حاج قاسم: پیکر شهید بادپا به خاطر من بر نمی گردد/همسر شهید مدافع حرم: دوست نداشتم پیاده روی اربعین بروم!
تاریخ انتشار: ۲۴ شهریور ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۲۸۹۲۷۲
گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: شهید سید جلال حبیب الهی به تاریخ 7 بهمن سال ۱۳۴۶ در محله شهید طالبى شهرستان بابلسر متولد شد. وی از نیروهای با سابقه یگان ویژه صابرین سپاه بود که مدتی فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتى ۲۵ کربلا را نیز بر عهده داشت. سید جلال در ۵۲ عملیات مرزى و برون مرزى شرکت داشت و سرانجام برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
*احساس کردم مهرش به دلم افتاده
عمه من با خاله سید جلال همسایه بودند. خاله وقتی مرا می بیند به عمه ام می گوید با خانواده ام صحبت کند تا برای پسر برادرش که 21 ساله است به خواستگاری من بیایند. 17 ساله بودم و خیلی نمی دانستم دوست دارم ازدواج کنم یا نه، بنا بر رسم آن زمان اول خانواده تشخیص می داد خواستگار بیاید یا نه و دختر وقت ازدواج کردنش هست یا زود است. بنابراین برای آمدن آنها نظری از من نخواستند. پیش از سید جلال هم خواستگار داشتم اما پدرم با آمدن آنها موافقت کرده بود. علتش چه بود نمی دانم.
مثل حالا اینگونه نبود که دختر و پسر به اتاقی بروند و سنگ هایشان را با هم وا بکنند. ما در بین جمع تنها همدیگر را دیدیم. راستش را بخواهید وقتی رفتند حس کردم او را دوست دارم و مهرش به دلم افتاده بود. می دانستم شغلش سپاهی است و آن که مصادف بود با جنگ تحمیلی برای دخترهای مذهبی ازدواج با یک پاسدار فضیلت بود.
شوهر عمه من هم سپاهی بود و کم و بیش با شغلش آشنا بودم. و 7 سال هم اسیر بعثی ها بود و بعد از جنگ برگشت اما با این حال انگار فکر نمی کردم ممکن است همسر من هم شهید یا مجروح و اسیر شود. خلاصه مراسم عروسی ساده ای برگزار کردیم و زندگی مان را در منزل پدر سید جلال آغاز کردیم. او اصلا اهل ریا و خودنمایی نبود برای همین زندگی من هم ساده بود.
مدتی بعد ز ازدواج باردار شدم که مصادف شد با رحلت امام خمینی(ره). سید جلال به حدی ناراحت بود که نمونه اش را در هیچ حادثه ای ندیدم. اصلا خانه نبود و سرکار آماده باش بودند. بعدها دیدم در خاطرت روزانه اش روز فوت امام تنها نوشته بود: امام به رحمت خدا رفت. چند وقتی که از رحلت ایشان گذشت با تعدادی از خانواده پاسدارها به حرم امام رفتیم. یادم هست آن روز همه گریه می کردند و در حال خودشان نبودند.
*داوطلب رفتن به یگان ویژه صابرین شد
سید جلال دائم مأموریت بود و کمتر به خانه می آمد. وقتی قرار می شود یگان ویژه صابرین تشکیل شود شهید حبیب الله پور به صورت داوطلبانه تصمیم می گیرد که به این قسمت از سپاه برود. دوستانش با شناختی که از او داشتند به من می گفتند اجازه نده سید جلال به صابرین برود. شما می توانی جلویش را بگیری. این یگان خطرناک است و نیروهایش تمرین های طاقت فرسایی باید ببینند. حتی این را هم به من گفتند که یکی از بچه ها هنگام چتر بازی موقع پریدن از هواپیما چترش باز نمی شود و به شهادت می رسد. اما من نه می توانستم و نه می خواستم او را منصرف کنم. چون می دانستم کارش را چقدر دوست دارد.
با این حال یکبار به او گفتم به این یگان نرو نمی خواهم ماموریت رفتن هایت بیشتر شود. گفت چکار کنم؟ بیایم بنشینم خانه؟ من نروم خطرناک است که بقیه بروند؟ طوری با من صحبت کرد که از خودم خجالت کشیدم با حرفی که زده بودم. گفتم راست می گویی برو و به قوت به کارت ادامه بده.
*به نبودن هایش عادت کرده بودم
به نبودن هایش عادت هم کرده بودم اما گاهی دیگر کلافه می شدم. تنهایی و نگهداری بچه ها، خرید خانه مهمانی هایی که مجبور بودیم بدون او برویم طاقتم را تمم می کرد و غر می زدم. بعد از سید علی که در خانه پدربزرگش متولد شد فاطمه زهرا دخترمان در خانه مستقل خودمان به دنیا آمده بود. هر دو نیاز به بودن پدر داشتند و بهانه می گرفتند. سید جلال عاشق بچه بود و حتی به مادرش می گفت از خدا خواسته ام 12 پسر به من بدهد تا از نام حضرت علی آغاز کنم و نام 12 امام را روی فرزندانم بگذارم. اما من می گفت چون کمتر کنار ما هستی نمی توانم مسئولیت بچه های زیادی را بپذیرم. نام دخترمان را هم خودم انتخاب کردم. آن وقت ها خیلی رسم نبود نام فاطمه زهرا را روی دختر بگذارند اما من زمانی که مجرد بودم شنیدم یکی از اقوام این نام را برای فرزندش انتخاب کرده و خیلی خوشم آمده بود. به همه هم تاکید کردم نامش را کامل صدا کنند نه فاطمه یا زهرای تنها.
خیلی به ماموریت می رفت و برای ما روزهای سختی بود.سنم کم بود و دو بچه کوچک نگهداری شان مشکل بود خیلی وقت ها مهمانی دعوت می شدیم و مجبور بودم بدون همسرم بروم. خرید های خانه را خودم باید انجام می دادم و فرزندانم را به مدرسه می بردم. در هیچ مناسبت و مراسمی سید جلال کنار ما حضور نداشت.
گاهی به او گلایه می کردم اما راستش را بخواهید عادت هم کرده بودم و میدانستم شغلش چنین موقعیتی را ایجاب می کند. وقتی از مأموریت می آمد همه نبودن هایش را جبران می کرد. ۳۰ روز مأموریت بود و ۸ روز در خانه. در ین حدود یک هفته یکی دو روزش را به سر کار می رفت و بقیه را در خانه با ما میگذراند. خوش اخلاق بود به من در کارها کمک میکرد آنقدر که فاطمه زهرا این اواخر به شوخی و خنده می گفت: بابا زن ذلیل است.
سید جلال از آن مرد هایی بود که هرچه تعریفش را بگویم کم گفتم. من هرچه دارم از او دارم. نماز شب میخواند وقتی گفتم من هم دوست دارم بخوانم کمکم کرد یاد بگیرم. حتی در کاغذی برایم آدابش را نوشت که طبق آن عمل کنم. هنوز هم دست خطش را در جانمازم دارم.
* تا زمانی که زنده بود نمیشناختمش
ما ده سال در خانه های سازمانی قائم شهر زندگی می کردیم. آنجا برای مان کلاس قرآنی گذاشتند که خانم معلم به ما تمرین های زیادی می داد. سواد من نسبت به دیگر همکلاسی هایم کمتر بود برای همین وقتی به خانه میآمدم از دخترم کمک میخواستم اما چون دانشگاه می رفت کمتر می توانست به من کمک کند اما سید جلال به من می گفت بیا با من تمرین کن. وقتی سر کلاس می رفتم معلم می گفت چقدر خوب یاد گرفتی. وقتی می گفتم شوهرم به من کمک می کند خانم های دیگر می گفتند همسران ما اصلا اینطور نیستند. معمولاً هم مردها حوصله کمتری دارند اما همسر من خیلی دوست داشت قرآن یاد بگیرم. راستش را بخواهید تا زمانی که زنده بود نمیشناختمش.
* سختی های نبودن همسر با طعم زخم زبان دیگران
ماموریت رفتن هایش برای ما سخت بود اما یک بار خیلی سختی اش اذیتم کرد. علی مدرسه می رفت و فاطمه زهرا ۶ ساله بود. یک روز صبح هوا بارانی بود، چتر را برداشتم که برای علی نگه دارم تا صبحانه اش را بدهم و آماده اش کنم به مدرسه برود. فاطمه زهرا بلند شده بود چتر را زودتر بردارد که پایش گیر کرد به کتری آب جوش، ریخت روی پایش و سوخت.
صبح خیلی زود بود، نه آژانسی بود که زنگ بزنم و ببرمش دکتر نه کسی پیشم بود تا کمکم کند. پریشان رفتم جلوی در، هر ماشینی که رد می شد دست تکان می دادم اما نگه نمی داشتند. گریه می کردم و لحظات سختی را میگذراندم. همان موقع سرویس مدرسه علی رسید، به او خواهش و التماس کردم مرا به بیمارستان ببرد. سوارم کرد و وقتی بچهها را به مدرسه رساند ما را به بیمارستان برد. بعد از آن هر روز باید به سختی بچه را بغل میکردم و بیمارستان می بردم تا پانسمانش را عوض کنم. دور و بری ها خیلی زخم زبان میزدند و می گفتند: تو چه مادری هستی که نتوانستی از بچه نگهداری کنی؟ اگر مادر خوبی بودی مواظب بچه ات بودی. دلم شکست و با خودم گفتم مگر من دوست دارم بچه ام بسوزد؟ شهید حبیب الله پور هر دو هفته یکبار تماس میگرفت آنهم آیا ما خانه بودیم با او صحبت کنیم یا نه. نه موبایلی نه چیزی. دلم می خواست می توانستم با او صحبت کنم و آرام شوم.
وقتی سید جلال از مأموریت برگشت از ناراحتی هایم و حرف هایی که شنیده بودم برایش گفتم. با مهربانی گفت: اصلاً ناراحت نباش، من باید ناراحت باشم که پدرش هستم، ناراحت نیستم. هر کسی هر حرفی میزند بگذار پشت گوش. من از تو راضی هستم. صحبتهای او به قدری آرامم کرد که ناراحتی هایم را فراموش کردم.
*27 سال زندگی کردیم اما 7 سال کنار هم نبودیم
من و شهید حبیب الله پور 27 سال با هم زندگی کردیم اما 7 سال هم کنار هم نبودیم. همیشه مأموریت هایی می رفت که اصلاً نمیدانستیم کجاست. تمام کشور ایران می رفت، از سراوان و سیستان و زاهدان بگیر تا غرب کشور و جنوب به شمال. وقتی هم برمی گشت حرفی نمی زد که چه بر آنها گذشته.
*همه رویش حساب می کردند
ما هم مثل هر زن و شوهر دیگری بحثمان می شد اما سید جلال خیلی آرام بود. اصلاً داد زدن در مرامش نبود اما بر عکس من اهل داد و بیداد بودم، وقتی که عصبانیتم می خوابید ناراحت میشدم که سیدجلال که کاری نکرده بودم و از اینکه باعث ناراحتی اش شدم خجالت می کشیدم. می گفتم بنده خدا که حرفی نمی زند مرا عصبانی کند. او خیلی منطقی بود، الکی حرف نمیزد و حتی بی خودی نمی خندید. خیلی رویش حساب می کردم. بین فامیل و آشنا ها حتی در خانواده من تک بود. با اینکه بزرگتر خانواده نبود اما هر کسی هر کاری میخواست بکند، مثلا ازدواج فرزندانش با او مشورت می کرد و او را با خودشان می بردند خواستگاری. همه رویش حساب می کردند. بلد بود محبتش را ابراز کند.
*سرش را روی زانوهایش گذاشت و گریه کرد
دو ماه بود که از آموزش نیروهای گردان صابرین می گذشت. یکی از دوستان شهید فرشاد قاسمی حین تمرینات چتر بازی زمانی که می خواهد از هلی کوپتر پایین بپرد چترش باز نمی شود و به شهادت می رسد. شهید قاسمی دوست صمیمی سیدجلال بود. خودش وسایل او را تحویل خانواده اش داده بود و بعد به خانه آمد. حس کردم غم سنگینی روی دلش است. همانطور که آمد نشست گوشه ای سرش را روی زانوهایش گذاشت و گریه کرد.
*از ته قلبم دعا می کنم به شهادت برسی
سیدجلال آنقدر خوب بود که یک بار به او گفتم از ته قلبم دعا می کنم به شهادت برسی. چون می دانستم آرزویش همین است. داشت میوه می خورد. بشقاب را کنار گذاشت و با خوشحالی گفت راست می گویی؟
او واقعا آدم خالصی بود. این دعا را درست چند روز قبل از رفتنش به سوریه کرده بودم هرچند که بی اطلاع بودم قرار است برود. چند روز بعد که موضوع سفرش به سوریه را مطرح کرد اصلاً مخالفتی نکردم، می دانستم او برای چه می رود. انگار خانم حضرت زینب(س) اول دل ما همسران را به دست میآورد بعد شوهران ما راهی می شدند.
* قرارهایی که با هم گذاشتیم و من تنها اجرایشان کردم
یک هفته بعد از عروسی دخترم بود که برای اولین بار عازم سوریه شد. ۱۲ روز مانده به عید رفت و قرار بود تا یک ماه بعد هم بیاید که عروسی پسرم را بگیریم. اتفاقا همان ایام رفتنش با خواهرهایم می رفتیم منزل مادرم را تمییز کنیم. سید جلال صبح ها مرا می گذاشت آنجا و شب ها بر می گرداند. آخرین بار در راه که می آمدیم انگار حرفمان گل انداخت یاد خاطراتمان می کردیم و اینکه وقتی بچه ها ازدواج کنند راحت می شویم. برنامه ریزی کردیم بعدش چه کارهایی انجام دهیم. گفتم انشاءالله با هم برویم کربلا. گفت اگر خیلی دوست داری بروی بیا در همین ایام که من نیستم بی سر و صدا خودت برو. گفتم نه می خواهم با هم برویم گفت پس اگر اینطور دوست داری بعد از مراسم بچه ها می رویم.
اما قسمت نشد و یک سال بعد تنها به پیاده روی اربعین رفتم. به نجف که رسیدیم به اطرافیانم گفتم من پیاده روی نمیآیم. گفتند: چرا؟ گفتم: چون سیدجلال دلش می خواست بیاید پیاده روی و نتوانست دلم نمیآید بدون او بیایم. اما بالاخره مرا راضی کردند و رفتیم. در راه با او صحبت می کردم و می گفتم دوست داشتم با هم بیاییم الان هم میدانم کنارم هستی.
*آخرین تماس
وقتی رفت سوریه، چند روز مانده به عروسی تماس گرفت و گفت عملیاتی داریم، برایمان دعا کن. صدایش خوشحال بود و می خندید. این همان آخرین باری بود که صدایش را می شنیدم. دو روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر دیدم خانم یکی از همکارانش زنگ زد و احوالپرسی کرد بعد پرسید از سید جلال خبر داری؟ گفتم بله تازه با هم صحبت کردیم. یک ساعت بعد مجددا دیدم یکی دیگر از دوستانش زنگ زد و همان صحبت ها را تکرار کرد.
به خودم گفتم چقدر اینها زنگ میزنند. چون عروسی علی آقا نزدیک بود، دخترم آمد که با هم بریم خیاطی برای تهیه لباس. در این میان باز چند بار دیگر دوستانش تماس گرفتند اما می دیدند من خبری ندارم قطع می کردند.
علی و خانمش هم رفته بودند مراسم سالگرد پدربزرگ عروسم. تا قبل از رسیدن فاطمه زهرا مادر شوهرش تماس گرفت و بعد از حال و احوال پرسی گفت چه خبر؟ عروسی سرجایش هست؟ گفتم بله انشاءالله. کمی تعجب کردم اما باز فکر به جایی نرفت. فاطمه زهرا که آمد گفتم مادر شوهرت تماس گرفته بود. او هم خیلی تعجب کرد.
نگو خبر شهادت از صبح پخش شده و ما بی خبریم. پدر شوهر دخترم پاسدار است و به دامادم زنگ زده بود و گفته بود انگار خبرهایی است و می گویند پدر خانمت به شهادت رسیده. قرار بود شب دخترم به همراه شوهرش به منزل آنها بروند تا ماشین را بدهند برای تعمیر. پدر شوهرش می گوید: شب همانجا بمانید چون اگر بیایید بهانه جور کردن برای بردن فاطمه زهرا سخت می شود.
سفارش کرده بود فعلا هم حرفی به ما نزند. ما منزل مادرم بودیم. وقتی دامادم آمد دیدم خیلی ناراحت است و حرفی نمیزند. فقط یک گوشه نشسته. بعدم گفت زودتر شام بخوریم برویم خانه. تلفنش که زنگ می خورد می رفت بیرون صحبت میکرد. فاطمه زهرا گفت چرا می روی بیرون صحبت میکنی؟ گفت: آنتن ندارم. بعد گفت: پدرم میگوید ماشین را درست کردم لازم نیست بیاید، همانجا بمانید. وقتی شام را خوردیم از خانه مادرم آمدیم. در راه دامادم همچنان ناراحت بود. به خودم گفتم: چه شده یعنی؟ دلم هزار را رفت. خیلی تند رانندگی میکرد، به او گفتم مادر یواش تر برو.
علی زنگ زد که مامان کجایید؟ ما جلوی در هستیم. گفتم داریم می آییم. وقتی رسیدیم دامادم از ماشین رفت پایین و فاطمه زهرا متوجه شد گریه کرده. پرسید چه شده؟ شوهرش گفت چیزی نیست انگار سرما خوردم. دخترم باور نکرد و گفت تا راستش را نگویی از ماشین پایین نمی آیم. هر چه شوهرش اصرار کرد او قبول نکرد و می گفت باید بگویی چه شده.
خلاصه فاطمه زهرا تا پله های حیاط آمد اما بست نشست و گفت تا نفهمم چه خبر است بالا نمی آیم. ساعت 12 شب بود. علی گفت بیا برویم بالا زشته صدایت می رود بیرون. اما نتوانستند راضی اش کنند. علی گفت مامان برویم خانه مادرجون. گفتم چرا؟ گریه کرد و گفت من دیگر اینجا کسی را ندارم. گفتم خدا مرا بکشد چرا تو کسی را نداری؟
خلاصه با هم رفتیم منزل مادر شوهرم. برادر سید جلال گفت زن داداش میگویند داداش تیر خورده و مجروح شده تا فردا هم می آید. با اینکه همه فامیل جمع شده بودند اما ذهنم به شهادت نمی رفت. با خودم گفتم حتما ما چون فامیل زیاد داریم الان جمعیت زیاد است. شب خوابیدیم و صبح یکی از خانم های محل آمد و تا من و دخترم را دید گفت تسلیت می گویم. این را که گفت من و فاطمه زهرا به سرمان زدیم که چرا این خانم تسلیت می گوید. اینطور شد که کم کم متوجه شهادت شدیم. البته تا دو هفته اجازه ندادند برایش مراسم بگیریم و بعد کم کم گفتند پیکرش بر نمی گردد فعلا. سه سال و نیم بعد پیکرش درست شب شهادت حضرت رقیه (س) آمد. سید جلال به این خانم خیلی ارادت داشت و دوستانش می گفتند در ماشین تا وقت پیدا می کرد می گفت روضه حضرت رقیه را برایم بخوانید.
*حاج قاسم گفت: پیکر حسین به خاطر من برنخواهد گشت
خیلی دوست داشتیم حاج قاسم را ببینیم. تا اینکه خبر دادند قرار است حاجی به مصلای بابل بیاید و از ما دعوت کردند به دیدارش برویم. با پدر و مادر شوهرم و بچه ها رفتیم. وقتی نماز را خوانیدم سر میزهایی که گذاشته بودند نشستیم. همه خانواده شهدای مدافع حرم بودند. سردار سلیمانی سر هر میز چند دقیقه می نشست. به میز ما که رسید پرسید همسرتان کیست و کجا به شهادت رسیده؟ گفتم سید جلال حبیب الهی در درعا شهید شده و دوست صمیمی شهید بادپا بود. یکی از محافظانش در گوش حاج قاسم گفت او با بادپا بوده. سید جلال هنوز آن موقع پیکرش نیامده بود. از سردار پرسیدیم آیا پیکر شهید بادپا برگشته؟ گفت نه پیکر سید جلال چطور؟ گفتیم نه. حاج قاسم گفت: پیکر حسین بادپا بر نمی گردد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: چون در کرمان همه شهدا را خودم دفن می کنم. اما حسین دوست صمیمی من بود و می داند من دلش را ندارم او را خاک کنم برای همین پیکرش بر نخواهد گشت.
منبع: فارس
کلیدواژه: مدافعان حرم سوریه حاج قاسم سردار سلیمانی شهید سید جلال فاطمه زهرا خودم گفتم دوست دارم پیاده روی حاج قاسم زنگ زد بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۲۸۹۲۷۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
روز ۲۰۱ طوفانالاقصی| کشف ۵۱ پیکر دیگر در خان یونس
این روزها غزه و به خصوص شهر خان یونس شاهد برگ دیگری از جنایات ارتش اشغالگر است؛ کشف گورهای دستهجمعی صدها شهید، نشان میدهد که آنها یا زنده به گور و یا به شکل اعدام میدانی به شهادت رسیدهاند. - اخبار بین الملل -
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، 201 روز از جنگ در غزه میگذرد، نبردی که چه از حیث مدت، شدت و چه از نظر میزان جنایات رژیم صهیونیستی در تاریخ مبارزات فلسطینیها نظیر ندارد؛ جنگی که بیش از 34 هزار شهید تاکنون در پی داشته است و از سوی دیگر کشف گورهای دستهجمعی این روزها تصویری جدید از وحشیگری اشغالگران را نمایان کرده است. به گفته مقامات امدادی غزه، دست و پای برخی شهدا بسته شده بود و این نشان میدهد که آنها یا زنده به گور شده یا به شکل اعدام میدانی به شهادت رسیدهاند.
مخالفت نتانیاهو با جلسات ارزیابی اهداف تجاوز اسرائیل به غزهآمار وحشتناک از 200 روز وحشیگری صهیونیستها در غزهدیدهبان حقوق بشر اروپا-مدیترانه نیز به مناسب دویستمین روز جنگ غزه اعلام کرد که بیش از 140 گور دستهجمعی یا موقتی را مستندسازی کرده است. این گروه همچنین گفت که اشغالگران بیش از 70 هزار تن انواع مواد منفجره را بر سر غزه ریختهاند و یورش زمینی به غزه نیز با تخریب عامدانه صدها خانه و از شمال تا جنوب همراه بوده است.
نظامیان ارتش اشغالگر در 26 بهمن سال گذشته به مجتمع بیمارستانی «الناصر» در شهر خان یونس یورش برده و دهها نفر را در داخل بیمارستان از بیمار و کادر درمانی تا آوارگانی که داخل بیمارستان پناه گرفته بودند را به شهادت رسانده یا بازداشت کردند. بخشهای وسیعی از بیمارستان نیز در این یورش تخریب شد. به گفته حماس سرنوشت 2 هزار نفری که داخل بیمارستان پناه گرفته بودند مشخص نیست.
در این میان شبکه عبریزبان «کان» شب گذشته گزارش داد که ارتش اسرائیل خود را برای یورش زمینی به رفح آماده میکند.
کاربران محترم مهمترین تحولات یکصد و نود و دومین روز عملیات طوفان الاقصی را در ادامه دنبال کنید:
***********************************************************************
حزب الله شمال فلسطین اشغالی را با کاتیوشا هدف قرار داد
حزب الله لبنان اعلام کرد شهرک مرگلیوت در شمال فلسطین اشغالی را با دهها موشک کاتیوشا هدف حمله قرار داده است.
روزنامه هاآرتص نیز به نقل از منابعی در ارتش اسرائیل نوشت که بین 10 الی 15 موشک به شهرک مرگلیوت در منطقه الجلیل بالا برخورد کرده است. به گفته این منابع، این اصابت در حالی رخ داده که هیچ آژیر هشداری پیش از آن به صدا در نیامده بود.
نگرانی تل آویو از احتمال صدور حکم بازداشت نتانیاهو از سوی دادگاه کیفری بینالمللی
کانال 12 اسرائیل اعلام کرد پیامهایی که به اسرائیل میرسد حاکی از افزایش احتمال صدور حکم بازداشت مقامات ارشد این رژیم از سوی دادگاه کیفری بینالمللی است.
این شبکه همچنین گفت که مقامات اسرائیلی نگران این موضوع هستند و در نشستی در دفتر نتانیاهو به بررسی آن پرداختهاند.
کشف پیکر 51 شهید دیگر در خان یونس
سازمان امدادرسانی غزه اعلام کرد که روز سه شنبه پیکر 42 شهید در محوطه بیمارستان «الناصر» در شهر خان یونس و پیکر 9 شهید نیز در دیگر مناطق این شهر کشف شده است.
به گفته این سازمان، با کشف پیکر این تعداد، مجموع شهدایی که در این مجتمع بیمارستانی و دیگر مناطق خان یونس تفحص شدهاند، به 324 شهید افزایش یافت و پیکر 30 شهید شناسایی شده است و نیروهای امدادی همچنان در حال جستوجو برای یافتن دیگر مفقودین هستند.
در حال تکمیل...