Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «قدس آنلاین»
2024-04-24@23:33:03 GMT

یک داستان خیلی عالی

تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۶۹۲۵۴۸۵

یک داستان خیلی عالی

کسی درباره زندگی و دو بار شهادتِ «حاج غلامرضا عالی» چیز زیادی نمی‌داند. داستانی که از آن روایت‌های ناب دوران انقلاب است و آدم وقتی آن را می‌خواند، بارها و بارها از خودش می‌پرسد چطور تا امروز هیچ سینماگر یا داستان‌نویسی، سراغ «حاج غلامرضا عالی» نرفته تا از زندگی او فیلم و رمانی ارزشمند را بیرون بکشد؟

فؤاد آگاه /

فکر کنم جشنواره فیلم فجر سال گذشته بود که «الیور استون» به ایران آمد و در کارگاه آموزش فیلم‌سازی سخنرانی کرد و گفت: «.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

.. شما باید در مورد انقلاب خودتان فیلم بسازید اما فیلم‌های جذاب و سرگرم‌کننده...». کاری ندارم که آن روز گویا برخی از حاضران در کارگاه آموزشی به استون اعتراض کردند که حرف‌های سیاسی نزند! اما واقعیت این است که فیلمسازان ما، انگار سوژه‌ها و موضوعات انقلاب اسلامی را یا ندیده و نمی‌بینند و یا خوب ندیده و با دقت آن‌ها را بالا و پایین نکرده‌اند. اصلاً بگذارید ماجرا را جور دیگری بگویم. سه سال و نیم پیش که زندگی‌نامه «حاج غلامرضا عالی» در کتاب «شب چهلم» منتشر شد، هنوز خیلی‌ها در ایران او را نمی‌شناختند. حتی همین حالا هم به نظر می‌رسد کسی درباره زندگی و دو بار شهادتِ «حاج غلامرضا عالی» چیز زیادی نمی‌داند. داستانی که از آن روایت‌های ناب دوران انقلاب است و آدم وقتی آن را می‌خواند، بارها و بارها از خودش می‌پرسد چطور تا امروز هیچ سینماگر یا داستان‌نویسی، سراغ «حاج غلامرضا عالی» نرفته تا از زندگی او فیلم و رمانی ارزشمند را بیرون بکشد؟

قهرمان مردم کوچه و بازار

هفته پیش و همزمان با سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، برخی خبرگزاری‌ها و سایت‌ها، شاید برای آن‌ها که حوصله خواندن کتاب مفصل زندگی‌نامه را ندارند، بخش‌هایی جذاب از زندگی جانبازی که با فاصله ۴۰ سال، دو بار شهید شد را منتشر کردند. این زندگی‌نامه مختصر و داستانی، روایت بخش‌های بسیار جذاب و هیجان‌انگیز زندگی و مبارزات «حاج غلامرضا عالی» بود که از زبان همسرش در گفت‌وگو با «فارس» روایت شده بود. بخش‌هایی از ماجرا را در ادامه بخوانید و خودتان قضاوت کنید که برای ساختن فیلم‌های جذاب و نوشتن رمان‌های پرمخاطب، مگر سوژه‌هایی بهتر از قهرمانان مردمی کوچه و بازار پیدا می‌شود؟ سوژه‌هایی مانند حاج غلامرضا عالی که یک بار سال ۵۷ به گمان همه شهید می‌شود و یک بار هم دو سال پیش که با جمجمه‌ای تقریباً مصنوعی و سرهم‌بندی شده با بیش از ۲۰ عمل جراحی، حریف بیماری و صدمات ناشی از مجروحیت سال ۵۷ نمی‌شود و به کاروان شهیدان انقلاب می‌پیوندد.

ضربِ دست رضا ...

روز ۲۱ بهمن یک خبر کافی بود تا مردم از همه‌جا به طرف پادگان نیروی هوایی حرکت کنند. خبر رسید گاردی‌های رژیم، این پادگان را محاصره کرده و می‌خواهند انتقام بیعت تاریخی ۱۹ بهمن را از پرسنل نیروی هوایی بگیرند. من و گروه ۱۰ نفره‌ای که داشتیم، خودمان را به «سه راهی مرگ» در محدوده میدان امامت (میدان وثوق) رساندیم. این سه راهی که از دو طرف به مراکز نظامی منتهی می‌شد، کاملأ تحت تسلط نیروهای گارد بود. به محل که رسیدیم، از دیدن آن‌همه تانک خشکمان زد. اگر آن تانک‌ها به محل اجتماع مردم می‌رسیدند، یک‌جورهایی قتل عام به راه می‌افتاد. باید کاری می‌کردیم. به طرف ساختمانی در ضلع شمال غربی میدان رفتیم و خودمان را به پشت‌بام رساندیم. از آنجا کاملأ به معرکه اشراف داشتیم.

کم‌کم کوکتل مولوتوف‌ها را بیرون آورده و آماده عملیات شدیم. بچه‌ها خطاب به من گفتند: رضا! ضربِ دست تو از همه ما بیشتر است. تو پرتاب کن. چند بطری برداشتم و بعد از نشانه‌گیری، یکی‌یکی بطری‌ها را به سمت سه تانکی که در تیررسمان بود، پرتاب کردم. یکی از بطری‌ها روی تانک روبه‌روی سینما ماندانا فرود آمد و آن را به آتش کشید. آن‌هایی که در خیابان بودند، بعدها تعریف کردند بعد از این اتفاق، سرهنگ «لطیفی» فرمانده گارد رو به تانک‌ها فریاد زد: پس چرا حرکت نمی‌کنید؟ یکی از سرنشینان تانک با اشاره به پشت‌بام و نشان دادن من، گفته‌بود: از آنجا ما را نشانه گرفته‌اند... همین حرف کافی بود تا سرهنگ پشت مسلسل تعبیه شده روی تانک بپرد و پشت‌بام را هدف بگیرد. تا به خودم بجنبم دو گلوله از سمت تانک رسید و به سرم اصابت کرد... من از طبقه سوم به پایین پرتاب شدم ...

این که زنده است

همه آن‌هایی که همراه غلامرضا عالی بودند، مطمئن شدند او با اصابت آن دو گلوله به سرش و سقوط از سه طبقه روی آسفالت خیابان، شهید شده است. خودش هم بعدها گفت: «هیچ‌وقت نفهمیدم چه کسی مرا به بیمارستان نیروی هوایی رسانده‌بود و حتی آن‌قدر حواسش جمع بود که پیراهن یک سرباز کشته‌شده به نام «امیر مرادی» را هم تنم کرده‌بود تا به‌عنوان یک مخالف رژیم، با من در بیمارستان بد رفتاری نشود. سه روز در میان پیکر شهدا در بیمارستان ماندم و یک روز هم در سردخانه بودم. روز پنجم به بهشت زهرا منتقل شدم و مرا غسل و کفن هم کردند! اما خدا نمی‌خواست پرونده زندگی من بسته شود. آن روز یک پزشک جراح که ظاهراً دنبال برادرزاده‌اش می‌گشت، به آنجا آمده‌بود و برای پیدا کردن گمشده‌اش، با دقت پیکر شهدا را وارسی می‌کرد. نوبت که به من رسید، همین که کفن باز شد، در یک لحظه ضربان شاهرگ گردنم توجه دکتر را جلب کرد. با تعجب و هیجان گفت: این که زنده‌ست!؟ با وجود مقاومت کارکنان غسالخانه، دکتر مرا با ماشین خودش به بیمارستان برد و با کمک همکاران متخصصش سرم را عمل کرد. پس از عمل، ‌ ۱۰ روز بیهوش بودم و درست روزی که مسئولان بیمارستان از من قطع امید کردند و پیکر بی‌جانم را به سردخانه فرستادند، ‌ در میانه‌های راه به هوش آمدم! همه انگشت به دهان مانده بودند که این دیگر چه اعجوبه‌ای است»!

مراسم سوم، هفتم و چهلم

خلاصه او را به بخش منتقل کردند اما وضعش بهتر از یک مرده نبود. در ظاهر زنده بود اما نه قدرت تکلم داشت و نه پاها و دست‌هایش حرکت می‌کرد. یک فلج مطلق بود؛ ‌ آن هم مجهول‌الهویه. بدتر از همه، با استناد به لباسی که روز اول به تن داشت، جایی هم اگر اسمش را نوشته بودند، به نام «امیر مرادی» ثبت شده‌بود. خانواده غلامرضا از هر راهی رفتند، به بن‌بست رسیدند. از زیر پا گذاشتن همه بیمارستان‌ها، پزشکی قانونی و حتی غسالخانه بهشت زهرا(س) بگیرید تا چند نوبت چاپ عکسش در روزنامه به‌عنوان گمشده. دست آخرهم بعد از روزها بی‌خبری، ‌ پدر و مادرش برای کسب تکلیف خدمت آیت‌الله «عبدالحمیدی» روحانی برجسته انقلابی و معتمد محله‌شان رفتند. ایشان هم گفت حالا که شما تمام مراحل مورد نیاز را برای پیدا کردن پسرتان طی کرده‌اید اما به نتیجه نرسیده‌اید، می‌توانید برای او به‌عنوان شهید مفقودالأثر مراسم برگزار کنید. این برای خانواده‌ای که یک پسرشان هم در ۱۵ خرداد ۴۲ شهید شده‌بود، داغ سنگینی بود. خلاصه مراسم سوم و هفتم پسر شهید دومشان را در مسجد محله برگزار کردند.

شهید، زنده است

آن روزها یک خانم خیّر به نام خانم «عبدی» به بیمارستان می‌آمد و بیمارانی که کسی را نداشتند، ‌تر و خشک می‌کرد. یک روز انگار خدا به دل و ذهن او انداخت که صفحات گمشده روزنامه‌ها را با دقت بخواند، شاید اثری از خانواده این بیمار فلج و بی کس و کاری که سر و صورتش باندپیچی شده بود، پیدا کند. عجیب اینکه با وجود سر و صورت کاملاً باندپیچی شده غلامرضا، ‌ احساس کرد یکی از عکس‌ها در صفحه گمشده‌های روزنامه، شبیه همین بیمار زیر دستش است. بقیه ماجرا را سال‌ها بعد خود حاج غلامرضا این طور تعریف کرده: «خانم عبدی آن عکس را در مقابل چشمانم گرفت تا عکس‌العمل مرا ببیند. چهره خودم را شناختم اما قدرت تکلم نداشتم. باز هم خدا خودش دست‌به‌کار شد و اشک به چشمانم آورد. همین کافی بود که خانم عبدی مطمئن شود حدسش درست بوده. تلفن خانه‌مان را گرفت و با اینکه سخت توانست اعتماد پدرم را جلب کند، اما آن‌قدر با خانه‌مان تماس گرفت تا بالأخره برادرم راضی شد همراه دوستش به بیمارستان بیاید. درست در روزی که خانواده‌ام در تدارک مراسم چهلم من بودند، برادرم بالای سرم آمد و با دیدن من از هوش رفت. دوستش بلافاصله به محله رفت و همه را خبر کرد. مراسم چهلم به هم خورد و این خبر در محله پیچید که شهید غلامرضا عالی زنده شد»!

داره حرف می‌زنه

دکترها گفته بودند این پسر، ماندنی نیست. درنهایت تا دو هفته دیگر! اما دل پدر و مادر حاجی روشن بود. او را با بدن فلج، روی برانکارد به خانه بردند و سختی‌ها تازه شروع شد. حتی بعضی‌ها گفتند او را به آسایشگاه ببرند. مادر اما جلویشان ایستاد که: «همه کارهایش را خودم انجام می‌دهم. نوکرش هم هستم»! بقیه ماجرا با خوابی که غلامرضا می‌بیند و یک نفر در عالم رؤیا به او می‌گوید «تو را شفا دادیم... به دیدار امام خمینی(ره) برو» ادامه پیدا می‌کند. غلامرضا هنوز زبان به حرف زدن باز نکرده اما آن‌قدر با چشم و ابرو به عکس امام(ره) اشاره می‌کند که بقیه متوجه می‌شوند و خلاصه اوایل سال ۵۸ او را به دیدار امام(ره) می‌برند. امام(ره) به طرف غلامرضا آمدند، دستی به سرش کشیدند و گفتند اگر ما الان اینجا نشسته‌ایم و راحت نفس می‌کشیم، از برکت این‌هاست. چای که آوردند، امام دو حبه قند برداشتند و داخل استکان چای انداختند و همان‌طور که چای را هم می‌زدند، دقایقی بر آن دعا خواندند. پدر گفت: استخوان سر غلامرضا از بین رفته و قسمتی از جمجمه، نرم و بدون استخوان مانده. اگر لطف کنید نامه‌ای به ما بدهید، برای معالجه او را به خارج از کشور می‌بریم تا از فلج شدن نجات پیدا کند. امام(ره) گفت: از درمان پسرتان در اینجا ناامید شده‌اید، از جدّه‌ام حضرت زهرا(س) هم ناامید شده‌اید؟ امام(ره) استکان چای را برداشتند و مقداری از آن را میل کردند و بعد، استکان را به دهان غلامرضا نزدیک کردند تا او از چای بخورد... چند روز بعد، ۱۳ رجب، میلاد امیرالمؤمنین(ع) مادر پشت تلفن بریده بریده داشت برای پسر دیگرش توضیح می‌داد که: بیا ... داداشت شفا گرفته. داره حرف می‌زنه...!

منبع: قدس آنلاین

کلیدواژه: شهید عالی شهداء نیروی هوایی زندگی نامه شهید شد سوژه ها امام ره پشت بام دو بار آن قدر آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۶۹۲۵۴۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بازشدن «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» در بازار نشر

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب داستانی «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» نوشته پیام ابراهیمی به‌تازگی با تصویرگری مهناز سلیمان‌نژاد توسط انتشارات فاطمی برای کودکان منتشر و راهی بازار نشر شده است. این‌کتاب یکی از عناوین مجموعه «کتاب‌های طوطی» (واحد کودک و نوجوان انتشارات فاطمی) است.

این‌ناشر پیش‌تر دو داستان پلیسی «دایناسور در مرغدانی» و «خانه سنگی» را هم از مجموعه «گورکن و راسو» منتشر کرده است.

کتاب پیش‌رو دربرگیرنده یک‌داستان پلیسی برای کودکان است که شخصیت‌ اصلی‌اش یک‌جغد کارآگاه است. او از کودکی علاقه زیادی به سرنخ‌ها داشته و با دنبال‌کردنشان، به پاسخ‌های دلگرم‌کننده می‌رسیده است. همیشه هم دوست داشته همه جزییات را یادداشت کند. چون توجه به جزییات مهم‌ترین ویژگی یک‌کارآگاه است.

از دیگر شخصیت‌های داستان «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» می‌توان به «مقتول (ملقب به سون سوناریان)» اشاره کرد که یک‌خفاش نوجوان سربه‌هوا و بازیگوش است. او هیچ‌وقت نتوانست کارآگاه شود و از آن‌جا که نتوانست، تبدیل به مقتول شد. خانم همسایه که یک‌کلاغ پیر و تنهاست هم در کنار جناب معلم که یک‌خفاش دیگر است، ازدیگر شخصیت‌های این‌داستان هستند. اما این‌قصه یک «قاتل» هم دارد که ملقب به سون‌سَن سان‌سوناریان است و او هم یک‌خفاش است و نام سخت و پیچیده‌اش باعث می‌شود حرف‌زدن از او سخت و پیگیری پرونده‌اش هم سخت‌تر باشد.

کارآگاه قصه در حال روایت گذشته خود و پرونده‌ای است که وقتی جوان بوده، باعث تغییر مسیر زندگی‌اش شده است؛ پرونده قتل مرموز یک‌خفاش جوان. او می‌گوید به‌نظر می‌آمد پای یک قاتل زنجیره‌ای در میان باشد. در این‌صورت جان هزاران خفاش در خطر بود اما سرنخ‌ها با هم جور در نمی‌آمدند. کارآگاه می‌گوید هرطور که بوده باید معمای پرونده را حل می‌کرد چون در غیراین‌صورت حیثیت خانوادگی‌اش به باد می‌رفت و لکه ننگی بر پیشانی شغل آباواجدادی‌اش باقی می‌ماند...

«پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» در ۱۳ فصل نوشته شده است.

در قسمتی از این‌کتاب می‌خوانیم:

از خانه کلاغ که بیرون آمدم، دفترچه‌ام را بیرون آوردم و یادداشت‌هایی را که نوشته بودم، مرور کردم. باید چندمتهم دیگر هم پیدا می‌کردم. ذهنم عجیب درگیر آن سرنخ بزرگ شد. همان سرنخ بزرگی که امواج صوتیِ زیرش به گوش خانم و آقای سوناریان می‌رسید. همان سرنخ بزرگی که احتمالا سون قرار بود خوراکی‌ها را با او بخورد. سرنخ بزرگی که می‌توانست من را به سون برساند.

تصمیم گرفتم در غارهای اطراف گشتی بزنم. چندغار را گشتم تا اینکه بالاخره توی یکی از غارها به سرنخ جدیدی رسیدم: بقایای آتشی که روی سقف به پا شده بود؛ چند سیخ آویزان و ته‌مانده غذاهایی که اینجا و آنجا روی زمین ریخته بود. می‌شد حدس زد در آن‌اطراف خبرهایی بوده. و بعد در کنار همه آن‌ها یک تصویر، یک عکس دونفره: دوخفاش در کنار هم. لب‌های خفاش جوان سرخ بود. آیا او واقعا یک خفاش بود یا یک‌خون‌آشام؟ آیا رد خون متعلق به سون بود؟ آیا آن‌عکس لحظاتی پیش از مرگ سون گرفته شده بود؟ یا حتی بعد از مرگ او؟ چشم‌های نیمه‌باز سون هر احتمالی را ممکن می‌ساخت. پرونده داشت پیچیده می‌شد.

این‌کتاب با ۸۰ صفحه مصور، شمارگان هزار و ۵۰۰ نسخه و قیمت ۱۵۰ هزار تومان منتشر شده است.

کد خبر 6086247 صادق وفایی

دیگر خبرها

  • داستان عجیب تعویض پیراهن موسیالا با مسی
  • موسیالا فاش کرد: داستان عجیب تعویض پیراهن با مسی
  • همه چیز درباره قلعه جنی کیش
  • 10 سریال گانگستری تماشایی که بر اساس داستان واقعی ساخته شدند(+عکس)
  • نویسنده‌ای که برای مخاطب دام پهن نمی‌کند
  • بازشدن «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» در بازار نشر
  • روایت سینمایی پرونده‌های قضـــایی
  • سوژه‌‎های فوتبالی در قاب تصویر
  • «اسلحه مادری» در قاب شبکه دو
  • مجموعه داستان دوباره همان زخم‌ها را به صورتم بزن در کرمانشاه منتشر شد