Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-04-25@20:24:20 GMT

غیظِ غیزانیه

تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۱۷۳۶۴۲

غیظِ غیزانیه

عروس پیرمرد با بچه شش ماهه‌اش کنار در ایستاده بود، بطری آب خنک را روبه‌رویش گرفتم، دست مادر و فرزند شیرخواره‌اش به شوق دراز شد اما چشم غره پیرمرد پایان این تراژدی نافرجام شد، با ابروهای به هم گره خورده رو به من گفت: ما صدقه نمیخواهیم، اگر راست میگویی حقمان را بگیر.

به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، سانتافه‌های مشکی پشت سر هم ردیف شده بودند، تا خودم را جمع‌وجور کنم صدای راننده‌ی ونِ خبرنگاران به هوا رفت: «من اگر میفهمیدم تو چرا به جای مسؤولان اینقدر دنبال مردم عادی میدوی دیگر مشکلی نداشتم و با خیال راحت به حضرت عزرائیل میگفتم بیاید جانم را بگیرد!»، روسری‌ام را صاف کردم و همانطور که گردوخاک کفش‌هایم را میگرفتم با خنده گفتم:«هستند خبرنگارانی که دنبال جملات روتین مسؤولان بدوند اما من ترجیح میدهم صدای خونین مردمی را که میان حنجره‌هایشان لخته شده است را به گوش‌هایی که باید، برسانم».

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

آقای راننده عرق پیشانی‌اش را با لنگ دور گردنش گرفت و با تاسفِ تلخی سر تکان داد و ضبط ماشین را تا ته زیاد کرد، دنبال دفترچه یادداشتم میگشتم که هوای ۵۰ درجه حواسم را پرت کرد، خورشید در بیرحمانه‌ترین حالتِ ممکن در تقلا بود که برای آتش زدن ما حتی سقف ماشین را هم بشکافد!

کنار پنجره نشستم و به آقایان کت‌وشلواریِ پایتخت‌نشین زل زدم، تلفیق بوی تند عطرهای چند صد هزار تومانیشان با بوی کاهگلِ نم خورده خانه‌های خسته، تضاد متعفنی را ایجاد کرده بود که حتی از آن فاصله مشامم را میزد، بچه‌های قدونیم‌قد با چهره‌های آفتاب سوخته و پاهای برهنه دنبال آن‌ها می‌دویدند، اما چشم‌ها بالاتر از آن بود که به پایین دوخته شود!

روابط عمومی از دور اشاره داد که الان جلسه شروع می‌شود، راننده که میدانست چه دل پُری دارم به جای من با اشاره دست گفت که باشد الآن می‌آییم؛ تکرار تکرار تکرار، هنوز وارد جلسه نشده بودم اما میدانستم قضیه از چه قرار است، یا از نبودِ بودجه می‌نالند و یا از بودنش و نیاز به صبوری مردم برای تکمیل پروژه‌ای که اصلا وجود خارجی ندارد! حالا در میان پرتقال و موز پوست گرفتن‌ها و کارت‌های هدیه ردوبدل شدن‌ها، یک نفر هم با هماهنگی قبلی بلند می‌شود و چندتا بد و بیراه حواله مسؤولی می‌کند تا آرشیو پرونده مردم‌داری و مطالبه‌گری‌اش را پر کرده باشد!

وقتی همه به سمت جلسه جاری شدند قدم‌هایم را به سمت مردمی که به ماشین‌های میلیاردی زل زده بودند کج کردم، ابو عباس، پیرمرد شصت‌وچند ساله‌ای بود که بیرحمی روزگار را میشد از رگه‌های عرق نشسته بر دشداشه‌اش چید، سلام که دادم انگار بغضش ترکیده باشد با دلخوری و فارسی دست‌وپا شکسته‌ای که با زور کلماتش را کنار هم چیده بود گفت: تو هم عین همان‌هایی خانم، چرا دنبالشان نرفتی؟ مگر با آن‌ها نیامده بودی؟

از اینکه بطری آبی در دستم بود داشتم میمُردم، چه سرخوشانه با بطری آب میچرخیدم آن هم حوالی لب‌های خشکی که هر چند روز یک بار هم شاید آبی نصیبشان نمی‌شد! به هر شکلی میخواستم از شر وصله ناجور این بطری خلاص شوم، عروس پیرمرد با بچه شش ماهه‌اش کنار در ایستاده بود، بطری آب خنک را روبه‌رویش گرفتم، دست مادر و فرزند شیرخواره‌اش به شوق دراز شد اما چشم غره پیرمرد پایان این تراژدی نافرجام شد، با ابروهای به هم گره خورده رو به من گفت: ما صدقه نمیخواهیم، اگر راست میگویی حقمان را بگیر.

اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود، همانجا روی خاک‌ها نشستم و با هق‌هق به زبان عربی گفتم: من از آن‌ها نیستم، من دختر شما هستم از خودتان، برایم از دردهایت بگو بابا جان، اگر کاری از دستم برنیامد لااقل بخشی از رنجتان را با خودم به یادگار میبرم.

پیرمرد که انگار دلش نرم‌تر شده بود دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت: خسته شدیم دخترم، هر روز یک دسته با ماشین‌های آنچنانی می‌آیند و دسته‌ی قبلشان را تخریب میکنند که نه، آنها آدم درستی نبودند، ببینید ما چه میکنیم!

بین ما میچرخند، از حال و روزمان فیلم و عکس میگیرند، حتی بعضی‌هایشان هم بین ما دادوبیدادی راه می‌اندازند که مثلا دارند از ما دفاع می‌کنند، روزهای اول فکر میکردیم که بله، این آقا مثل آن آقا نیست و مشکل ما را حل میکند اما وقتی از غیزانیه می‌روند تنها فیلمی که از اینجا گرفته‌اند و اعتباری که با آن برای خودشان خریده‌اند باقی می‌ماند.

بابا جان، ما آدم‌های بیسواد، اما تو که درس خوانده و دانشگاه دیده‌ای برایمان بگو، اینها چرا می‌آیند اینجا دادوبیداد میکنند؟ مگر ما خودمان نمیدانیم چه مشکلی داریم! اگر خیلی دلشان برای ما سوخته همان تهرانشان، سنگِ ما آفتاب‌خورده‌های بی‌نصیب را به سینه بزنند.

صدای راننده وَن خبرنگاران دوباره به هوا می‌رود: بدو خانم سالمی، جلسه تمام شد، باید برگردیم، دفترچه‌ام را درمی‌آورم که دیده‌ها و شنیده‌هایم را بنویسم اما در آن لحظه فقط یک چیز در بیقراری ذهنم به زجه درمی‌آید، شعری از فاضل نظری، خودم را از التماس نگاه‌های پیرمرد و غیزانیه میدزدم و تا رسیدن به جاده، با چشم‌هایی که از شرمندگی به زمین دوخته‌ام زیر لب زمزمه میکنم:

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست/فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم/ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید/کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو/بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند/یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم/غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست/پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست ...

گزارش از حنان سالمی

 

انتهای پیام/

 



 

منبع: فارس

کلیدواژه: آب خوزستان غیزانیه اهواز نماینده کمبود نفت گاز استاندار غلامرضا شریعتی مجلس محرومیت مناطق حاشیه رنج تبلیغات

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۱۷۳۶۴۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بی گدار به آب زد تا نجاتگر باشد/ روایت فداکاری یک مادر در سیل کازرون

مادری ۵۰ ساله در سیل هفته گذشته شهر کازرون دل از خانواده و ۲ فرزند خود برید و برای نجات یک پیرمرد سالخورده به آب زد اما دیگر زنده بازنگشت.

به گزارش مشرق، در میانه سیلاب هفته گذشته در شهرستان کازرون مردم این شهر شاهد از خودگذشتگی و ایثار یک زن و مادر ۲ فرزند بودند.

زنی فداکار در شهرستان کازرون برای نجات مردی سالخورده گرفتار در سیلاب دل از ۲ فرزند و خانواده اش دل برید و به دل سیلاب زد.

این زن ۲ پسر نوجوان ۱۷ و ۱۲ ساله دارد و با این وجود جان خود را برای نجات یک شهروند سالخورده فدا کرد.

پسر بزرگ این زن اینگونه این ماجرا را روایت می کند.

محمدمهدی دهقان پسر ۱۷ ساله این زن گفت: ساعت ۷ عصر، روز چهارشنبه ۲۹فروردین، با مادرم به‌نام ماهی‌جان، برای خرید نان به نانوایی رفته بودم که ناگهان باران شدت گرفت.

او ادامه داد: شدت بارش زیاد بود و ما بعد از خرید نان سوار ماشین شدیم و راه خانه را در پیش گرفتیم که شدت باران به حدی بود که رانندگی سخت شده بود، به‌طوری برای لحظاتی در گوشه خیابان توقف کردیم به امید اینکه باران کمتر شود، اما هر لحظه شدت باران بیشتر می‌شد.

او ادامه داد: مادرم که دید شدت باران کمتر نشده گفت که برویم و منتظر ماندن فایده ندارد، وقتی به خیابان تپه شادی رسیدیم، پیرمردی را دیدیم که داخل جوی بزرگ آب افتاده و در سیلاب گرفتار شده بود و هر لحظه امکان داشت آب او را با خود ببرد که از آنجا که سیلاب سطح خیابان را هم گرفته بود کسی نمی‌توانست به پیرمرد کمک کند.

زن ۵۰ساله و پسرش نمی‌توانستند پیرمرد را در همان حال رها کنند، این بود که تصمیم گرفتند هرطوری شده او را نجات دهند.

محمدمهدی می‌گوید: با ماشین به سمت پیرمرد رفتیم اما آب خیلی بالا آمده بود و شدت سیل زیاد شده بود. من از ماشین پیاده شدم و به‌سوی پیرمرد رفتم و مادرم نیز پشت سرم آمد و دائم فریاد می‌زد که مواظب باشم و احتیاط کنم، اما شرایط طوری بود که من نمی‌توانستم به پیرمرد کمک کنم. بنابراین مادرم دست به‌کار شد و به‌ سوی پیرمرد رفت و هر طوری بود او را از جوی آب بیرون کشید، اما درهمان لحظه پایش سر خورد و خودش داخل جوی افتاد و سیلاب مادرم را با خود برد و من هرچه دویدم نتوانستم او را بگیرم، سیلاب مادرم را برد تا جایی که او زیر پلی گیر کرد و زیر آب ماند و امکان نجاتش نیز وجود نداشت.

پسر این زن که با یادآوری لحظاتی که مادرش در سیلاب گیر افتاده بود، بغض کرده، ادامه می‌دهد: همان لحظه به آتش‌نشانی زنگ زدیم اما آنها در ترافیک مانده بودند، باران نیز همچنان می‌بارید و ما نمی‌دانستیم در این لحظات هولناک چه کاری باید انجام دهیم. مادرم به زیر آب رفته بود و چند نفر که آنجا بودند برای نجات مادرم تلاش کردند تا او را از زیر آب بیرون بکشند.

محمد مهدی اضافه کرد: بالاخره بعد از اینکه مادرم مدت زمان طولانی زیر آب مانده بود، او را بیرون کشیدیم اما مادرم نفس نمی‌کشید، حتی آمبولانس هم در راه گیر کرده بود و وقتی خود را به مادرم رساند، خیلی دیر شده بود، مادرم دیگر ضربان نداشت و هرچه به او شوک دادند بی فایده بود و او جانش را از دست داد.

روایت ایثارگرایانه این زن هرچند تلخ است اما قطعا یاد این فداکاری همواره در خاطر مردم و اهالی استان فارس خصوصا شهرستان کازرون باقی خواهد ماند.

منبع: ایرنا

دیگر خبرها

  • فوت پیرمرد ۷۰ ساله بر اثر برخورد قطار
  • فوت پیرمرد ۷۰ ساله بر اثر برخورد قطار 
  • (ویدیو) صحنه تماشایی از کمک پلیس وظیفه شناس به یک پیرمرد
  • روایتی از فداکاری و ایثار یک مادر در سیل کازرون
  • بی گدار به آب زد تا نجاتگر باشد/ روایت فداکاری یک مادر در سیل کازرون
  • پاسخ مورایس به انتقاد هواداران سپاهان
  • شوک به گرایی؛ حذف کاپیتان کشتی از المپیک!