سقف اتوبوس روی سر حاج رمضانعلی
تاریخ انتشار: ۱ بهمن ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۶۶۰۱۰۷۶
پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار میکرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمهمذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت.
به گزارش مشرق، شهید رمضانعلی شیرازکیتبار متولد ۱۳۰۶ بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، حدود ۵۵ سال داشت. رمضانعلی آن زمان پدر ۹ فرزند قد و نیمقد بود. شغلش هم رانندگی اتوبوس بود و کسی از او انتظار نداشت عائلهاش را رها کند و در آن سن و سال به جبهه برود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
پدرتان اصالتاً اهل کجا بودند و چه شغلی داشتند؟ کمی از خانوادهتان بگویید.
بابا متولد سال ۱۳۰۶ بود. راننده اتوبوس خط تهران-قزوین بود و در تعاونی ۱۵ ترمینال آزادی کار میکرد. پدر و مادرم اصالتاً اهل یکی از روستاهای قریه تاکستان قزوین هستند. پدرم از همان بچگی به تهران مهاجرت میکند و بزرگ شده تهران بود. در خانواده پنج برادر و چهار خواهر هستیم. سال ۶۲ که بابا شهید شد ما در منطقه ۱۷ تهران محله فلاح ساکن بودیم. پدرم، چون تکفرزند بود ۱۴ سالگی ازدواج کرد. خانوادهاش وضع مالی خوبی داشتند. مادرم دختر کدخدای ده بود. بابا در همان ۱۴ سالگی که ازدواج میکند، اول در محله دروازه غار نزدیک منزل خالهاش ساکن میشود. پدرم وقتی سرِ کار میرفت به خالهاش میگفت مراقب مادرم که کم و سن و سالتر بود باشد. چند تا از بچههای مادرم فوت کردند. فرزند اول خانواده برادرم است که سال ۱۳۲۸ به دنیا آمد. ایشان مهجور است یعنی قدرت تکلم ندارد. راه میرود و به اندازه خودش کارهایش را انجام میدهد. الان ۷۰ ساله است و کنار مادرم زندگی میکند.
پدرتان تحت چه نوع سبک تربیتی قرار داشت که باعث شد در سن میانسالی به جبهه برود؟
پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار میکرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمهمذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمیکرد او به جبهه برود. وقتی شهید شد همه آنها که زخم زبان میزدند آمدند حلالیت گرفتند. پدرم قبل از انقلاب شغلهای مختلف داشت. راننده تاکسی و اتوبوس بود و بالاخره اتوبوس خرید و راننده گرفت. زمان دفاع مقدس برای جبهه پیشقدم شد. میرفت جبهه نیرو میبرد و صبح برمیگشت. آخرین بار که میخواست به جبهه برود مادرم گفت نرو. رانندهات برود ولی پدرم گفت قول میدهم این دفعه بروم و بیایم. این دفعه کاری به کارم نداشته باشید. میگفت همه رزمندهها فرزندانم هستند.
خود شما بار آخری که بابا به جبهه رفت را به یاد دارید؟
من آن موقع ۱۰ ساله بودم. یادم است بار آخر بابا گفت این دفعه قول میدهم بروم و اگر برگشتم دیگر نروم. به من گفت دخترم میتوانی لباس جبههام را داخل ساک بگذاری. من لباس پدرم را آماده کردم. پدرم خیر و نیکوکار بود. چند روز پیش که به محل سابقمان رفتم همسایهها میگفتند پدرت تک بود. بعد از سالها که دیگر آن محل زندگی نمیکنیم قدیمیهای محل بهخوبی از پدرم یاد میکنند. آن زمان وضع اقتصادی مردم زیاد خوب نبود، کمتر غذای خوب میخوردند. پدرم هروقت گوشت میخرید اول به فقرای کوچه میداد بعد به خانه میآورد. چون اتوبوس داشت به اهالی کوچه میگفت هرجا دوست دارید شما را مسافرت میبرم. روز ۱۲ فروردین ماه ۱۳۶۱ بابا به همسایهها گفت فردا شما را به زیارت حضرت معصومه (س) میبرم. صبح که بیدار شدیم دیدیم کلی برف روی زمین است، همه گفتند برف آمده و نمیشود رفت. اما حرکت کردیم. توی راه کولاک بود. پدرم گفت، چون زن و بچه بین ما هستند برمیگردیم. رفتیم سمت گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه ۲۷. آن قطعه الان مزار پدرم است. همه نشستند. بچهها بازی میکردند. آن روز سیزدهبهدر بود و سال بعد پدرم به شهادت رسید. پدرم مهربان و خیلی آرام بود. با هرکسی با زبان خودش حرف میزد. اینطور نبود حرف حرف خودش باشد. با پیر و کودک با زبان خودش حرف میزد.
بابا در کدام عملیات به شهادت رسید؟
سال ۶۲ در اولین روزهای عملیات خیبر در منطقه عملیاتی به شهادت رسید. ۱۲ اسفند هم در قطعه ۲۷ بهشت زهرا به خاک سپرده شد. به خاطر اینکه عملیات خیبر سنگین بود پیکر پدرم را یک هفته بعد به تهران انتقال دادند.
از شهادتش حرفی میزد؟
برای اینکه روحیه ما خراب نشود شهادتش را عنوان نمیکرد. اهل ریا نبود. در جبهه روحانی جوانی بود که پدرم خیلی به او علاقه داشت. میگفت کارش درست است. در همان عملیات خیبر روحانی جوان هم شهید شد. بابا به حقالناس خیلی حساس بود. میگفت چیزی که بد است برای همه بد است، نه اینکه بگوییم برای مردم بد است و برای ما خوب. وقتی نوجوان بودم ماه رمضان معدهام خونریزی کرد. نمیتوانستم روزه بگیرم. خیلی ناراحت بودم که در سن نوجوانی نمیتوانم روزه بگیرم. شب خواب دیدم در یک جایی شبیه آلاچیق بزرگ هستم. پتوهای سربازی طوسیرنگ روی مردم کشیده شده و همه خواب هستند. سمت چپم آتش بود و سمت راستم باغ بزرگی بود. گفتم خدایا اینجا کجاست. صدایی شبیه صدای پدرم را شنیدم. تا بابا را دیدم قوت قلب گرفتم و بغلش کردم.
گفتم بابا اینجا کجاست؟ یادم بود اگر در خواب انگشت اشاره یا شست مرده را بگیرم از آن دنیا تعریف میکند. نمیدانستم کدام انگشتش را گرفتم. گفتم: «بابا بگو اینجا چه خبر است؟» گفت: «چرا ناراحتی؟ از اینکه بهخاطر بیماری روزه نگرفتی غصه میخوری؟ حقالله را خدا میبخشد. سعی کن حقالناس گردنت نباشد که خدا نمیگذرد. نماز ستون دین است، بخوان. حقالناس نداشته باش. غیبت نکن و تهمت نزن، دیگران را با زبان و عملت آزار نده. من شفیعت میشوم.» پدرم به مردم اشاره کرد و گفت: «اینجا عالم برزخ است. آدمهایی که اینجا دیدی، تقاص گناهشان را پس میدهند. کسانی که اهل بهشت هستند در باغ سرسبز هستند و جهنمیها داخل آتش میشوند.»
از شهادت پدرتان چگونه باخبر شدید؟ نحوه شهادتش چطور بود؟
ابتدا پدرم زخمی شده بود و برادرم به اهواز رفت. تا به اهواز رسید گفتند پدرت به شهادت رسیده است. به فامیل گفته بودند پدر تصادف کرد و زخمی شده، اما مادرم از حالت برادرم متوجه شهادت پدرم شد. تا پیکر پدرم بیاید یک هفته طول کشید و خانه ما مراسم بود. نحوه شهادتش هم به این صورت بود که پدرم با اتوبوس رزمندهها را از اهواز به خط مقدم میبرد و نیمههای شب به اهواز برمیگردد. بین راه خمپاره به اتوبوس پدرم اصابت میکند. ماشین انحراف پیدا میکند و کل سقف اتوبوس روی سر پدرم میافتد. از ناحیه سر و شاهرگ گردن به او آسیب وارد میشود. به بیمارستان اهواز منتقلش میکنند و همانجا به شهادت میرسد. کمکرانندهاش میگفت قبل از اصابت خمپاره به رمضانعلی گفتم: «چرا نمیخوابی؟» پدرم میگوید: «حال عجیبی دارم. نمیخواهم این حال عجیب را از دست بدهم.» وقتی خمپاره اصابت میکند کمکراننده سالم میماند و پدرم به شهادت میرسد.
شما ۹ فرزند بودید؛ مادرتان بعد از شهادت پدرتان چطور خانواده را اداره کرد؟
فاصله سنی پدر و مادرم به طور واقعی سه سال بود. هرکسی مادرم را نگاه میکرد فکر میکرد زنی ۳۰ ساله است. خیلی جوان به نظر میرسید. تا زمانی که پدرم بود تمام امور زندگی را به عهده داشت و نمیگذاشت مادرم سختی روزگار را ببیند. مادرم زن خانه بود مدیریت زندگی نمیدانست. بعد از شهادت پدرم بیتکیهگاه شد، اما به خاطر بچهها ایستادگی کرد و ازدواج نکرد. برادر بزرگم به امور خانواده رسیدگی میکرد. مادرم کارهای خانه را انجام میداد و کارهای بیرون خانه برعهده برادرم بود. برادرم موقع شهادت پدرم متأهل بود و دو فرزند داشت. سه برادر و خواهرم ازدواج کرده بودند، اما شش فرزند مجرد بودیم. مادرم دنبال شستن و سابیدن بود. با سختی بچهها را بزرگ کرد. خیلی سختی کشید و شکسته شد. دائم گریه میکرد. مادربزرگم آن موقع زنده بود. بعد از شهادت پدرم، سال ۶۶ سکته کرد و دو سال بعد فوت کرد. پدرم به خوابشان میآمد. میگفت اینقدر گریه نکنید جای من خیس میشود. با گریه و بیتابی شما من اینجا اذیت میشوم. مادرم آدمی نبود که پایش به بنیاد شهید باز شود. درکل سعی میکردیم از شهادت پدرم استفاده نکنیم. خواهرم که الان پزشک است جایی نگفت دختر شهید است. اذیتش میکردند و زخم زبان میزدند. وقتی که مادرم سرطان گرفت بنیاد شهید گفت از پزشکی که مادر را جراحی کرده نامه بیاوریم. خواهرم گفت من از استادم نامه نمیگیرم، چون کسی نمیداند فرزند شهید هستم. در نمره دادن اذیت میکنند. دورانی که درس خواند از سهمیه استفاده نکرد.
حضور شهیدتان را در زندگی روزمرهتان احساس میکنید؟
من دائم پدرم را احساس میکنم. یک بار مشکلی برایم پیش آمده بود. میخواستم به بنیاد شهید بروم. پدرم به خوابم آمد گفت هر وقت مشکل داشتی سرخاک من بیا به من بگو، اما به دیگران نگو. بالاخره شهدا راهی را رفتند که پیش خدا اجر و قرب دارند و میتوانند شفاعت کنند. خیلی از گرههای زندگی با توسل به شهدا باز شده است. برخی از دوستانم را که اعتقاد سستی داشتند به مزار شهدا بردم، متوسل شدند و حاجت گرفتند. بعداً تماس میگرفتند که حاجتشان را از شهدا گرفتهاند.
کسی را میشناسم سرطان داشت. مادرش میگفت دیگر نمیشود کاری کرد. همسایه بودیم. وقتی به خانهشان رفتم پرچم امام حسین (ع) خانهشان بود. گفتم نذر میکنم پسرت خوب شود فقط بعد از شفایش حتماً به شلمچه قدمگاه شهدا و بعد به زیارت امام حسین (ع) بروید. پسر دوستم جراحی شد. دکتر گفت معجزه شد. پسر دوستم با پای خودش به شلمچه و بعد به کربلا زیارت امام حسین (ع) رفت.
منبع: روزنامه جوان
منبع: مشرق
کلیدواژه: هواپیمای اوکراینی سردار سلیمانی انتخابات98 لیگ قهرمانان آسیا کتاب شهید دفاع مقدس
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۶۶۰۱۰۷۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ناگفته های همسر ناصر عبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال
به گزارش «تابناک»، پس از ۱۸ سال اما «فاطمه فهیمی» همسر«ناصر عبداللهی» در گفتوگو با «فراز» ناگفتههای زیادی را به زبان میآورد.
زندگی ناصر عبداللهی بعد از جدایی از همسر اول
فاطمه فهیمی میگوید: «همسر اول ناصر بعد از جدا شدن، تمام زندگی، خانه و اسناد داخل خانه که برای ناصر و بچهها بود را شبانه جمع کرد. به جز وسایل خیلی کوچک که آن هم برای اتاق خواب بچهها بود، حتی برخی از وسایل بچهها را که میتوانست برده بود. ایشان شبانه رفتند و مدتها خبری از او نبود، ۶ سال بچهها در کنار من و تا زمانی که پیش ناصر بودم زندگی میکردند. از بچهها نگهداری کردم و هیچ خبری از آن زن نبود».
او ادامه میدهد: «زمانی که ما به بندر آمدیم مدتها در خانه پدرم ساکن بودیم تا زمانی که بتوانیم خانهای تهیه کنیم. چون رفتن ما به بندر یک دفعه اتفاق افتاد. ناصر گفت ۱۰ سال میشود در تهران است و میخواهد به بندر برگردد. وقتی به بندر آمدیم، پدرم نمازخانهای را که در پایگاه فرهنگی داشت به ما داد تا ما بتوانیم وسایل را آنجا بگذاریم. بعد از آن تا وقتی که ما خانه پیدا کردیم در منزل پدرم ساکن شدیم».
فهیمی میگوید: «روزی که این اتفاق برای ناصر افتاد من در منزل پدرم بودم و خانه خودم نبودم. من به خواسته خود ناصر به خانه پدرم رفتم و ناصر گفت من در حال تنظیم قطعهای هستم، شما برو و من هم تا غروب خودم را میرسانم. همه بچهها در خانه بودند (نوید، نازنین و نامی)».
او با بیان اینکه یکی دو ماه بعد از رفتن به خانه خودمان این اتفاق افتاد، ادامه میدهد: «روزی که این اتفاق افتاد بچهها به مدرسه رفتند و من با دخترم نینا برای خرید رفتیم که ناصر بهمن گفت شما برو من خودم به دنبالت میآیم. وقتی من رفتم، بعد از آن با ناصر تماس گرفتم و جوابی نداد. با بچهها که تماس گرفتم آنها خانه بودند. یکبار گفتند پدرشان خواب و بار دیگر گفتند در حال کار کردن است. فردای آن روز به من گفتند شما در سورو بمان پدر خودش به دنبالت میآید».
همسر ناصر عبداللهی میگوید: «فردای صبحی که من به خانه پدرم رفته بودم خانواده ناصر به منزل پدرم آمدند؛ فکر میکنم برادر ناصر بود که به دنبال پدرم آمد و پدر من نیز رفت. هرچه تماس گرفتم با پدرم که بپرسم چرا خانواده ناصر به دنبالش آمدند پاسخی نداد. بعد فهمیدم که ناصر در بیمارستان است که آن هم پدرم به من گفت. هیچکس به من حرفی نمیزد، حتی مادر ناصر به من گفت حال ناصر خوب است و گفته فعلا به خانه نیا با وجود اینکه ناصر در بیمارستان بود».
تن بیجانی که روی تخت بیمارستان افتاده بود…
او ادامه میدهد: «وقتی من به بیمارستان رفتم ناصر اصلا اوضاع خوبی نداشت. سر تا پای او دچار مشکل شده بود. حالا چه اتفاقی برایش افتاده بود واقعا متوجه نشدم. خانواده من نیز متوجه نشدند چه اتفاقی افتاده است. اما حاشیهها زیاد بود. میگفتند کار ما بوده و ما ناصر را زدهایم».
فاطمه فهیمی میگوید: «تنها یک تن بیجانِ بدون جمجمه، کتف، زانو و مچ پا را در بیمارستان دیدم. صورت ناصر زخمی و کلیهها از کار افتاده بود. من این جسمی که کاملا بیجان است را در بیمارستان دیدهام. اینکه چه بلایی سر این آدم آمده بود را تا به امروز من نفهمیدهام».
او ادامه میدهد: «ناصر یک سنی مذهب معتقد به اهل بیت بود. حتی زمانی که میخواست موزیک احمد سانی را بخواند وقتی با پدر من مشورت کرد، پدرم به او گفت حمایتت میکنم و حالا ما را به اینکه ناصر را کشتهاید محکوم میکنند».
قانون به فاطمه فهیمی اجازه پیگیری نداد!
همسر ناصر عبداللهی میگوید: «وقتی من بهخاطر پرونده ناصر به تهران رفتم و پیگیری کردم؛ گفتند شما نمیتوانید بهعنوان همسر پیگیری کنید، فقط پدر، مادر و پسر ارشد او میتوانند پیگیر پرونده ناصر باشند. حتی قانون به من اجازه پیگیری نداد».
او ادامه میدهد: «بارها به کسانی که من را مقصر دانسته و حاشیه میسازند گفتهام اگر من قاتل ناصر هستم چرا باید زنده بگردم؟ مگر ناصر پدر، مادر و خانواده نداشت؛ چرا هیچکدام از من شاکی نشدند؟ مگر به من نمیگویید قاتل؟ بالاخره آدم باید یک سرنخی را بگیرد تا به واقعیت برسد. وقتی من برای پیگیری میروم، میگویند شما نمیتوانید، باید فامیل درجه یک باشد؛ من که زن ناصر بودهام فامیل درجه یک محسوب نمیشوم. میگویند مادر، پدر، خواهر، برادر و پدر، اینها میتوانند پیگیر پرونده ناصر باشند».
فاطمه فهیمی میگوید: «وقتی من برای پیگیری میروم و میگویند شما نمیتوانی و حق این کار را ندارید، چطور پیگیر پرونده ناصر باشم؟ اگر قانون این اجازه را بهمن میدهد من پیگیری کنم! به من که هیچ اختیار عملی داده نشد، آنها هم که اختیار داشتند نرفتند، نمیدانم چرا، فقط میشنوم که به من میگویند خانم فهیمی برادر ناصر گفته است که شما ناصر را کشتید. من هم به آنها گفتم برادر ناصر تا دوسال بعد از فوت او در حمایت و پیش ما بود. پس چرا چیزی نگفت؟ چرا در آن دو سالی که ما به او کمک کردیم نگفت که ما قاتل هستیم، اکنون میگوید؟ برادرهایش میتوانند این موضوع را پیگیری کنند، اما اینکار را نمیکنند».
پزشکی قانونی؛ دلیل مرگ نامعلوم، پرونده مختومه است!
فاطمه فهیمی با اشاره به اینکه خانواده ناصر گفتند ما پیگیری کردیم پرونده مختومه است و دیگر نمیشود پرونده ناصر ادامه داشته باشد، ادامه میدهد: «حالا چه دلیلی داشت، من نمیدانم و متوجه نمیشوم. گواهی پزشکی قانونی گرفتم دلیل مرگ را نامعلوم زده بود. بچههاهم بعد از این اتفاق رابطه خودشان را با من قطع کردند و هیچکدام جواب درستی به من ندادند. من نمیتوانم در خصوص اینکه آیا آنها خبر دارند که چه اتفاقی افتاده است، نظری دهم؛ زیرا متوجه نشدم چه اتفاقی برای ناصر افتاد».
او میگوید: «از خانواده عبداللهی تنها کسی که میتوان از او بهعنوان یک انسان حرف زد تنها ناصر بود. من هیچ چیز خوبی در این خانواده ندیدهام. من هم دوستدارم بدانم چه اتفاقی برای همسرم افتاد. چه چیزی شد که ناصر آن شکلی شد و چه کسی این بلا را سر ناصر آورد؟ برای منی که محکوم به قتل ناصر هستم نیر سوال است. حتی نمیدانم که چرا پسرهایش به دنبال این موضوع نمیروند».
فهیمی با بیان اینکه من بهخاطر تمام شدن حاشیهها میروم سراغ پرونده، ادامه میدهد: «اما نمیشود، زیرا تمام پروندههای قانونی ناصر دست برادر و خانواده او است. آنها هم یک کلام میگویند پرونده بسته شده و این اختیار بهمن داده نمیشود».
مرگی که نه خودکشی بوده و نه بر اثر اعتیاد
او با تاکید بر اینکه ناصر اهل خودکشی نبود و به هیچ عنوان اعتیاد هم نداشت، ادامه میدهد: «ناصر را زده بودند، اما اینکه چه کسی اینکار را کرد من هیچوقت نفهمیدم. هیچکس پیگیری نکرد. من میدانم به ناصر حمله شده است از آثاری که در بدن ناصر دیده میشد مشخص بود. هیچکس نمیتواند جوری به سر خودش بزند که جمجمهاش ترک خورده و نرم شود. هیچکس جوری که یک تکه گوشت از صورتش کنده شود خود را نمیزند. هیچکس نمیتواند در این حد خود را بزند که هر دو کتف، زانو و مچ پا را خورد کند».
همسر ناصر عبداللهی میگوید: «من در کسی دشمنی با ناصر ندیده بودم وقتی چیزی ندیدهام نمیتوانم کسی را محکوم کنم. پزشک قانونی حتی حمله را تایید نکرد و دلیل مرگ را نامعلوم زده بود. مسئله ناصر به لحاظ قانونی و پیگیری مشکل داشت».
او با اشاره به قتل روحالله داداشی، ادامه میدهد: «چند سال پیش وقتی که روحالله داداشی را کشتند و زمانی که قاتل او را دستگیر و اعدام کردند من در تهران بودم. برای یک کار قانونی رفته بودم و همانجا گفتم که قاتل روحالله داداشی یک شبه با اینکه متواری شده و فرار میکند پیدا میشود؛ زیرا به لحاظ قانونی پیگیری شده و او را پیدا کردند. اما برای ناصر با آن همه شدت جراحتی که روی بدناش بود هیچ پیگیری انجام نشد»
محکومیتِ بی اساس
فاطمه فهیمی میگوید: «بردار من آن زمان هیچ سنی نداشت و الان میگویند او قاتل است. چرا کسی را نبردند؟ اگر میگویند ما قاتل هستیم چرا ما را نبردهاند؟ خیلیها من، برادر و پدرم را محکوم میکنند. ناصر تمام زندگیاش با من و خانوادهام بود. اما نمیدانم یکدفعه چه اتفاقی افتاد که گفتند ما او را کشتهایم. اگر بحث اختلاف با زن بود بله ناصر با زن اول خود خیلی اختلاف و مشکل داشت. اما با من و خانواده من هیچجوره مشکلی نداشت. من آنها را هم محکوم نمیکنم با اینکه مشکلاتی بین آنها بوده من میگویم بالاخره زن و مرد بودند».
او ادامه میدهد: «من کسی را محکوم نمیکنم، اما تیر محکومیت تا آخرین لحظه سمت من است. با اینکه من تا آخرین لحظه کنار ناصر بودم و یک لحظه از او جدا نشدم. بعد میآیم کاری کنم که ناصر نباشد؟ اما اکنون همه میگویند کار زن دوم او و داییهایش بود».
اخباری که میتواند خانمانسوز باشد
فهیمی در ارتباط با اخباری که به گفته او کذب و دروغ بوده است، میگوید: «برادر من با ارشاد صحبت کرد و آنها گفتند کاری که ما میتوانیم انجام دهیم این است که در ارتباط با سایتهای خبری قانونی پیگیر شوید که کسی به خودش اجازه ندهد همچین کاری را کند. وقتی نهاد قضایی میگوید پرونده ناصر مختومه است و پیگیری نمیشود کنید از ما چه کاری بر میآید؟ چرا بعد از ۱۸ سال دل بچهاش را آزار میدهید؟ طرف آمده به دختر من پیام داده است، سکوت میکنی، چون مادرت قاتل است؟».
او ادامه میدهد: «نینا بهدلیل این اتفاقات یک دفعه دچار حمله عصبی میشود. او را پیش دکتر بردهام و میگوید لقمه عصبی در گلویش در آورده است و این میتواند بچه را دچار خفگی کند. به دلیل استرس، بغض و شوکهای عصبی. خدا میداند من چگونه با کمک خانوادهام در تمام این ۱۸ سال نینا را بزرگ کردهام و نگذاشتیم کمبودی داشته باشد. اما الان که بزرگ شده است هر کسی یک چیزی به او میگوید».
ابهاماتی که با گذشت ۱۸ سال، هنوز برملا نشده است
همسر ناصر عبداللهی با اشاره به اینکه روزی که این اتفاق برای ناصر افتاد همه دیدند، آنجا بودند، میگوید: «خانوادهاش اولین کسانی بودند که او را در بیمارستان دیدند. پرسنل صدا و سیما، ارشاد، دوستان ناصر حتی از تهران همه آمدند و ناصر را در آن وضعیت دیدند. من فقط میدانم این اتفاق نه از سر خودکشی است نه اعتیاد».
او ادامه میدهد: «ناصر دچار مرگ مغزی شده و پشت جمجهاش نرم شده بود. آدم چه ضربهای میتواند به خودش بزند که پشت سرش نرم شود؟ هیچکس این شکلی نمیتواندا خودکشی کند. اگر انگشت اشاره سمت خانواده من است پس چرا وقتی خانواده ناصر حق پیگیری دارند، پیگیری نمیکنند؟ چرا در گوش همه میگویند کار خانواده زنش است. چرا بعد از ۱۸ سال هنوز پیگیری نکردهاند؟».