Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایران آنلاین»
2024-04-16@19:56:23 GMT

چاى سیاه یک داستان منتشر نشده از مجید قیصری

تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۴۹۲۳۲۰

چاى سیاه یک داستان منتشر نشده از مجید قیصری

مرد با انگشت اشاره میزند روی پاکت سیگار. نخی سیگار از پاکت بیرون کشیده میگذارد گوشه لبش. با دستمالی پارچهای میکشد به صورتش که صاف، سه تیغه کرده در این گرد و خاک نخلستان. دست داخل جیب کت سفیدش میکند، کبریتی پیدا نمیکند. در ماشین را بازمیکند، خم میشود، در داشبورد را بازمیکند، فندک قرمزی بیرون کشیده، از پشت شیشه ماشین نگاهش میافتد به پسرکی ده دوازده ساله که دارد تشتی پراز آب را میبرد طرف نهری که کمی دورتر از خانه است.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

 جلوی سینه پسرک خیس شده از آب تشت.  پسرک آب تشت را خالی میکند پای نخلی بزرگ. کمر راست کرده برمیگردد طرف خانه.
مرد فندک زده سیگارش را بیرون ماشین میگیراند. پسرک حالا دیگر رسیده رو به روی ماشین، با تشت خالی از مقابل ماشین رد میشود. پشت سر پسرک، توی جاده آسفالته، چندین نفر؛زن و مرد، پرچم به دست، سیاه و سرخ، پای پیاده رد میشوند. از دور صدای نوحهای خفیف به گوش میرسد.
پسرک: پدرم میگه چایی میخوری؟دویست و پنجاه و سه.. .
مرد: چی گفتی؟
پسرک: چایی..
با دستش ادای خوردن استکان چایی را در میآورد.
مرد: میل ندارم.
پسرک:  نذریه.. . دویست و پنجاه سه..
مرد: ممنون.. بخوام خودم میآم.
پسرک جلو میآید.
پسرک: تا شب نشده چهارصد تاش میکنم.
مرد: چی رو؟
پسرک: یه نهر آب میخوام راه بندازم. تا خود فرات بره.
میخندد. مرد نگاهش میکند.
مرد: که چی بشه؟
پسرک: یه نخ بده من؟
و زیر لب تکرار میکند دویست و پنجاه و سه.
مرد با تردید دست میکند توی جیب کتش. دستش خالی میآید بیرون.
مرد: برات زوده هنوز.. برو.
پسرک دلخور میرود طرف در خانهای قدیمی.
پسرک: من از کی.. چی میخوام.. تو حتی به پسرت نگاه نمیکنی.  اون وقت من..
مرد: اون پسرم نیست.
پسرک با تعجب برمیگردد: محمدصادق پسرت نیست..
مرد ابرو میاندازد بالا. و پک محکمی به سیگارش میزند.
پسرک: گفتم شما بهم نمیخورید.. . یه کمی لهجه داری.
مرد با تکبر رو برمیگرداند از پسرک.
پسرک برمیگردد با تردید نگاه میکند به مرد. در خانه باز میشود دست مردی میآید بیرون تشتی پرآب میگذارد پشت در.
دست مرد تشت خالی را میکشد تو. کنار خانه نهری کوچک خشکی دیده میشود. پسرک تشت پر آب را میبرد طرف نخلی دیگر. آب تشت را خالی میکند. برمیگردد.
پسرک بلند بلند میگوید: دویست و پنجاه و چهار.. . دویست و پنجاه و چهار
مرد: چرا همین جا نمیریزی.. .
پسرک: این آب و.. دویست و پنجاه و چهار
پسرک جوابش را نمیدهد. تشت را میگذارد پشت در. انگار پسرک صدایی میشنود که دیگران نمیشنوند.
پسرک: خب الان میآم.. . دویست و پنجاه و چهار.
پسرک از کنار درخانه چند تا تکه چوب برداشته میرود پشت خانه. مرد با پسرک میرود پشت خانه. دیگ  بزرگی روی اجاق است. آب روی اجاق بخار کرده. پسرک چوبها را میریزد زیر اجاق و برمیگردد طرف خانه.
از کنار پنجره صدایی مردانه داد میزند: جوش اومده..
پسرک برمیگردد به سمت درخانه. میخواهد برود تو.
پسرک: پسرت از کجا ابراهیم ما رو میشناسه؟
مرد: گفتم که محمدصادق پسرم نیست.
پسرک: خب حالا...
مرد: مادرش گفت یه دوست داره توی راه نجف میخواد بره اونو ببینه. منم آوردمش.
پسرک: میگی شفا میگیره.
مرد: نمیدونم.
پسرک: تو چی میخوایی؟
مرد: تو یعنی چی؟ ادبت کجا رفته؟
پسرک بیاعتنا به مرد دستش را پرت میکند توی هوا، یعنی برو بابا.
پسرک میرود توی خانه. مرد پک آخرش را میزند به سیگارش و از پشت پنجره داخل خانه را نگاه میکند. دو پسر بچه، ده دوازده ساله، معلول نشستهاند روی زمین و دارند پاهای خاکی چند مرد را میشورند. پسرکی خندان با دست راست پای راستش را گرفته میکشد روی موزائیکها تا بهتر جابهجا شود. نزدیک پایه صندلی چوبی کنار دستش شده حولهای خشک را از روی چارپایه برداشته مشغول خشک کردن پای یکی از مردان میشود. پسرک دومی تشت آب را میکشد زیر پای مردی دیگر. زنی جوان، حوله را از دست پسرک معلول گرفته میبرد بیرون. با باز شدن در، بند رختی پراز حولههای رنگارنگ خیس دیده میشود.
پیرزنی سیاهپوش حولهای را بر لبه یکی از ویلچرهای گوشه اتاق برمیدارد میدهد دست پسرک معلولی که رخت و لباسش تمیزتراست. پیرزن بهصورت پسرک میخندد و با دست به سرش میکشد. دوتا ویلچر گوشه اتاق پر از حوله شده. در و دیوار سیاهپوش شده.  چند پوستر کاغذی از شمایل حضرت عباس و امام حسین دیده میشود. پسرک چیزی به مردی جا افتاده که انگار پدرش باشد میگوید. پدر دارد با سینی چایی از میهمان تازه وارد پذیرایی میکند. پسرک میرود جلوی پدرش حرفی میزند، پدر، با دست پسرک را هل میدهد، پسرک تشت را برنمیدارد. پیرزن و زن جوان میروند جلوی مرد. پسرک میرود طرف حولههای روی ویلچر. پسرک کنار دیوار مینشیند. پدر دولا شده، سینی چایی را میگذارد زمین و تشت آب را برمیدارد. مرد سیگار بهدست از پنجره رو برمیگرداند. نگاهش را میدوزد به نخلستان.
در خانه باز میشود. پدر پسرک با تشت پر آب میرود طرف نخلستان، آب تشت را خالی میکند پای نخلی و برمیگردد.
پدرپسرک: خسته نشدی دیروز تا حالا. بیا یه چیزی بخور. سیگار که نشد آب و نون.. .
مرد: خوبم. گرسنه نیستم.
پدر: بیا بد بگذرون با ما فقرا.. بیا تو یه پیاله چایی تلخ بخور. اینجا همه میهمان اباعبداللهاند.
مرد: لطف دارید...
پدر: تعارف نمیکنم.. این چند وقته این خونه، خونه ما نیست ما هم نوکری میکنیم.
مرد: میآم چشم.. . میگم این راهپیمایی تا کی ادامه داره.
اشارهاش به جاده آسفالت است که از رو به روی خانه آنها میگذرد.
پدر: تازه شروع شده. تا چهار روز دیگه هست. شلوغی کار ما اون موقع است.
مردبا تعجب: چهار روز دیگه!
پدر: خسته شدی؟
مرد: تا جادهها شلوغ نشده باید برگردیم. به مادر محمدصادق قول دادم.
پدر: نذری سختی کرده محمدصادق متوجهی که.. . بهخاطر خودش میگم.
مرد: پسر خودت چی؟
پدر: ابراهیم چند سال کارش اینه. عادت کرده.. . ولی محمدصادق..
مرد: چی بگم من فقط رانندهم.
پدر: خوب میبردیش یه کار سبک تر.. مثلاً جایی که چایی بریزه. اونم نذره. ولی سبکه.
مرد: که خودشو بسوزونه.
پدر: نه. خدا نکنه.
مرد: خیس بشه بهتره که خودشو بسوزونه.
صدای در خانه بلند میشود. دست پسرک تشتی را میگذارد بیرون در.
پدر میرود طرف در، دولا شده تشت خالی را میگذارد، تشت پرآب را برمیدارد.
پدر: چیکارهای؟
مرد: معلم.
پدر: معلومه از لفظ به قلم حرف زدنت...
مرد میخندد.
پدر: چی درس میدی؟
مرد: تو قوطی هیچ عطاری نیست.
پدر لبخند میزند.
مرد: زبان ارمنی.. . معلم نمیخوایی برای بچهات؟
پدر لبخند میزند.
پدر: گفتم لهجه داری.. ولی روم نشد بگم.
تشت را جلوی پای مرد میگذارد زمین.
پدر: چرا بهت میگن صخره؟
مرد: کی گفت؟ محمدصادق؟
پدر: داشت با ابراهیم حرف میزد شنیدم. بهش نگی یه وقت.. ناراحت میشه بچه.
مرد: بچهن دیگه.. . میگن سخت میگیرم.
پدرمیخندد. تشت را بلند میکند میبرد طرف نخلستان.
مرد: تا چند وقته دیگه از این جا میرم.
پدر: کجا میری؟
مرد: نمیدونم.. بغداد دیگه جای من نیست.  جنگ. بمبگذاری.. بیکاری.. بی پولی
پدر: خدا بزرگه.
مرد: به حرف آره.
پدر ناراحت میشود.. قدمهایش را تند میکند.
مرد: این کار شما میدونید منو یاد چی میاندازه؟
پدربرمیگردد نگاهش میکند. نگاهش به تشت توی دستش است.
مرد: عیسی مسیح پای حواریونش رو میشوره.. . شنیدی؟
پدردر فکر فرورفته. پدرآب تشت را خالی کرده، چند شاخه خشک نخل برداشته میرود طرف پشت خانه.
پدر: نمیدونستم.
مرد میرود طرف ماشینش. روی صندلی مینشیند. پاچه شلوارش را میتکاند.
پدر برمیگردد با یک لیوان چایی سیاه در دستش. لیوان را میدهد دست مرد ارمنی.
مرد: اسمم ژرژه.
پدر دست میدهد بهش. مینشنید روی کاپوت ماشین.
پدر: نشنیده بودم. عیسی مسیح چرا پای حواریونشو میشست؟
ژرژ: شما برای چی میشورید؟
پدر: برای اینکه خستگی پای این زائرها در بره.
ژرژ: وقتی پای کسی را میشوری در اصل غرورخودت رو میشکونی.
پدر: نمیدونستم.
پدرمیرود توی فکر.
پدر: من هیچ چی ندارم که نذر کنم. دستم خالیه. یه کامیون داشتم که توی جاده چپ شد و از دستم رفت. این تنها کاری که ازم بر میآد.
بلند شده میخواهد برود طرف خانه اش. کار دارد.
ژرژ: چرا آب این تشت رو میریزد پای درختا.
پدر: برای برکت.. درختام پر بار بشن.
پدر چند قدم میرود طرف خانه و برمیگردد.
پدربا خوشرویی: نمییایی کمک محمد صادق؟
مرد: مییام...
پدر میرود پشت خانه. ژرژ میبیند دستی تشت آب را میگذارد بیرون در. کسی پشت در نیست. پدر رفته تا زیر اجاق چوب بریزد.
ژرژ تشت پر آب را میبیند، مردد است که بردارد یا نه. میرود و برمیگردد. میرود و برمیگردد. عاقبت میرود طرف تشت، دولا شده تشت را برداشته میبرد تا کنار ماشینش.  میگذارد زمین.
وقتی برمیگردد میبیند پدر پسرک او را دارد میبیند.
پدر: زحمت کشیدی.
ژرژ: گفتم کار شما رو سبک کنم.. خیلی سخته. یک هفته...
پدر: با حاجت بلند میکردی.
ژرژ: نیازی به حاجت نیس. بزرگ بزرگه. نگفته کارش خودش رو بلده.
پدربا تعجب نگاه میکند به ژرژ.
ژرژ: موندم بین ماندن و رفتن.
به جاده اشاره میکند.
پدر: چاره چیه؟
پدرابراهیم برمیگردد داخل خانه.
جاده کمیشلوغتر شده. خورشید کم کم دارد میرود پشت نخلستان.
پدر ابراهیم پا برهنه، با سرو رویی خاکی با پیرهن مشکی، دولا شده دوتا عصای یک شکل را میگذارد پشت در خانه.
ژرژ نگاهی به نخلستان کرده برمیگردد کنار ماشینی که زیر نخلستان ایستاده.
ژرژ دارد ویلچر محمد صادق را میگذارد پشت ماشین. محمدصادق نشسته روی صندلی کناردست راننده، لبخند به لب دارد. کمربند محمد صادق بسته شده.
پدرابراهیم ایستاده کنار پنجره، دارد نگاه به رفتن محمد صادق میکند: بازم از این طرف بیا.
محمدصادق دست بلند میکند. ژرژ دست بلند میکند برای اهالی خانه که ایستادهاند پشت در.
زنها، پسرک و پدرش که تشت بهدست دارد، ایستادهاند و رفتن محمد صادق و ژرژ را نظاره میکنند.
ماشین راه میافتد توی جاده. خاک بلند میشود.
سایه نخلستان افتاده روی پنجره.
داخل خانه کمیشلوغ شده. زنی سطل آب داغ خالی میکند توی تشت بزرگی. ابراهیم نشسته روی زمین و دارد پای یکی از مردان سیاهپوش تازه رسیده را میشورد.
ابراهیم رو به برادرش: چند تا شده؟
برادر ابراهیم: سیصد و بیست و یک. تا چهار صد تا چیزی نمانده.
مرد ی که دستارسیاه بسته پا برهنه، مینشیند روی نمیک چوبی تا کسی پایش را بشورد. ابراهیم دارد نگاه میکند به مرد.
مرد دستار بسته: کی نوبت من میشه؟
ابراهیم: بیا جلو.. . امسال زود راه افتادی عمو کامل؟
عمو کامل: فقط بهخاطر تو...
و میخندد. بقیه هم میخندند.
پدرابراهیم: این دفعه به نیابت از کی راه افتادی؟
عموکامل: دوباره رفتی تو جاده فرعی... کارتو بکن.
برادر ابراهیم:  اون دختره که کوره شفا گرفت.
پدرابراهیم: دختره بصرهای بود. یادمه.
عمو کامل: نپرسیدم.
پدر: نپرسیدی یا ندیدیش.
عمو کامل: جاده فرعی...
میخندد.
عموکامل: ندیدمش... خوب شد.
پدر ابراهیم رو به زنها میگوید: دیدی گفتم.
عموکامل: مگه فرقی میکنه.
پدر: برای تو نه. ولی برای ما چرا...
عمو کامل نگاه میکند به بچه دلش نمیخواهد حرف بزند.
ابراهیم از روی زمین بلند شده، با عصای زیر بغل قدمی برمیدارد رو به جلو.
برادرابراهیم: فضولی ما گل کرده.
عموکامل: میخواهید بخندید؟
بچه ها میخندن.
ابراهیم: بگو عموکامل؟
عمو کامل: برای یه مدرسه اومدم...
پدر: برای بچه هاش.
عموکامل:  یه معلم ارمنی میخوان پیدا کنن. نیست. همه رفتن امریکا.
پدر نگاه میکند بهصورت کامل و بعد نگاه میکند به در اتاق.
عموکامل: چرا نمیخندید؟
بیرون خانه هوا هنوز روشن است. ماشین ژرژ دور زده از دور دارد خاک کنان نزدیک خانه ابراهیم میشود.
دوتا عصای محمدصادق پشت درخانه تکیه به دیوار دارند.
پاییز اول آبان ماه 96

منبع :ایران جمعه 

منبع: ایران آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۴۹۲۳۲۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بازسازی و مرمت عمارت سیف الدوله در ملایر

به گزارش خبرگزاری صدا و سیما استان همدان، مجید فرجی افزود: تا کنون ۱۰ میلیارد تومان در این طرح هزینه شده و پیش بینی می‌شود تا پایان این طرح بیش از ۲۰ میلیارد تومان هزینه شود.

او تصریح کرد: عملیات مرمت و بازسازی این بنای تاریخی با همکاری اداره میراث فرهنگی و بدون هیچ گونه تخریب و تغییری در حال انجام است.
شهردار ملایر گفت: این عمارت تاریخی در باغ تاریخی سیف الدوله که یکی از قدیمی‌ترین بوستان‌های طبیعی غرب کشور است در دامنه کوه گرمه ملایر در مساحتی در حدود ۱۰ هکتار، واقع شده است. 

مجید فرجی افزود: این باغ در سال ۱۲۷۶ هجری قمری توسط نور سلطان محمد میرزای سیف الدوله حکمران ملایر در دوره ناصرالدین شاه به منظور تفرجگاه و تفریحگاه مردم شهر احداث و وقف شد.

دیگر خبرها

  • قضاوت خوبیاری در مسابقات جهانی ووشو چین
  • کتاب «ای کاش زودتر» برای سوالات نوجوانان درباره حجاب منتشر شد
  • «ای کاش زودتر» منتشر شد
  • ‌کپک سیاه چیست و چرا خطرناک است؟
  • ترتیل صفحه 233 کلام الله مجید+ صوت
  • بازسازی و مرمت عمارت سیف الدوله در ملایر
  • ترتیل صفحه 232 کلام الله مجید+ صوت
  • مجموعه شعر جدید ‌مجید زمانی‌اصل منتشر شد
  • دلیل موفقیت مجموعه مجید جان دلبندم + فیلم
  • ترتیل صفحه 231 کلام الله مجید+ صوت