به قلم ویلیان در The Players Tribune؛ زندگی من (بخش دوم)
تاریخ انتشار: ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۷۴۵۶۳۱۰
مجموعه یادداشتهای تریبون بازیکنان، نگاهی به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز میاندازیم. این داستانها به قلم خود بازیکنان نوشته شدهاند و حقیقیترین اتفاقات را با جزئیات تعریف میکنند.
طرفداری- زندگی یک فوتبالیست برزیلی به هیچ وجه ساده نیست. ما برزیلی ها یک اصطلاح داریم که می گوید «در برزیل همه سرمربی هستند» و من می توانم این موضوع را تایید کنم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
همیشه بعد از بازی برای چلسی، به رختکن برمی گردم و تلفنم را روشن می کنم، با حجم زیادی از پیام های صوتی آن ها مواجه می شوم. بدون از دست دادن یک بازی، تمام بازیهایم را تماشا می کنند و ایده های خودشان را به من منتقل می کنند. غالبا هم می بینم که تاریخ پیامهایشان به نیمه اول برمی گردد و این در حالی است که من، در آن زمان مشغول دویدن در زمین بودم. معمولا اولین پیام را پدرم، سورینیو می فرستد.
«پسر، ببین دارم بازی رو تماشا می کنم. باید بیشتر به وسط زمین بری.» پیام بعدی از سمت همسرم ونسا است که می گوید «عزیزم، چرا بیشتر سانتر نمی کنی؟» بعد نوبت به دو دخترم والنتینا و مانوئلا می رسد.
به قلم ویلیان در The Players Tribune؛ زندگی من (بخش اول)
میلیون ها کودک در برزیل رویای من را دنبال می کنند. برخی بسیار با استعداد هستند اما در میانه راه انگیزهشان را از دست می دهند. بعضی از آن ها مصدوم می شوند، دسته دیگری شک و تردید به دل راه می دهند و فقط افرادی به رویای من می رسند که از تمام این مشکلات عبور کنند. خوشبختانه، هیچوقت قید این رویای بزرگ را نزدم.
همچنین خوش شانس بودم که پدرم را داشتم. وقتی 15 ساله بودم، او کسی بود که به من گفت اگر واقعا می خواهم حرفه ای شوم، باید بین فوتبال و فوتسالی از چهار سالگی بازی می کردم، انتخابم را انجام دهم. او به من کمک کرد تا متواضع بمانم. اگر در فوتبال واقع خوب باشید، همه چیز دست به دست هم می دهند تا پیشرفت کنید و واسطه ها خیلی زود شما را کشف می کنند. من همچنین غرور بازی برای تیم ملی جوانان را داشتم که اگر مراقب نباشید، ممکن است کاری کند فکر کنید دستاوردی کسب کردهاید و خودتان را قهرمان بدانید. اما پدرم هرگز به من اجازه نمی داد که فکر کنم چیز خاصی بوده ام.
می دانستیم که این رقابت قرار است بی نظیر پیش برود. یک ضرب المثل وجود دارد که می گوید «اگر همه روزی یک شیر بکشند، تو باید یک شیر و نیم بکشی.» پدرم همیشه این را به من می گفت تا بدانم از هیچ لحاظ به فردی برتری ندارم. پس از آن، خیلی زود به تیم اصلی کورینتیناس راه یافتم و فرصتی بزرگ به دست آوردم. در آگوست 2007 وقتی 19 ساله بودم، پیشنهادی را از شاختار دونتسک دریافت کردم. همانطور که می دانید هر بازیکن برزیلی آرزو دارد که در اروپا بازی کند، مخصوصا برای یکی از باشگاه های بزرگ. باید اعتراف کنم قصد نداشتم خیلی زود برزیل را ترک کنم و مطمئنا فکرش را هم نمی کردم به اوکراین بروم اما کورینتینانس واقعاً نیاز داشت در آن شرایط فروش داشته باشد و شاختار واقعاً من را می خواست. بنابراین من و پدرم برای بررسی امور به آنجا رفتیم.
مردم شاختار خیلی انسان های قانع کنندهای بودند. وقتی پرواز ما در فرانسه به زمین نشست، یک جت خصوصی در انتظارمان بود. من دائم می گفتم «لعنتی» چون پیش از این هرگز سوار جت نشده بودم. تنها چیزی که درباره دونتسک می دانستیم این بود که قرار بود مکانی سرد باشد اما خوشبختانه تابستان بود و خیلی گرم. من فکر کردم قطعا زمستان ها نمی توانند زیاد سرد باشند. چند وقت بعد با سرمربی تیم، میرشا لوچسکو و برخی از بازیکنان از جمله فرناندینیو، لوئیز آدریانو و ایلسینو ملاقات کردم که همه برزیلی بودند. امکانات خوب به نظر می رسید. سرانجام من و پدرم نتیجه گرفتیم که می تواند یک شروع عالی برای من در اروپا باشد و به همین دلیل تصمیم گرفتم به شاختار بپیوندم.
البته وقتی سرانجام زمستان فرا رسید، دشوار بود. سرما، برف ... من هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم اما خدا را شکر همه چیز خوب پیش رفت. من حمایت هم تیمی های برزیلیام از جمله براندائو و ژادسون را احساس می کردم. به شرایط عادت کرده بودم. حتی روسی یاد گرفتم! در ابتدا مجبور شدم از یک مترجم استفاده کنم، اما به آرامی کلمات و عبارات را برداشتم و در نهایت توانستم این زبان را درک کنم.
اوکراین، جایی بود که من تبدیل به یک مسیحی متعصب شدم. در کودکی، هر یکشنبه به همراه پدر و مادرم به یک کلیسای کاتولیک می رفتم اما هنگامی که در اوکراین بودم، احساس کردم که نزدیکی واقعی به خدا، در حال رخ دادن است. وقت بیشتری را با ژادسون و فرناندینیو سپری می کردم. آن ها در خانه خود از من پذیرایی می کردند و آن جا، جایی بود که ما کتاب مقدس را با هم مطالعه می کردیم. در آن لحظات فهمیدم كه كتاب مقدس چیست و واقعا اساس حق و باطل چیست. بنابراین من عیسی مسیح را به عنوان منجی پذیرفتم. من و همسرم در آنجا غسل کردیم.
در همان زمان با ایجنتم صمیمی شدم. او در لندن زندگی می کرد و یک بار پیش او رفتم تا دیداری را در استمفورد بریج تماشا کنم. کم کم چلسی و لیگ برتر را دنبال می کردم. عاشق جو استمفورد بریج شده بودم؛ عاشق خود شهر شده بودم. کاملا نمی توانم لندن را توصیف کنم، اما همینقدر می گویم که این شهر چیز خاصی دارد.
پنج سال و نیم را در شاختار گذراندم. در ژانویه سال 2013، به آنژی ماخاچ قلعه در روسیه رفتم اما شش ماه بعد آن ها دچار مشکلات مالی شدند و به من اجازه دادند یک باشگاه دیگر پیدا کنم. بنابراین هفته ها مذاکرات آغاز شد. بسیاری از باشگاه ها من را می خواستند اما هدفم چلسی بود و در پایان، خدا را شکر توانستم رویای خود را تحقق بخشم. هنوز هم به یاد دارم که وقتی از باشگاه، امکانات و ورزشگاه دیدن کردم، خوشحال شدم. به نظر می رسید خداوند آنچه را که می خواستم شنیده و پاسخ داده است.
وقتی به چلسی پیوستم، اتفاقات زیادی رخ داد که شخصیت من را شکل داد. سال اول ناامید کننده بود چون برای قهرمانی می جنگیدیم اما سوم شدیم. همچنین به مرحله نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا راه پیدا کردیم و در مقابل اتلتیکو مادرید کنار رفتیم. سخت ترین دوره زمانی بود که با آنتونیو کونته قهرمان لیگ برتر شدیم. آن فصل خیلی روی نیمکت نشستم اما بدترین اتفاق از دست دادن مادرم بود. او در حال نبرد با سرطان بود و کار کمی از دستم برمی آمد. در آن دوره حمایت های زیادی از پدر و همسرم دریافت کردم. دردناک بود اما چیزهای زیادی یاد گرفتم. بالغ شدم و حتی به خدا نزدیکتر شدم.
البته من در چلسی لحظات خوشی زیادی داشته ام. هواداران از روز اول با من خوب رفتار کردهاند. وقتی آن ها نام من را صدا می زنند، احساس خوشبختی و افتخار می کنم. آن ها به من اعتماد به نفس می دهند، به همین خاطر همیشه سعی کرده ام جواب عشق و محبتشان را در زمین بدهم.
سال 2015 را که با ژوزه مورینیو قهرمان شدیم، فراموش نخواهم کرد. وقتی قهرمان می شوید، شادترین لحظات عمرتان را تجربه می کنید. سه بازی به پایان فصل باقی مانده بود و ما قهرمان شده بودیم. در داخل و بیرون از زمین، جشن به پا کرده بودیم. مورینیو گفته بود اگر زودتر قهرمان شویم، چهار روز اجازه تعطیلی خواهد داد. بنابراین در ادامه لیگ، هفته ای یک جلسه تمرین می کردیم و بنابراین فرصت بیشتری پیدا کرده بودم تا با خانواده باشم.
همه درباره بهترین مربیانی که داشته ام، از من سؤال می کنند. بدون شک مورینیو یکی از آن هاست. ما رابطه خاصی داشتیم. او واقعا چندین چیز از شما می خواست به همین دلیل برخی درگیری ها اجتناب ناپذیر بود اما طبیعی با این چالش ها مواجه می شدیم. او خطاهایم را گوشزد می کرد اما اگر هم خوب بازی می کردم، به تعریف و تمجید می پرداخت. عاشق مدیریت او بودم. از اون چیز های زیادی یاد گرفتم. ژوزه حتی بعد از اینکه چلسی را ترک کرد، درباره من خوب صحبت کرد. ما هنوز هم دوست هستیم. گاهی اوقات به یکدیگر پیام می دهیم. وقتی که در منچستر یونایتد بود، از من خواست که به آنجا بروم.
بازی کردن برای لمپارد را هم دوست دارم. لمپارد برای ما یک موهبت است - همه شما می دانید که او چقدر بازیکن خوبی بود - و من به عنوان یک بازیکن احساس می کنم که او من را خیلی دوست دارد. من هم او را خیلی دوست دارم. واقعا از نحوه انجام کارهایش لذت می برم. او به بازیکنانش اهمیت می دهد. مدیریت این مرد بسیار عالی است.
برزیل، برزیل است، نه؟ همه دوست داریم به برزیل برگردیم اما واقعیت این است که لندن خانه دوم من و همسر و دخترانم محسوب می شود. در واقع من اخیرا آزمون شهروندی انگلیس را انجام دادم؛ واقعا سخت بود. تاریخ انگلیس به طور خلاصه عبارت است از جنگ، نبرد، رهبران بزرگ و چیزهایی مانند آن. برخی از سوالات به حدی دشوار بود که حتی برخی از دوستان انگلیسیام نیز جواب آن را نمی دانستند! یک کتابچه راهنما با نام Life in the UK Test خریداری کردم که همه چیز را خلاصه کرده بود. نمی دانم چند ساعت مطالعه کردم اما واقعا مفید بود. در دو تلاش اولم شکست خوردم اما در آزمون سوم موفق شدم و اکنون یک شهروند انگلیس به حساب می آیم.
بنابراین لندن جایی است که من می خواهم بمانم. اینجا جایی است که همه چیز دارم. می خواهم دخترانم اینجا بزرگ شوند. هر وقت به رختکن برگردم، می خواهم پیام های آنها را ببینم. می خواهم عشق و تشویق آنها را بشنوم.
آن ها فقط به من یادآوری نمی کنند که شوت کنم، در واقع یادآوری می کنند که مهم نیست که به عنوان یک فوتبالیست پیروز شوم یا ببازم؛ مهمترین جایزه من همیشه خانوادهام خواهد بود.
مجموعه یادداشتهای تریبون بازیکنان، نگاهی به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز میاندازیم. این داستانها به قلم خود بازیکنان نوشته شدهاند و حقیقیترین اتفاقات را با جزئیات تعریف میکنند.
منبع: طرفداری
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tarafdari.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «طرفداری» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۷۴۵۶۳۱۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
پسر صدیقه خانم که اروپاییها را شگفت زده کرد
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، امروز، ۳۰ فروردین ماه سالروز درگذشت سعدی افشار است؛ هنرمندی که نماد سیاهبازی ایران است و از او به عنوان آخرین بازمانده نسل طلایی هنرمندان سیاه باز سرزمینمان یاد میشود.
سعدی افشار هرگز پدرش را ندید. او نزدیک به ۸۰ سال زندگی کرد؛ مرارتهای بسیار چشید اما همواره بر لبان هموطنان خود خنده نشاند؛ آن هم خندههایی که برخاسته از هنر و ظرافتش بود، نه خندههایی که برآمده از شوخیهای سطحی و دمدستی باشد.
او درباره دوران کودکی خود چنین گفته است:
«از زمانی که چشمباز کردم، در دنیای کودکانهام فقط زنی را دیدم که تنها مراقبم بود. این زن، بنده خدا، بدون هیچ سرپرستی با کار و تلاش فراوانش، از کار در خانهها تا گُلسازی، سعی میکرد زندگی من و خودش را بچرخاند. پدری بالای سرم نبود، خواهر و برادری هم نداشتم، تنها فرزند بودم؛ یعنی هیچکس را نداشتم و معنای قوم و خویش را نمیدانستم بههرحال کمکم که بزرگ میشدم و مسائل را درک میکردم، فهمیدم که او – این زنی که نه شوهر داشت و نه پدر و مادر و نه سرپرستی – مادر من، «صدیقه» و اهل زنجان بود. ترکی صحبت میکرد. نمیدانم چرا به تهران آمده بود و چرا در آنجا ماندگار شده بود. هرگاه از او درباره پدرم میپرسیدم، میگفت: او مرده و در یکی از روستاهای زنجان به خاک سپرده شده است.»
صدیقه خانم اما با همه غریبگیاش در تهران، در این شهر ماند و پسرک او از همان کودکی با دیدن نمایشهای سیاهبازی که در آن مقطع مرسوم بود، اشتیاق خود را به کار بازیگری و دنیای هنر کشف کرد. پسرک از همان سالهای کودکی، ناچار بود برای گذران زندگی کار کند.
او در بزرگداشتی که سال ۸۸ برایش برپا شد، گفته بود: «زندگی من کش و قوسهای فراوانی داشته است، من حتی دو زار پول نداشتم تا کتاب و دفتر بخرم و مدرسه بروم. زمانی هم که فرد خیری پیدا شده تا خرج تحصیل ام را بدهد، دیگر سن من از مدرسه گذشته بود و تنها توانستم یک هفته اکابر بروم و با همین سواد، امروز میتوانم روزنامه بخوانم.»
افشار که در آن مراسم با قامتی تکیده و با کمک دوستانش روی صحنه رفته بود، از حاضران عذرخواهی کرد که گاهی امضا داده و گفته بود: ببخشید که بعضی جاها امضا کردهام، امضای مرا قایم کنید و به کسی نشان ندهید.
هرچند برای سعدی افشار در زمان حیاتش چند مراسم بزرگداشت برگزار شد، اما او تا واپسین روزهای زندگیاش با شرایط سخت اقتصادی رو به رو بود.
افشار هرگز در زندگی به مال و مکنتی نرسید اما آرزوی او برای هنرمند شدن، محقق شد. او که در کودکی با دود چراغ، صورت خود را سیاه میکرد و اول بار در ۱۲ سالگی در نمایشی روی صحنه رفت، معتقد بود که مهمترین دلیل موفقیتش در کار هنر، صبوریاش بوده است.
او که در دوره استادان بزرگ سیاهبازی همانند مهدی مصری، ذبیحالله ماهری به این هنر راه پیدا کرده بود، درباره سرآغاز ورود خود به عرصه سیاهبازی گفته بود: دوازده ساله بودم که سیاه میشدم. آن زمان سیاهبازان باسابقهتر از من خیلی زیاد بودند که من در مقابلشان هیچ نبودم، اما میخواستم به جایی برسم.
افشار هرچند کوره سوادی داشت اما استعدادی را که خدواند در وجودش نهاده بود، به بهترین شکلی به کار گرفت و با هوش ذاتی و قدرت بداهه و طنزپردازی خویش، خود را به عنوانی یکی از هنرمندان انکارنشدنی هنر نمایش تثیبت کرد.
از دیگر هنرهای او رقص زیبای سیاهبازی بود که ستایش بسیاری از اهل فن از جمله محمود دولت آبادی را در پی داشت. آنچنان که دولت آبادی را که در اوایل انقلاب مدیر سندکای هنرمندان تئاتر بود، بر آن داشت تا در افتتاحیه فستیوالی که ترتیب داده بود، سعدی افشار را برای هنرنمایی دعوت کند.
شاید آن پسربچه تنها و تنگدستی که سال ۱۳۱۳ چشم به جهان گشود، هرگز تصورش را نمیکرد روزی در فستیوال پاییزی مادرید در اسپانیا و در فرانسه روی صحنه برود و آنچنان مورد تشویق تماشاگران قرار بگیرد که چندین بار از صحنه خارج شود دوباره بازگردد.
او پاییز سال ۱۳۷۰ خورشیدی با ۲ نمایش «سعدی هملت میشود» و «بلورک و چشمه نوش» با گروهی از هنرمندان تئاتر نصر به سرپرستی محمود عزیزی در فستیوال پاییزی مادرید در اسپانیا و سپس فرانسه حضور پیدا کرد.
سعدی افشار با نام شناسنامهای سعدالله رحمتخواه، از جمله هنرمندان بزرگ نمایشهای ایرانی بود که در دوران پررونق تئاترهای لالهزار در بسیاری از تئاترهای این خیابان خاطرهانگیز روی صحنه رفت و برای بسیاری از تماشاگران آن زمان، خاطراتی به یادماندنی بر جای گذاشت.
او در واپسین سالهای زندگی خود با مشکلات جسمانی گوناگونی همچون شکستگی لگن و ... رو به رو شد و روز ۳۰ فروردین سال ۱۳۹۲ بر اثر بیماری عفونی و کهولت سن چشمانش را برای همیشه بر این دنیا بست.
۵۷۵۷
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1896752