بابا میگفت همه رزمندهها فرزندانم هستند
تاریخ انتشار: ۱ بهمن ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۶۶۰۳۰۹۹
پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار میکرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمهمذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمیکرد او به جبهه برود. ۰۱ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۰:۳۱ رسانه ها خواندنی نظرات - اخبار رسانه ها -
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار میکرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
شهید رمضانعلی شیرازکیتبار متولد 1306 بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، حدود 55 سال داشت. رمضانعلی آن زمان پدر 9 فرزند قد و نیمقد بود. شغلش هم رانندگی اتوبوس بود و کسی از او انتظار نداشت عائلهاش را رها کند و در آن سن و سال به جبهه برود. اما او مردی نبود که در برابر هجوم بیگانگان به کشور بیتفاوت بماند و عاقبت سال 1362 در منطقه عملیاتی خیبر در 56 سالگی به شهادت رسید. معصومه شیرازکیتبار دختر شهید که زمان شهادت پدرش 10 ساله بود در گفتگو با ما از خاطرات بابا میگوید.
پدرتان اصالتاً اهل کجا بودند و چه شغلی داشتند؟ کمی از خانوادهتان بگویید.
بابا متولد سال 1306 بود. راننده اتوبوس خط تهران-قزوین بود و در تعاونی 15 ترمینال آزادی کار میکرد. پدر و مادرم اصالتاً اهل یکی از روستاهای قریه تاکستان قزوین هستند. پدرم از همان بچگی به تهران مهاجرت میکند و بزرگ شده تهران بود. در خانواده پنج برادر و چهار خواهر هستیم. سال 62 که بابا شهید شد ما در منطقه 17 تهران محله فلاح ساکن بودیم. پدرم، چون تکفرزند بود 14 سالگی ازدواج کرد. خانوادهاش وضع مالی خوبی داشتند. مادرم دختر کدخدای ده بود. بابا در همان 14 سالگی که ازدواج میکند، اول در محله دروازه غار نزدیک منزل خالهاش ساکن میشود. پدرم وقتی سرِ کار میرفت به خالهاش میگفت مراقب مادرم که کم و سن و سالتر بود باشد. چند تا از بچههای مادرم فوت کردند. فرزند اول خانواده برادرم است که سال 1328 به دنیا آمد. ایشان مهجور است یعنی قدرت تکلم ندارد. راه میرود و به اندازه خودش کارهایش را انجام میدهد. الان 70 ساله است و کنار مادرم زندگی میکند.
پدرتان تحت چه نوع سبک تربیتی قرار داشت که باعث شد در سن میانسالی به جبهه برود؟
پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار میکرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمهمذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمیکرد او به جبهه برود. وقتی شهید شد همه آنها که زخم زبان میزدند آمدند حلالیت گرفتند. پدرم قبل از انقلاب شغلهای مختلف داشت. راننده تاکسی و اتوبوس بود و بالاخره اتوبوس خرید و راننده گرفت. زمان دفاع مقدس برای جبهه پیشقدم شد. میرفت جبهه نیرو میبرد و صبح برمیگشت. آخرین بار که میخواست به جبهه برود مادرم گفت نرو. رانندهات برود ولی پدرم گفت قول میدهم این دفعه بروم و بیایم. این دفعه کاری به کارم نداشته باشید. میگفت همه رزمندهها فرزندانم هستند.
خود شما بار آخری که بابا به جبهه رفت را به یاد دارید؟
من آن موقع 10 ساله بودم. یادم است بار آخر بابا گفت این دفعه قول میدهم بروم و اگر برگشتم دیگر نروم. به من گفت دخترم میتوانی لباس جبههام را داخل ساک بگذاری. من لباس پدرم را آماده کردم. پدرم خیر و نیکوکار بود. چند روز پیش که به محل سابقمان رفتم همسایهها میگفتند پدرت تک بود. بعد از سالها که دیگر آن محل زندگی نمیکنیم قدیمیهای محل بهخوبی از پدرم یاد میکنند. آن زمان وضع اقتصادی مردم زیاد خوب نبود، کمتر غذای خوب میخوردند. پدرم هروقت گوشت میخرید اول به فقرای کوچه میداد بعد به خانه میآورد. چون اتوبوس داشت به اهالی کوچه میگفت هرجا دوست دارید شما را مسافرت میبرم. روز 12 فروردین ماه 1361 بابا به همسایهها گفت فردا شما را به زیارت حضرت معصومه (س) میبرم. صبح که بیدار شدیم دیدیم کلی برف روی زمین است، همه گفتند برف آمده و نمیشود رفت. اما حرکت کردیم. توی راه کولاک بود. پدرم گفت، چون زن و بچه بین ما هستند برمیگردیم. رفتیم سمت گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 27. آن قطعه الان مزار پدرم است. همه نشستند. بچهها بازی میکردند. آن روز سیزدهبهدر بود و سال بعد پدرم به شهادت رسید. پدرم مهربان و خیلی آرام بود. با هرکسی با زبان خودش حرف میزد. اینطور نبود حرف حرف خودش باشد. با پیر و کودک با زبان خودش حرف میزد.
بابا در کدام عملیات به شهادت رسید؟
سال 62 در اولین روزهای عملیات خیبر در منطقه عملیاتی به شهادت رسید. 12 اسفند هم در قطعه 27 بهشت زهرا به خاک سپرده شد. به خاطر اینکه عملیات خیبر سنگین بود پیکر پدرم را یک هفته بعد به تهران انتقال دادند.
از شهادتش حرفی میزد؟
برای اینکه روحیه ما خراب نشود شهادتش را عنوان نمیکرد. اهل ریا نبود. در جبهه روحانی جوانی بود که پدرم خیلی به او علاقه داشت. میگفت کارش درست است. در همان عملیات خیبر روحانی جوان هم شهید شد. بابا به حقالناس خیلی حساس بود. میگفت چیزی که بد است برای همه بد است، نه اینکه بگوییم برای مردم بد است و برای ما خوب. وقتی نوجوان بودم ماه رمضان معدهام خونریزی کرد. نمیتوانستم روزه بگیرم. خیلی ناراحت بودم که در سن نوجوانی نمیتوانم روزه بگیرم. شب خواب دیدم در یک جایی شبیه آلاچیق بزرگ هستم. پتوهای سربازی طوسیرنگ روی مردم کشیده شده و همه خواب هستند. سمت چپم آتش بود و سمت راستم باغ بزرگی بود. گفتم خدایا اینجا کجاست. صدایی شبیه صدای پدرم را شنیدم. تا بابا را دیدم قوت قلب گرفتم و بغلش کردم.
گفتم بابا اینجا کجاست؟ یادم بود اگر در خواب انگشت اشاره یا شست مرده را بگیرم از آن دنیا تعریف میکند. نمیدانستم کدام انگشتش را گرفتم. گفتم: «بابا بگو اینجا چه خبر است؟» گفت: «چرا ناراحتی؟ از اینکه بهخاطر بیماری روزه نگرفتی غصه میخوری؟ حقالله را خدا میبخشد. سعی کن حقالناس گردنت نباشد که خدا نمیگذرد. نماز ستون دین است، بخوان. حقالناس نداشته باش. غیبت نکن و تهمت نزن، دیگران را با زبان و عملت آزار نده. من شفیعت میشوم.» پدرم به مردم اشاره کرد و گفت: «اینجا عالم برزخ است. آدمهایی که اینجا دیدی، تقاص گناهشان را پس میدهند. کسانی که اهل بهشت هستند در باغ سرسبز هستند و جهنمیها داخل آتش میشوند.»
از شهادت پدرتان چگونه باخبر شدید؟ نحوه شهادتش چطور بود؟
ابتدا پدرم زخمی شده بود و برادرم به اهواز رفت. تا به اهواز رسید گفتند پدرت به شهادت رسیده است. به فامیل گفته بودند پدر تصادف کرد و زخمی شده، اما مادرم از حالت برادرم متوجه شهادت پدرم شد. تا پیکر پدرم بیاید یک هفته طول کشید و خانه ما مراسم بود. نحوه شهادتش هم به این صورت بود که پدرم با اتوبوس رزمندهها را از اهواز به خط مقدم میبرد و نیمههای شب به اهواز برمیگردد. بین راه خمپاره به اتوبوس پدرم اصابت میکند. ماشین انحراف پیدا میکند و کل سقف اتوبوس روی سر پدرم میافتد. از ناحیه سر و شاهرگ گردن به او آسیب وارد میشود. به بیمارستان اهواز منتقلش میکنند و همانجا به شهادت میرسد. کمکرانندهاش میگفت قبل از اصابت خمپاره به رمضانعلی گفتم: «چرا نمیخوابی؟» پدرم میگوید: «حال عجیبی دارم. نمیخواهم این حال عجیب را از دست بدهم.» وقتی خمپاره اصابت میکند کمکراننده سالم میماند و پدرم به شهادت میرسد.
شما 9 فرزند بودید؛ مادرتان بعد از شهادت پدرتان چطور خانواده را اداره کرد؟
فاصله سنی پدر و مادرم به طور واقعی سه سال بود. هرکسی مادرم را نگاه میکرد فکر میکرد زنی 30 ساله است. خیلی جوان به نظر میرسید. تا زمانی که پدرم بود تمام امور زندگی را به عهده داشت و نمیگذاشت مادرم سختی روزگار را ببیند. مادرم زن خانه بود مدیریت زندگی نمیدانست. بعد از شهادت پدرم بیتکیهگاه شد، اما به خاطر بچهها ایستادگی کرد و ازدواج نکرد. برادر بزرگم به امور خانواده رسیدگی میکرد. مادرم کارهای خانه را انجام میداد و کارهای بیرون خانه برعهده برادرم بود. برادرم موقع شهادت پدرم متأهل بود و دو فرزند داشت. سه برادر و خواهرم ازدواج کرده بودند، اما شش فرزند مجرد بودیم. مادرم دنبال شستن و سابیدن بود. با سختی بچهها را بزرگ کرد. خیلی سختی کشید و شکسته شد. دائم گریه میکرد. مادربزرگم آن موقع زنده بود. بعد از شهادت پدرم، سال 66 سکته کرد و دو سال بعد فوت کرد. پدرم به خوابشان میآمد. میگفت اینقدر گریه نکنید جای من خیس میشود. با گریه و بیتابی شما من اینجا اذیت میشوم. مادرم آدمی نبود که پایش به بنیاد شهید باز شود. درکل سعی میکردیم از شهادت پدرم استفاده نکنیم. خواهرم که الان پزشک است جایی نگفت دختر شهید است. اذیتش میکردند و زخم زبان میزدند. وقتی که مادرم سرطان گرفت بنیاد شهید گفت از پزشکی که مادر را جراحی کرده نامه بیاوریم. خواهرم گفت من از استادم نامه نمیگیرم، چون کسی نمیداند فرزند شهید هستم. در نمره دادن اذیت میکنند. دورانی که درس خواند از سهمیه استفاده نکرد.
حضور شهیدتان را در زندگی روزمرهتان احساس میکنید؟
من دائم پدرم را احساس میکنم. یک بار مشکلی برایم پیش آمده بود. میخواستم به بنیاد شهید بروم. پدرم به خوابم آمد گفت هر وقت مشکل داشتی سرخاک من بیا به من بگو، اما به دیگران نگو. بالاخره شهدا راهی را رفتند که پیش خدا اجر و قرب دارند و میتوانند شفاعت کنند. خیلی از گرههای زندگی با توسل به شهدا باز شده است. برخی از دوستانم را که اعتقاد سستی داشتند به مزار شهدا بردم، متوسل شدند و حاجت گرفتند. بعداً تماس میگرفتند که حاجتشان را از شهدا گرفتهاند.
کسی را میشناسم سرطان داشت. مادرش میگفت دیگر نمیشود کاری کرد. همسایه بودیم. وقتی به خانهشان رفتم پرچم امام حسین (ع) خانهشان بود. گفتم نذر میکنم پسرت خوب شود فقط بعد از شفایش حتماً به شلمچه قدمگاه شهدا و بعد به زیارت امام حسین (ع) بروید. پسر دوستم جراحی شد. دکتر گفت معجزه شد. پسر دوستم با پای خودش به شلمچه و بعد به کربلا زیارت امام حسین (ع) رفت.
منبع : روزنامه جوان
انتهای پیام/
بازگشت به صفحه رسانهها
R1437/P/S9,1299/CT12منبع: تسنیم
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۶۶۰۳۰۹۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
بی گدار به آب زد تا نجاتگر باشد/ روایت فداکاری یک مادر در سیل کازرون
مادری ۵۰ ساله در سیل هفته گذشته شهر کازرون دل از خانواده و ۲ فرزند خود برید و برای نجات یک پیرمرد سالخورده به آب زد اما دیگر زنده بازنگشت.
به گزارش مشرق، در میانه سیلاب هفته گذشته در شهرستان کازرون مردم این شهر شاهد از خودگذشتگی و ایثار یک زن و مادر ۲ فرزند بودند.
زنی فداکار در شهرستان کازرون برای نجات مردی سالخورده گرفتار در سیلاب دل از ۲ فرزند و خانواده اش دل برید و به دل سیلاب زد.
این زن ۲ پسر نوجوان ۱۷ و ۱۲ ساله دارد و با این وجود جان خود را برای نجات یک شهروند سالخورده فدا کرد.
پسر بزرگ این زن اینگونه این ماجرا را روایت می کند.
محمدمهدی دهقان پسر ۱۷ ساله این زن گفت: ساعت ۷ عصر، روز چهارشنبه ۲۹فروردین، با مادرم بهنام ماهیجان، برای خرید نان به نانوایی رفته بودم که ناگهان باران شدت گرفت.
او ادامه داد: شدت بارش زیاد بود و ما بعد از خرید نان سوار ماشین شدیم و راه خانه را در پیش گرفتیم که شدت باران به حدی بود که رانندگی سخت شده بود، بهطوری برای لحظاتی در گوشه خیابان توقف کردیم به امید اینکه باران کمتر شود، اما هر لحظه شدت باران بیشتر میشد.
او ادامه داد: مادرم که دید شدت باران کمتر نشده گفت که برویم و منتظر ماندن فایده ندارد، وقتی به خیابان تپه شادی رسیدیم، پیرمردی را دیدیم که داخل جوی بزرگ آب افتاده و در سیلاب گرفتار شده بود و هر لحظه امکان داشت آب او را با خود ببرد که از آنجا که سیلاب سطح خیابان را هم گرفته بود کسی نمیتوانست به پیرمرد کمک کند.
زن ۵۰ساله و پسرش نمیتوانستند پیرمرد را در همان حال رها کنند، این بود که تصمیم گرفتند هرطوری شده او را نجات دهند.
محمدمهدی میگوید: با ماشین به سمت پیرمرد رفتیم اما آب خیلی بالا آمده بود و شدت سیل زیاد شده بود. من از ماشین پیاده شدم و بهسوی پیرمرد رفتم و مادرم نیز پشت سرم آمد و دائم فریاد میزد که مواظب باشم و احتیاط کنم، اما شرایط طوری بود که من نمیتوانستم به پیرمرد کمک کنم. بنابراین مادرم دست بهکار شد و به سوی پیرمرد رفت و هر طوری بود او را از جوی آب بیرون کشید، اما درهمان لحظه پایش سر خورد و خودش داخل جوی افتاد و سیلاب مادرم را با خود برد و من هرچه دویدم نتوانستم او را بگیرم، سیلاب مادرم را برد تا جایی که او زیر پلی گیر کرد و زیر آب ماند و امکان نجاتش نیز وجود نداشت.
پسر این زن که با یادآوری لحظاتی که مادرش در سیلاب گیر افتاده بود، بغض کرده، ادامه میدهد: همان لحظه به آتشنشانی زنگ زدیم اما آنها در ترافیک مانده بودند، باران نیز همچنان میبارید و ما نمیدانستیم در این لحظات هولناک چه کاری باید انجام دهیم. مادرم به زیر آب رفته بود و چند نفر که آنجا بودند برای نجات مادرم تلاش کردند تا او را از زیر آب بیرون بکشند.
محمد مهدی اضافه کرد: بالاخره بعد از اینکه مادرم مدت زمان طولانی زیر آب مانده بود، او را بیرون کشیدیم اما مادرم نفس نمیکشید، حتی آمبولانس هم در راه گیر کرده بود و وقتی خود را به مادرم رساند، خیلی دیر شده بود، مادرم دیگر ضربان نداشت و هرچه به او شوک دادند بی فایده بود و او جانش را از دست داد.
روایت ایثارگرایانه این زن هرچند تلخ است اما قطعا یاد این فداکاری همواره در خاطر مردم و اهالی استان فارس خصوصا شهرستان کازرون باقی خواهد ماند.
منبع: ایرنا