شهیدهای که کفنش حرم امام رضا (ع) را طواف کرد
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۸۵۵۰۷۲
بعدها که «سنیه» را دیدم برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده بود؛ ساعتی که مریم و سنیه و فرشته میخواستند سر قبر مرزوق بروند تا سالگرد ش را برگزار کنند، دقیقا همان ساعتی بود که من در حرم امام رضا مشغول طواف کفن بودم. - اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرگزاری تسنیم به نقل از مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، هرچند بارِ اصلیِ جنگی که صدام در سال 59 به مردم ایران تحمیل کرد بر دوش مردان بود، اما در این میان زنان نهتنها سهم کمتری از مردان نداشتند، بلکه شاید بتوان گفت بار معنوی این واقعه عظیم (دفاع مقدس) که همه جنبههای زندگی مردم را درگیر خود کرده بود بر عهده زنانی بود که با همراهی همسران و فرزندان و برادران خود زمینه فکری و تربیتی حضور مردان را در جبهه فراهم میکردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
با این وجود بودند زنانی که خود در میدان نبرد نیز حاضر شدند و حماسههای آفریدهشده توسط آنان نمونهای مثالزدنی از همت و غیرت مردمان سرزمین ایرانزمین را به نمایش گذاشت. شهیده «مریم فرهانیان» از شهدای نامآشنا، اما کمتر شناختهشده برای نسل امروز است او تنها 21 سال داشت که به شهادت رسید. از 17 سالگی در بیمارستان امام خمینی آبادان مشغول امدادگری شد و به مدت سه سال به کار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستانهای مختلف آبادان ادامه داد که در این مدت یکبار بهشدت زخمی و بهاجبار در بیمارستان بستری شد. او از جمله 18 خواهری بود که در بیمارستان آبادان بهعنوان امدادگر خالصانه خدمت کرد تا اینکه در 13 مرداد سال 1363 در اثر اصابت خمپاره دشمن به شهادت رسید و در گلستان شهدای آبادان به خاک سپرده شد.
امروز سالگرد شهادت مریم فرهانیان است. به این بهانه، سراغ کتاب خاطرات صمیمیترین دوستش در دوران جنگ رفتهایم، کتاب «شماره پنج، روایت فاطمه جوشی از نقش زنان در مقاومت آبادان» به نویسندگی مرتضی قاضی کتابی که پر است از خاطرات تلخ و شیرین درباره مریم فرهانیان.
در این کتاب میخوانیم:
سال 63، هم به خاطر مجروحیتهایی که داشتم و هم اینکه از نظر روحی بههمریخته بودم، سپاه مدتی بهم مرخصی داد. یک نفر به گوش بچههای سپاه رسانده بود که فلانی به خاطر سوختگی و مجروحیت چشمهایش اذیت میشود. چند وقت بود مریضاحوال شده بودم. مدتی بود خوابگاه هم نمیرفتم و توی خانهمانده بودم. آن زمان توی خانه یکی از آشناها زندگی میکردیم. هنوز دستم درد میکرد و سردردهای عجیبوغریب هم داشتم. تحمل صدا را نداشتم. عصبی شده بودم. توی خانه استراحت میکردم. مریم مرتب میآمد و بهم سر میزد. با دستم درست نمیتوانستم کار کنم. مرخصی را که بهم دادند، میخواستم بروم خارج از شهر، ولی دلنگران و ناراحت بودم. گفتم: «خدایا سال مرزوق هم نزدیکه، چیکار کنیم؟» مریم و سنیه سامری و فرشته اویسی و چند نفر دیگر پای ثابت این برنامهها بودند؛ توی بنیاد شهید کار میکردند و هر هفته کارشان برگزاری مراسم سالگرد برای شهدا بود.
رفتم بنیاد شهید؛ بنیاد شهید در لین 15 آبادان یک ساختمان داشت که توی آن باغ نسبتاً بزرگی بود. خانم سامری و مریم تازه از روستا آمده بودند. گفتم: «مریم! من یه مدتی میخوام برم ماهشهر از اونجا برم مشهد، خونه برادرم، شما نمیاین؟» گفت: «نه، ما چند تا برنامه و پروژه داریم برای خانواده شهدا. بچهها توی روستا منتظرن. دلم میخواد، ولی نمیام.» به خانم سامری گفتم، گفت: «نه.» گفتم: «حالا سوغات چی میخواین براتون بیارم؟» فرشته اویسی هم بود، گفت: «برای من یه انگشتر فیروزه خوشگل بیار.» سنیه گفت: «برای من یه تسبیح بیار.» گفتم: «مریم تو چی میخوای؟» مکث کرد، گفتم: «خب حرف بزن. همیشه کارت همینه. هر موقع ازت سؤال میکنم باید یه عالمه فکر کنی.» گفت: «من هیچی نمیخوام.» گفتم: «نه حالا که اینا گفتن، بگو هر چی میخوای.» گفت: «هرچی بگم برام مییاری؟» گفتم: «بله میارم، هر چی باشه.» گفت: «هر چی بخوام؟» گفتم: «آره.» گفت: «برام یه کفن بیار!» گفتم: «ایبابا! تو بمیر، توی آبادان کفن مجانیه، مریم کفن برای چیته؟» گفت: «نه به خدا، جدی میگم.» هر موقع میخواست روی حرفی تأکید کند، میگفت "به خدا"؛ دستش را هم تکان میداد. گفت: «به خدا جوشی جدی میگم، کفن برام میاری؟» گفتم: «واقعاً کفن میخوای؟» گفت: «بله، ولی یه شرط داره.» گفتم: «چی؟» گفت: «این کفنو حتماً به ضریح آقا بمالی، متبرک بشه.» گفتم: «ایبابا! مریم تو میدونی من مجروحم. کجا میتونم توی این جمعیت برم اینو طواف بدم برات بیارم؟» گفت: «خب من یک کفن اینطوری میخوام.» گفتم: «خب باشه، تونستم که حتماً این کارو میکنم.» مریم که گفت کفن میخواهم، سنیه هم گفت: «حالا که اینطوره من تسبیح نمیخوام، برای منم کفن بیار.» سلیقه سنیه را میدانستم؛ تسبیح ریز کوچک دوست داشت. چند دفعه برایش گرفته بودم. گفتم: «خب تو اول گفتی تسبیح. از همان تسبیحا برات مییارم.» گفت: «نه جوشی، توروخدا حالا که برای مریم کفن میاری برای منم بیار.» گفتم: «باشه.» بعد گفتم: «سال مرزوق نزدیکهها. بچهها دیگه خودتون میدونین. من سپردم به شما. 13 مرداد نزدیکه. یه چیزی تهیه کنین، حتماً برید سر خاک مرزوق.» گفتند: «باشه بابا، تو برو خودمون میریم خانم.»
دهم مرداد بود که من رفتم مشهد. ازشان خداحافظی کردم و رفتم. آن موقع هم وسیله نبود. تکهتکه خودم را رساندم مشهد. فکر کنم دوازدهم بود که رسیدم و رفتم خانه برادرم. ساختمانی بود که برای جنگزدهها بود. برادرم دادخدا آنجا زندگی میکرد. با اینکه بعد از مدتها رفته بودم مشهد، ولی عجیب دلشوره داشتم. مثل همیشه که میرفتم امام رضا، خوشحال نبودم؛ کسل بودم. همیشه میگذاشتم روز آخر سوغاتیهایم را میخریدم، ولی آن روز گفتم: «بذار اول برم بخرم، یکدفعه میبینی وقت نشد، حوصلهام نیومد. همین حالا برم، اولین بار هم که اومدم اینا رو متبرک کنم.» به زن داداشم گفتم: «میای بریم؟» گفت: «بله، بریم.» سه تا کفن خریدم، یک انگشتر و چند تا تسبیح. به زن داداشم گفتم: «بریم حرم. » نزدیک اذان مغرب بود؛ مشهد هم زود اذان میگفتند. رفتیم حرم. حالم خوب نبود و کسل بودم؛ جای سوختگیام درد میکرد، دستم درد میکرد.
سردردهای عجیب و خیلی ناجوری داشتم؛ وقتی میگرفت، ازخودبیخود میشدم. توی حرم که رفتم دیدم خیلی شلوغ است؛ گفتم: «یا امام رضا! حالا من چطوری اینا رو ببرم طواف بدم؟» چند دقیقه ایستادم. همانطور با دلشکسته به ضریح آقا نگاه کردم گفتم: «یا امام رضا! تو رو به خدا، منو شرمنده نکن. حالا مریم گفته اینو حتماً به ضریحت بمالم. یه راهی برای من باز کن، یه جوری بیام جلو، فقط اینو بمالم و برگردم.» به خاطر دستم نمیتوانستم زیاد کیف و وسایل حمل کنم؛ فقط یک کیف برده بودم که سوغاتیها را گذاشته بودم تویش. اتفاقاً زیپش را هم نبسته بودم. باورتان نمیشود؛ انگار یکی راه را برای من باز کرد. یکلحظه دیدم قسمت حائل بین آقایان و خانمها هیچکس نیست. مثل موج که آب را میبرد، اصلاً انگار یکی این جمعیت را مثل یک موج به عقب رانده بود. زنبرادرم هم شوکه شد. یکلحظه خودم را رساندم به ضریح آقا، دست کردم توی کیفم، گفتم: «هر کدومش در اومد، مال مریم.» یک کفن از کیفم کشیدم بیرون، طوافش دادم و مالیدم به ضریح.
فقط همان یک کفن را توانستم متبرک کنم. دعا کردم و خواستههایم را گفتم: «یا امام رضا! مریم رو به آرزوش برسون، بچههای ما رو توی جبهه پیروز کن.» سریع برگشتم عقب. باورتان نمیشود؛ دوباره جمعیت برگشت سر جای خودش. انگار برای یکلحظه این جمعیت همه رانده شدند عقب که من این کفن را طواف بدهم. برگشتم سر جای خودم. زنبرادرم گفت: «چطوری رفتی؟» گفتم: «به خدا باورت نمیشه، انگار یکی راهو برای من باز کرد و من رفتم.» نماز مغرب و عشا را خواندیم و برگشتیم خانه، ولی دلهره عجیبی گرفته بودم.
فردای آن روز زنگ زدند به خانهای که برادرم زندگی میکرد. گاهی اوقات شمارههای نزدیکانمان را میدادیم که اگر رفتیم مسافرت یا کاری پیش آمد بهمان زنگ بزنند. یکی از بچههای سپاه شماره خانهی برادرم در مشهد را داشت؛ زنگزده بود و به زنبرادرم گفته بود: «اتفاقی افتاده، به جوشی بگین بیاد آبادان.» وقتیکه زنبرادرم گفت یکی از بچههای سپاه زنگ زده است، گفتم شاید عملیاتی شده است و جَو خاصی توی شهر هست و به وجود من نیاز دارند. تازه یک روز بود آمده بودم، ولی سروته کردم و برگشتم. دلم گواهی میداد که خبری است. با اتوبوس رفتم اصفهان، از اصفهان به ماهشهر و از آنجا رفتم آبادان. جَو شهر طور خاصی بود. وارد شهر که شدم، غم سنگینی شهر را گرفته بود. با خودم گفتم: «اول کجا برم؟ برم خوابگاه؟ نه، برم بنیاد، ببینم بچهها چیکار میکنن. سنیه و فرشته رو ببینم، کفن مریم رو هم بهش بدم که راحت بشم.» موقعی بود که خواهر سامری و مریم از روستا برمیگشتند. رفتم، هیچکس در بنیاد نبود. یک پارچه مشکی زده بودند که رویش نوشته بود: «شهادت خواهر مریم...»، ولی من انگار نمیدیدم. رفتم توی بنیاد؛ یکی از آقایان را دیدم، گفتم: «این کیه دم در زدین شهید شده؟» گفت: «مگه نخوندیش؟» گفتم: «چرا، خوندم، مریم شهید شده؟» جوابم را نداد، رفت توی اتاق. همینطور توی بنیاد سرگردان مانده بودم. بچهها آن موقع همه روستا بودند، منتظر ماندم. برادر زارعی آمد، گفتم: «برادر زارعی! این پلاکارده چیه؟» گفت: «خواهر فرهانیان شهید شده.» گفتم: «چطوری؟» گفت: «روز 13 مرداد سالگرد مرزوق اومده بودن برن مزار. به ما هم چیزی نگفته بودن که ماشین بهشون بدیم، خودشون تیکه تیکه رفته بودن. خمپاره اومده، مریم ترکشخورده و شهید شده.» من اصلاً حال خودم را نداشتم. تازه آنجا بود که فهمیدم برادر و زنبرادرم از این قضیه خبر داشتند. برادری که از سپاه زنگ زده بود، میدانست من و مریم چقدر به هم وابستهایم. احساس مسئولیت کرده بود و زنگ زده بود قضیه را به خانواده برادرم گفته بود، ولی آنها به من نگفته بودند.
آن موقع خانواده مریم، امیدیه زندگی میکردند، خانواده سنیه سامری هم ماهشهر زندگی میکردند. سروته کردم و برگشتم رفتم ماهشهر، خانه خانم سامری. گفتم: «سنیه کجاست؟ چی شده؟» مادرش زد زیر گریه. لهجه عربی داشت؛ گفت: «ما اصلاً خبر نداریم، سنیه رو عمل کردن، حالش خیلی بد شده. سریع بردنش اهواز، با هواپیما بردنش تهران بیمارستان طالقانی بستریاش کردن.» گفتم: «مریم!» مادر سنیه گفت: «نمیدونم، خودت برو خونه شون.» همان موقع حکیمه شولی و مادرش را توی ماهشهر دیدم. آنها هم آمده بودند ماهشهر. حرف زدیم و گریه کردیم و عقدههایمان را خالی کردیم. گفتم: «میخوام برم امیدیه، دیدن مادر مریم. » حکیمه شولی گفت: «اتفاقاً ما هم میخواستیم با چند تا از خانواده شهدا بریم.» گفتم: «من اصلاً طاقت ندارم، همین الآن میخوام سوار مینیبوس بشم و برم.» آنها هم با من آمدند تا امیدیه. امیدیه هم که رفتم هنوز باور نداشتم؛ گیج بودم. شهر پرُ از پلاکارد بود؛ همه ارگانها و ادارات پارچه زده بودند. رفتم خانهشان. از شهادت مهدی هنوز پیراهن مشکی تن مادر مریم بود؛ لباس مشکیاش را درنیاورده بود. هنوز باور نکرده بودم مریم شهید شده است؛ با خودم میگفتم: «از کجا معلوم؟ مادر مریم که همیشه مشکی میپوشه.» سمیرا آمد، ولی هیچکدامشان چیزی نگفتند. داخل اتاق که رفتم، مادر مریم شروع کرد به شیوه عربی شیون کردن. خودش را زد، گفت: «جوشی! کفنشو آوردی چه فایده!»
خلاصه آن موقع بود که دیگر واقعاً باورم شد مریم رفته است. بعدها که سنیه را دیدم برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده بود. لحظه و ساعتی که مریم و سنیه و فرشته میخواستند بروند سر قبر مرزوق که سالگرد مرزوق را در آبادان برگزار کنند، همان ساعتی بود که من کفن را برده بودم و طواف داده بودم؛ همان لحظه مریم ترکشخورده بود. عجیب بود. انگار همان زمانی که من رفته بودم کفن را متبرک کنم، آنها هم راه افتاده بودند از میدان، پیاده آمده بودند، سوار وانت شده بودند. یک مسیر هم سوار تاکسی شده بودند تا رسیده بودند نزدیک دانشکده نفت. آنجا ایستاده بودند که ماشین بگیرند. همان روز آنجا خط آتش بود، یک خمپاره خورده بود کنارشان که سنیه شش تا از دندانها و کبد و طحالش ترکشخورده بود؛ یک ترکش هم خورده بود توی نخاع فرشته، ولی مریم یک ترکش خیلی ریز بهاندازه یک عدس از پشت خورده بود توی قلبش و شهید شده بود. همان ساعتی که من کفن را توی حرم امام رضا (ع) برایش طواف داده بودم، مریم در آبادان شهید شده بود. ولی کفنی که من برای مریم آورده بودم بهش نرسید.
شهید مریم فرهانیان در قسمتی از وصیتنامه خود نوشته است:
«قدر این رهبر را بدانید و همواره پشت سر او باشید. از امام پیروی کنید. به پیامها و فرمانها و دستوارت اسلامی امام توجه کنید و سعی کنید از هر کلمه امام درس بگیرید.
امام را تنها نگذارید. این هوای نفسی را که امام از آن صحبت و سعی میکند آن را از وجود ما بزداید، شما هم سعی کنید که در این راه موفق شوید. سعی کنید خود را بشناسید که اگر خود را بشناسید خدا را شناختهاید. در هیچ کاری خدا را از یاد نبرید؛ و همواره به یاد خدا باشید و با هم به مهربانی رفتار کنید.
امام زمان را از یاد نبرید. همواره به فکر امام زمان باشید. همواره در راه اسلام باشید و برای تحقق بخشیدن به آرمان اسلام بکوشید و به قدرت الهی توجه داشته باشید که بالاتر و باعظمتتر از تمام قدرتهاست. هیچوقت قدرت خدا را از یاد نبرید و سعی کنید که هر چهبهتر تزکیه نفس کنید. چیزی را که امام اینقدر دربارهاش تکیه میکنند که تزکیه نفس کنید؛ و در بین خطراتی که ما را تهدید میکنند هیچ خطری بالاتر از این نفس نیست که گاه انسان را به انحراف میکشاند و خود انسان متوجه نمیشود.
قرآن بخوانید زیرا قرآن تمام دستورات زندگی را به شما میگوید. نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه هم همینطور.
مادر! اگر من سعادت شهادت را داشتم و شهید شدم، اصلاً ناراحت نباش. ما همه امانت هستیم و همه ما از دنیا میرویم، زیرا این دنیا آزمایشگاهی است که خداوند بندگان خود را در آن، مورد آزمایش قرار میدهد. این ما هستیم که باید سعی کنیم و از این امتحان که بالاترین امتحانهاست سربلند بیرون بیاییم و در قیامت پیش خدا سرافکنده نباشیم.
یادم هست که در آخرین جلسه گفتگویی که با برادر شهیدم داشتم، درباره معاد برایم صحبت میکرد و میگفت در فکر آخرت باشید و بعدازاین جلسه بود که مقام شهادت را به دست آورد. از صمیم قلب به او تبریک میگویم و از خدا میخواهم صداقتی همانند شهیدان به من عطا کند و سعادت این را بدهد که تنها و تنها در راه او قدم برداریم و برای رضای او کار کنیم.
شهید کسی است که به آخرین مرحله کمال خود رسیده است و راهش را با آگاهی، ایمان و خلوص میپیماید و همیشه پیروز و جاوید است.
به ولایتفقیه ارج بنهیم و بدانیم که الآن امام خمینی بر ما ولایت دارد و بدانیم تنها در این صورت در دنیا و آخرت موفق میشویم که با همدیگر صمیمی باشیم و با دشمن مقابله کنیم. چه دشمنانی که در درون ما هستند و چه دشمنان بیرونی. من هم مانند برادر شهیدم (مهدی) هر چه یادم آمد نوشتم و اگر در گفتارم اشتباهی هست، به بزرگی خودتان ببخشید.»
«کتاب بخوانیم، ایمن بمانیم» شعار تابستانه کتاب شدکتاب جنجالبرانگیز برادرزاده ترامپ همچنان در صدر فروشانتهای پیام/
R1539/P/S4,35/CT12 واژه های کاربردی مرتبط دفاع مقدس کتاب و ادبیات قیمت ارز و طلا لیگ ایران و جهان واژه های کاربردی مرتبط دفاع مقدس کتاب و ادبیات پربینندهترین اخبار فرهنگی ۱ مادر شهیدان شمشیری به فرزندان شهیدش پیوست ۲ بررسی زندگی بانویی که در کنار کعبه دفن شد/ چرا حضرت هاجر همراه فرزند خردسالش در سرزمین مکه زندگی کرد؟ ۳ پورناظری: جهت گیری سیاسی انجمن امام علی مورد تاییدم نیست ۴ غزالی: نمیتوانم بگویم مافیا در سینما نیست/ نظرم درباره پژمان جمشیدی تغییری نکرده است ۵ «ما هم بچه ایرانیم»، تصویری از انگیزه مردم سیستان و بلوچستان در عین محرومیت + تیزر ۶ چرا ایندیپندنت از فعالیت شبکههای برون مرزی ایران نگران است؟ ۷ تبیین پیامهای اسلام نیازمند غدیر بود/ چه عواملی موجب تشتت پس از اعلام ولایت امیرالمؤمنین(ع) شد؟ ۸ اخبار مستند|مستندی از «آیتالله خویی» ساخته شد/ تأثیر کرونا بر عواطف انسانی در قاب «خاکریزهای سفید» مهمترین اخبار فرهنگی «بی ماسک پشیمانم و با ماسک پریشان»/ از حافظ تا بابا طاهر؛ شوخی شاعران با کرونا پورناظری: جهت گیری سیاسی انجمن امام علی مورد تاییدم نیست واکنش مدیر شبکه ورزش به تقطیع یک ویدئوی حاشیهای/ طرحهایی برای تولید برنامه داریم اما منتظر اوضاع ورزشی جهانیم اثبات علمی و قرآنی معجزه بزرگ پیغمبر اسلام(ص)/ چگونه ماه در دوران صدر اسلام شکافته شد؟ مهمترین اخبار تسنیم جهاد اسلامی: رژیم صهیونیستی هرگز قادر به پیروزی در برابر مقاومت نخواهد بود انتقاد قوه قضائیه از معرفی قطره چکانی متخلفان ارزی/ ۴۴۵ متخلف ارزی بازداشت شدند گسترش اعتراضات در فلسطین اشغالی؛ آیا «نتانیاهو» به سرنوشت «رابین» دچار خواهد شد؟ مخالفت وزیر اقتصاد با بحث جاماندگان سهام عدالت/ دژپسند: همه گرفتند، سهامی باقی نمانده است تبیین پیامهای اسلام نیازمند غدیر بود/ چه عواملی موجب تشتت پس از اعلام ولایت امیرالمؤمنین(ع) شد؟ درباره ما ارتباط با ما آرشیو اخبار پیوندها بازار پربینندهترین اخبار قیمت ارز و طلا لیگ ایران و جهان ما را دنبال کنید: RSS اینستاگرام توییتر فیسبوک آپارات بیسفون سروش ویسپی آیگپAll Content by Tasnim News Agency is licensed under a Creative Commons Attribution 4.0 International License.
منبع: تسنیم
کلیدواژه: دفاع مقدس کتاب و ادبیات دفاع مقدس کتاب و ادبیات مریم فرهانیان برادرم گفت مادر مریم رفته بودم دفاع مقدس زن برادرم امام رضا شهید شده سعی کنید زنگ زده برای من آن موقع بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.tasnimnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «تسنیم» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۸۵۵۰۷۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
عبدالله ویسی: شاید فردا به تیم دیگری بروم؛ مگر گواردیولا از مونیخ به سیتی نرفت؟
عبدالله ویسی در خصوص شرایط فولاد خوزستان صحبت کرد.
طرفداری | عبدالله ویسی سرمربی تیم فوتبال فولاد خوزستان درباره روند جذب بازیکن این تیم توضیح داد.
عبدالله ویسی در نشست خبری پیرامون آخرین وضعیت تیم فولاد، درباره قرارداد سلجوقی که چندین سال است در فولاد حضور دارد اما هفت دقیقه به میدان رفته است، گفت:
این لیستی که از طرف مربیان پیشین بسته شده برای من قابل احترام است چون اگر آقای منصوریان میدانست من میخواهم بیایم شاید به من زنگ میزد و میگفت عبدالله فلان بازیکن به درد تو میخورد یا خیر. هر مربی با نظر خودش یار میگیرد ولی گاهی من یک بازیکنی را میخواهم که شاید نیاید. یک مربی با تفکرات خودش بازیکن میگیرد. شاید سال دیگر باشم ۱۰ تا بازیکن را نخواهم. نمیتوانم بگویم که این بازیکنان چرا هستند و نیستند.
او افزود:
اینکه من اینجا هستم، آخرین گزینه من بودم. من نمیخواستم بیایم چون اذیت بودم و اوضاع و احوال مردم خوزستان مناسب نبود. نمیخواستم در این وضعیت دخیل باشم ولی دکتر (بهرام رضاییان) برای من بسیار قابل احترام است و کارکشته فوتبال. هیچ بهانهای نمیآورم و نمیگویم که این تیم بد بسته شده و گذشته چه اتفاقی افتاده است. الان رو به جلو باید برویم. بسیار مهم است که به مجموعه کمک کنیم. از گذشته حرف زدن دردی را دوا نمی کند.
سرمربی فولاد ادامه داد:
سه تیم خوزستان حالشان بد است. کارشناس در تلویزیون و استادیوم و رسانه هر چه بدی هست باید پوشش دهیم و خوبیها را رو کنیم و به هم کمک کنیم حال مردم خوزستان خوب شود. با تمام وجود اینجا هستم. برای بازیکنان فولاد که تجربه دارند و بعضی که جوان و باانگیزه هستند باید فضا را برایشان مناسب کنیم. الان عزل و نصب چاره کار ما نیست. که بگوییم فلان بازیکن پول گرفته برود خانهشان. ولی اگر بتواند به ما کمک کند خوب است. من بیایم دستیارم را بیرون کنم و یک نفر دیگر را بیاورم، تا بیاید با جو آشنا شود حاشیه را جمع کند، نمیشود. الان باید به هم کمک کنیم و بعدا کارشناسی کنیم. همکاران و هواداران کمک کنند. من شرمندهام که مردم خوزستان حالشان خوب نیست. ما با تمام وجود تلاش میکنیم. مطمئنا اتفاق بدی برای فولاد رقم نمیخورد. فولاد نامش اینجاست ولی اعتبارش اینجا نیست. جدول نشان دهنده بد بودن فولاد نیست. جایگاه واقعی فولاد این نیست. آقای سالمی در تلویزیون میگوید عبدالله شاخه به شاخه میشود. من کارم شاخه به شاخه است. من مربی فوتبال هستم امروز اینجا فردا آنجا. مگر گواردیولا از مونیخ نرفت سیتی. این شغل من است. هر جا بودم بد نبودم، کمک کردم. الان برای کمک کردن به اینجا آمدم. شما که استاد من هستید در کلاسهای فوتبال تعریف از عبدالله میکنید و میگویید اعتبار خوزستان است اما الان اینگونه شد. حتی اگر از هم بدمان میآید به هم کمک کنیم. همدیگر را قبول کنیم تا سه تیم را حفظ کنیم.
ویسی گفت:
باید در ابتدا وضعیت باشگاه کالبدشکافی میشد. اگر الان بشکافیم و سرطان را ببینیم، سرطان به جاهای دیگر سرایت میکند. اگر بگویم تیم بد بسته شد، بازیکن به خودش میگیرد و بقیه هم میگویند ما هم هستیم. الان وقت کالبدشکافی نیست. بعد از بازیها باید این کار را انجام دهیم. نه اینکه دلالها تیم را ببندند که خوب هم نباشد و خوزستان را داغان کنند و پول هم نباشد. نفت آبادان با 80 میلیون تومان بسته شد. کالبدشکافی وضعیت فولاد بماند برای پایان فصل و جراحان متخصص بیاوریم نه اینکه تخریب باشد. باید درست انتقاد کنیم.
سرمربی تیم فوتبال فولاد خوزستان عنوان کرد:
باید به رزومه مربی و بازیکن نگاه شود و بدانیم از مربی چه میخواهیم. با هم دیگر مثل دوست باشیم. در مجموع من در غم و شادی مردم خوزستان بودم. مردم خوزستان در روزهای سخت فارغ از قومیت و دشمنی دست به دست هم میدهند که در لیگ بمانیم. ان شاالله سال دیگر قهرمانی را جشن میگیریم. استرس در مغز و ساق این بچه ها باید بیرون بیاید. قول شرف میدهم تمام وجودم را برای تیم و مجموعه فوتبال خوزستان میگذارم. سیروس و فراز کمک بخواهند هم نوکرشان هستم تا تیمهایمان در لیگ بمانند.
او ادامه داد:
دیروز در جلسه هیات مدیره کارخانه بودم و از من برای سال آینده برنامه خواستند. شش بازی باقیمانده از زن و بچه و خانوادهام هم مهمتر هستند. فقط به این بازیها فکر میکنیم. اینقدر کارمان سخت است و هیچ تایمی برای آینده نداریم. فعلا این شش بازی حیات ما است. فعلا تیم را نگهداریم من با تمام وجود در خدمت شما هستم.
ویسی در پاسخ به این سوال که اگر سال آینده در فولاد ماندید از کمیته فنی استفاده میکنید یا خیر؟ گفت:
هیچ جا کمیته فنی وجود ندارد شاید مشاور فنی، ورزشی، روانشناس تیم باشد. کمیته فنی معنی ندارد. چهار نفر بیایند و چهار ایده دارند، سرمربی یک ایده دیگر دارد، یا باشگاه سرمربی را قبول دارد و همدیگر را تایید می کنند یا ختم همکاری می شود.
از دست ندهید ????????????????????????
سرمربی پرسپولیس: من کاشف آلیسون بودم جنگ در دربی میلان؛ 3 اخراجی در 3 دقیقه! آشنایی با مالکان لیگ برتر و میزان ثروت آنها مورینیو: به من میگفتند اتوبوس، حالا با همین سبک شدهاند جادوگر!