌روم.» می‌گویم:‌«غرب می‌گوید مشکلات اقتصادی مردم را از انقلاب دلسرد می‌کند و اگر جنگ شود کسی نمی‌رود شما اما می‌خواهید بروید.» لبخند تلخ و سنگینی می‌زند: «آن‌ها حرف می‌زنند ما عمل می‌کنیم. قرار بود بروم سوریه اما نشد. خوشبختانه شر داعش کم شد. شهادت برای ما سعادت است و برای آن‌ها مرگ. نترسند چه‌کار کنند؟» محدودیت‌هایی برای عکس انداختن دارد.حق می‌دهم و اصرار نمی‌کنم.   دوباره آمدی مسجد؟!   حضور خانم‌ها در مراسم تشییع شهید پررنگ است با هر ظاهر و پوششی. احترام و ادب مهم‌ترین وجه اشتراک آن‌هاست. «فاطمه رمضانی» دخترخاله شهید است و می‌گوید: «یک‌پارچه آقا شنیده‌اید؟ ما دیده‌ایم. هم متین بود هم شوخ و بانمک. در هر جمعی بود صدای خنده همه بلند می‌شد کسی هم ناراحت نمی‌شد. شوخی‌های بجا و بانمک داشت.»   خواهر شهید بار سنگینی روی دوش دارد. هم باید جای مادر را پر کند هم خواهری چشم روشن‌شده باشد. نه او نه برادر و خانواده توان مصاحبه ندارند اما مهربانانه می‌گوید: «عاشق مسجد بود. همیشه وقتی از مأموریت و جبهه می‌آمد، خانه آمده و نیامده می‌گفت: یک سر بروم مسجد حجت(عج) و برگردم. همه ما کنار آمده بودیم با این عادت. حالا هم که دوباره آمده همین مسجد حتی بعد از ۳۶ سال.» اشک امانش نمی‌دهد.    خانواده‌ای روی موتورسیکلت؛ زن و شوهر و ۳ فرزندشان به احترام پیکر شهید منتظر می‌مانند تا تشییع‌کنندگان آرام و سر حوصله رد شوند. خانم جوانی نان خریده و آقایی میوه و مرغ. کرکره مغازه‌ها پایین و بالا می‌رود. پیکر شهید ساری حال و هوای یک روز یکنواخت محله را عوض کرده است.   منبع: فارس

منبع: دانا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۱۷۸۱۵۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

یا سرم می‌رود یا سر صدام را می‌آورم!

با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقه‌ای را نشانم داد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه، اما اجازه نمی‌دهند!» گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کرده‌اند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم!» به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آن‌ها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه می‌گفت: «این دفعه می‌روم یا سرم را می‌دهم یا سر صدام را برایتان می‌آورم…»

به گزارش روزنامه جوان، متن پیش رو گفت‌وگویی با همسر و دختر شهید عملیات الی بیت‌المقدس، شهیدغلامعلی میرحاج است که در ادامه می‌توانید بخوانید: «این دفعه می‌روم یا سرم رامی دهم یا سر صدام را برایتان می‌آورم.» این جمله شهیدغلامعلی میرحاج بود. وقتی که از نماز جمعه به خانه برگشت مهیای رفتن به جبهه شد. به همسرش گفته بود؛ اعلام کرده‌اند که برای آزادی خرمشهر به نیرو نیاز دارند. غلامعلی به همه دوستان و آشنایان زنگ زده و از آن‌ها خداحافظی کرده بود. او باز هم به جبهه اعزام شد.

شهیدغلامعلی میرحاج یکی از چهار شهید شرکت برق استان سمنان است. مرحله اول مسئولیتش تک تیرانداز و مرحله دوم آرپی جی زن بود. شهیدغلامعلی میرحاج سرانجام در حین آزادسازی خرمشهر در شلمچه، درتاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ درعملیات غرور آفرین الی بیت‌المقدس بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. او رفت تا حرف امامش بر زمین نماند. در سالروز عملیات الی بیت‌المقدس با همسر شهیدغلامعلی میرحاج، ربابه مفیدی و دخترش محترم میرحاج همراه شدیم تا برگ‌هایی از زندگی‌اش را برای مخاطبین روزنامه تورق کنیم.

تهدیدهای ضد انقلاب!

ربابه مفیدی ازفصل آشنایی‌اش با شهید می‌گوید: «ما سال ۱۳۵۳ ازدواج کردیم. واسطه ازدواج‌مان هم خواهرم بود. یعنی خواهرم عروس خانواده‌شان بود و همین آشنایی سبب ازدواج ما شد. همسرم شهیدغلامعلی میرحاج متولد ۴ تیرماه ۱۳۲۷ سمنان بود. او تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد. بعد از آن وارد اداره برق شد و سال ۱۳۴۷ به سربازی رفت و پس از پایان آن دوباره کارگر اداره برق شد. ماحصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است که محمد پسرم در سن ۲۰ سالگی بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.

غلامعلی در زمان انقلاب در تظاهرات و مراسم مذهبی شرکت می‌کرد و برای پخش‌کردن اعلامیه‌های حضرت امام حضور فعال داشت. مطالعه کتب مذهبی و همچنین پیام‌ها و اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) باعث بالا رفتن رشد فکری‌اش شد. خواهرش می‌گفت؛ یک روز از تظاهرات شتاب زده به خانه آمد. خوب نگاهش کردم. پای چشمش گود رفته بود. چند تا خراش هم روی صورتش بود. دلم نیامد چیزی بگویم. گفت: «تو تظاهرات دستگیرم کردند.» بعد از زیر پیراهنش عکسی را بیرون آورد. عکس امام خمینی (ره) بود. آن را روی دیوار اتاق نصب کرد و گفت: «قسم به جدت! تا خون در رگ‌هایم هست با دشمنانت می‌جنگم.»

فعالیت‌های غلامعلی خار چشم ضد انقلاب شده بود. یک روز تلفن خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «اگر دست از کارهایت برنداری سرت را گرد می‌بریم و برای زنت می‌فرستیم. بعد تلفن را قطع کرد. غلامعلی گوشی را گرفت و سرجایش گذاشت. نگاهش کردم. پیشانی‌اش پر از خون شده بود. خیلی هول شدم و پرسیدم: «سرت چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. یکی با سنگ به پیشونی‌ام زد.» گاهی هم با سرو کله خونی به خانه می‌آمد. باتوم‌هایشان گاهی سر غلامعلی را نشانه می‌گرفتند. اما او دست از مبارزه برنمی داشت.

گفتم: «خدا رحم کند! باز هم با تلفن تهدیدمان کردند. حتماً همین ضدانقلاب است!» گفت: «هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. به خدا توکل کن، همه چیز درست می‌شود.»

بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در سال ۱۳۶۰، غلامعلی به عضویت بسیج در آمد و دوره آموزشی را سپری کرد. روزها سرکاربود و شب‌ها هم پا به پای دوستان انقلابی‌اش تا صبح نگهبانی می‌داد. می‌گفت: «بسیجی یعنی یک چشم خواب و یک چشم بیداراست. این طوری تازه واردها هم یاد می‌گیرند، چه طوری خودشان را وقف انقلاب کنند.»

اسباب بازی و شیطنت‌های بچگانه!

همسرانه‌های ربابه مفیدی به شاخصه‌های اخلاقی شهید می‌رسد و می‌گوید؛ غلامعلی وقتی خانه می‌آمد به من در امور خانه کمک می‌کرد. بچه‌ها کوچک بودند و کار خانه هم زیاد بود. یک روز که مشغول کار بودم، میان کارهایم سراغ بچه‌ها رفتم، همانجا خشکم زد. از عروسک دخترم تا ماشین‌های کوکی پسرها و حتی شیشه شیر و تکه‌های نان و میوه گوشه گوشه حیاط ریخته بود. با صدای بلند گفتم: «این چه وضعی است؟ من همین نیم ساعت پیش اینجاها را مرتب کردم.» انگار گوششان بدهکار حرف من نبود. همان لحظه غلامعلی با موتورش وارد خانه شد. سلام کرد و موتور را یک گوشه گذاشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: «این‌ها بچه‌اند. شما عصبانی نشو.» بعد از همان جلوی در شروع به جمع کردن وسایل و خوراکی‌ها کرد. بار اولش نبود. هر وقت به خانه برمی‌گشت، در کارها کمکم می‌کرد.

آزادی خرمشهر… الی بیت‌المقدس

او از بیقراری‌های شهیدغلامعلی میرحاج قبل ازعملیات می‌گوید: «از اداره به خانه آمد، آن هم با قیافه‌ای گرفته و ناراحت.» با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقه‌ای را نشانم داد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه، اما اجازه نمی‌دهند!» مسئولش گفته بود بمان نمی‌خواهد بروی! غلامعلی گفته بود؛ اگرمن نروم، شما نروی، چه کسی قرار است برود!

گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کرده‌اند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم! .»

به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آن‌ها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه می‌گفت: «این دفعه می‌روم یا سرم را می‌دهم یا سر صدام را برایتان می‌آورم.» وقتی قصد رفتن کرد محمد ۱۶ روز بیشتر نداشت. به من گفت خدا را شکر خداوند جانشینی به من داد و دیگر ماندن من جایز نیست. به او گفتم: «غلامعلی! ما سه تا بچه داریم. اگه اتفاقی برایت بیفتد، تنها می‌شوم!» کنارم نشست و گفت: «ازشما خواهش می‌کنم هر کاری از دستت برمی‌آید برای بچه‌ها انجام بده.» گفتم: «مادرت وابستگی زیادی به شما دارد و عادت کرده هر روز شما را ببیند. دوریت را تاب نمی‌آورد. گفت: «خیلی سعی کردم راضیش کنم، شماها هم او را تنها نگذارید.» بغضی سنگین گلویم را می‌فشرد. انگار فهمید. ساک روی دوشش انداخت و گفت: «یادتان نرود درهمه کارها توکل‌تان به خدا باشد. غلامعلی رفت و بار آخری بود که او را می‌دیدم.»

قبل از اعزامش به عملیات الی بیت‌المقدس، دوستش حاج عزیزالله ذوالفقاری را دیده بود. او به آقای‌ذوالفقاری گفته بود: «حاجی! من فردا باید بروم جبهه، به دلم افتاده که شهید می‌شوم. بچه‌هایم را اول به خدا بعد به تو می‌سپارم.» او هم دعای خیرش را بدرقه راه غلامعلی کرده بود. گویی خودش هم می‌دانست که شهادت در عملیات الی بیت‌المقدس نصیبش خواهد شد.

حمیدرضا نظری، همرزم شهید می‌گوید؛ در طول عملیات بیت المقدس با هم بودیم. یا ساکت و آرام کارهایش را انجام می‌داد یا اگر حرفی هم می‌زد به لهجه سمنانی می‌گفت که حرف‌هایش کلی همه را می‌خنداند. قرار شد او آرپی جی زن باشد. وسط عملیات آنقدر آتش، دود و سر و صدا زیاد بود که هر کسی به طرفی می‌دوید تا کاری انجام دهد. غلامعلی داد می‌زد: «نظری! تُه بَردَ بسیه کجَ دَرِه، ای گلوله مُونده. (تو کجا هستی زود یک گلوله به من بده)» با صدای بلند خندیدم. گلوله آرپی جی را برداشتم و دویدم.

نیمه‌های شب و خبر خیر شهادت

شنیدن برخی خبرها سخت است، سخت‌تر اینکه هیچگاه از ذهنت بیرون نمی‌رود. همسر شهید از خبر شهادت شهیدمیرحاج می‌گوید: «ساعت از نیمه شب گذشته بود. خواب به چشمانم نمی‌آمد. دلم شور می‌زد و منتظر بودم. حدود ساعت چهار صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن از جا پریدم. خواستم گوشی را بردارم، اما خواهرم مانع شد. با اشاره او شوهرخواهرم سراغ تلفن رفت. پرسیدم: «از کجا زنگ زدند؟» گفت: «از سپاه» به خواهرم گفتم: «به دلم افتاده که غلامعلی شهید شده.» گفت: «بد به دلت راه نده! ان‌شاءالله که خیراست.» حاجی گوشی را گذاشت. از روی جالباسی کتش را برداشت و گفت: «من باید بروم!». هر چه اصرار کردم مرا همراه خودش نبرد. خیلی طول نکشید که با خبر شهادت غلامعلی برگشت.

یک یا حسین (ع) و شلیک…

آقای حسن پهلوان یکی از همرزمان غلامعلی است. او در لحظه شهادت همسرم کنارش بود. همسرم در کنار او به شهادت رسیده بود. آقای پهلوان بعدها برایمان از آن لحظات اینگونه روایت کرد؛ من درعملیات الی بیت‌المقدس همراه غلامعلی بودم. زیر آن همه آتش و دود و خمپاره دشمن با شجاعت آرپی جی را روی دوشش می‌گذاشت و با گفتن «یا حسین (ع)» به طرف عراقی‌ها شلیک می‌کرد و باز هم جلوتر می‌رفت. به لطف خدا توانستیم منطقه را آزاد کنیم. من و غلامعلی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودیم. یک دفعه تک تیرانداز عراقی به سمت ما تیراندازی کرد. تیر به سر غلامعلی اصابت کرد. فرصت هیچ حرکتی را نداشت. در آغوش خودم به شهادت رسید.

ابوالفضل عبدوس یکی از دوستان شهید می‌گوید غلامعلی می‌گفت: دعا کنید که خداوند من را قبول کند و تیری به اندازه یک عدس به سرم بخورد. همینطور هم شد. وقتی او را آوردند تا غسل و کفنش بدهیم، یک گلوله کوچک خورده بود به پیشانی اش…

وصیتنامه‌ای که عطر او را دارد

همسرانه‌هایش به وقت دلتنگی می‌رسد؛ بعد از شهادتش، وقتی دلتنگی به سراغم می‌آمد و دلم برای دیدنش پر می‌کشید. به سراغ وصیتنامه‌اش می‌رفتم. آن را باز می‌کردم. وصیتنامه‌ای که خط به خطش عطر او را می‌دهد. انگار خودش هم پیشم می‌آید و کنارم می‌نشیند و برایم چند خطی از آن را می‌خواند.

«. . اول به خودم بعد به همه شما سفارش می‌کنم در کارهایتان به خدا توکل کنید و دست از او برندارید. شب‌های جمعه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه بخوانید. در نماز جمعه هم برای نزدیکی ظهور امام زمان (عج) دعا کنید!»

محترم میرحاج، دختر شهید

سر صدام را می‌آورم…

دخترانه شهید شنیدنی بود. او می‌گوید: «روز شهادت بابا را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. وقتی قرار بود پیکر بابا را برای تشییع به خانه بیاورند. آن روز از مادر پرسیدم بابا کو؟ مادرخیره به عکس پدر نگاه کرد و مثل عمو و عمه‌ها جوابم را نداد. با شنیدن همهمه جمعیت داخل حیاط به سمت حیاط دویدم. چند نفر با تابوتی روی دوششان وارد خانه ما شدند. یک نفر صدایش از بقیه بلندتر بود: «لا اله الا الله…

از تعجب خشکم زده بود. مادر همراه عمه‌ها و عمویم به حیاط آمدند. به سختی سراغ تابوت رفتم. ملحفه سفید را از روی پیکر کنار زدم. پدرم با سر باندپیچی شده داخل تابوت آرام خوابیده بود. صورتم را نزدیک‌تر بردم و بوسیدمش. حال خودم را نمی‌فهمیدم. چند نفر زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. تا سر قبرش در امامزاده اشک ریختم. جنازه را داخل قبر گذاشتند و روی آن خاک ریختند.» یک دفعه یاد حرف پدر افتادم: «این دفعه می‌روم یا سرم را می‌دهم یا سر صدام را می‌آورم.»

حفظ حجاب توصیه اول و آخرش بود

او می‌گوید: «پدر همیشه من را به حجاب توصیه می‌کرد با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم، اما او دغدغه حجاب و رعایت شئونات را داشت. یک روز درکوچه همراه با دختر همسایه عروسک بازی می‌کردم. نمیدانم چه مدتی درکوچه بودم. یک دفعه صدای موتورش را شنیدم. عروسک را رها کردم و به طرف خانه‌مان دویدم، اما دیر شده بود. موتور از پیچ کوچه پیچید و به طرفم آمد. دست و پایم را گم کردم. همانجا ایستادم. جلوی در خانه پدر موتورش را خاموش کرد.» گفتم: «سلام بابا! نگاهی به سر تا پایم انداخت و اخم‌هایش را درهم کشید.» وقتی در حیاط را پشت سرمان بست، گفت: «دختر! آستین‌هایت کوتاه است، روسری هم که سرت نیست! .»

مادر جلوتر آمد وگفت: «محترم فقط هفت سالش است. هنوز زود است.» پدر گفت: «باید از بچگی این چیزها را یاد بگیرد!». یک مرتبه من را در آغوش گرفت و روی پایش نشاند و به من گفت باباجان می‌دانم که هنوز به سن تکلیف نرسیده‌ای، اما دوست دارم فرموده حضرت زهرا (س) را در مورد حجاب رعایت کنی. هر بار می‌خواهی به کوچه بروی سعی کن لباس‌های آستین بلند بپوشی و یک روسری سرت کنی… هنوز هم آن صحبت‌ها را در یاد دارم، با آن صدای مهربانش.

«توکلت علی الله»

دختر شهیدغلامعلی میرحاج می‌گوید: «حرف‌های پدر و توصیه‌هایش همیشه برای من که دختر او بودم، قابل تأمل بود و سعی می‌کردم به توصیه‌هایش عمل کنم. یک روز آزمون سختی داشتم و محل آزمون قم بود. همه کتاب‌هایم را مرور کردم، اما هنوز دلشوره داشتم. در مسیر همه خانم‌ها متوجه اضطرابم شدند. سعی می‌کردند آرامم کنند. یک دفعه یاد وصیتنامه پدر افتادم: «در همه کارها به خدا توکل کنید…»

با یادآوری‌اش، ذکر «توکلت علی الله» ورد زبانم شد. شب در خواب خود را در جای سرسبزی دیدم. پدرم روی تختی نشسته بود و نگاهم می‌کرد. آقایی قد بلند و نورانی به من گفت: «در امتحان قبول می‌شوی ولی توکلت را به خدا بیشتر کن!» از خواب پریدم. این بار تمام وجودم پر از آرامش شد. مدتی بعد خبر قبولی‌ام آمد.

بابا و یک قاب عکس

در نبودن‌های پدر، مادرمان جای خالی او را برای ما پر کرد. از زمانی که ما یاد گرفتیم؛ بابا آب داد، بابا را در قاب عکس دیدیم. مادر نمی‌گذاشت ما جای خالی او را حس کنیم. اما یک وقت‌هایی نبودن پدر خوب به چشم می‌آمد. آن زمانی که دست دخترکان همسن و سالم را میان دستان پدرانشان می‌دیدم که با شادی خاصی از کنارم رد می‌شدند. دلتنگی‌اش به سراغم می‌آمد. الحمدالله مادر با لطف خدا و کمک شهدا توانست زندگی را مدیریت کند و بچه‌ها را آنطور که باید تربیت کرده و پرورش دهد. توکل ما همیشه و همه جا به خدا است.

شفاعت شهدا

محترم میرحاج دختر شهیدغلامعلی میرحاج درپایان از شفاعت شهدا یاد می‌کند و می‌گوید: «خیلی‌ها وقتی متوجه می‌شوند که من دخترشهید هستم می‌گویند، خوش به حالتان! شما خانواده شهید هستید و شهدا شما را شفاعت می‌کنند. اما من بر این باور نیستم. من می‌گویم آیا آنچه شهدا از ما خواسته‌اند هستیم؟ .»

دیگر خبرها

  • تشییع و خاکسپاری مادر شهید در فرادنبه
  • عکس/ حضور سردار فدوی در خانه شهید الداغی
  • نمای عمارت منصوب به فخرالدوله به حالت اولیه برگشت
  • تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر ۶ شهید گمنام در پایتخت
  • خواب عجیب دختر فلسطینی | ببینید
  • کودک ربوده شده به خانه برگشت
  • یا سرم می‌رود یا سر صدام را می‌آورم!
  • شهیدی که مغز متفکر مقاومت فلسطین بود
  • (تصاویر) تشییع و تدفین آخرین شهید حمله تروریستی کرمان
  • تشییع مادر شهید محمدحسین عبدالله نژاد در قائنات