آرزوهای کوچک محال
تاریخ انتشار: ۱ مهر ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۲۰۴۲۹۴
به گزارش اقتصادآنلاین، ایران نوشت: مثل خیلی دیگر از دوستانش دوست دارد شغل و حرفهای داشته باشد اما به قول او کمتر کسی به آنها شغلی پیشنهاد میدهد. با لحنی جذاب و دوست داشتنی از آرزوهایش میگوید، آرزوهایی کوچک که برای این بچهها تقریباً محال به نظر میرسد.
دوشنبه است و بچهها کلاس زومبا، موسیقی و نقاشی دارند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
اغلب خانوادهها و بچههای سندروم داون نسبت به همان مواردی منتقدند که بیشتر افراد دارای معلولیت به آن اعتراض دارند؛ جداسازی و مجزا کردن بچهها از دیگران.
کلاس زومبا شروع شده، بچهها بلوزهای قرمز رنگ و شلوارهای سیاه پوشیدهاند و منظم و مرتب باهم ورزش میکنند. تنها چند ماه است کلاس شروع شده اما مربی و خانوادهها میگویند، پیشرفتشان باور نکردنی است.
فرح هاشمی، مدیرمؤسسه مادر سیناست. پسری که با تلاشهای شبانه روزیش حالا شناگر ماهری است: «خیلیها سندروم داون، میبینند اما ما توانمندی و عشق میبینیم. برای همین فکر کردیم خودمان از توانمندیهای بچهها استفاده کنیم و انجمنی با خانوادههای بچهها تشکیل دهیم. کار را با یکی دو خانواده شروع کردیم. خواهر برادرها هم کمک میکنند. خیلی از بچههای ما قربانی شدند. مثلاً فشارهای بیش از حد به پسر خودم موجب شد در کودکی سکته مغزی کند. اما من امیدوارم برای بقیه و نسل جدید این اتفاقها نیفتد. در کشورهای غربی سندروم داون را تنها یک ویژگی میدانند و نه موضوعی بیشتر یا عجیب و غریب. اما در کشور ما جداسازی و نپذیرفتن بچهها از همان مهدکودک شروع میشود.»
حالا کلاس موسیقی بچهها شروع شده؛ چند نفری که خوش صداترند، قطعاتی را اجرا میکنند. بچهها دسته جمعی دور هم جمع میشوند و سرود «ای ایران» را میخوانند. محال است این سرود را از زبان بچهها بشنوید و اشک بر چشمتان ننشیند.
شهاب یکی از بچههای با استعداد کلاس زومبا و موسیقی با لحن ویژه و جذابش خودش را معرفی میکند و برایم از آرزوهایش میگوید. آرزوهای ساده و دست یافتنی: «خیلی خوشحالم با شما حرف میزنم. کارهای خانه را خیلی دوست دارم و همیشه به مامانم کمک میکنم، ظرفها را میشویم اما دوست دارم یک جایی کار کنم که حقوق هم بگیرم ولی کسی کار به من اعلام نمیکند.» خیلی از بچهها مثل شهاب هستند و دوست دارند حالا که جوان شدهاند، کار و باری داشته باشند مثل همه.
ساسان عاشق کارهای مدیریتی است. لباس خیلی مرتبی پوشیده و از صبح که میدانسته قرار است به مؤسسهشان بروم، حاضر نشده لباس ورزشی بپوشد و چند باری هم پیگیر مصاحبهاش با من میشود. با علاقه زیاد حرف میزند: «عاشق فیلمبرداری، عکاسی و کارهای مدیریتی هستم. خیلی دوست دارم کارهای مدیریتی کنم؛ آنهایی که دستگاه پز هم دارد.» خانم هاشمی میگوید ساسان واقعاً برنامهریز خوبی است و همیشه برای برگزاری مراسم و برنامههای انجمن کمک میکند.
او میگوید: «بچههای سندروم داون هم مثل بقیه از نظر ضریب هوشی متفاوتند. اگر مثل بقیه در مدارس عادی بودند و آنقدر جداسازی نمیشد الان کلی هم جلو بودند. من میدانستم پسرم میتواند شناگر قابلی شود، اما جامعه قبولش نمیکرد. وقتی جامعه این بچهها را نمیپذیرد ما میمانیم و تنهایی و نگاههای سنگین مردم اما واقعاً به خاطر کدام گناه؟»
خانم شفیعی مادر مهدی است یکی از بچههای خوش صدای کلاس آواز. او میگوید: «تقریباً که نه، جامعه ما اصلاً بچهها را نمیپذیرد و این نپذیرفتن از همان مهد کودک شروع میشود. همان سالها که پسرم را مهد میبردم پدر یکی از بچهها گفت اگر بچه تو بیاید من بچهام را میبرم. پسر من استعداد خوبی در موسیقی دارد. اگر یک بچه عادی قطعهای را در 4 جلسه یاد میگیرد بچه من همان را در 8 جلسه یاد میگیرد اما با این همه چند مرکز موسیقی جوابمان کردند، میدانی چرا؟ چون حوصله سر و کله زدن با بچهها را ندارند.»
او از نگاههای مردم هم میگوید که چقدر مهدی را در کوچه و خیابان معذب میکند و به همین دلیل ترجیح میدهد زیاد بیرون نرود: «آن آدم بزرگهایی که بچه سالم دارند خیلیهایشان هنوز نتوانستهاند بچههای ما را بپذیرند. اما من میگویم تفاوت فقط در چهره است. من هیچوقت بابت بچهام غصه هم نخوردم، چون عاشقش هستم. اما از نگاههای دیگران اذیت میشوم چون بچهام اذیت میشود. یک بار بردمش دکتر گفتم کبدش ناراحت است. دکتر گفت باید جراحی شود. جواب دادم بچهام نمیتواند بیهوشی طولانی را تحمل کند، جواب دکتر میدانید چه بود؟ یک معلول کمتر! حال خودتان را بگذارید جای مادری که این حرف را میشنود. میدانی تا کسی خودش معلول نداشته باشد نمیتواند حال ما را درک کند.»
اما علی دیمهای و نازیلا علیزایی مربی موسیقی و زومبای بچهها بارها تأکید میکنند از کار کردن با بچههای سندروم داون رضایت دارند و این بچهها استعداد خوبی در یادگیری دارند و قرار گرفتنشان کنار دیگر بچهها به رشد و پیشرفتشان کمک میکند و بقیه افراد جامعه را هم با تفاوتها بیشتر آشنا میکند.
علی دیمهای، معلم موسیقی بچهها میگوید: «من در این مدت با بچهها انس گرفتم و متوجه شدم بچههای سندروم داون آرامتر از بچههای دیگرند ولی کاملاً مستعد. اما باید بتوانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم. چقدر خوب بود اگر این بچهها کنار بقیه آموزش میدیدند و باید این اتفاق بیفتد چون بچهها با یکدیگر خوب کنار میآیند.»
سهیلا براری مادر رضاست او هم میگوید: «خیلی اوقات رضا از من میپرسد مامان مردم چرا این همه نگاهم میکنند؟ از نگاههای مردم واقعاً ناراحت میشود. مردم اگر بچههای ما را بشناسند میفهمند خیلی بیآزارتر از بقیه بچهها هستند.»
فاطمه حسینزاده که 30 سال مربی بچههای استثنایی بوده باعشق به تمرین بچهها نگاه میکند: «اوایل بچههای استثنایی کنار بچههای عادی درس میخواندند تا اینکه آموزش و پرورش تصمیم گرفت آنها را جدا کند و سازمانی بهنام آموزش استثنایی برای بچهها درست کند. ولی من میگویم بچهها با این کار ایزوله شدند و تعاملشان با بچههای دیگر کمتر شد و ما مجبور شدیم برای آشنایی آنها را به پارک یا فروشگاه و... ببریم. من بهعنوان کسی که سالها در این حوزه کار کردهام تأکید میکنم بچههای سندروم داون باید کنار بچههای عادی درس بخوانند. ما بارها به این وضعیت اعتراض کردهایم و نامههایی هم به آموزش و پرورش دادهایم اما آنها هربار پاسخ دادهاند چون وسعت کار آموزش و پرورش زیاد است، نمیتوانند این کار را بکنند. بچهها در سیستم آموزش عالی مثل کشورهای اروپایی در کنار معلم کمکی براحتی میتوانند آموزش ببینند و رشد کنند. این طوری بچههای عادی هم از شناختن این بچهها که همه وجودشان مهر و محبت است، محروم نمیشوند.»
بچهها از شعر خواندن، موسیقی و نقاشی خسته نمیشوند. خیلی پرشور فعالیت میکنند. بعضیهایشان در پایان کلاس گوشهای مینشینند و خستگی در میکنند. از اینکه چند روز در هفته میتوانند کنار هم باشند خوشحالند با این همه بیشترشان یک آرزوی کوچک و دم دستی دارند؛ اینکه کنار بقیه باشند.
منبع: اقتصاد آنلاین
کلیدواژه: ضریب هوشی معلولیت سندروم دان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.eghtesadonline.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «اقتصاد آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۲۰۴۲۹۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
یک جنایت و چند روایت؛ بالاخره چه کسی میرزا کوچکخان را کشت؟
دستِکم تا ۱۵ سال پیش نقل قول و روایت غالب درباره سرانجام «میرزا کوچکخان» این بود که وقتی فقط هشت نفر از جنگلیها ازجمله گائوک آلمانی (هوشنگ) در کنارش مانده بودند، میرزا در مسیر رفتن به خلخال و در راه کوهستانی «گیلوان» میان برف و کولاک گرفتار شد، از پا درآمد، دولتیها جسد یا پیکر نیمه جانش را یافتند، فردی به نام «رضا اسکستانی» سر میرزا را از تن جدا کرده و... در نهایت سرِ سردارجنگل به رشت و سپس تهران منتقل شد.
کمی هندی
در روزشمار سایتهای تاریخی برای ۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۲چنین مناسبتی را میبینید: «علیاصغر رضایی، ۸۵ ساله که در ماه آذر۱۳۰۰ پس از کشتن میرزاکوچکخان جنگلی سرِ وی را به طمع کسب پاداش از تن جدا کرده بود، امروز به جرم نگهداری ۵ کیلو تریاک در منزل خود بازداشت شد!» این روزشمارها به خبر و گزارش جذاب و خواندنی روزنامه «اطلاعات» در تاریخ سوم اردیبهشت سال۱۳۴۲ استناد کردهاند. در این مطلب پیرمرد ۸۵ ساله برای اینکه اثبات کند قاچاقچی تریاک نیست خاطراتش را تعریف کرده و مدعی است مدتها توپچی بوده و برای نبرد با جنگلیها به گیلان اعزام شده، درنهایت هم او و گروهش میرزا کوچکخان را در حال فرار گیر انداخته و خودش هم میرزا را که ریش بلند و موی بور داشت و سرش طاس بود، سر بریده و به رشت و تهران برده است و باقی ماجرا.... البته در تصاویری که از سر میرزا باقی مانده، نه موهایش آنچنان بور و نه اینکه طاس است. پیرمرد شاید برای اینکه حواس خبرنگار را از ۵ کیلو تریاک کشفشده در خانهاش پرت کند، آخر داستان به سبک فیلمهای هندی از عاشق شدن، ازدواج و مرگ زودهنگام همسرش هم گفته است!
از خانقاه به تهران
علاقهمندان به تاریخ و نهضت جنگل در سال۱۳۴۲ را نمیدانیم ولی آنهایی که پس از انقلاب ماجراهای نهضت جنگل را دنبال میکردند، کسی جز «رضا اسکستانی» یا «اشکستانی» را به عنوان کسی که سر میرزا را از تن جدا کرده نمیشناختند. براساس خیلی از روایتهایی که هنوز هم به آنها استناد میشود، شخصی به نام «کَرَم» که از خلخال عازم گیلان بود در راه و میان برف و یخ «میرزا کوچکخان» و همراهش را که آخرین لحظات زندگیشان را میگذراندند، پیدا کرد. با سرعت خودش را به نزدیکترین روستا یعنی «خانقاه» رساند و همراه چند نفر برگشت تا اجساد میرزا و گائک یا همان هوشنگ را به روستا برسانند. گویا «سالار شجاع» برادر «امیر مقتدر تالش» از جریان باخبر میشود، با سوارانش به خانقاه میرود و به «رضا اسکستانی» دستور میدهد در برابر چشمان اشکبار روستاییان سر از بدن نیمهجان میرزا جدا کند. بعد هم جسد بدون سر را در گورستان خانقاه به خاک سپرد. رضا اسکستانی سر میرزا را پس از بریدن بُرد و به خان تالش تحویل داد. «سالار شجاع» هم برای خوشخدمتی و گرفتن هدایا، سر سردار جنگل را از تالش به رشت منتقل میکند تا چند روزی هم در ژاندارمری «شالکوه» رشت در معرض تماشای عموم گذاشته شود. درنهایت هم «خالو قربان» یار سابق و دشمن فعلیاش برای گرفتن پاداش بیشتر، آن را به تهران برده و تقدیم رضاخان کرد.
نفس راحت کشیدن
در منابع معتبر و محققانه تاریخی هم درباره نحوه شهادت میرزا کوچکخان و ماجرای بریدن سر و فرستادن آن به تالش، رشت و تهران، روایتهای مختلف و گاه متضاد وجود دارد. برخی از این روایتها حضور فردی به نام «اسکستانی» را تأیید میکنند، بعضی نامی از او نمیبرند، اما هیچکدام از «علیاصغر رضایی» یا فردی با مشخصات او حرفی نزدهاند. برخی روایتها را به نقل از کتاب «نهضت جنگل از ظهور تا افول» تألیف کورش اسداللهپور بخوانید: «سر میرزا کوچکخان را آوردند به شهر... بعد تلگرافی راپرت به تهران عرض کردم که سر میرزا کوچکخان در دفتر حاضر است. دستور آمد بفرستید به تهران... ملاحظه میشود که ارسال سر بریده هم به تهران دستوری بوده، یعنی برای رؤیت و نفس راحت کشیدن!»،
«.. خبر فوت آن شهید به گیلان میرسد و چند نفر قزاق با کسان سردار مقتدر به طرف خلخال حرکت میکنند و وقتی به خانقاه میرسند که اهالی جمع شده و با احترامات فوقالعاده میخواستند جنازه را در قبرستان جنب خانقاه دفن کنند. (یعنی معلوم میشود که فوت اتفاق افتاده بود) فوراً از دفن مانع میشوند. شبانه فتحاللهخان، قوم سردار مقتدر تالش در خلخال بیخبر از همراهان خود و اهالی، سر آن شهید راه وطن را از بدن جدا ساختند»، «از قرار تقریر کسانی که در آنجا بودند، گویا به هنگام بریدن سر (میرزا) نفس هم داشته و خون به قسمی جاری شده که قبرستان پر از خون میگردد!»
۲۰ سال بعد
سر بریده میرزا بالاخره به تهران میرسد و به رضاخان تقدیم میشود. او دستور میدهد سر را در گورستان حسنآباد دفن کنند. کمی بعد «کاسآقا حسام» (کاس آقاخیاط) دوست صمیمی و یار قدیمی میرزا، مخفیانه سر میرزا را از گورکن گرفته و به رشت میبرد و در محله سلیمانداراب دفن میکند. برخی منابع نوشتهاند پس از شهریور۱۳۲۰ علاقهمندان به میرزا مخفیانه، پیکر میرزا را هم از محل دفن اولیه به سلیمانداراب منتقل میکنند. منابع دیگری هم گفتهاند: «در شهریور۱۳۲۰ آزادیخواهان گیلان تصمیم گرفتند جسد میرزا را با تشریفات شایستهای از خانقاه به رشت حمل کنند. مصادف با جلوگیری مقامات دولتی شدند. ناگزیر ساده و بدون کشمکش جسد به رشت منتقل و در جوار سر مدفون شد». میرزا کوچکخان در پایان نامهای که تقریباً یک ماه پیش از شهادت برای «میرزا آقا عربانی» فرستاد، نوشته بود: «امروز دشمنانمان ما را دزد و غارتگر خطاب میکنند و حال آنکه هیچ قدمی بهجز در راه آسایش و حفظ مال و ناموس مردم برنداشتهایم. ما این اتهامات را میشنویم و حکمیت را به خداوند قادر و حاکم علیالاطلاق واگذار میکنیم».
منبع: روزنامه قدس
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی