Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایسنا»
2024-04-25@12:49:00 GMT

سهیل ٤ بار مُرد و زنده شد

تاریخ انتشار: ۸ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۴۶۶۸۲۹

سهیل با یادآوری آن شب لحظه‌ای سکوت می‌کند. با صدایی آرام می‌گوید که هنوز هم یادآوری‌اش او را عذاب می‌دهد. آن شبی که برای اولین بار، در آن اتاق تاریک ماند. پدر و مادرش را برای آخرین بار دید و در نهایت صدای وحشتناک باز شدن قفل در، مرگ را برایش به تصویر کشید. وقتی در باز شد، کلی مرد را دید با چهره‌هایی ترسناک.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

با پاهایی زنجیر شده و قدم‌هایی لرزان رفت و در آن گرگ و میش محوطه زندان، طناب دار را دید.

به گزارش ایسنا، روزنامه شهروند نوشت:‌ «چهار بار تا پای اعدام رفت. چهار بار مرگ را تجربه کرد. در آن سلول انفرادی چهار شب تا صبح به مردن فکر کرد. ثانیه‌های وحشتناک قطع‌شدن نفس‌هایش، در میان آن طناب زخیم را تجسم کرد. در سکوت سلول انفرادی‌ هزار بار مُرد و زنده شد. دلش برای پدر و مادرش که بیرون در ضجه‌هایی از روی ناامیدی می‌زدند، سوخت.

دیگر حتی دلش نمی‌خواست زنده بماند، دلش نمی‌خواست او را ببخشند. مرگ برایش بهترین تسکین بود. سهیل این لحظه‌ها را تجربه کرد و درست در سیاه‌ترین لحظه‌های زندگی‌اش، تولدی دوباره یافت. او را که مرتکب قتل شده بود، بخشیدند و سهیل از آن روزگار سخت پشت میله‌های زندان رها شد. به زندگی، به جامعه و به آغوش خانواده‌اش برگشت و حالا ١١‌سال از آن روزهای تاریک می‌گذرد. ماه‌ها و سال‌هایی که سختی‌هایش، سهیل را از دوران بچگی به بزرگسالی پرت کرد.

سایه سنگین روزهای حبس، کابوس‌های مرگ در زندگی‌اش ماند. با این حال سهیل بعد از آزادی زندگی کرد. به معجزه اعتقاد پیدا کرد. ١١‌سال با تمام توانش جنگید تا فقط زیبایی‌های زندگی را ببیند و پاک کند آن روزهای غم‌انگیز کشتن و کشته‌شدن را اما هنوز هم با یادآوری آن لحظه‌ها و برگشتن به عقب صدایش می‌لرزد و قلبش به شماره می‌افتد. می‌گوید زندگی قشنگ است، کلی دلیل برای خندیدن دارد اما هنوز هم می‌داند بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش در دوران نوجوانی، چطور زندگی خودش و خانواده‌اش را نابود کرده است. پدر و مادری که برای نجاتش از مرگ هر چه داشتند، فروختند. حالا ١١‌سال است که سهیل در پی جبران آن همه عذاب و زجر است، اما هنوز هم معتقد است که حتی ذره‌ای از آن را هم نتوانسته جبران کند.

شانزده سالش بود که در جنوب تهران، در یک درگیری زندگی‌اش زیرورو شد. نفس‌های پسری هم‌سن خودش را قطع کرد. با چاقو او را کشت و بعد از دستگیری حتی فکرش را هم نمی‌کرد که چه مجازاتی در انتظارش است. ١٤‌سال پیش؛ آبان ‌سال ٨٥ در آن غروب پاییزی سهیل وحشتناک‌ترین خطای زندگی‌اش را مرتکب‌شد. در یک دعوای بچگانه پسری را کشت، به کانون اصلاح و تربیت رفت و بعد از دو سال هم زندگی سخت و عذاب‌آورش در زندان شروع شد.

زندگی که به گفته خودش با مُردن فرقی نداشت. همان روزی که او را از کانون به زندان منتقل کردند، درست بعد از باز شدن در زندان، دیدن سلول‌ها و زندانی‌ها، تمام بدن او را به لرزه درآورد: «هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. وقتی در باز شد، کلی مرد را دیدم با چهره‌هایی ترسناک. ناگهان بدنم شروع کرد به لرزیدن. در کانون همه هم‌سن‌وسال بودیم. مثل هم بودیم. درست است که خلق‌وخوی‌ها فرق می‌کرد، بعضی‌ها خلافکار، بعضی‌ها شرور و بعضی‌ها هم مظلوم بودند. اما در هر صورت همه تقریبا مثل هم بودیم. ولی در زندان این‌ طور نبود. همه نوع آدمی آنجا وجود داشت. من به همراه چند نفر دیگر از کانون به زندان رفتیم. یادم می‌آید که تا سه شب خواب‌مان نمی‌برد. تا صبح می‌ترسیدیم و نمی‌دانستیم باید با بقیه چطور رفتار کنیم. اما کم‌کم عادت کردیم، یعنی مجبور بودیم عادت‌کنیم. روزها و شب‌های زندان خیلی سخت بود، خصوصا این که تازه در آنجا فهمیدم مجازاتم اعدام است. یعنی تازه در زندان بود که مفهوم اعدام و ابهت این مجازات سنگین را حس‌کردم. تا زمانی‌ که در کانون بودم، اصلا تصورش را نمی‌کردم که اعدام‌ می‌شوم. هر لحظه منتظر بودم آزاد شوم. تصور می‌کردم دارم تنبیه می‌شوم و به‌زودی پیش پدر و مادرم برمی‌گردم. اما در زندان وقتی اعدامی‌های دیگر را دیدم، تازه فهمیدم قرار است چه بلایی سرم بیاید. از همان روز اول از کرده‌ام پشیمان بودم ولی در زندان بیشتر پشیمان شدم. روز و شب دعا می‌کردم که خدا مرا ببخشد. وقتی می‌دیدم که اعدامی‌های دیگر را به سلول انفرادی می‌بردند و دیگر برنمی‌گشتند، بیشتر می‌ترسیدم. گاهی وقت‌ها بعضی‌ها برمی‌گشتند ولی آنها هم خوشحال نبودند، چون ممکن‌ بود دوباره آنها را برای اعدام ببرند. حتی یکی از دوستانم که درست مثل من بود، به خاطر عذاب وجدان در زندان خودکشی‌کرد. این وحشتناک‌ترین خاطره من از زندان است. برای همین ترسم بیشتر می‌شد تا این که مرا برای اولین بار پای جوخه دار بردند.»

سهیل با یادآوری آن شب لحظه‌ای سکوت می‌کند. با صدایی آرام می‌گوید که هنوز هم یادآوری‌اش او را عذاب می‌دهد. آن شبی که برای اولین بار، در آن اتاق تاریک ماند. پدر و مادرش را برای آخرین بار دید و در نهایت صدای وحشتناک باز شدن قفل در، مرگ را برایش به تصویر کشید. با پاهایی زنجیر شده و قدم‌هایی لرزان رفت و در آن گرگ و میش محوطه زندان، طناب دار را دید: «وقتی طناب دار دیدم نمی‌دانستم باید چه کار کنم. ترسیدم. پاهایم توان رفتن نداشت. من را بردند و طناب را دور گردنم انداختند، دلم می‌خواست زودتر تمام شود و اعدام شوم. ولی مگر تمام می‌شد آن لحظه‌های ترسناک. تا این که بعد از دقایقی وقتی چشمانم را بسته بودم تا همه چیز تمام شود، مرا پایین آوردند. گفتند اولیای‌ دم نیامده است.

راستش را بخواهید ناراحت شدم. دلم می‌خواست بمیرم و همه چیز تمام شود، ولی وقتی مرا به زندان برگرداندند، درست بعدازظهر همان روز، جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شد. تصمیم گرفتم امیدوار باشم. تصمیم گرفتم به مرگ فکر نکنم. حس می‌کردم زندگی خیلی قشنگ است و باید بجنگم. وقتی اشک‌های پدر و مادرم را دیدم، دلم می‌خواست به خاطر آنها هم که شده زنده بمانم. اما مگر به همین راحتی بود. من سه بار دیگر همان لحظات را تجربه کردم. واقعا خسته شده بودم. آرزویم مرگ بود ولی دلم برای پدر و مادرم هم می‌سوخت. بار دوم هم اولیای‌ دم نیامدند. بار سوم و چهارم هم به من مهلت دادند. باور کنید اصلا خوشحال نمی‌شدم، چون تجربه این لحظات خیلی سخت‌تر از مردن است. تا این که در نهایت پدر و مادرم با فروختن دو خانه سه طبقه پول رضایت را جور کردند و در نهایت من بعد از حدودا چهار سال جدال با مرگ و زندگی توانستم آزاد شوم. قاضی به من پنج‌ سال زندان داد. چهار سال را گذرانده بودم، بقیه را هم به صورت تعلیق درآورد و به خانه‌ام برگشتم.

حالا ١١‌سال از آن روزها می‌گذرد ولی هنوز هم تصور می‌کنم نتوانسته‌ام محبت پدر و مادرم را جبران کنم. من حالا سی ساله هستم، ولی خودم را بزرگ‌تر حس می‌کنم. من با آن همه سختی‌ها بزرگ شدم، عاقل شدم، یاد گرفته‌ام بجنگم و به دست بیاورم. به معجزه خدا ایمان دارم. در این سال‌ها با برادرم کار آزاد انجام می‌دهیم. به خاطر سابقه‌ام نمی‌توانستم در شرکت یا اداره‌ای مشغول به کار شوم، از طرفی باید زودتر خودم را جمع‌وجور می‌کردم تا بتوانم مشکلات مالی خانواده را که به خاطر من درست شده بود، حل کنم، برای همین سعی کردم به آن روزها فکر نکنم. از آن محله رفتیم و با تمام دوستان و آشنایانی که قبلا داشتیم، قطع ارتباط کردیم. سعی کردم زندگی جدیدی برای خودم بسازم. البته این بستگی به خلق‌وخوی هر فرد دارد. در آن محیط زندان ممکن است خیلی‌ها باشند که وقتی آزاد می‌شوند باز هم خلاف کنند ولی به نظر من شخصیت فرد و از همه مهم‌تر حمایت جامعه و خانواده بسیار مهم است. در این مدت پدر و مادرم و خانواده‌ام حتی یک بار هم به گذشته و اشتباه من اشاره نکردند و کنایه نزدند و همین امر باعث شد زودتر بتوانم آن روزها را فراموش کنم وگرنه کابوس آن شب‌ها و روزهای وحشتناک تا ابد با من می‌ماند. درست است که در فامیل و بستگان گاهی اوقات حرف‌های کنایه‌دار می‌شنوم ولی برایم مهم نیست. مهم خانواده‌ام هستند که باید برایشان تلاش‌ کنم. تمام دارایی من پدر و مادرم هستند. البته در آن روزها من خیلی خودم را جای خانواده مقتول می‌گذاشتم و در نهایت به آنها حق می‌دادم. آنها هم حق داشتند ولی ‌ای کاش همان بار اول یا مرا می‌بخشیدند یا اعدام می‌کردند تا این همه عذاب نکشم.»

سهیل حالا خیلی وقت است که زندگی می‌کند، نفس می‌کشد و هر بار که ماجرایی او را به گذشته می‌برد، سعی می‌کند از همان مسیر به آینده برگردد؛ به این که چطور آن اشتباه بچگی را جبران‌ کند و زندگی سالمی داشته باشد.»

انتهای پیام

منبع: ایسنا

کلیدواژه: رهایی از اعدام پدر و مادرم آن روزها زندگی اش لحظه ها هنوز هم بعضی ها ١١ سال باز شد

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.isna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایسنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۴۶۶۸۲۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

نویسنده‌ای که برای مخاطب دام پهن نمی‌کند

  خون می‌چکید...
خشم می‌خروشید و زمین می‌لرزید.
زنجیر‌ها بریده و دشنه‌ها در دست، خون زیر پوست شهر دویده بود.
سر‌ها می‌غلتید.
از گیوتین‌ها خون می‌چکید...
کوچه‌های پاریس در آن روزها قهرمانان زیادی را دید اما چارلز دیکنز قهرمانی را می‌بیند که شاید به چشم کوچه‌های پاریس هم نیامده باشد، قهرمانی که در تاریکی می‌ایستد تا دیده نشود. چارلز دیکنز، داستان از خود گذشتن را روایت می‌کند. داستان پیدا نشدن و در کرانه ماندن.
«داستان دو شهر»، پیدایی‌ است که می‌کوشد پنهان بماند؛ شاهکاری ا‌ست که می‌خواهد معمولی باشد. شاید به همین دلیل بی‌رنگ و لعاب‌ نشان داده می‌شود و بیشتر از آن‌که جذاب به نظر برسد، ماندگار ا‌ست. چارلز دیکنز با توصیف فخر نمی‌فروشد؛ مشتش را می‌فشارد تا قدرت توصیفش سرازیر نشود و این خود‌نگه‌داری آگاهانه، توصیفاتی خیره‌کننده را پدید می‌آورد؛ مانند توصیف آتش گرفتن یک خانه که زنده‌تر و شفاف‌تر از هر تصویری ا‌ست.
توصیفات دیکنز بریده از داستان نیست و متناسب حال‌و‌هوای سکانس است؛ طلوع خورشید در آرزوهای بزرگ و داستان دوشهر فرق می‌کند، چون محتوای این دو داستان متفاوت است.چارلز دیکنز با توصیف دنیای پیرامون شخصیت‌ها، به اعماق وجود آنها راه پیدا می‌کند؛ نویسنده برای مخاطب دامی پهن نمی‌کند. دیکنز تعلیق نمی‌سازد، بلکه داستان را از نقطه‌ای آغاز می‌کند که تعلیق متولد می‌شود بی‌آن‌که مخاطب دست نویسنده را در ایجاد تعلیق ببیند. نویسنده داستان را از اوج یک موج آغاز می‌کند.چینش موقعیت‌ها به‌گونه‌ای نیست که از نقطه‌ای شروع شود و به نقطه‌ای دیگر ختم شود، بلکه خطوطی دوار است که از نقطه‌ای آغاز می‌شود و به همان نقطه برمی‌گردد؛ بازگشتی که همراه با تکامل درونی شخصیت‌هاست.مخاطب در ابتدای داستان، خودش را در جزیره‌هایی دور‌افتاده از هم می‌بیند، ولی به‌تدریج می‌فهمد که این جزیره‌ها پیکره‌ای واحدند که یک زلزله آنها را از هم دور ساخته و این زلزله همان نقطه اصلی و همان موج است. چگالی بالای نقطه مرکزی، قوام‌بخش تمام داستان است و مخاطب تا پایان داستان، دامنه‌های موج اولیه را لمس می‌کند. فرجام غافلگیرکننده داستان، فرم‌زده نیست؛ بلکه اوج گرفتن محتواست که مخاطب را در پایان غافلگیر می‌کند.فرم در نگاه دیکنز، تنها آیینه‌ای برای نشان دادن محتواست و فنای فرم در محتوا، فرجامی ماندگار را در تاریخ ادبیات رقم می‌زند. فرجامی که به سینما هم می‌رسد و الهام‌بخش کریستوفر نولان، برای فرجام بتمن می‌شود.
​​​​​​​تلاش دیکنز برای معمولی نگه‌داشتن حال‌و‌هوای داستان، قهرمان را دست‌یافتنی می‌کند؛ نویسنده جایگاه قهرمان را با تکنیک‌هایی مصنوعی تنزل نمی‌دهد تا مخاطب آن را باور کند. دست نویسنده در شکل‌گیری قهرمان پیدا نیست. انگار نویسنده فقط گردابی فراهم می‌کند و به پا‌خاستن شخصیت‌ها از این گرداب، انتخاب خودشان است.گویی شخصیت‌ها راه خودشان را می‌روند و خود فرجام‌شان را انتخاب می‌کنند.احساس استقلال شخصیت‌ها از نویسنده، مخاطب را به آنها نزدیک می‌کند، آن‌قدر نزدیک که داستان دوشهر را تنها داستان پاریس و لندن نمی‌داند؛ هر کجا که رخوتی آرامش‌نما باشد، لندنی‌‌ را هم می‌بیند. هر کجا که تلاطمی درونی باشد پاریسی را هم پیدا می‌کند و هر کجا که وجدانی باشد، گردابی را هم حس می‌کند.

از زندان معاف شد!
چارلز دیکنز با نام کامل چارلز جان هافِم دیکنز، در۷فوریه‌۱۸۱۲ در انگلستان به دنیا آمد. پدر او کارمند یکی از ادارات سازمان نیروی دریایی پادشاهی بریتانیا بود. اوهمیشه تلاش می‌کرد که خانواده‌شان را به‌عنوان خانواده‌ای مرفه و ثروتمند به دیگران بشناساند و در این راه حتی دست به فریب و نیرنگ با گرفتن وام و قرض می‌زد. به دلیل همین نیرنگ‌ها و بدهی‌ها بود که پدر چارلز دیکنز مدتی را هم در زندان گذراند.در آن زمان اگر کسی به‌دلیل بدهی راهی زندان می‌شد، تمام اعضای خانواده‌اش را نیز با او به زندان می‌فرستادند. این قانون شامل حال خانواده‌ دیکنز نیز شد و تنها چارلز دیکنز که در آن زمان ۱۲سال داشت، از زندان رفتن معاف شد. این اتفاق بار زیادی را روی دوش چارلز دیکنز جوان گذاشت. حالا او باید تمام بدهی‌های پدر و مخارج خودش را تأمین می‌کرد. به همین دلیل به کارخانه‌ واکس‌سازی رفت و تا آزادی پدر، در آنجا مشغول به کار شد. او پس از آزادی پدر مجددا توانست به مدرسه برگردد و تحصیل را ادامه دهد.

دیگر خبرها

  • رقابت‌های انتخابی جام‌جهانی ووشو ۲۰۲۴ / سهیل موسوی به مدال طلا دست یافت
  • کمک ۴۴ میلیارد و ۵۰۰ میلیون تومانی خیرین برای آزادی زندانیان غیر عمد در فارس
  • قصاص یک زن و ۲ مرد در زندان
  • وکیل بهاره هدایت: موکلم فعلا به زندان باز نخواهد گشت
  • (ویدئو) غافلگیری زندانیان هنگام فرار از تونل حفر شده در زندان
  • بزرگترین زندان اطلاعاتی
  • بزرگترین زندان اطلاعاتی دنیا + فیلم
  • اجرای حکم یک روزنامه‌نگار
  • نویسنده‌ای که برای مخاطب دام پهن نمی‌کند
  • خاطره گویی در جمع دوستان اسرار جنایت یک ساله را فاش کرد | وقتی قاتل خودش را لو داد