در «سفیدسنگان» محل زندگی، قتل و دفن رومینا اشرفی چه میگذرد؟
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۱۱۲۷۰۳
آفتابنیوز :
دخترها طوفان را به چشم دیده بودند؛ ابرهای سیاه و سفید را که سر به سر هم داده و آسمان را صدای غرش برداشته بود. باد مثل قاصدی از میان ابرها آمده بود پایین و خاک را بلند کرده بود. درختها بیقرار روز عزا، سرها را به هم نزدیک میکردند و دریای شمال، خوابیده زیر پای قبرستان، موج روی موج میانداخت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
مرگ اما راه خودش را میرفت، کار خودش را میکرد. طوفان چند دقیقهای، چون هاتفی بدخبر، با پُر شدن چاله، با تمامشدن دفن تن نحیف دختربچه زیر خاک نمدار روستای سفیدسنگان، راهش را کشید و رفت و صدای مادر و خالهها و دخترخالهها در بهشت فاطمیه پیچید. تا به حال، صدای مویه زنان تُرک را شنیدهای که چطور لحظههای داغ را با هم قسمت میکنند؟ رعنا و ملیحه و منصوره و زهرا و بقیه به رسم زنان ترک، ناخن به صورت کشیدند و صدای حزن، همه جا را برداشت. «چند دقیقه پیش، کدام دختر روستا را خاک کردند؟» رعنا از خودش پرسید. «دختر من بود؟» رومینا اشرفی، دختر رعنا بود. آن عصر عجیب بهار، او را خاک کردند. رومینا «آن روز» خاک بر سر شد.
زنان روستای پیر، نشسته در دل بخش لمیر، جایی میان تالش و آستارا، با ۵٩٧ نفر جمعیت، شنبه سوم خرداد ١٣٩٩، آرام به خانه برگشتند و در راههای خاکیِ باریکِ لاغر، سکوت در میانه بود. مردم، گروه مغشوش مردم، آنان که «رضا اشرفی»، پدر رومینا گفته بود به دلیل حرف و حدیثهایشان، دختر چهاردهسالهاش را کشته، آن روز ساکت سرشان را از شرم پایین انداخته بودند. آن شرم هنوز میان چشمهای برخی مردان روستا پیداست و ترس، از میان قرص صورت زنانی که روزها جز برای رفتن سرِ زمین، همراه مردی از خانواده، از خانه بیرون نمیآیند. زنان روستای سفیدسنگان میگویند حالا در روستایشان یک قاتل پیدا شده و از آن روز فکر میکنند کشتن آسان است. محبوبه، زن همسایه از روزی که شنیده رومینا را کشتهاند، جز برای نان خریدن از خانه بیرون نیامده. روزها جلوی آینه میایستد و جرأت نگاه کردن ندارد؛ فکر میکند سر که بالا کند، مردی دشنه در دست خواهد دید که به قصد مرگ آمده است؛ هراس مردن به دست یک انسان.
محبوبه بیستوسه ساله، امروز، تازه از مزار دختربچه برگشته و سرِ راه، چند قرص نان گرفته به خانه ببرد. زنان روستا بوی نان میدهند؛ آغشته به رنگ اندوه. برای محبوبه هم امروز پنجشنبه غمگینی است و صورت رومینا یک لحظه از جلوی چشمهایش دور نمیشود. محبوبه، رومینا را چندبار در خانهشان دیده بود؛ وقت مشاطهگری رعنا، مادرش. مادر رومینا قبل از آنکه شوهرش منع کند، در آرایشگاه روستا کار میکرد و بعد، گوشه خانهاش را کرد جایی برای بند و ابرو. آرایشگاهی کوچک در دل خانهای ناامن. محبوبه هم در همین خانه، قتلگاه پسین دختربچهای که فکر کرده بود باید زودتر شوهر کند و فرار با پسر را به قرار ترجیح داده بود، رومینا را دید؛ با شوقی افزون برای زندگی. آن زندگی حالا از دست رفته است و محبوبه مثل بقیه زنان روستا فکر میکند این پایان منصفانهای برای تمام شدن روزهای یک دختربچه نیست و حق همه زنان است که هر وقت خواستند ازدواج کنند؛ مثل خودش که در پانزدهسالگی و برای فرار از برادرها، در جای خالی پدر و مادر، با یکی از مردان سفیدسنگان ازدواج کرد و از اردبیل به روستا آمد. او از بحثها و اختلافها درباره «کودکهمسری» خبر ندارد و نمیداند حکم قانون برای ازدواج دختربچهها چیست و چه باید باشد. آن روز که محبوبه شنید رومینا را پدرش در خواب کشته است، برای سر زدن به همان برادرها به اردبیل رفته بود. بازگشت به خاطرات پرخشونت گذشته.
محبوبه میگوید اینطور مردن حق هیچ زنی نیست و فرار، دلیل مناسبی نیست برای کشتن یک نفر. «حتی اگر فرار با پسری مثل بهمن باشد.» به نظر محبوبه و بیشتر زنان روستای سفیدسنگان، پدر رومینا با کشتن دخترش، به مردم و قانون بیاحترامی کرده است. «خودش به جای قانون تصمیم گرفته. این یعنی خیانت.» اگر مرد آزاد شود و برگردد، محبوبه او را نگاه خواهد کرد؟ «به هیچوجه. سلام و علیک چقدر بین روستاییها مهم است؟ ما سلام هم دیگر به او نمیکنیم.» محبوبه میداند پدر رومینا بر اساس همین قانون، قصاص نمیشود و فکر میکند امیرمحمد، برادر ششسالهاش را که وقت قتل، کنار او خوابیده و خون شاهرگ خواهر روی صورتش ریخته بود، نباید به پدر برگرداند. «وقتی دخترش را کشته، پسفردا به پسرش رحم میکند؟ هرگز.» هرگز با «گ» غلیظی از دهان زن ترک بیرون میآید. هرگز یعنی هیچ. رومینا دیگر «هیچ» وقت نان بهدست به خانه برنمیگردد.
قبرستان؛ هشتم خرداد
شالیزارهای شمال در انتهای سبزیاند. تالش و روستاهایش را از همان زمان که محل رفت و آمد نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم بود، به همین زمینها و باغهای پربار میشناسند. حتی وقتی سربازان روس، پل تاریخی چندین صدساله لمیر را خراب کردند تا پای رفتن نازیها لنگ شود هم این تکه از زمین شمال غرب ایران، صفای خودش را داشت. هنوز هم دارد؟ امروز نه. امروز، پنجشنبه، هشتم خرداد ١٣٩٩، همه قصه مرگ دختربچهای را شنیدهاند که پدر عاملش بوده؛ قاتلش بوده و حالا معلق میان خشم و اندوه، در زندان لاکان رشت حبس است. خانه جدید دختر کجاست؟ قبرستان. چه قبرستان زیبایی. خانه آخرت اهالی شهرها و روستاهای شمال ایران، نشسته بر تپههای سبزی است که هر روز صدای پرندههای شناس و ناشناس، آسمانش را پر میکند؛ خاصه در بهار. بهار امسال اما چه سایه سنگینی بر روستا انداخت. بر قبرستان هم. آنجا که گوشهاش، قبری کنده شده به قامت یک تردبچه که حالا نامش ورد زبان مردم دنیاست. مادر، با چشمهایی بیسو، تنگ مثل روزهای خرداد امسال، چادر سپیدی را که دختر قبل از فرارش پوشیده و گفته بود چقدر زیباست، روی قبر انداخته و گلهای پرپر قرمز رویش را پوشانده است. پرندهای ناشناس از روی شاخه میپرد و نسیم، چادر سیاه زنان را میتکاند. خالهها همراه رعنا نشستهاند و سوزی دردمندانه از میان گلوی نازکشان بیرون میریزد. عزاداری در سکوت، با حیایی به رسم زنان روستا. دخترانشان، آیسان، هانیه، فاطمه و مبینا هم نشستهاند کنار مزار دخترخاله و آرام اشک میریزند. اندوه از دستدادن همبازی بچگی برای آدمها سخت است.
این آدم را حالا در چهاردهسالگی، رگ گردن زدهاند و آن زیر، در دل خاک تپهای سرسبز خواباندهاند. آیسان اشکهایش را با آستین پاک میکند؛ فراری کودکانه از زیر بار خشم. رومینا یعنی صیقل داده شده؛ پاک و پاکیزه؛ جلا یافته و صاف. آیسان تا امروز به معنی اسم دخترخاله فکر نکرده بود. او همسن رومیناست و حالا با چیدن شمعهای کوچک سفید عزا روی خاک و پاشیدن عطر روی آنها، یکبار دیگر بازی را آغاز کرده است. آیسان میگوید رومینا از بچگی تودار بود و حتی وقتی بعد از آن فرار سهروزه، برگشت و به خانه آنان رفت به میهمانی، لب از لب باز نکرد؛ که چرا آن پسر را دوست دارد، چرا رفته و چرا دلش نمیخواسته برگردد. فقط این را گفته بود که او دوستم دارد و من را آزاد میگذارد. آرزوی آزادی، از چشمهای مشکی دخترخالههای او هم حالا، جایی میان جنگل و قبرستان و دریا پیداست. آنچه به زبان نمیآید ریشههای محکمی دارد. آیسان چندبار پیامهای رومینا را دیده بود که برای خودش میفرستد؛ پیامهای کوتاه صوتی در تلگرام. دختربچهها رازهایشان را پیش خودشان نگاه میدارند. گفتن از عشقهای بچگانه سخت است. گوشِ شنیدن هم نیست. دختران روستا، مثل بیشتر همسن و سالهای غیرشهریشان سکوت میکنند و بعد برای خیلیشان، یک روز این بند ضخیم لاینقطع، از جایی سوراخ برمیدارد و فرار. مثل آن دختران سفیدسنگان که از قدیم تا به حال، آنقدر بد میبینند و سخت میگذرانند و دشوار روز میگذرانند که با اولین پسر آشنا در کوچه، فرار میکنند. دوستان و دخترخالههای رومینا میگویند مردان آنقدر به زنان و دخترانشان در خانه سخت میگیرند که راهی جز فرار برای آنها نیست.
یکی از همکلاسیهای رومینا در کلاس هشتم تنها مدرسه روستا، یک ماه قبل از مردن رومینا با پسری فرار کرده بود. یکی از دختران همسایه و یکی از دختران آشنایی دور هم همینطور. اما سرنوشت آنان پس از فرار مثل رومینا نبود. یکی با سری پایین به خانه برگشت و روزها کتک خورد، یکی را دیگر خانواده نپذیرفتند و یکی رفت که رفت. دختران سفیدسنگان را مثل برخی روستاهای ایران زود شوهر میدهند و رویای پوشیدن لباس عروس، از دبستان در سرشان ریشه میکند. وهم خوشبخت شدن با مردانی سختگیر. برای رومینا هم قبل از اینکه با بهمن فرار کند، کم خواستگار نیامده بود. «یکیشان کارمند آموزش و پرورش بود که چندبار آمد و رفت. مادرش میگفت باید حداقل ١۶ سالش بشود. پدرش ولی موافق ازدواج بود. مدام از پدرم میپرسید رومینا را بدهد به او ببرد؟ پدرم میگفت نه، هنوز زود است.» اما بیشتر دوستان رومینا در همان دوازده یا سیزده سالگی شوهر کردند. شیفت دخترانه مدرسه پورحنیفه سالهاست که مشتری پر و پا قرصی ندارد. پدرها دخترها را به زور یا دلخواه شوهر میدهند. از تعداد دقیق فرار زنان از خانه در تالش و روستاهای اطراف اطلاعات دقیق و درستی نیست اما به گزارش ایرنا سال گذشته سرهنگ فلاح کریمی، رئیس پلیس پیشگیری گیلان گفت که در هشت ماهه سال ٩٧، ١۵۴ فرار از منزل و در هشت ماهه سال ٩٨ هم ١٢۴ فرار که از این تعداد یکصد نفر زن بودهاند، در سامانه این پلیس ثبت شده است. ازدواج دختربچهها در گیلان از آمارهای سازمان ثبت احوال هم پیداست.
همین پارسال بود که حسین هاشمزاده، معاون امور هویتی ثبت احوال گیلان اعلام کرد، از مجموعه ازدواجهای ٩ ماه سال ١٣٩٨، ٢٩۵ ازدواج برای دختران زیر ١۵ سال و ٢٩٩ ازدواج برای پسران زیر ١٩ سال ثبت شده است. جاناحمد آقایی، معاون اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم دادگستری گیلان درباره این آمار گفته است: «همه این ازدواجها درون خانوادهها و با توافقهای خودمانی صورت گرفته است.» او به استاندار پیشنهاد کرده کمیتهای با عنوان بررسی کودکهمسری در استان گیلان تشکیل و موضوع به صورت موردی بررسی شود. یکی از همسایهها را هم، زن بیستسالهای که در عصر دلگیر روستا، کنار مادر پیرش با دامنی سفید نشسته و مگس از سر میپراند، با شوهر دادن از خانه کم کردند. حالا سه بچه قد و نیم قد دورش را گرفتهاند و پشت میلههای حیاط، با واهمهای عمیق از حرف مردم، از همسایگی با خانواده اشرفی میگوید. در خانهای چسبیده به قبرستان. رومینا چند متر آن طرف «خانه پدری»، در اتاق یک در دومتر خوابیده و نرگس دلش برای او تنگ است. زن جوان، آزردهخاطر از حرف مردم میگوید دلش میخواهد از این روستا برود و دیگر هرگز برنگردد. نرگس تشنه همنشینی با زنان روستاست و فکر میکند همین محدودیتهاست که دختران روستا را فراری میدهد. «آنها هم که نمیروند، توی خودشان از درد و تنهایی میپوسند.» از وقتی رومینا کشته شده، نرگس که تا سیکل بیشتر نخوانده، فکر میکند «این بدبختی» تمامی ندارد. دریا که از پنجره خانه نرگس پیداست برای او منظرهای است زشت، شبیه جمع شدن قطرههای آب بیمعنی و سبزی جنگل پشت حیاط خانهاش، صفایی ندارد. «کاش میتوانستم بروم شهر و راحت شوم. الان همینکه شما دارید با من حرف میزنید، مطمئنم همسایهها دارند از پنجره ما را میپایند. اینجا حرف مردم، زنان را میکشد. رومینا را هم همین حرفها کشت.» حرف زنان و بعضی مردان روستا شبیه هم است.
حمید رزمی هم ۲۸سال معلمیاش را مدیر مدرسه روستای سفیدسنگان بوده. مدرسه شهید پورحنیفه ۷۶ دانشآموز دارد؛ ۳۲ دختر و مابقی پسر. او چهره رومینا را خوب به یاد دارد، صورت دوست صمیمیاش، «میم» را هم. میم، دانشآموز کلاس هشتم، نخستین کسی بود که ماجرای بهمن را از زبان رومینا شنید؛ چند روز بعد خبر به گوش پدر رومینا رسید و فهمید رومینا پسری را دوست دارد. آن شب، شب کتک بود و ناسزا. رضا به رعنا گفت رومینا را میزند تا دیگر از این حرفها در مدرسه نزند، تا آبرویشان نرود. تا دختر ساکت بنشیند پشت نیمکتهای مدرسه. رزمی مدیر مدرسه، میگوید داستان را از همکلاسیهای رومینا شنیده بود و فکر نمیکرد کار به اینجا برسد. او حالا و پس از مرگ رومینا از آموزشوپرورش میخواهد برای بچههای مدرسه درباره سن ازدواج، کلاسهای آموزشی بگذارد تا آنها در برابر اجبار خانوادههایشان برای ازدواج مقاومت کنند. یک گلایه هم دارد؛ جای خالی روانشناسان و روانپزشکان در هفتهای که گذشت: «چطور هنوز یک نفر هم نیامده با خانواده رومینا و حتی پدر قاتلش در زندان صحبت کند و بپرسد درد او چه بوده. همه اهالی روستا ناراحت و به هم ریختهاند. ما نیاز به مشاوره روانی داریم.» رضا رزمی، دهیار روستا هم از این جای خالی میگوید و البته تماس تلفنی فرمانداری، استانداری و بخشداری، نه حضورشان در روستا.
قبرستان؛ نهم خرداد
پدر هر روز چند متر دورتر از خانه، روی تلی از خاک، به اشد مجازات محکوم میشود؛ در انتهای بنبست «بهشت فاطمیه»، چند قدم بالاتر از نردههای آهنی رنگ و رو رفته هر روز دادگاهی برپاست. امروز هفت روز پس از خاکسپاری رومینا، رعنا و خواهرانش قصاص میخواهند. آخرین تصویر مانده در خاطرشان، تصویر مردی است که فاتحانه، روی تپهای ایستاد، داس خون آلودش را برافراشت به نشان پیروزی و فریاد زد: «من کشتمش. من. هر کس بیاید جلو میکشمش.» رومینا در خانه جان داده و اینجا روی تپهای در نزدیکی خانه، طرهای از موهای بلند و مشکیاش همچنان دور دستان و داس پدر پیچیده بود: «وقتی باباش ضربه را زده، بخشی از موهای رومینا هم بریده شده و روی داس مانده.» پنجشنبه دو هفته پیش، پدر چشمها را روی صورت آرامگرفته دختر بست و در گرگ و میش هوای خرداد، دستها را بالا برد و تبر را بر گردنش زد. جیغهای مادر تمامی نداشت وقتی سرآسیمه خودش را از حمام نجات داد و بر بالین دختر آمد به خیال اینکه خواب است و پتویی روی سرش کشیده. پتو که کنار رفت، مادر بهت زده به جوی خونی خیره شد که راهش را از گردن گرفته بود تا پایین تخت. ضربه بخشی از گردن را باز کرده بود. خون شاهرگ تمامی نداشت. تن هنوز گرم بود که مادر لبانش را به بوسهای بر گردن دختر، خونی کرد. بدبختی مادر از همان لحظه شروع شد. رومینا در نامه وداع، پیش از فرار از خانه، تصویر دخترک حلقآویز شدهای را نقاشی کرده و نوشته بود: «من میروم بابا. مگر تو نمیخواستی من را بکشی. هر کسی پرسید بگو مرده.» ملحفهها، پتوها و بالش غرق در خون را آتش زدند. فرشها را جمع کردند و بردند. مادر یک هفته است همراه امیرمحمد، فرزند شش سالهای که تنها شاهد خاموش قتل است، به خانه پدری پناه برده: «فقط یک بار به مادرش گفته من اشتباه کردم که میگفتم بابا را دوست دارم. من تو را دوست دارم. یک بار هم به پسرهمسایه گفته، بابای من خوب نیست. بابای تو خوبه.»
پدر داس به دست، به تعبیر خود غیرت را تمام کرده و دیگر ترسی از پلیس نداشت. یک ماه قبل وقتی به دامادش که وکیل دادگستری است تلفن کرد، فهمید که پدر، ولی دم است و قصاص نمیشود. پنجشنبه شب هم ایستاده بود تا مأموران دستبند بزنند و داسش را بگیرند، بیهیچ مقاومتی: «کاش مقاومت میکرد. کاش به او تیری میزدند و میکشتندش.» خواهران رعنا از بازگشت رضا میترسند. از قانون میپرسند. قصاصش میکنند؟ زندان میرود؟ چند وقت؟ زن – مادر رومینا – چشمانش را بر زندگی پانزدهساله بسته و قصاص میخواهد، قصاص هم نکنند، زندان میخواهد. مادر، کوه ترس است؛ از همسر، از شکایت، از بیپولی، از طلاق و از دست دادن حضانت پسر: «ما نمیخواهیم برگردد اینجا. نمیدانیم چه بلایی سر خواهرمان و پسرش میآورد. ما فقط با قصاص آرام میگیریم.» چند روز پیش شایع شده بود رضا در زندان خودکشی کرده. حالا معلوم شده دروغ است: «برادرش را خواستند برای بازجویی. همان که گفتند برای قتل تحریکش کرده.» زنان از بازداشت مرد جوان قصه رومینا به اتهام آدمربایی خبردار شدهاند. میگویند بهمن، پس از تحویل رومینا به خانوادهاش مدام به رضا پیام میداده: «من عاشقش بودم، برده بودمش تا با او زندگی کنم. شما از من گرفتیدش.» و همین پدر را بیشتر عصبانی کرده. بعد از مرگ رومینا هم سوار بر موتور همیشگیاش ازکوچههای خاکی روستا بالا و پایین میرفته به نشان تهدید. حالا که دستگیر شده، خبری هم نیست. او را در جایی دورتر از پدر رومینا بازداشت کردهاند.
پس از مرگ، رومینا را به پزشکی قانونی بردند، برای صدور گواهی فوت و به دستور پلیس و دادستانی، برای معاینه. نتیجه همین معاینهها سبب شد تا «بهمن» از ماجرا بیرون بیاید و تا چند روز، در مصاحبههای صوتی و تصویری، از شرایط رومینا در خانه پدری بگوید. پدر رومینا، پس از شکایت از بهمن و بازگرداندن دخترش، درخواستی برای معاینه نداده بود: «رومینا پس از فرار، یک روز در خانه پدر بهمن در روستای شلقون ماند و بعد به خانه خواهرش در آستارا رفت. دو روز آنجا بود که دو نفر از دوستان پدرش محلشان را پیدا کردند. با پدر هماهنگ کردند و با نقشه قبلی، به سراغ آنها رفتند. اینطور وانمود کردند که با ازدواج موافقند و عاقد میآورند برای جاری کردن خطبه عقد. دختر و پسر دست و پایشان را گم کردند. دو ساعته فیلمبردار و لباس و سفره عقد آماده کردند. لباس رومینا لیمویی بود. سر سفره عقد بودند که پلیس از راه رسید.» خاله ملیحه با لبهای خشکیده و چشمان به گود نشسته، بالای مزار خواهرزادهاش، ماجرا را روایت میکند. پلیس که از راه میرسد، دختر را به زور از خانه بیرون میآورند. راضی به رفتن نبود. درنهایت هم در دادگاه پسر را بیگناه اعلام کرد و اینکه کارش خودخواسته بوده. دادگاه هم بهمن را رها میکند. آنها راهی خانه خاله در آستارا میشوند. خاله، هنوز تصویر لباس لیمویی خواهرزاده جلوی چشمانش است: «چقدر هم بهش میآمد. کوتاه بود تا اینجا.» خاله با دست روی زانو را نشان میدهد. یک شب در آستارا میمانند و روز بعد، راهی روستایشان میشوند؛ راهی سفیدسنگان، قتلگاه رومینا. این اما تنها نقشه پدر نبود. او یک بار دیگر وقتی سراغ داسش میرود، داستان دیگری به هم میبافد. بعد از رفتن رومینا مدام مادر و پسر را تهدید به مرگ میکرد. وقتی سراغ رومینا به آستارا رفت، پدربزرگ رومینا، داس را در خانه پنهان میکند.
رضا در بازگشت، سراغ داسش را از پدر همسر میگیرد به بهانه چوب بری برای باغ. مرد سالخورده هم با دیدن روی گشاده و لبخند داماد، سفارش چند تکه چوب میدهد. داس را به یک دست و دو بستنی را به دست دیگرش میدهد برای نوهها. خاله زهرا با صدایی گرفته از گریه در مراسم هفت، در خانه پدری روی زمین نشسته، تکیه داده به مبل قهوهای و از جزئیات حادثه میگوید. تمایلی به زبان آوردن نام رضا ندارد: «دوست داشت نخستین بچهاش پسر باشد. ما هم شنیدیم که وقتی نوزاد بود به کسی گفته دخترش را ببرد، چون برایش دردسر میشود اما وقتی رومینا بزرگتر شد، دوستش داشت. نمیشود گفت اصلا مهربانی نکرد، اما نه طوری که نشان دهد. بیشتر سختگیر بود. نمیخواست زن و دخترش بیایند و بروند. آنها هر کجا میخواستند بروند باید از او اجازه میگرفتند. حتی برای رفتن به خانه پدرم.» رضا خودش را غیرتی میدانست و زهرا خواهر رعنا میگوید که خواهر رضا، سالها قبل با پسر مورد علاقهاش فرار کرد و رفت و بعد از چندسال خانوادهها آشتی کردند. نه کسی قتل کرد و نه کسی کشته شد.
حسن دشتی، پدر رعنا مرد سالخوردهای است که فارسی نمیداند. عصر روز هفتم مرگ نوهاش، در خانهای که راه به قبرستان دارد، با پیراهنی رنگ و رو رفته مشکی نشسته بر مبل و وقتی به لحظه دیدن جسد غرق خون نوهاش میرسد، بغضاش میترکد: «این غیرت بود؟ نه نبود.» پدر کار را به دست رعنا سپرده. هرچند هنوز نه شکایتی شده و نه کسی سراغشان را گرفته اما برایش سوال است که قانون با رضا چه میکند. مادر رعنا، گریههایش را کرده. موهای رنگ حنایش، روی صورت پرچروکاش سایه انداخته. لباس گلدارش به رنگ باغچه است و حالا در گیرودار رفتوآمدهای همسایه و فامیل، مشغول نماز و ضبط و ربط کارهای خانه است و کاری به قانون و قصاص و داستان و داس ندارد. آنها شنیدهاند اشکهای رضا در زندان بند نمیآید. این را هم شنیدهاند که به برادرش سپرده تا مراقب پسرش باشد. میگویند رضا اعتیاد نداشت اما مرتب و مدام قلیان میکشید. زنش را کتک نه، اما اذیتش میکرد. رعنا همین روزها باید برود دادگاه برای رسیدگی به پرونده قتل دخترش. خواهر میگوید: «کسی رعنا را مقصر نمیداند. همه به شوهرش لعنت میفرستند.» آن یکی میگوید: «اهالی در شوک حادثهاند. خودمان مریض شدهایم. شبها وحشتزده از خواب بیدار میشویم.»
منبع: روزنامه شهروندمنبع: آفتاب
کلیدواژه: رومینا اشرفی قتل زنان روستا پدر رومینا خانه پدر خاله ها چشم ها آن روز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۱۱۲۷۰۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نمایشگاه عکس «بازگشت»؛ با روایتی از عِرق مردم سوری به خانه و سرزمین افتتاح شد
گالری خانه حوزه هنری انقلاب اسلامی از امروز ۲۶ فروردین ماه میزبان آثار نمایشگاه عکسی شد که با عنوان «بازگشت؛ عکسهایی از زندگی پس از جنگ در سوریه» روایتگر زندگی مردم سوریه بعد از جنگ است.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو به نقل از روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، با ورود به گالری «خانه» ۴۹ عکس در ابعاد مختلف روی دیوار رفته که هریک به حال و هوای خاصی از مردم سوریه بعد از جنگ اشاره دارد. یک تصویر از بازی جوانان در زمین فوتبال محله صلاح الدین حلب میگفت و عکس دیگری به بازی کودکان با خودروی تخریب شده در جنگ داخلی سوریه اشاره داشت و کمی آنطرفتر زندگی مردم در بقایای به جامانده از درگیریها های چند ملیتی را به تصویر کشیده شده بود.
در میان حجم قابل توجه بازدیدکنندگان، عکاسانی که آثارشان در این نمایشگاه ارائه شده بود هم حضور داشتند. امیر رستمی یکی از این عکاسان بود. او عکاس ۳۵ ساله قزوینی است که بیش از ۱۲ اثرش در نمایشگاه «بازگشت؛ عکسهایی از زندگی پس از جنگ در سوریه» روی دیوار رفته است.
امیر رستمی از عکاسان پروژه «روایت زندگی پس از جنگ در سوریه» بوده و درباره تجربه عکاسی از مردم سوریه میگوید: این پروژه با اسپانسری موسسه بیان آغاز شد و تعدادی از تصویربرداران برای عکاسی از ماجرای بازگشت مردم سوریه به خانههایشان در شرایط بحرانی جنگ عازم شهرهای مختلف سوریه شدند. من هم دوبار در سالهای ۱۳۹۷ و ۱۳۹۸ به سوریه سفر کردم و هربار ۴۷ روز در آنجا ماندم.
وی درباره مواجهه با آنچه که در عکاسی از مردم سوریه تجربه کرده توضیح داد: برایم اولین نکته شوکهکننده در سوریه این بود که درصد بسیار کمی از مردم سوری، شیعه هستند و این بدین معنی است که ما به عنوان کشور حامی (چه حمایت استراتژیک و چه حمایت انسانی) فارغ از جنبههای عقیدتی برای کمک به مردم این کشور رفتهایم و جنگیدیم تا این کشور سقوط نکند و این کار بسیار ارزشمندی است.
رستمی اضافه کرد: نکته دیگر در مواجهه با مردم سوریه پاسخی بود که برای این سوال که چرا با این شرایط برگشتند؟ شنیدم. در سوریه خانواده ۱۱ نفرهای را دیدم که ۹ فرزند داشت و با سگ و گربه در کوچهای بیانتها زندگی میکردند. از آنها پرسیدم: «کارتون چیه؟» مادر خانواده جواب داد: «همسرم کارگره». مجددا پرسیدم «خب با بازگشت اینجا چه میکنین؟» جواب داد: «اینجا خونه ماست». در همان لحظه متوجه شدم ما از کنار لفظ اینجا خانه ماست به راحتی میگذریم، اما آنها آلونکی که تمام ستونها و در و پنجرههایش ریخته را خانه خطاب میکردند و در آنجا یک امنیت ضمنی دارند. آنها از هرجا به خانهشان بر میگشتند و میگفتند: «اینجا خونه ماست و ما متعلق به اینجا هستیم و نه جای دیگری.»
افتخار کردم که ایرانیاماین عکاس ادامه داد: نکته دیگر که به واسطه عکاسی در سوریه دیدم این بود که در شهر «معلولا» که شهر مسیحیان سوریه است، چندین کلیسای مهم وجود دارد که مردمش برایشان اهمیت دارد که خود را به آن کلیساها برسانند، وقتی برای عکاسی از کلیسا میرفتم، مسیحیان من را دعوت به نوشیدن قهوه میکردند. این تعامل برایشان به قدری اهمیت داشت که اگر دعوت قهوهخوردن را رد میکردم ناراحت میشدند. برای این مسیحیان ایرانیان اهمیت و جایگاه ویژهای دارند و من این موضوع را وقتی متوجه شدم که دلیل اصرار و دعوتشان را پرسیدم و نکتهای شوکهکننده را درک کردم و آن هم این بود که بومیان شهر «معلولا» معتقد بودند که ایرانیان خونشان روی خاک این سرزمین ریخته شده و با دیگر افرادی که به سوریه آمدهاند فرق دارند. این نوع نگاه به ایرانیان، باعث افتخارم بود. آنها در شرایط سخت برگشته بودند تا خانههایشان را بسازند و ایرانیان برایشان مردمی قابل احترام و دوست محسوب میشوند.
امیری درباره نمایشگاه «بازگشت؛ عکسهایی از زندگی پس از جنگ در سوریه» تاکید کرد: آنچه که در این نمایشگاه به مخاطب ارائه شده گزیدهای از تصاویر ثبت شده است که تنوع دید عکاسان را نشان میدهد.
میثم ملکی که یکی دیگر از ۵ عکاسی است که آثارش در نمایشگاه «بازگشت؛ عکسهایی از زندگی پس از جنگ در سوریه» در معرض دید قرار گرفته هم درباره تجربه خود در عکاسی از مردم سوریه میگوید: این نمایشگاه شامل گزیدهای از تصاویر عکاسی شده در سال ۱۳۹۷ است که پایان جنگ سوریه و اوایل رجوع مردم سوری به شهرهایشان بود. عکسهای من در این نمایشگاه با رویکرد زندگی در کنار جنگ، عکاسی شده و بیشتر مربوط به منطقه فلسطینینشین یرموک است. این منطقه یک میلیون نفر ساکن داشته که با ورود ۳۰۰ داعشی و ایجاد رعب و وحشت در منطقه، مردم را ناگزیر به خروج از یرموک کرده بود به طوریکه تکفیریها به راحتی توانسته بودند این منطقه را تسخیر کنند.
وی ادامه داد: من برای عکاسی از منطقه فلسطینینشین یرموک رفتم و دیدم افراد به بهانههای مختلف به آنجا رجوع میکنند. در آنجا دیدم که داعش تمام زندگی مردم را غارت کرده و حتی یک عکس هم از آنها باقی نگذاشته بود و این صحنهای بسیار دردناک برای من به عنوان عکاس بود.
این عکاس اظهار کرد: در این موقعیت باید تمام احساسات، موقعیت و فضا را ثبت میکردم چراکه معتقدم بدون نشان دادن ویرانی پس از اشغال، کشورهایی که قصد تسخیر دیگر کشورها را دارند به نگاه و رویکرد خود ادامه میدهند. فکر کردم باید در فرمت تصویر وقایع و حقایق ثبت و بازگو شود، من باید عکاسی میکردم، فیلمبردار باید با ابزار خود فیلم آن را بسازد، شاعر نسبت به وقایع آن شعر بسراید و موزیسین از شعر شاعر به عنوان محتوای اثر خود بهره ببرد.
وی تاکید کرد: از نظر من تلاشهایی که مدافعان در سوریه انجام دادند تا خطر را دور کنند، ادبیات هنرمندانهای میخواهد تا زمینه برقراری ارتباط هر فرد با چنین وقایعی شکل گیرد. به نظرم زبان هنر یکی از راههای پر نفوذ در جامعه است تا این نوع دیدگاه محکوم شده از سمت جهانیان به همه رسانده شود. جنگ شوخی نیست، جنگ درد است، جنگ ویرانی است، جنگ غارت است، جنگ مهاجرت است، جنگ آوارگی است، جنگ، چپاول نیروی انسانی متخصص است. در ایران در تمام عرصهها از نیروی متخصص ایرانی استفاده میشود حتی اگر سطح کیفی صد نباشد، اما ما روی پای خود ایستادهایم. اتفاقات اخیری که نسبت به سوریه انجام شده کار متخصصان ما است و مردم دیگر کشورها برای ما کاری انجام ندادهاند. من هم خواستم به نوبه خود این موضوعات را در تاریخ ثبت کنم اگرچه تعیین میزان اثرگذاری آن باید از نگاه مخاطب و آیندگان بررسی شود.