Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایرنا»
2024-04-24@12:40:23 GMT

شجاعت و ایثار شهدا؛ برگی زرین در صفحات تاریخ

تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۷۱۰۹۸۸

شجاعت و ایثار شهدا؛ برگی زرین در صفحات تاریخ

به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ تجاوز و یورش همه جانبه رژیم بعث عراق به مرزهای مختلف ایران سبب شد تا رزمندگان دلاور با تمام وجود و اراده ای پولادین در برابر متجاوزان و حامیانش صف آرایی و ماشین جنگی صدام را متوقف کنند و درسی فراموش ناشدنی را به دشمنان این مرز و بوم بیاموزند. روزنامه های مختلف در هفته گذشته با انتشار گزارش ها و مطالبی حماسه های این دوران را بررسی کردند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

پیروزی در جنگ تحمیلی با پیروی از فرهنگ ایثار و شهادت

یکی از کلیدی ترین و مهمترین علل موفقیت ایران در جنگ تحمیلی بسیج مردم برای دفاع از کیان وطن بود که باعث شد تا تمام اقشار جامعه فارغ از هر نوع تنوع قومی و زبانی با از خود گذشتگی در جبهه های حق علیه باطل شرکت کنند و با روحیه بالای خود و فرهنگ ایثار و شهادت در جنگی نابرابر  به پیروزی برسند.

روزنامه جوان با درج مطلبی با عنوان حاج قاسم می‌گفت کازرونی کلید لشکر است به گفت وگو با نذیر کازرونی فرزند شهید محمدمهدی کازرونی معاون طرح و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پرداخت و نوشت: در و حاج‌قاسم سلیمانی با هم رفاقتی دیرینه داشتند. همشهری بودن و مسئولیت‌هایی که بابا در لشکر ۴۱ ثارالله به عهده داشت، باعث دوستی و همراهی بیشترشان شده بود. از همان آغازین روزهای حضور بابا در جنگ ایشان در کنار سردار سلیمانی بود. به قول سردار سلیمانی، حاج‌مهدی کلید لشکر بود و در جایی دیگر از شجاعت پدر یاد می‌کرد و می‌گفت ذره‌ای ترس در وجود حاج‌مهدی نبود. یک قطعه عکس در میان تصاویری که از شهید حاج‌مهدی کازرونی بر جای مانده بیش از همه نظر مخاطبان را به خود جلب کرده است. تصویری از پیکر پدر شهیدتان که شما و دو برادر دیگرتان در کنار این پیکر هستید. در مورد این عکس بگویید.
بله تصویری که یک دنیا حرف برای گفتن دارد. من و دو برادر خردسالم در کنار پیکر شهید ایستاده‌ایم. مادرم می‌گفت شما آن‌قدر کوچک بودید که فکر می‌کردید پدرتان خواب است و تلاش می‌کردید ایشان را از خواب بیدار کنید. حتی برادر کوچکم که آن زمان هفت ماه بیشتر نداشت، کیک دهان بابا می‌گذاشت. من و بشیر زمان شهادت پدر یک سال و ۱۰ ماه داشتیم.

این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان خانواده ما ۶ پسر و ۶ رزمنده داشت، به گفت وگو با سردار جانباز علی باغبان‌نوین برادر شهیدان پرویز و یعقوب باغبان‌نوین پرداخت و آورد: ما یک خانواده مذهبی و متدین از قشر متوسط داشتیم. پدرم کارش آزاد بود. ما شش برادر بودیم و خواهر نداشتیم. بنده متولد سال ۴۰ هستم دو شهید (پرویز و یعقوب) کوچک‌ترین عضو خانواده بودند. فاصله سنی من با شهید پرویز سه سال و شهید یعقوب هفت سال بود. در زمان جنگ گاهی اتفاق می‌افتاد هر شش برادر همگی در جبهه بودیم. خانواده ما دو شهید و دو جانباز نثار انقلاب کرده است. خودم ۲۲ درصد جانبازی دارم؛ یکی از برادرانم هنوز عوارض موج‌گرفتگی در جنگ را همراه خودش دارد. چون انقلاب کرده بودیم و دوست نداشتیم دوباره خاک وطنمان را از دست بدهیم برای همین در مسیر جبهه در رفت‌وآمد بودیم. با آنکه خانواده پدر و مادرم تنها می‌ماند و از ما گلایه می‌کردند، ولی ما برادرها وظیفه خودمان می‌دانستیم که جبهه‌ها را خالی نگذاریم.

قبل از یعقوب، ما که برادر بزرگ‌تر او بودیم بارها به جبهه اعزام شده بودیم، ولی او هم وظیفه شرعی‌اش می‌دانست که به جبهه برود و به نوبه خودش در جهاد مردم ایران سهیم باشد. یعقوب متولد ۱۵ مرداد ماه سال ۴۷ بود. موقعی که به جبهه می‌رفت ۱۵ سال بیشتر نداشت. موقع ثبت‌نام از او به علت کم بودن سنش ایراد گرفتند و گفتند نمی‌توانیم اعزامت کنیم. آن روز من شاهد ماجرای ثبت‌نام یعقوب به جبهه بودم و شنیدم که به او جواب منفی دادند. ناگهان یعقوب به اتاق خلوت پایگاه مقاومت مسجد پناه آورد و شروع به گریه کرد. با خودم گفتم یعقوب با این سن کم از جبهه چه می‌داند که اینطور گریه می‌کند. بعد از شهادتش فهمیدم که یعقوب چه افکار بلندی داشت. واقعاً عاشق خدا و شهادت بود و شهادت هم سن و سال نمی‌شناسد. همانطور که شهادت حضرت قاسم در واقعه عاشورا حجتی برای همه بود، به نظر من زمانی که انسان به مقام بالایی می‌رسد خدا هم او را می‌پذیرد و شهید می‌کند. اینکه یعقوب با اصرار موفق شد از پدر و مادرمان رضایت بگیرد و ثبت‌نام کند و به جبهه برود، دلیلی بر عزم راسخش بود. او در اعزام اول رفت و سال ۶۲ شهید شد.

روزنامه جوان در گزارشی با عنوان تحصیل در مکتب عشق و ایثار نوشت: شهید حسن مهرابی در خانواده‌ای مذهبی رشد پیدا کرد. یک خواهر و پنج برادر داشت. خواست خدا بر این بود که حسن را خیلی زود به آرزویش برساند. حسن مهرابی کمی بعد از حضورش یعنی تنها بعد از ۹۸ روز حضور در جبهه در تاریخ ۲۲ آبان ماه سال ۱۳۶۴ در حالی که بیشتر از ۱۵ بهار از عمرش نگذشته بود، بر اثر اصابت ترکش در خط پدافندی جاده خندق به شهادت رسید. شهید محمد کساییان متولد اول تیرماه سال ۱۳۴۸ تهران بود. فرزند پنجم خانواده ۹ نفری‌شان بود. محمد همزمان در دانشگاه شهید بهشتی تهران و مهندسی کشتی‌سازی بوشهر قبول شد. اما دلش پر می‌کشید برای حضور در جبهه‌ها. او دانشگاه جبهه را انتخاب کرد. خوب می‌دانست که ارتش بعثی عراق از سوی چندین کشور قدرتمند و بیگانه تغذیه می‌شود و پیشرفته‌ترین و مجهزترین تسلیحات نظامی را در اختیار دارد. او دشمن را خوب می‌شناخت. می‌دانست که آن‌ها حتی به کودکان و زنان مسلمان رحم نکرده و با بمباران مناطق مسکونی بسیاری از آن‌ها را به خاک و خون می‌کشند. از این رو شهید با بصیرت اسلحه به دست گرفت و راهی جنوب کشور شد. محمد بعد از مدتی حضور در مناطق عملیاتی در ۲۹ تیرماه ۶۶ در عملیات تک جزیره جنوبی از جام گوارای شهادت سیراب شد، اما پیکرش مفقود شد.

سید علی ۱۲ سال داشت که مبارزات انقلابی مردم به اوج خود رسیده بود و ایشان همراه برادران و دوستانش در تظاهرات و فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد. در یکی از روزهای ملتهب انقلاب، گوشش با اصابت تیر مأموران شاه زخمی شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی سید علی که شور شهادت‌طلبی را در خانواده از پدر و برادرانش آموخته بود با وجود سن کم راهی شد. سیدعلی مهر ماه سال ۱۳۶۰، در دارخوین و طی عملیات حصر آبادان شهادت را در سن ۱۵ سالگی به آغوش کشید.

احمد مطهری نژاد خونگرم، مهربان، چالاک، سرزنده و با نشاط بود و همین بذله‌گویی و اخلاق خوبش موجب تقویت روحیه رزمندگان می‌شد. احمد بعد از ۲۵۵ روز حضور در جبهه پاداش دلاوری‌ها و شکیبایی‌هایش را در ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ در منطقه عملیاتی بدر گرفت و به شهادت رسید، اما پیکر مطهرش بعد از شهادت مفقود ماند. ۱۰ سال بعد در پی تفحص در مناطق جنگی جنازه مطهرش پیدا شد و آنچه از پیکرش باقی مانده بود، در گلزار شهدای دامغان در کنار دیگر همسفرانش دفن شد. شهید احمد مطهری‌نژاد در بخش‌هایی از وصیتنامه‌اش خطاب به خانواده‌اش می‌نویسد: هنگام تشییع جنازه ام دست هایم را از تابوت بیرون بیاورید تا مردم بدانند من با دست خالی از دنیا می‌روم. در هنگام تشییع جنازه چشمانم را باز بگذارید تا مردم بدانند که من با چشم باز این راه را انتخاب کرده ام.

مدافعان حرم؛ سرفرازان عرصه دلاوری و جانبازی

مدافعان حرم مظهر قدرت کشور هستند که در عرصه دلاوری و جانبازی سرفراز بیرون آمده اند و ما تا ابد مدیون آنها هستیم و ملت ایران به این شهادت ها افتخار می کنند و می دانند دین، عزت و امنیت امروز ثمره خون های پاک این شهدا هستند.

روزنامه جوان در مطلبی با عنوان شهادت پسرم، دایی‌اش را مدافع حرم کرد، به گفت وگو با پدر شهید مسعود عسکری و از اقوام شهید مصطفی نبی‌لو پرداخت و آورد: همین‌قدر بگویم که آقا مصطفی دایی پسر شهیدم حاج مسعود است. مسعود از خانواده خودمان و خصوصاً دایی‌اش خیلی تأثیر گرفته بود. آقا مصطفی دو دختر دارد که با طلاب ازدواج کرده‌اند. پسرش آقا میثم هم خیلی محکم‌تر از خودش است. پسر اهل و خوبی است. هم کار می‌کند و هم درس می‌خواند. بعد از شهادت پسرم مسعود، آقا مصطفی بی‌قراری می‌کرد. هربار که به مزار مسعود می‌رفت، با او حرف می‌زد و انگار در عالم دیگری قرار می‌گرفت. با ما هم خیلی درددل می‌کرد. مرتب می‌پرسید چطور می‌شود مدافع حرم شد. آنقدر تلاش کرد که نهایتاً موفق شد برود. سال ۹۵ برای اولین بار به سوریه رفت و چند بار هم اعزام شد. در اعزام اول مجروحیت سختی پیدا کرد. برگشت ایران و مجدد اعزام شد. عاقبت ۲۹ مهرماه سال ۹۶ به آرزویش رسید و شهید شد.

آقا مصطفی آدمی نبود که به این راحتی‌ها جا بزند. نحوه مجروحیتش هم با اصابت موشک کورنت بود که امریکایی‌ها به داعش داده بودند. خیلی هم گرانقیمت است و نشان می‌دهد که هدف قرار دادن آقا مصطفی با چنین موشکی چقدر برای تروریست‌ها اهمیت داشت. مجروحیتش از ناحیه شکم و پهلو و گوش بود. خیلی هم ناراحت بود که چرا به توفیق شهادت نائل نیامده است. بار چهارم که آخرین اعزامش هم بود، از همه حلالیت طلبید. رفت و این بار به شهادت رسید.

روزنامه کیهان در مطلبی با عنوان درخواست شهید از فرماندهان می نویسد: شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا ۲۳ مرداد سال ۶۴ در شهرستان رشت به دنیا آمد. وی از همان دوران کودکی، به عنوان فردی بااخلاق و درستکار در خانواده و محله شناخته شد. شهید طاهرنیا در سال ۸۴ به نیروی زمینی سپاه پاسداران ملحق شد و بعد از چند ماه با قبول شدن در آزمون «یگان ویژه صابرین» به عضویت این نیرو درآمد. وی در ۱۴ مهر ۹۴ به سوریه اعزام شد و بعد از مجاهدت‌های بسیار در راه خدا در روز یکم آبان ماه ۹۴ مصادف با شب عاشورای حسینی در استان حلب سوریه در درگیری با تروریست‌های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد. قبل از آخرین اعزامش به سوریه، گفتند که پسرش به زودی متولد می‌شود. اما او گفت که ممکن است مهر فرزند، زمینگیرش کند. وقتی شهید شد، پسرش ۲۰ روز داشت.

شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «چند سال پیش دو بزرگی که پدر شهید بودند به من توصیه کردند که دو چیز را هرگز فراموش نکنم، اول هرروز زیارت عاشورا و دوم قناعت کردن در تمامی کارها. از فرماندهان خواهش می‌کنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه‌ام دست دشمنان اسلام افتاد، به ‌هیچ‌وجه حتی اندکی از پول بیت‌المال را خرج گرفتن بنده‌ حقیر نکنند. از فرمانده‌ محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» درخواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده ‌این حقیر ایجاد کنند.»

این روزنامه در مطلبی با عنوان سفارش شهید برای صرف همه سرمایه‌اش نوشت: امروز چهارمین سالگرد شهادت طلبه مدافع حرم، حجت‌الاسلام میلاد بدری همزمان بود. وی یکی از شهدای مدافع حرم دهه هفتادی بود؛ اهل شهرستان امیدیه در استان خوزستان؛ ۲۰ سال بیشتر نداشت که در بیستمین روز حضورش در سوریه، به شهادت رسید. پدر شهید گفته بود: «زمانی که میلاد می‌خواست اجازه رفتن به سوریه را کسب کند، یک شبانه‌روز دست من و مادرش را می‌بوسید و می‌گفت می‌خواهم برای دفاع از حرم زینب(س) به سوریه بروم، ما در نهایت گفتیم چه جایی بهتر از آنجا.» شهید مدافع حرم حجت‌الاسلام میلاد بدری در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: «برای دوستان، آشنایان، و کسی که از من توصیه‌ای بخواهد، می‌گویم که رضایت «الله» تبارک و تعالی، از رضایت هر کس مهمتر است، و اولویت دارد. در کلامی دیگر، اصلا قابل مقایسه نیست. از کار شبهه‌ناک پرهیز کردن واقعا هنر است، و دعا کنیم، که نصیبمان شود. از شما می‌خواهم که برای نابودی استکبار جهانی (آمریکا، اسرائیل، عربستان) دعا کنید، که ان‌شاءالله، با نابودی این‌ها، ظهور، زمینه‌سازی خواهد شد. مبلغ ۵۰۰ هزار تومان کارت بانکی بنده را، به کار فرهنگی کمک کنید که خیالم راحت باشد.»

روزنامه کیهان در مطلبی با عنوان شهیدی که در معـراج‌الشهدا چشمانش را باز کرد در گفت و گو با زهرا حاج کریمی‌همسرشهید سردار حسین رضایی آورد: شهید علاقه فراوانی به شهدا داشت؛ او همیشه به حال شهدا غبطه می‌خورد. در ۲۳ بهاری که با ایشان آغاز کردم ۲۲ بار در گلستان شهدای اصفهان سال را تحویل کردیم و یکی را هم در راهیان نور، شلمچه، محال بود ما لحظه سال تحویل را در گلستان شهدا نباشیم و بچه‌ها هم این را می‌دانستند. او همیشه می‌گفت من خیلی از این قافله عقب مانده ام، دعا کن که من هم به این قافله برسم. من یک وقت‌هایی شوخی می‌کردم و می‌گفتم خدا را شکر که جنگ تمام شد، او هم می‌گفت شاید راه باز باشد.
مهرماه سالی که او به شهادت رسید، رفتیم کربلا و همان جا بود که به من گفت اگر خدا بخواهد و قسمت شود می‌خواهم بروم سوریه. گفت ما همیشه می‌گوییم اگر زمان امام حسین(ع) بودیم فلان کار را می‌کردیم، در صورتی که باید این‌ها را به عمل ثابت کنیم، گفتم مگر موضوع خاصی است، گفت ما حالا هم می‌توانیم برویم از حریم اهل بیت (ع) دفاع کنیم، گفتم هر چه خیر است. خبر شهادت ایشان را پنج شنبه ظهر به ما دادند و پیکر ایشان هم جمعه صبح معراج الشهدا تهران بود، طوری که پسرم گفت بابا تو قول دادی که جمعه برگردی و این نخستین بدقولی بود که من از تو دیدم، وقتی پسرم این حرف را زد گفتم پدرت بدقولی نکرد و آمد، همان جمعه هم آمد؛ ولی قسمت بود که اینگونه بیاید.

روزنامه کیهان در مطلبی با عنوان دلش برای دیگران می‌تپید نوشت: امروز چهارمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم روح‌الله قربانی است. این شهید، متولد ۱۳۶۸ در تهران است. وی مدتی دروس حوزوی را در محضر آیت‌الله مجتبی آقا تهرانی گذراند و پس از آن وارد دانشگاه هنر شد و در کنار آن در حوزه هنری کلاس‌های انیمیشن شرکت می‌کرد. شهید قربانی هم خطاط بود و هم نقاش، اما زمانی که در گزینش سپاه پذیرفته شد از دانشگاه انصراف داد و وارد سپاه شد. عشق وی به مظلومان و بی‌تابی‌اش برای دفاع از حق و مقابله با ظالم، او را نیز به صف مدافعان حرم کشاند. سرانجام روز ۱۳ آبان سال ۱۳۹۴ همراه با سردار شهید قدیر سرلک در سوریه به شهادت رسید. روح‌الله قربانی، به گفته اطرافیانش عاشقانه و آگاهانه می‌زیست و شهادت، نتیجه زندگی عاشقانه او بود.
همسر شهید قربانی گفته بود: «روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود. من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم.» برادر شهید هم می‌گفت: «روح‌الله همیشه درگیر موضوع شهادت بود اما دوست نداشت خیلی دیده شود. به من می‌گفت اگر من شهید شدم اجازه ندهید درباره من فیلم بسازند.»

 آثار و ادبیات دفاع مقدس؛ روایتی از مقاومت و شجاعت

آثار و ادبیات دفاع مقدس میراثی ماندگار برای جامعه محسوب می شود که روایتی از مقاومت و شجاعت است. از این رو امروزه با بیان ناگفته‌های آن حماسه ها و سلحشوری ها می توان به آگاه‌سازی نسل جوان پرداخت و بدین ترتیب روحیه ایثار را در میان آنها تقویت کرد.

روزنامه جوان در مطلبی با عنوان ادبیات پایداری قابلیت جهانی شدن دارد، در گفت و گو با سردار دکتر داود عامری رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس می نویسد: من با شناخت می‌گویم که ادبیات دفاع مقدس ما قابلیت جهانی شدن دارد. ترجمه آثار ادبی باید تخصصی و دقیق باشد. حتی شاید نیاز داشته باشیم به سمت ناشران و مترجمان حرفه‌ای در دنیا برویم. ترجمه آثار ادبی شبیه صادرات است. اگر تولیدات ما به‌خوبی صادر شود صادرکننده و تولیدکننده نفع می‌برند و کار رونق پیدا می‌کند. اگر اثری در کشور خلق و در یک کشور خارجی ترجمه شود و مورد استقبال قرار بگیرد، نویسنده انگیزه پیدا می‌کند و کارهای بعدی‌اش را با انگیزه فراوانی می‌نویسد. ما نباید در این حوزه از خطا کردن بترسیم. ادبیات دفاع مقدس ظرفیت جهانی شدن دارد و حتماً باید به این سمت برویم و آثار خوبی که خلق شده را به دنیا معرفی کنیم. در ضمن باید زمینه را برای خلق آثار فاخر فراهم کنیم. نویسندگان بزرگ و خوبی در کشور داریم که به خاطر اقتصاد نامناسب بازار فرهنگی، انگیزه‌های لازم برای خلق اثر را ندارند. دفاع مقدس به چند دلیل قابلیت جذب مخاطب جهانی را دارد. اولاً دفاع مقدس ما دارای ویژگی‌ها و خصوصیت‌هایی است که در تاریخ بشر بی‌مانند است.

 ما جنگ تحمیلی را به دفاع مقدس تبدیل کردیم. ارزش‌های انسانی و فرهنگی در این جنگ اتفاق افتاده است که برای دنیا پیام‌های فراوانی دارد. حوادث دفاع مقدس به‌خاطر گستردگی و تنوع موضوعات امکان می‌دهد از داخلش داستان‌های زیادی خلق شود که دنیا علاقه‌مند به شنیدنش باشد. نکته بعدی اینکه امروز انقلاب اسلامی در نظرگاه ملل دنیاست. به خاطر روحیه استکبارستیزی و مقاومت، دنیا بسیار علاقه‌مند است بداند ما چگونه فکر می‌کنیم و چرا در این مسیر قرار گرفتیم و فرهنگمان چیست؟ جذابیت‌های زیادی در دفاع مقدس وجود دارد که امکان تلألو پیدا کردن دارد. پیام‌های انسان‌دوستانه و متعالی که می‌توانیم در آثارمان به دنیا بدهیم گمشده بشر است. معنویت چیزی است که گمشده عالم است و می‌توانیم در پرتوی یک ادبیات ویژه آن را به مردم دنیا منتقل کنیم. ما نویسندگانی داریم که در دفاع مقدس، صحنه نبرد را حس کرده‌اند. کسی که دفاع مقدس را لمس کرده و از آن می‌نویسد وارث این حوزه فرهنگی است.

روزنامه جمهوری اسلامی در مطلبی با عنوان شمیم بهشت در فرازهایی از وصیتنامه شهید معروفعلی مرادی آورده است: اگر می‌خواهید که ادامه دهنده راه شهید باشید باید به ندای امام لبیک بگویید. مانند بید لرزان نباشیم که در مسیر باد قرار می‌گیرد. مبادا هیچگونه احساس مسئولیتی نداشته باشید و نسبت به انقلاب و جریان اسلام بی‌تفاوت باشید. اکنون که در سنگر نبرد هستیم و از جان خود گذشته ایم، سزا نیست که خدای ناکرده بعضی از شماها به هوای نفس لبیک بگوید.

برچسب‌ها جنگ تحمیلی دفاع مقدس نیروی زمینی سپاه پاسداران شهدای مدافع حرم شهدا إيران

منبع: ایرنا

کلیدواژه: جنگ تحمیلی دفاع مقدس نیروی زمینی سپاه پاسداران شهدای مدافع حرم شهدا إيران جنگ تحمیلی دفاع مقدس نیروی زمینی سپاه پاسداران شهدای مدافع حرم شهدا إيران

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۷۱۰۹۸۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

یا سرم می‌رود یا سر صدام را می‌آورم!

با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقه‌ای را نشانم داد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه، اما اجازه نمی‌دهند!» گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کرده‌اند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم!» به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آن‌ها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه می‌گفت: «این دفعه می‌روم یا سرم را می‌دهم یا سر صدام را برایتان می‌آورم…»

به گزارش روزنامه جوان، متن پیش رو گفت‌وگویی با همسر و دختر شهید عملیات الی بیت‌المقدس، شهیدغلامعلی میرحاج است که در ادامه می‌توانید بخوانید: «این دفعه می‌روم یا سرم رامی دهم یا سر صدام را برایتان می‌آورم.» این جمله شهیدغلامعلی میرحاج بود. وقتی که از نماز جمعه به خانه برگشت مهیای رفتن به جبهه شد. به همسرش گفته بود؛ اعلام کرده‌اند که برای آزادی خرمشهر به نیرو نیاز دارند. غلامعلی به همه دوستان و آشنایان زنگ زده و از آن‌ها خداحافظی کرده بود. او باز هم به جبهه اعزام شد.

شهیدغلامعلی میرحاج یکی از چهار شهید شرکت برق استان سمنان است. مرحله اول مسئولیتش تک تیرانداز و مرحله دوم آرپی جی زن بود. شهیدغلامعلی میرحاج سرانجام در حین آزادسازی خرمشهر در شلمچه، درتاریخ ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ درعملیات غرور آفرین الی بیت‌المقدس بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت رسید. او رفت تا حرف امامش بر زمین نماند. در سالروز عملیات الی بیت‌المقدس با همسر شهیدغلامعلی میرحاج، ربابه مفیدی و دخترش محترم میرحاج همراه شدیم تا برگ‌هایی از زندگی‌اش را برای مخاطبین روزنامه تورق کنیم.

تهدیدهای ضد انقلاب!

ربابه مفیدی ازفصل آشنایی‌اش با شهید می‌گوید: «ما سال ۱۳۵۳ ازدواج کردیم. واسطه ازدواج‌مان هم خواهرم بود. یعنی خواهرم عروس خانواده‌شان بود و همین آشنایی سبب ازدواج ما شد. همسرم شهیدغلامعلی میرحاج متولد ۴ تیرماه ۱۳۲۷ سمنان بود. او تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد. بعد از آن وارد اداره برق شد و سال ۱۳۴۷ به سربازی رفت و پس از پایان آن دوباره کارگر اداره برق شد. ماحصل ازدواج ما دو دختر و یک پسر است که محمد پسرم در سن ۲۰ سالگی بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.

غلامعلی در زمان انقلاب در تظاهرات و مراسم مذهبی شرکت می‌کرد و برای پخش‌کردن اعلامیه‌های حضرت امام حضور فعال داشت. مطالعه کتب مذهبی و همچنین پیام‌ها و اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) باعث بالا رفتن رشد فکری‌اش شد. خواهرش می‌گفت؛ یک روز از تظاهرات شتاب زده به خانه آمد. خوب نگاهش کردم. پای چشمش گود رفته بود. چند تا خراش هم روی صورتش بود. دلم نیامد چیزی بگویم. گفت: «تو تظاهرات دستگیرم کردند.» بعد از زیر پیراهنش عکسی را بیرون آورد. عکس امام خمینی (ره) بود. آن را روی دیوار اتاق نصب کرد و گفت: «قسم به جدت! تا خون در رگ‌هایم هست با دشمنانت می‌جنگم.»

فعالیت‌های غلامعلی خار چشم ضد انقلاب شده بود. یک روز تلفن خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ تلفن گوشی را برداشتم. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «اگر دست از کارهایت برنداری سرت را گرد می‌بریم و برای زنت می‌فرستیم. بعد تلفن را قطع کرد. غلامعلی گوشی را گرفت و سرجایش گذاشت. نگاهش کردم. پیشانی‌اش پر از خون شده بود. خیلی هول شدم و پرسیدم: «سرت چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. یکی با سنگ به پیشونی‌ام زد.» گاهی هم با سرو کله خونی به خانه می‌آمد. باتوم‌هایشان گاهی سر غلامعلی را نشانه می‌گرفتند. اما او دست از مبارزه برنمی داشت.

گفتم: «خدا رحم کند! باز هم با تلفن تهدیدمان کردند. حتماً همین ضدانقلاب است!» گفت: «هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. به خدا توکل کن، همه چیز درست می‌شود.»

بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در سال ۱۳۶۰، غلامعلی به عضویت بسیج در آمد و دوره آموزشی را سپری کرد. روزها سرکاربود و شب‌ها هم پا به پای دوستان انقلابی‌اش تا صبح نگهبانی می‌داد. می‌گفت: «بسیجی یعنی یک چشم خواب و یک چشم بیداراست. این طوری تازه واردها هم یاد می‌گیرند، چه طوری خودشان را وقف انقلاب کنند.»

اسباب بازی و شیطنت‌های بچگانه!

همسرانه‌های ربابه مفیدی به شاخصه‌های اخلاقی شهید می‌رسد و می‌گوید؛ غلامعلی وقتی خانه می‌آمد به من در امور خانه کمک می‌کرد. بچه‌ها کوچک بودند و کار خانه هم زیاد بود. یک روز که مشغول کار بودم، میان کارهایم سراغ بچه‌ها رفتم، همانجا خشکم زد. از عروسک دخترم تا ماشین‌های کوکی پسرها و حتی شیشه شیر و تکه‌های نان و میوه گوشه گوشه حیاط ریخته بود. با صدای بلند گفتم: «این چه وضعی است؟ من همین نیم ساعت پیش اینجاها را مرتب کردم.» انگار گوششان بدهکار حرف من نبود. همان لحظه غلامعلی با موتورش وارد خانه شد. سلام کرد و موتور را یک گوشه گذاشت. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: «این‌ها بچه‌اند. شما عصبانی نشو.» بعد از همان جلوی در شروع به جمع کردن وسایل و خوراکی‌ها کرد. بار اولش نبود. هر وقت به خانه برمی‌گشت، در کارها کمکم می‌کرد.

آزادی خرمشهر… الی بیت‌المقدس

او از بیقراری‌های شهیدغلامعلی میرحاج قبل ازعملیات می‌گوید: «از اداره به خانه آمد، آن هم با قیافه‌ای گرفته و ناراحت.» با سینی چای به استقبالش رفتم و کنارش نشستم. پرسیدم: «چیزی شده؟» ورقه‌ای را نشانم داد و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه، اما اجازه نمی‌دهند!» مسئولش گفته بود بمان نمی‌خواهد بروی! غلامعلی گفته بود؛ اگرمن نروم، شما نروی، چه کسی قرار است برود!

گفتم: «شما که تازه آمدی، بگذار دیگران بروند.» گفت: «در نماز جمعه اعلام کرده‌اند برای آزادی خرمشهر به نیرو احتیاج دارند، باید بروم! .»

به همه دوستان و آشنایان زنگ زد و از آن‌ها خداحافظی کرد. یک جمله را به همه می‌گفت: «این دفعه می‌روم یا سرم را می‌دهم یا سر صدام را برایتان می‌آورم.» وقتی قصد رفتن کرد محمد ۱۶ روز بیشتر نداشت. به من گفت خدا را شکر خداوند جانشینی به من داد و دیگر ماندن من جایز نیست. به او گفتم: «غلامعلی! ما سه تا بچه داریم. اگه اتفاقی برایت بیفتد، تنها می‌شوم!» کنارم نشست و گفت: «ازشما خواهش می‌کنم هر کاری از دستت برمی‌آید برای بچه‌ها انجام بده.» گفتم: «مادرت وابستگی زیادی به شما دارد و عادت کرده هر روز شما را ببیند. دوریت را تاب نمی‌آورد. گفت: «خیلی سعی کردم راضیش کنم، شماها هم او را تنها نگذارید.» بغضی سنگین گلویم را می‌فشرد. انگار فهمید. ساک روی دوشش انداخت و گفت: «یادتان نرود درهمه کارها توکل‌تان به خدا باشد. غلامعلی رفت و بار آخری بود که او را می‌دیدم.»

قبل از اعزامش به عملیات الی بیت‌المقدس، دوستش حاج عزیزالله ذوالفقاری را دیده بود. او به آقای‌ذوالفقاری گفته بود: «حاجی! من فردا باید بروم جبهه، به دلم افتاده که شهید می‌شوم. بچه‌هایم را اول به خدا بعد به تو می‌سپارم.» او هم دعای خیرش را بدرقه راه غلامعلی کرده بود. گویی خودش هم می‌دانست که شهادت در عملیات الی بیت‌المقدس نصیبش خواهد شد.

حمیدرضا نظری، همرزم شهید می‌گوید؛ در طول عملیات بیت المقدس با هم بودیم. یا ساکت و آرام کارهایش را انجام می‌داد یا اگر حرفی هم می‌زد به لهجه سمنانی می‌گفت که حرف‌هایش کلی همه را می‌خنداند. قرار شد او آرپی جی زن باشد. وسط عملیات آنقدر آتش، دود و سر و صدا زیاد بود که هر کسی به طرفی می‌دوید تا کاری انجام دهد. غلامعلی داد می‌زد: «نظری! تُه بَردَ بسیه کجَ دَرِه، ای گلوله مُونده. (تو کجا هستی زود یک گلوله به من بده)» با صدای بلند خندیدم. گلوله آرپی جی را برداشتم و دویدم.

نیمه‌های شب و خبر خیر شهادت

شنیدن برخی خبرها سخت است، سخت‌تر اینکه هیچگاه از ذهنت بیرون نمی‌رود. همسر شهید از خبر شهادت شهیدمیرحاج می‌گوید: «ساعت از نیمه شب گذشته بود. خواب به چشمانم نمی‌آمد. دلم شور می‌زد و منتظر بودم. حدود ساعت چهار صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن از جا پریدم. خواستم گوشی را بردارم، اما خواهرم مانع شد. با اشاره او شوهرخواهرم سراغ تلفن رفت. پرسیدم: «از کجا زنگ زدند؟» گفت: «از سپاه» به خواهرم گفتم: «به دلم افتاده که غلامعلی شهید شده.» گفت: «بد به دلت راه نده! ان‌شاءالله که خیراست.» حاجی گوشی را گذاشت. از روی جالباسی کتش را برداشت و گفت: «من باید بروم!». هر چه اصرار کردم مرا همراه خودش نبرد. خیلی طول نکشید که با خبر شهادت غلامعلی برگشت.

یک یا حسین (ع) و شلیک…

آقای حسن پهلوان یکی از همرزمان غلامعلی است. او در لحظه شهادت همسرم کنارش بود. همسرم در کنار او به شهادت رسیده بود. آقای پهلوان بعدها برایمان از آن لحظات اینگونه روایت کرد؛ من درعملیات الی بیت‌المقدس همراه غلامعلی بودم. زیر آن همه آتش و دود و خمپاره دشمن با شجاعت آرپی جی را روی دوشش می‌گذاشت و با گفتن «یا حسین (ع)» به طرف عراقی‌ها شلیک می‌کرد و باز هم جلوتر می‌رفت. به لطف خدا توانستیم منطقه را آزاد کنیم. من و غلامعلی پشت یک خاکریز پناه گرفته بودیم. یک دفعه تک تیرانداز عراقی به سمت ما تیراندازی کرد. تیر به سر غلامعلی اصابت کرد. فرصت هیچ حرکتی را نداشت. در آغوش خودم به شهادت رسید.

ابوالفضل عبدوس یکی از دوستان شهید می‌گوید غلامعلی می‌گفت: دعا کنید که خداوند من را قبول کند و تیری به اندازه یک عدس به سرم بخورد. همینطور هم شد. وقتی او را آوردند تا غسل و کفنش بدهیم، یک گلوله کوچک خورده بود به پیشانی اش…

وصیتنامه‌ای که عطر او را دارد

همسرانه‌هایش به وقت دلتنگی می‌رسد؛ بعد از شهادتش، وقتی دلتنگی به سراغم می‌آمد و دلم برای دیدنش پر می‌کشید. به سراغ وصیتنامه‌اش می‌رفتم. آن را باز می‌کردم. وصیتنامه‌ای که خط به خطش عطر او را می‌دهد. انگار خودش هم پیشم می‌آید و کنارم می‌نشیند و برایم چند خطی از آن را می‌خواند.

«. . اول به خودم بعد به همه شما سفارش می‌کنم در کارهایتان به خدا توکل کنید و دست از او برندارید. شب‌های جمعه دعای کمیل و صبح جمعه دعای ندبه بخوانید. در نماز جمعه هم برای نزدیکی ظهور امام زمان (عج) دعا کنید!»

محترم میرحاج، دختر شهید

سر صدام را می‌آورم…

دخترانه شهید شنیدنی بود. او می‌گوید: «روز شهادت بابا را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. وقتی قرار بود پیکر بابا را برای تشییع به خانه بیاورند. آن روز از مادر پرسیدم بابا کو؟ مادرخیره به عکس پدر نگاه کرد و مثل عمو و عمه‌ها جوابم را نداد. با شنیدن همهمه جمعیت داخل حیاط به سمت حیاط دویدم. چند نفر با تابوتی روی دوششان وارد خانه ما شدند. یک نفر صدایش از بقیه بلندتر بود: «لا اله الا الله…

از تعجب خشکم زده بود. مادر همراه عمه‌ها و عمویم به حیاط آمدند. به سختی سراغ تابوت رفتم. ملحفه سفید را از روی پیکر کنار زدم. پدرم با سر باندپیچی شده داخل تابوت آرام خوابیده بود. صورتم را نزدیک‌تر بردم و بوسیدمش. حال خودم را نمی‌فهمیدم. چند نفر زیر بغلم را گرفتند و بلندم کردند. تا سر قبرش در امامزاده اشک ریختم. جنازه را داخل قبر گذاشتند و روی آن خاک ریختند.» یک دفعه یاد حرف پدر افتادم: «این دفعه می‌روم یا سرم را می‌دهم یا سر صدام را می‌آورم.»

حفظ حجاب توصیه اول و آخرش بود

او می‌گوید: «پدر همیشه من را به حجاب توصیه می‌کرد با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم، اما او دغدغه حجاب و رعایت شئونات را داشت. یک روز درکوچه همراه با دختر همسایه عروسک بازی می‌کردم. نمیدانم چه مدتی درکوچه بودم. یک دفعه صدای موتورش را شنیدم. عروسک را رها کردم و به طرف خانه‌مان دویدم، اما دیر شده بود. موتور از پیچ کوچه پیچید و به طرفم آمد. دست و پایم را گم کردم. همانجا ایستادم. جلوی در خانه پدر موتورش را خاموش کرد.» گفتم: «سلام بابا! نگاهی به سر تا پایم انداخت و اخم‌هایش را درهم کشید.» وقتی در حیاط را پشت سرمان بست، گفت: «دختر! آستین‌هایت کوتاه است، روسری هم که سرت نیست! .»

مادر جلوتر آمد وگفت: «محترم فقط هفت سالش است. هنوز زود است.» پدر گفت: «باید از بچگی این چیزها را یاد بگیرد!». یک مرتبه من را در آغوش گرفت و روی پایش نشاند و به من گفت باباجان می‌دانم که هنوز به سن تکلیف نرسیده‌ای، اما دوست دارم فرموده حضرت زهرا (س) را در مورد حجاب رعایت کنی. هر بار می‌خواهی به کوچه بروی سعی کن لباس‌های آستین بلند بپوشی و یک روسری سرت کنی… هنوز هم آن صحبت‌ها را در یاد دارم، با آن صدای مهربانش.

«توکلت علی الله»

دختر شهیدغلامعلی میرحاج می‌گوید: «حرف‌های پدر و توصیه‌هایش همیشه برای من که دختر او بودم، قابل تأمل بود و سعی می‌کردم به توصیه‌هایش عمل کنم. یک روز آزمون سختی داشتم و محل آزمون قم بود. همه کتاب‌هایم را مرور کردم، اما هنوز دلشوره داشتم. در مسیر همه خانم‌ها متوجه اضطرابم شدند. سعی می‌کردند آرامم کنند. یک دفعه یاد وصیتنامه پدر افتادم: «در همه کارها به خدا توکل کنید…»

با یادآوری‌اش، ذکر «توکلت علی الله» ورد زبانم شد. شب در خواب خود را در جای سرسبزی دیدم. پدرم روی تختی نشسته بود و نگاهم می‌کرد. آقایی قد بلند و نورانی به من گفت: «در امتحان قبول می‌شوی ولی توکلت را به خدا بیشتر کن!» از خواب پریدم. این بار تمام وجودم پر از آرامش شد. مدتی بعد خبر قبولی‌ام آمد.

بابا و یک قاب عکس

در نبودن‌های پدر، مادرمان جای خالی او را برای ما پر کرد. از زمانی که ما یاد گرفتیم؛ بابا آب داد، بابا را در قاب عکس دیدیم. مادر نمی‌گذاشت ما جای خالی او را حس کنیم. اما یک وقت‌هایی نبودن پدر خوب به چشم می‌آمد. آن زمانی که دست دخترکان همسن و سالم را میان دستان پدرانشان می‌دیدم که با شادی خاصی از کنارم رد می‌شدند. دلتنگی‌اش به سراغم می‌آمد. الحمدالله مادر با لطف خدا و کمک شهدا توانست زندگی را مدیریت کند و بچه‌ها را آنطور که باید تربیت کرده و پرورش دهد. توکل ما همیشه و همه جا به خدا است.

شفاعت شهدا

محترم میرحاج دختر شهیدغلامعلی میرحاج درپایان از شفاعت شهدا یاد می‌کند و می‌گوید: «خیلی‌ها وقتی متوجه می‌شوند که من دخترشهید هستم می‌گویند، خوش به حالتان! شما خانواده شهید هستید و شهدا شما را شفاعت می‌کنند. اما من بر این باور نیستم. من می‌گویم آیا آنچه شهدا از ما خواسته‌اند هستیم؟ .»

دیگر خبرها

  • گردشگری مقاومت یکی از راه‌های معرفی شهدا است
  • برای شناخت شهدا باید سرگذشت پژوهی کنیم
  • تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر ۶ شهید گمنام در پایتخت
  • تاریخ ولادت امام رضا (ع) ۱۴۰۳ + زندگینامه و احادیث
  • یا سرم می‌رود یا سر صدام را می‌آورم!
  • عبور از اروند اوج شکوه رزمنده‌های گیلان در عملیات والفجر ۸
  • شهید زاهدی از عناصر تأثیرگذار در دفاع مقدس و بعد از آن بود
  • شهدای عرصه هویت ملی استان سیستان و بلوچستان
  • شناسایی ۱۴ شهید غریب اسارت در خراسان شمالی
  • گرامیداشت یادوخاطره شهدای عرصه هویت ملی سیستان وبلوچستان