Web Analytics Made Easy - Statcounter

گفتم قصه دلتنگی من به دوران کودکی ام باز می گردد. آن موقع پدرم زنده بود و تنها چهره ای که از او در ذهنم مرور می شود اخم و بدخلقی هایش بود . وقت مصرف مواد مخدرش که می رسید دیگر دست خودش نبود . سرمان داد می کشید و می دانستیم نباید روی حرفش چیزی بگوییم.

مادرم مجبور بود برای گذران زندگی سر کار برود. پدرم هم گاهی سر کار می رفت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

این اواخر هم یاد گرفته بود پایپ شیشه ای برای مصرف مواد مخدر درست کند و بفروشد.

حتی یک بار دور از چشم مادرم می خواست من و خواهرم را سر چهارراه نزدیک خانه مان وادار به گدایی کند.

مادرم در مقابل پدرم ایستاد

مادرم فهمید چه بلایی دارد سرمان می آید و در برابر پدرم ایستاد. صدای بغض آلودش هنوز در ذهنم مرور می شود، می گفت: سرنوشت مرا تباه کردی و به پایت ایستاده ام اما اجازه نمی دهم سرنوشت این ۲ دختر را تباه کنی .

پدرم خیری از زندگی اش ندید و اعتیاد به مواد مخدر جانش را گرفت . بعد از مرگ او مادرم همچنان یک تنه خرج زندگی را بر دوش گرفته بود و می گفت برای خوشبختی مان از جانش مایه می گذارد.

متاسفانه خواهرم به بیراهه رفت و با جوان معتادی که از دوستان پدرم بود فرار کرد. مادرم ناچار شد با ازدواج شان موافقت کند. اما چه ازدواجی؟ شوهرش او را معتاد کرد و سرنوشتش خراب شد.

مادرم خیلی برای او جوش می زد و دغدغه داشت. در آن شرایط اوضاع روحی من هم به هم ریخته بود. برادر بزرگم از ترس عروس مان با ما رفت و آمد چندانی نداشت و این بی مهری برای من و مادرم که پشتوانه و یاوری نداشتیم خیلی گران تمام می شد.

آشنایی با مسعود در فضای مجازی و بی احترامی به مادرم

در فضای مجازی با مسعود آشنا شدم. البته از قبل همدگیر را می شناختیم. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و هر ۲ یک دنیا حرف برای دلتنگی های مان داشتیم. مادرم به حرکات و رفتارم شک کرده بود و من معنی نصیحت های دلسوزانه اش را درک نمی کردم.

دلباخته مسعود شدم و نمی دانستم قبل از این احساس هیجانی ،باید دلباخته و عاشق مادری باشم که جانش را نثارمان کرده است.

الان که یادم می آید چه قدر به مادرم بی احترامی کرده ام قلبم می گیرد. من اشتباه کرده ام و خدا را شکر با صحبت های تلفنی خانم مشاور کلانتری ،مادرم آرام شد و دنبالم آمد .

قول داده ام دختر خوبی برایش باشم و...

مریم احمدی منش، روانشناس و مشاور خانواده عضو سازمان نظام روانشناسی جمهوری اسلامی ایران در مصاحبه با رکنا در خصوص فرار و دلباختگی پر دردسر این دختر جوان بیان کرد:

«فرار کردن» یک مکانیزم ناسازگارانه است و زمانی انجام می شود که فرد می اندیشد نمی تواند مسائل نامطلوب پیرامونش را به شیوه موثری حل کند یا تصور می کند جاذبه هایی بیرونی وجود دارد که اگر به آنها برسد، خوشبخت تر خواهد بود.

«دو نوع فرار کردن» داریم:

۱-فرار فیزیکی(فرار از خانه یا تا حد امکان دور بودن از محیط خانه)

۲-فرار روانی(علیرغم حضور در خانه اما از نظر ذهنی و عاطفی سعی در فاصله گرفتن داشتن)

معضل خانه گریزی به دلایل مختلف فردی، خانوادگی و اجتماعی رخ می دهد و در دختران بیشتر از پسران است.

مریم احمدی منش، روانشناس و مشاور خانواده در ادامه به برخی از دلایل بروز این آسیب اجتماعی اشاره کرد:

دوران نوجوانی و بلوغ

محدوده سنی ۱۲ تا ۱۸ سالگی، آسیب پذیرترین دوره برای دختران است که نشان دهنده تاثیر بلوغ و تغییرات هورمونی و عاطفی می باشد و دارای نشانه هایی است از جمله زودرنجی و حساسیت، درون گرایی، انزوا طلبی، تمایل به جلب توجه و...

- ابتلا به اختلالات شخصیت

اختلالات شخصیت با نشانه هایی مانند عصبانیت و پرخاشگری، رفتارهای پرخطر و نابهنجار، مصرف مواد و خودزنی نیز باعث می شود که فرد بیشتر در معرض ناسازگاری و خانه گریزی قرار داشته باشد.

- اضطراب و افسردگی

گاهی اضطراب و تنش، حالتی بیمارگون به خود می گیرد و فرد در موقعیت های بحرانی دچار سردرگمی شده و نمی تواند تصمیم منطقی بگیرد.

- تعصبات و سخت گیری های زیاد والدین

برقراری روابط سالم و دوستانه با فرزندان بسیار اهمیت دارد تا آن ها بتوانند مشکلات خود را به راحتی در میان بگذارند. هر چه فاصله و شکاف میان خانواده و فرزند بیشتر می شود امکان گرایش او به سمت رفتارهای پرخطر نیز بیشتر می شود. خانواده ها باید توجه داشته باشند که تبعیض جنسیتی زیاد بین دختر و پسر یا سخت گیری های بیش از اندازه نیز می تواند دختران را به سمت نافرمانی و فرار از این شرایط سوق دهد.

- اعتیاد و بد سرپرستی والدین

اعتیاد والدین باعث می شود فرزندان در معرض انواع سوء استفاده های جسمی، عاطفی و جنسی قرار داشته باشند.

- افزایش ناهنجاری های اجتماعی

دسترسی آسان به شبکه های اجتماعی و ماهواره بدون آموزش کافی در زمینه نحوه استفاده درست از آنها ممکن است برای نوجوانان که در سن کسب هویت خود هستند اثرات مخربی داشته باشد.

- وجود اختلافات زناشویی و سردی در روابط خانوادگی

نداشتن امنیت روانی و عاطفی دختران در محیط خانواده از عوامل اصلی فرار از خانه است. اختلافات و تعارضات والدین در صورتی که به طور منطقی حل نشود و فرزندان درگیر این تنش ها شوند، شرایط نامساعدی در محیط خانه ایجاد می کند. زمانی که والدین به نیازهای عاطفی و رشدی دختر خود توجه کافی نداشته باشند، دختران ممکن است به امید رسیدن به آرامش و زندگی رویایی و عشق و عاشقی خیالی از خانه فرار کنند.

- مریم احمدی منش در پایان این مورد را بیشتر تشریح کرد:

در «عشق درست» عقل حاکم است و بر پایه ارزیابی و سنجش است و در «عشق غلط» هیجانی خام حاکم است بر پایه غریزه کور جنسی و هورمونی و خلأ های عاطفی است. معمولا اولین عشق و عاشقی در سنینی رخ می‌دهد که فرد قدرت تشخیص نیازهای خود و درک قابلیت‌های دیگران را ندارد. به محض اینکه ظواهر امر شیدایش کرد درباره شخصیت و کردار طرف مقابل دست به اغراق می‌زند و خود را درگیر تار عنکبوتی می کند که خودش از معشوق بافته است! در این سن نوجوان در شناخت انسانها خام است و معمولا عاشق کسی می شود که برای هم مناسب نیستند.

این روانشناس در پایان یادآور شد استفاده از خدمات مشاوره و روانشناسی می تواند از رخدادهای ناگوار جلوگیری کند و در لحظاتی که افراد احساس می کنند مشکلات آنها، گره های کوری خورده اند، کمک شایانی به آنها خواهد کرد.

منبع: رکنا

کلیدواژه: سهام عدالت قیمت خودرو بورس کرونا مواد مخدر معتاد فضای مجازی اخبار حوادث فرار پسر کلانتری زندگی من عکس فیلم تلگرام ماه چهره خلیلی ویدئو درگذشت دختر مرگ اخبار گلستان

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.rokna.net دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «رکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۸۹۹۲۵۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

به ما می‌گویند «مرغ عشق»

متن پایین، برش‌هایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحن‌ها و رواق‌های حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند. این روایت، روایت زندگی «نورمحمد هداوند» مرد 52ساله اهل روستای حیدرآباد ورامین و «زهرا راعی» زن 40ساله اهل روستای سلطان‌آباد خراسان رضوی است.

بعد از 21سال

نورمحمد:‌ من همیشه فکر می‌کنم زندگیِ آدمی مثل من که بعدِ بیست‌ و یک سال نابینا شده، سخت‌تر از نابیناهای مادرزادی است. چون آن‌ها دلشان برای دیدن تنگ نمی‌شود، ولی من آخرین بار سی سال پیش چهره مادر و پدرم را دیده‌ام و حالا هر کار که بکنم نمی‌توانم فراموشش کنم. حتی قبل از اینکه فوت کنند، گفتم ازشان عکس و فیلم بگیرند تا اگر یک روز دوباره بینا شدم، ببینم توی پیری‌هایشان چه‌شکلی بوده‌اند.

کلاس سوم دبستان بودم که فهمیدند چشم چپم نمی‌بیند. سال شصت، شصت و یک بود و از طرف بهداشت یک نفر را فرستاده بودند مدرسه روستای ما که چشم بچه‌ها را معاینه کند. ماجرای چشم‌های من از همان روز شروع شد. یک چشم برایم مانده بود که کم‌کم همان‌ هم شب‌ها درست نمی‌دید. اول تشخیصِ «آب سیاه» دادند، ولی بعد معلوم شد ضربه‌ای به چشمم خورده.

یکی از دکترهای تهران بهم گفت: «این چشم، زور چشم دیگه‌ات رو هم می‌گیره و خیلی نمی‌گذره که چشم راستت رو هم از دست بدی...» همین هم شد. چشم دیگرم هم خیلی زود به دوبینی افتاد. یکی دوباری عملش کردند و نوبت آخرین عمل که رسید، گفتند: «بیست، سی درصد احتمال داره بینایی‌ات برگرده.» ولی برنگشت و درست روز بیستم بهمن هفتاد و یک بود که من به‌کل نابینا شدم.

.

.

همه راضی بودند جز مادرشان

نورمحمد: من اگر صد تا خواستگاری نرفته باشم، نَود تا بیشتر رفته‌ام. جواب همه‌شان هم ناگفته معلوم است. جواب ردِ خیلی‌هایشان به‌خاطر نابینایی‌ام بود. خیلی‌ها هم با اینکه وضعمان بد نبود، به خاطر شغلی بود که نمی‌توانستم داشته باشم. خلاصه یا خود دخترها نمی‌پسندیدند، یا خانواده‌هایشان. حق هم می‌دادم بهشان.

همه خواستگاری‌های من توی همان منطقه خودمان بود و راستش، وقتی از همه‌ ناامید شده بودیم، گزینه‌ای از خراسان بهمان معرفی شد. خانمی بود که می‌گفتند تا چند وقت قبل‌ترش توی یکی از کارخانه‌های شهرک صنعتی بینالود کار می‌کرده. از همه‌جا ناامید، دنبال این ماجرا را هم گرفتیم و کل قضیه یکی دو هفته بیشتر طول نکشید. ما یکی از فامیل‌ها را فرستادیم خانه‌ آن‌ها و آن‌ها هم چند تایی شماره از هم‌ولایتی‌های ما پیدا کردند و زنگ زدند برای تحقیق. به‌ظاهر همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. حتی خبرش توی روستای ما پیچید و هر کسی من را می‌دید، تبریک می‌گفت. چند باری هم تلفنی صحبت کردیم، ولی هنوز به جلسه خواستگاری ختم نشده بود که جواب رد دادند. می‌گفتند: «همه راضی‌ایم جز مادرمان...»

یادم هست جواب رد آن‌ها را که شنیدم، بیشتر از همیشه دلم شکست. انگار یک‌جورِ دیگری روی آن ماجرا حساب باز کرده بودم. یادم هست رفتم توی اتاق و با همین خرده ایمانی که دارم، رو کردم به امام رضا(ع). گفتم: «یا امام رضا(ع)! قبلی‌ها هیچ، این رو چرا جواب کردی برای من؟» مادرم، خدابیامرز خیلی غصه من را می‌خورد. بهش گفتم: «دیگه تموم شد. از این که گذشت، من دیگه ازدواج نمی‌کنم.» و نشستم به اشک ریختن.

.

.

مخالف‌ها، رأیم را زدند

زهرا: خودِ من دوست داشتم اول ببینمش و بعد جوابم را بدهم، ولی مادرم راضی نبود و مدام اصرار داشت که جوابِ رد بدهیم. انگار هم از نابینایی‌ و مشکلاتش ترس داشت و هم اینکه چون راهشان دور بود، می‌ترسید من را هم ببرند پیش خودشان. بقیه خانواده هم اصرار داشتند که «زندگی با نابیناها به این سادگی که تو فکر می‌کنی، نیست...»

توی همان یکی دو هفته، چند باری با همدیگر تلفنی صحبت کرده و کمی آشنا شده بودیم. دوست داشتم ببینمش. می‌گفتم: «نادیده نمی‌شه قضاوت کرد.» ولی مخالف کم نبود. همان مخالف‌ها هم آخر رأیم را زدند و برای اینکه دل مادرم را نشکنم، راضی‌ شدم که ردشان کنم.

یادم هست تا گفتم «نه»، خیلی سریع به آن‌ها خبر دادند که از ورامین راه نیفتند. مادرم هم، چنان خوشحال شد که انگار دنیا را بهش داده‌اند.

.

.

اگر واقعاً قسمت نیست...

زهرا: جواب رد را که دادیم، از طرف واسطه خبر رسید که حالِ طرف خیلی به‌هم ریخته. خودم هم خیلی سرحال نبودم. این بود که پیش خودم فکر کردم بهتر است راه بیفتم و بیایم مشهد. از روستای ما هفتاد کیلومتر راه است. مادرم گفت: «یه‌وقت نری جواب مثبت بدی!» گفتم: «نه. تموم شد دیگه...»

صبح روز بعد، با اتوبوس آمدم مشهد و رفتم خانه خواهرم. بعد از چند ساعتی هم راه افتادم طرف حرم. انگار قرار بود همه‌چیز توی آن زیارت تغییر کند. مدام از حرف آن واسطه یادم می‌آمد و اینکه ناخواسته دلِ طرف را شکسته‌ام. به حضرت(ع) گفتم: «یا امام رضا(ع)! خودت هر جوری که صلاح می‌دونی، درستش کن. اگه واقعاً قسمتِ هم نیستیم، کاری کن که اصلاً از دل طرف بیام بیرون...» همین را که گفتم، خانمی که پشت سرم نشسته بود، عطسه کرد. پیش خودم گفتم که صبر آمده. شبیه اعتقادی که خیلی‌ها دارند... دوباره گفتم: «یا امام رضا(ع)! اگه واقعاً قسمتِ هم نیستیم...» و دوباره صدای عطسه آن خانم آمد. دوباره حرفم را تکرار کردم و دوباره...

زیارتم را تمام کردم و هنوز شب نشده خودم را رساندم خانه خواهرم. خواهرم خبر داشت که همه‌چیز تمام شده، ولی نمی‌دانم چرا پرسید که «بهت زنگ نزده؟!» گفتم: «نه.» پرسید: «تو هم زنگ نزدی؟!» تعجب کردم. گفتم: «وقتی جواب رد دادیم، دیگه چه معنی داره که زنگ بزنیم؟!» ولی انگار که چیزی تغییر کرده باشد، اصرار می‌کرد که زنگ بزنم. این‌قدر اصرار کرد که آخر زنگ زدم. ولی آقا نورمحمد از آن‌ور خط چه گفت؟ گفت: «حالا که جواب کردی، دیگه چه معنی داره زنگ بزنی و حال من رو بپرسی؟ از این به‌بعد دیگه شما اون‌سرِ جوب و ما این‌سر جوب!»

.

.

به ما می‌گویند «مرغ عشق»!

نورمحمد: جواب رد «زهرا» را که شنیدم، بیشتر از همیشه دلم شکست. بدون‌ اینکه بدانم می‌خواهد برود حرم، از خانه‌مان توی همان روستا رو به امام رضا(ع) گله کردم و بعد به مادرم گفتم: «از این که گذشت، من دیگه ازدواج نمی‌کنم.» ولی یک روز نگذشته بود که دیدم خودش زنگ زد. تعجب کردم. بهش گفتم: «حالا که جواب کردی، دیگه چه معنی داره زنگ بزنی؟...» گفت: «فقط می‌خواستم حالتو بپرسم!» می‌دانستم که دل خودش راضی است.

وقتی داشت حرف می‌زد، صدای یک نفر دیگر را هم شنیدم. پرسیدم: «کیه کنارت؟» گفت: «آبجی‌ام.» گفتم: «گوشی رو بده بهش.» گفت: «رفته توی آشپزخونه، نمی‌خواد صحبت کنه...» ولی این‌قدر سماجت کردم و منتظر ماندم تا گوشی را گرفت و صحبت کرد. کمی که صحبت کردیم، حس کردم مخالفتی ندارد. گفت: «بذارین با داداش بزرگم صحبت کنم، بعد با مادرم صحبت کنیم، ببینیم چی میشه.» اصرار کردم که شماره برادرشان را بدهد، ولی گفت: «تا یک ساعت دیگه خودش زنگ می‌زنه و خبرش رو میده.»

توی آن یک ساعت دل توی دلم نبود. شاید دو سه بار زنگ زدم و خبر گرفتم، تا اینکه بالاخره برادرشان زنگ زد و درست یادم هست که یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم.

نمی‌دانم چرا، ولی به زهرا می‌گفتم: «من مطمئنم که اگه بیام، ردم نمی‌کنین!» به همین هوا خودم را به خواستگاری رساندم. اول مادرشان تعجب کرده بود که «مگه شما ماجرا رو تموم نکرده بودین؟» ولی زهرا گفته بود: «بذارین بیان. اگر بد بودن، خودم ردشون می‌کنم.» ما آمدیم و وقتی صحبت کردیم، همه موافق شدند. پنج روز مانده به عید سال نود هم عقد کردیم. تا الان درست شده سیزده سال و توی همه این سال‌ها از بس همدیگر را دوست داشته‌ایم، بهمان «مرغ عشق» می‌گویند.

دیگر خبرها

  • عمار حکیم: جامعه جهانی رژیم صهیونیستی را وادار به اجرای آتش‌بس کند
  • قتل هولناک پدر به دست دختر جوان | همکاری ۲ پسر در اجرای نقشه قتل | متهم: پدرم با زندگی من در خانه مجردی مخالف بود!
  • حکیم: جهان رژیم اسرائیل را وادار به توقف جنگ غزه کند
  • به ما می‌گویند «مرغ عشق»
  • سبک زندگی دکتر مرندی به روایت دخترش | ساده‌زیستی را از پدر و مادر یاد گرفتیم
  • عروس فراری، پدرشوهر را ویلچرنشین کرد
  • دوستی ۸ ماهه دختر جوان با مرد الکلی منجر به فرار شد
  • ماجرای عجیب کتک زدن پدر شوهر و فلج کردن او
  • دادگاه رسیدگی به اتهامات عروس فراری که پدرشوهرش را کتک زد
  • گره کور در پرونده عروس فراری که پدرشوهرش را کتک زد