ما را تنها نگذارید
تاریخ انتشار: ۹ مرداد ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۲۶۷۴۹۸۹
هنوز هم هستند افرادی که مصداق آن باور قدیمیاند؛ این که «خواستن توانستن است.»؛ آدمهایی که به رغم فراز و نشیبهای ناخوشایند روزگار توانستهاند به جایی برسند که اغلب در دسترس آنهایی است که همه چیز زندگیشان سرجای خودش است.«عباس عظیمی» از این جمله است.
نویسنده اراکی که در همین سال نخست ورودش به دنیای نویسندگی توانسته نظر هیأت داوران چند جایزه دولتی و خصوصی را به داستانهای کوتاه خود جلب کند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قبل از هر سؤالی خودت را معرفی کن؛ اینکه چندسالهای، تحصیلاتت چیست و...؟
بیستوپنجساله و متولد شهر اراک هستم. خیلی زود وارد بازار کار شدم؛ آنقدر که پنجم دبستان ترک تحصیل کردم. طی این سالها به حرفههای مختلفی مشغول بودم تا الان که دیگر خیاط هستم.
ترک تحصیل زودهنگام بابت شرایط اقتصادی خانواده بوده؟
بله، اما آنطور نبود که بگویم یک اوضاع تراژدی من را به این کار مجبور کرد. نیازی نبود از کودکی کار کنم. هرچند که بههرحال امکان ادامه مدرسه و دانشگاه رفتن نداشتم. بالاخره باید درس را رها میکردم و من چند سال زودتر این کار را انجام دادم.
چطور اینقدر به مطالعه علاقهمند شدی؟
دو خواهر دارم. زهرا که سه سال از من بزرگتر است؛ سالهاست حرفه خوشنویسی را دنبال میکند. شکستهنویس است و شاگرد استاد محمد حیدری. تا به امروز چند نمایشگاه هم برگزار کرده که یکی در تهران بوده است. زهره، خواهر اولم هم هنرمند است و نقاش. بهدلیل علاقه خواهرانم به شعر، در خانهمان توجه به ادبیات کمابیش معمول بود. البته نه اینکه فکر کنید من از همان موقع همراهیشان میکردم. اما حتماً این فضا در علاقهمندیام به ادبیات مؤثر بوده! 13- 12سالگی، خیلی اتفاقی جذب دنیای ادبیات شدم.
از ابتدا با آرزوی نویسنده شدن کتابخوانی را شروع کردی؟
به اینکه روزی خودم بنویسم حتی فکر هم نمیکردم. کتابخوانی تبدیل به علاقهمندی شخصیام شده بود و من فقط میخواندم.
چرا خیاط شدی؟
خب پدرم هم خیاط بود. البته از او یاد نگرفتهام. سالها به شغلهای دیگری مشغول بودم. مدتی در رستوران کار کردم و حتی دستیار آشپز شدم. کار ساختمانی هم کردهام. برای دورهای هم فروشنده بودم. تجربه زیادی در حرفههای مختلف کسب کردهام. اما اینکه چطور به خیاطی رسیدم به شرایط کاری آن برمیگردد. اینکه محیط بسته و کم رفتوآمدی دارد و از سویی همکاران کمی دارم بیشتر با روحیهام سازگاری دارد. حالا به شکل پیوسته 9-8 سالی میشود که خیاطی میکنم.
از همان سالهای ابتدایی نوجوانی که قدم به دنیای کتابخوانی گذاشتی، کتاب میخریدی یا امانت میگرفتی؟
علاقهمندیام به مطالعه وقتی شکل گرفت که چند سال بود کار میکردم. آن موقع نیازی نبود درآمدم را صرف خانواده کنم و اوضاعم آنقدر سخت نبود که نتوانم کتاب بخرم.
واکنش اطرافیان به این علاقهمندی چه بود؟
در خرید کتاب محدودیت چندانی نداشتم اما نگاه اطرافیان زیاد خوب نبود. البته بحث من دوستانم هست نه خانوادهام. علاقهمندیام برای آنان عجیب بود. به کتاب خواندنم میخندیدند و آن را وقت تلف کردن میدانستند. برای همین کتاب که میخریدم آن را پنهان میکردم تا نفهمند. بهمرور رابطهام را با دیگران محدود کردم و غرق کتابخواندن شدم.
هنوز هم پنهانی کتاب میخوانی؟
نه! الان دیگر در سنی نیستم که برای گفتههای اشتباه دیگران بهایی قائل شوم.
اولین کتابی که سبب این علاقهمندی شد به یادت مانده؟
حدود 13-12 سالگیام، از سرکار به خانه بازمیگشتم. سر راه نگاهی به بساط کتابفروش کنار خیابان کردم. میان کتابها «بوفکور» را دیدم و خریدم.
درباره صادق هدایت پیشتر شنیده بودی؟
اینکه وسوسه شدم آن را بخوانم بابت تعریف و این حرفها نبود. کنجکاو بودم بدانم چرا میگویند این کتاب آدم را افسرده میکند.
و این اولین تجربه باعث دلزدگیات نشد؟ آثار هدایت از آن دست کتابهایی نیستند که برای آن اولین تجربه کتابخوانی در سن کم چندان مناسب باشند!
نه اتفاقاً کتاب را که خواندم کنجکاوتر شدم. درک آن برای من سخت بود. برای همین بارها خواندمش، آنقدر که حتی یادم نیست چند مرتبه شد! کمی که از «بوف کور» سر درآوردم سراغ باقی کتابهای هدایت رفتم. سگولگرد، سه قطره خون و دیگر نوشتههای او را به ترتیب خریدم و خواندم. کتابهای هدایت که تمام شد سراغ «مسخ» رفتم.
چرا کافکا؟ میدانستی هدایت بویژه درباره همان رمان «بوف کور»، تحت تأثیر کافکا بوده یا اتفاقی سراغ مسخ رفتی؟
نه هنوز در این حد نمیدانستم اما چون هدایت ترجمهاش کرده بود آن را هم خریدم. جالب است با وجود علاقهای که به هدایت پیداکرده بودم اما نتوانستم هیچکدام از کتابهای کافکا را تمام کنم! کتابهای محاکمه، قصر، مسخ و حتی رمان امریکا را خریدم اما همه را نصفهنیمه رها کردم. با آنها ارتباط نمیگرفتم. نوشتههای کافکا با پیشفرضهای ذهنیام همخوانی نداشت.
آن بارها و بارها خواندن کتاب «بوفکور» سبب دستیابی به چه نگاهی از نوشته هدایت شد؟
نمیتوانم نگاه آن زمانم را از آثار هدایت با حالا مقایسه کنم، چراکه بهتازگی سراغ نوشتههای صادق هدایت نرفتهام. اما بوف کور برای آن سالها و ذهن کنجکاو من اثر قابلتوجهی بود. فضای سیاه نوشته «بوف کور» بهنظرم خیلی جالب میآمد. البته اینکه بگویم متوجه عمق آن شده بودم، نه. منتها از فضاسازیهای هدایت لذت میبردم. با شخصیتهای آثارش همذات پنداری میکردم. اغلب کاراکترهای آثار هدایت درگیر نوعی تنهایی هستند، مشابه شرایطی که خودم هم بهنوعی آن را درک میکردم. شاید بخشی از تنهاییام را در نوشتههای او میدیدم.
جالب است که در آن سن کم از یک کتاب به سراغ کتابهای بیربط نرفتهای؛ آثار هدایت را کامل خواندهای. حتی این روند را درباره کافکا هم درپیش گرفتهای. بعدتر هم مطالعهات را اینطور هدفمند ادامه دادی؟
نه، در کتابهای بعدی روال هدفمندی نداشتم، هرچند وقتی از کتابی خوشم میآمد باقی آثار آن نویسنده را هم تهیه میکردم. البته چند سالی، تا حدود 17سالگیام از کتابخوانی فاصله گرفتم و برای چند سال حتی یک کتاب هم نخواندم.
بابت شرایط کار؟
هم بحث کار بود و هم اینکه شرایط روحی آشفتهای داشتم. چندان وقت آزاد نداشتم، اما همان زمان اندک را هم در خیابانها با دوستانم میگذراندم. تا اینکه تولد 17سالگیام شرایط عوض شد. زهرا، خواهرم با رمان «صدسال تنهایی» مارکز و کتاب «تهوع» سارتر دوباره آن اشتیاق را در من زنده کرد.
بازهم جستهگریخته کتاب میخواندی؟
نه، دیگر حسابشدهتر کتاب میخواندم. از بین نویسندگان غربی عاشق «گوستاو فلوبر» و نوشتههای فوقالعادهاش «مادام بواری» و «تربیت احساسات» شدم. به نظرم بهترین رمانهایی هستند که خواندهام. عاشق اغلب کتابهای داستایوفسکی هم هستم و همه کتابهای او را خواندهام. در میان فارسیزبانها هوشنگ گلشیری و نوشتههای او عالی هستند. کارهای احمد محمود، صادق چوبک و صادق هدایت هم همینطور. همان سالها «عزاداران بیل» را خواندم. آنقدر شیفته غلامحسین ساعدی شدم که همه کتابهای او را خریدم. نگاه خاصی که ساعدی در این کتاب و دیگر نوشتههای خود به خرافات دارد، فوقالعاده است. نمایشنامههای خوبی هم از او به یادگار مانده، بویژه که در برخی از آنها فضای وهمآلود عجیبی را به تصویر کشیده است.از میان جوانترها، کار مهدی یزدانیخرم رو دوست دارم و همینطور کتاب آخر عطیه عطارزاده، «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» که اثر متفاوتی است.
از کی به نوشتن علاقهمند شدی؟
از سال قبل نوشتن را شروع کردم.
چطور نوشتن را آغاز کردی؟ آنهم در شرایطی که هیچ راهنما یا همفکری نداشتی!
ماجرا به همان 17سالگیام بازمیگردد؛ شرایط روحی خوبی نداشتم. هر هفته به یک مشاور روانشناسی مراجعه میکردم. درباره احساساتم نمیتوانستم حرف بزنم و قرار شد به پیشنهاد مشاور آنها را روی کاغذ بنویسم. آنقدر حس خوبی از نوشتن پیدا کردم که دلم نمیخواست آن را رها کنم. حتی چند شعر نوشتم و... البته نه اینکه جدی بنویسم. پارسال همزمان با شروع کرونا و بدتر شدن شرایط اقتصادی من هم بیکار شدم؛ شرایطی که تا اردیبهشت امسال هم ادامه پیدا کرد. طی یکسال گذشته اوضاع بهگونهای شد که من هرگز، در تمام زندگیام اینقدر زمان آزاد نداشتم. هرچقدر کتاب میخواندم بازهم وقت زیادی باقی میماند! تا اینکه به فراخوان جشنواره داستان کوتاه در اراک برخوردم. وسوسه شدم که برای یکمرتبه هم شده شانسم را امتحان کنم. نوشتم. داستانم را فرستادم و جالب اینکه نوشتهام به فهرست 12 اثری راه یافت که در داوری نهایی بررسی شدند. برای من اتفاق مهمی بود. باعث شد جدیتر شوم. حتی به سراغ مطالعه آثاری که به داستاننویسیام کمک کند رفتم؛ از جمله کتابهای خوبی که انتشارات چشمه در زمینه داستاننویسی دارد. بعدازآن داستانی برای جشنواره بهاران نوشتم. آنجا هم داستانم به فهرست داوری نهایی راه پیدا کرد.
ماجرای آن اولین داستان کوتاه چه بود؟
اولین داستان کوتاهم، «عقیق» درباره کشمکش یک پدر و پسر است. پیرمرد با تمام پساندازش انگشتر به نسبت نفیسی خریده تا بهعنوان هدیه برای برادرش به افغانستان بفرستد. اما پسرش مخالف است؛ هرچند که پیرمرد درنهایت انگشتر را برمیدارد و میرود.
برای جایزههای ارغوان و جمالزاده هم همین داستان را فرستادی؟
نه! برای هرکدام از اینها، داستان جداگانهای نوشتم. «پدربزرگ میان آفتابگردانهایش گم شد» داستان کوتاهی است که برای جایزه ارغوان فرستادم. این داستان ماجرای پسری است که در رستوران کار میکند. بابت شرایط کرونا شغلش را از دست میدهد. در شرایطی که دیگر هیچ پولی ندارد نزد پدربزرگ و مادربزرگش برمیگردد. این دو نگهبان یک باغ اطراف تهران هستند. روزی پدربزرگ در محوطهای مملو از گل آفتابگردان گم میشود، پسر جوان بهدنبال او میرود و... فضای این داستان کمی در حال و هوای فانتزی است. اما داستان دیگرم «عطا اینجا بود» نام دارد. ماجرای داستان با خودکشی یک پسر شروع میشود. اما زمان به عقب و دوره کودکیاش بازمیگردد و بخشهایی از زندگی عطا روایت میشود تا دوباره به زمان حال میرسد و داستان تمام میشود.
فکر میکنی چه ویژگی خاصی در نوشتههایت بوده که مورد توجه هیأت داوران جوایز مختلفی قرارگرفته است؟
راستش داستانی که برای جایزه جمالزاده فرستادم تا اندازه زیادی برخاسته از تجربه زیسته زندگیام است، شاید به این خاطر انتخاب شده است. شخصیت اصلی و راوی داستان مانند خودم خیاط هستند. لوکیشن آن در اراک، زادگاهم سپری میشود، در محلهای به نام کشتارگاه. از سوی دیگر تا جایی که خودم مطالعه کردهام چندان حضور جغرافیای اراک را در ادبیات داستانی امروزمان ندیدهام؛ البته اینها حدس من است، نمیدانم.
تا به امروز فعالیت در شغلهای مختلفی را تجربه کردهای، آنهم از سن کم. در میان نویسندگان شاخص امروزمان، چهرههایی همچون استاد دولتآبادی، زندهیاد درویشیان یا هوشنگ مرادی کرمانی هم از کودکی کارکردهاند و... کار در حرفههای مختلف و گاه سخت. اما درنتیجه همین تجربههای زیستی متنوع و بسیار هم موفق به خلق آثاری ماندگار شدهاند. فکر میکنی این شرایط تا حدی مشابه، چقدر به کمک داستاننویسیات بیاید؟
خب من که نمیتوانم خودم را با این بزرگان مقایسه کنم. تازه در ابتدای راه آزمونوخطا برای نویسندگی هستم. اما همین چند داستانی که نوشتهام و دیده شدهاند حتماً تحت تأثیر همین تجربههای زیستیام بوده است. امیدوارم من هم بتوانم در آینده آثاری درخور توجه مخاطبان و دیگر نویسندگان بنویسم. الان که به گذشتهام نگاه میکنم دیگر از اینکه برخلاف خیلی از همسن و سالانم در دوران کودکی به دنیای کار قدم گذاشتم ناراحت نیستم؛ هرچند که هرازگاهی شرایط سخت و ناراحتیهای متعددی را پشت سر گذاشتهام اما همه آنها تبدیل به تجربیات گرانبهایی شدهاند که اگر بتوانم داستاننویسی را جدی ادامه بدهم به کارم میآیند.
در میان داوران برخی از این جوایزی که در آنها شرکت کردهای ازجمله ارغوان، اسامی چهرههای شاخصی دیده میشود؛ احمد پوری، لیلی گلستان و... چقدر با این افراد و آثارشان آشنا هستی؟
ترجمه چند اثر از بهترین کتابهایی که تا به امروز خواندهام از خانم گلستان بوده؛ یکی از آنها کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» اثر «اوریانا فالاچی» و دیگری «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» نوشته «ایتالو کالوینو» است. از آقای پوری هم ترجمهها و کتابهای متعددی خواندهام. وقتی به اسامی این داوران فکر میکنم به خودم میبالم که آنها داستان من را خوانده و دربارهاش نظر دادهاند. درباره آقای سناپور هم همینطور. رمان «ویران میآیی» او عالی است.
شرکت در جوایزی که چنین هیأت داورانی دارند را چقدر در تشویق جوانانی همچون خودت به ادامه راه نویسندگی مؤثر میدانی؟
تأثیر زیادی دارد. خود من از این طریق علاقهمند شدم که نوشتن را جدی بگیرم.
حضور در این رویدادهای ادبی سبب شده که با اهالی کتاب ارتباط پیدا کنی؟
هنوز نه؛ من که تهران زندگی نمیکنم. البته برگزارکنندگان جایزه ارغوان وعده دادهاند برای منتخبان «ورک شاپ»، با تدریس استاد پوری عزیز برپا کنند. این میتواند فرصت خوبی باشد تا از این طریق با اهالی ادبیات هم آشنایی نزدیکتری پیدا کنم. در جایزه جمالزاده نمیدانم برنامه خاصی برای برگزیدگان دارند یا نه.
بهعنوان جوان علاقهمندی که در چند جایزه برگزیده شده و در ابتدای راه نویسندگی است چه انتظاری از برگزارکنندگان این رویدادهای ادبی داری؟
راستش هنوز به اینکه انتظاری دارم یا نه فکر نکردهام اما امیدوارم جوانان همچون من که عاشق نوشتن هستیم را تنها نگذارند.
از شرکت در این جایزهها مشخص است که خبرهای فرهنگی را دنبال میکنی!
بله، اما در شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام نیستم. زمان اینطور وقتگذرانیها را ندارم.
چند سؤال قبل از این، گفتی که بیکاری ناشی از کرونا سبب شد به نوشتن روی آوری. شرایط نشأت گرفته از شیوع کرونا که به قبل بازگردد بازهم نوشتن را ادامه میدهی؟
همین حالا هم چند ماهی میشود که شغلم را ازسرگرفتهام؛ روزی 12 ساعت هم مداوم کار میکنم. زندگیام خیلی مقرراتیتر از قبل شده، هفت صبح تا هفت شب کار میکنم. صبحها از ساعت چهار بیدار میشوم تا هفت مینویسم. شبها را هم به خواندن اختصاص دادهام.
علاقهمند نوشتن در ژانر مشخصی هستی؟ بویژه داستانی که از پدربزرگ و گمشدن او در میان گلهای آفتابگردان نوشتهای قدری در حال و هوای ادبیات فانتزی است.
نه، فعلاً باید آزمونوخطا کنم تا ببینم در کدام موفقتر خواهم بود. البته این هم به شرطی است که بتوانم ازنظر بزرگان داستاننویسیمان درباره نوشتههای خودم باخبر شوم.
چقدر در جریان ادبیات سرزمین اجدادیات، افغانستان هستی؟
شرایط بهگونهای نیست که امکان دسترسی به اشعار یا داستانهای نویسندگان آنطرف فراهم باشد. بارها درباره اینکه از ادبیات افغانستان بخوانم کنجکاو شدهام اما اوضاع بهگونهای نیست که بشود. البته از نویسندههای مشهور آنها، تا جایی که کتاب در ایران منتشرشده خواندهام.
همچون خالد حسینی؟
بله، البته خالد حسینی در کابل متولد شده اما در فرهنگ غرب بزرگ شده، بهنظرم آثار او بیشتر برای مخاطبان غیر افغان جذاب است. خالد حسینی یک نویسنده بسیار بااستعداد ولی در اصل امریکایی است. حتی آثاری که مینویسد هم انگلیسی و برآمده از همان فرهنگ است. باوجود علاقهمندی به فرهنگ زادگاهش، درک درستی از اوضاع افغانستان ندارد. همهچیز را از دور میبیند.
خودت را بیشتر ایرانی میدانی یا افغانستانی؟
نمیتوانم بین ایران و افغانستان انتخاب کنم، گاهی شرایط بهگونهای است که یک جایی متولد میشوی اما تبارت خبر از سرزمین دیگری میدهد. آنوقت است که دیگر تنها بحث یک وطن درمیان نیست! بنابراین مردمان هر دو را به یک اندازه دوست دارم و هموطن خودم میدانم.امیدوارم دو کشورم بهزودی غرق آرامش و روزهای خوب شوند. هرچند اگر به نظر دشوار برسد و...
این روزها چه میکنی؟ قصد انتشار کتاب داستان یا رمانی داری؟
بله و خیلی جدی هم برای آن تلاش میکنم. این روزها روی یک داستان کوتاه و یک داستان بلند کار میکنم. اینها هم برآمده از شرایط زیستی خودم هستند. لوکیشن آنها در ایران روایت میشود. یک داستان دیگر هم در دست دارم که ماجرای آن در افغانستان میگذرد و ساختارش هم قدری فانتزیتر است. من افغانستان را ندیدهام اما با افغانستانیهایی که بین دو کشور رفتوآمد دارند نشست و برخاست داشته و زیست آنان را دیدهام. اینها کمک میکند که وقتی علاقهمند نوشتن ازآنجا باشم فضای دور از واقعیتی را به تصویر نکشم.
در آخر از این بگو که فکر میکنی عباس عظیمی، پسر جوانی که در اولین سال نویسندگیاش همزمان در 4 جایزه مورد توجه قرارگرفته، یک دهه دیگر کجای دنیای ادبیات فارسی ایستاده باشد؟
یک دهه زمان خیلی زیادی است، نمیدانم.
آدمها که یکباره گلی ترقی یا عتیق رحیمی نمیشوند!
بله. درست است. امیدوارم یک دهه دیگر، علاقهمندان ادبیات در ایران و افغانستان من را بشناسند و توانسته باشم با آثارم توجه آنان را جلب کرده باشم. این بزرگترین آرزوی من است. «خالد حسینی»، نویسندهای که ادبیات زادگاهش را جهانی کرد
در میان نویسندگان افغانستانی شهرت برخی به فراتر از مرزهای کشورشان رسیده؛ از جمله «خالد حسینی» که نوشتههایش به زبانهای مختلفی ترجمه شده است.
«بادبادک باز» و «هزار خورشید تابان» این نویسنده و پزشک افغان- امریکایی نه تنها برای علاقهمندان ادبیات زادگاهش، بلکه برای مخاطبان ایرانی هم کتابهای شناخته شدهای هستند. حسینی «بادبادک باز» را وقتی نوشته که دوره کارآموزی پزشکیاش را سپری میکرده، این رمان که به حدود 50 زبان ترجمه شده، سال 2003 وقتی در امریکا منتشر شد توانست عنوان سومین اثر پرفروش را از آن خود سازد. خالد حسینی با انتشار این کتاب موفقیت جهانی بزرگی را برای ادبیات افغانستان رقم زد. ماجرای «بادبادک باز» درباره پسر جوانی است که در شهر کابل، در روزگار مداخله شوروی سابق در امور داخلی این کشور و تسلط گروه طالبان بزرگ میشود. خالد حسینی در این رمان با نگاه انتقادی به وضعیت حاکم بر افغانستان و وضعیت زندگی مردم زیر سلطه گروههای افراطی، داستانی تعریف میکند که در پاریس، یونان و امریکا رخ میدهد. چهار سال بعد از انتشار کتاب هم فیلمی سینمایی به اقتباس از آن ساخته میشود. اما دومین نوشته شاخص خالد حسینی «هزار خورشید تابان» است که با تألیف آن توانست توجه دوباره جهانیان را به خود جلب کند. این کتاب برای چند هفته متوالی از جمله پرفروشترین آثار داستانی امریکا بوده است. خالد حسینی «هزار خورشید تابان» را به تمامی زنان افغانستان اهدا کرده است.
«عتیق رحیمی» از دیگر چهرههای شناخته شده ادبیات افغانستان است که او هم نظیر «خالد حسینی» شهرتی جهانی دارد. این نویسنده افغانستانی- فرانسوی در زمینه کارگردانی سینما هم شناخته شده است. او نه تنها در عرصه ادبیات برای تألیف رمان «سنگ صبور» موفق به دریافت جایزه «گنکور» شده، بلکه برای ساخت فیلم «بانوی رود نیل» هم توانسته جایزه بهترین فیلم داستانی جشنواره بینالمللی فیلم برلین را از آن خود سازد. او هم مانند خالد حسینی متولد کابل است؛ هرچند که روزگار جوانی اش در فرانسه سپری شده، با این حال افغانستانی که در لابهلای صفحات داستانهای او به تصویر کشیده میشود بیش از نوشتههای حسینی به واقعیت نزدیک است. از این نویسنده آثار متعددی به زبانهای مختلف ترجمه شده که نسخههای متعددی هم در بازار نشر خودمان در دسترس علاقهمندان است. مطالعه کتابهای عتیق رحیمی راه خوبی برای آشنایی با فرهنگ و زندگی امروز مردم افغانستان است؛ از میان کتابهای او میتوان به «هزار توی خواب و هراس» اشاره کرد. این رمان داستان جوان دانشجویی است که علاقه زیادی به تفریحات نامعمول فرهنگ زادگاهش دارد و از سویی بیتوجه به باورهای پدربزرگ خود است. هرچند که این شرایط به یکبار عوض میشود و... «لعنت به داستایوفسکی» رمان دیگری از این نویسنده افغان است؛ همان کتابی که برای رحیمی سبب کسب جایزه ادبی گنکور میشود. او در این نوشتهاش با داستایوفسکی و بویژه «جنایت و مکافات» دیالوگ میکند. ماجرای مردی که همچون شخصیت نوشته داستایوفسکی درصدد قتل پیرزنی برآمده؛ البته با یک تفاوت بزرگ! این داستان در کابل و در حال و هوای جنگهای داخلی افغانستان روایت میشود.
منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: داستان نویسی داستان کوتاه خالد حسینی عتیق رحیمی علاقه مندی آثار هدایت گونه ای خوانده ام علاقه مند زندگی ام چند سال کتاب ها برای آن بوف کور آن قدر سال ها ام اما
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۲۶۷۴۹۸۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
بازشدن «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» در بازار نشر
به گزارش خبرنگار مهر، کتاب داستانی «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» نوشته پیام ابراهیمی بهتازگی با تصویرگری مهناز سلیماننژاد توسط انتشارات فاطمی برای کودکان منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب یکی از عناوین مجموعه «کتابهای طوطی» (واحد کودک و نوجوان انتشارات فاطمی) است.
اینناشر پیشتر دو داستان پلیسی «دایناسور در مرغدانی» و «خانه سنگی» را هم از مجموعه «گورکن و راسو» منتشر کرده است.
کتاب پیشرو دربرگیرنده یکداستان پلیسی برای کودکان است که شخصیت اصلیاش یکجغد کارآگاه است. او از کودکی علاقه زیادی به سرنخها داشته و با دنبالکردنشان، به پاسخهای دلگرمکننده میرسیده است. همیشه هم دوست داشته همه جزییات را یادداشت کند. چون توجه به جزییات مهمترین ویژگی یککارآگاه است.
از دیگر شخصیتهای داستان «پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» میتوان به «مقتول (ملقب به سون سوناریان)» اشاره کرد که یکخفاش نوجوان سربههوا و بازیگوش است. او هیچوقت نتوانست کارآگاه شود و از آنجا که نتوانست، تبدیل به مقتول شد. خانم همسایه که یککلاغ پیر و تنهاست هم در کنار جناب معلم که یکخفاش دیگر است، ازدیگر شخصیتهای اینداستان هستند. اما اینقصه یک «قاتل» هم دارد که ملقب به سونسَن سانسوناریان است و او هم یکخفاش است و نام سخت و پیچیدهاش باعث میشود حرفزدن از او سخت و پیگیری پروندهاش هم سختتر باشد.
کارآگاه قصه در حال روایت گذشته خود و پروندهای است که وقتی جوان بوده، باعث تغییر مسیر زندگیاش شده است؛ پرونده قتل مرموز یکخفاش جوان. او میگوید بهنظر میآمد پای یک قاتل زنجیرهای در میان باشد. در اینصورت جان هزاران خفاش در خطر بود اما سرنخها با هم جور در نمیآمدند. کارآگاه میگوید هرطور که بوده باید معمای پرونده را حل میکرد چون در غیراینصورت حیثیت خانوادگیاش به باد میرفت و لکه ننگی بر پیشانی شغل آباواجدادیاش باقی میماند...
«پرونده قتل مرموز یک یا دو خفاش جوان» در ۱۳ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
از خانه کلاغ که بیرون آمدم، دفترچهام را بیرون آوردم و یادداشتهایی را که نوشته بودم، مرور کردم. باید چندمتهم دیگر هم پیدا میکردم. ذهنم عجیب درگیر آن سرنخ بزرگ شد. همان سرنخ بزرگی که امواج صوتیِ زیرش به گوش خانم و آقای سوناریان میرسید. همان سرنخ بزرگی که احتمالا سون قرار بود خوراکیها را با او بخورد. سرنخ بزرگی که میتوانست من را به سون برساند.
تصمیم گرفتم در غارهای اطراف گشتی بزنم. چندغار را گشتم تا اینکه بالاخره توی یکی از غارها به سرنخ جدیدی رسیدم: بقایای آتشی که روی سقف به پا شده بود؛ چند سیخ آویزان و تهمانده غذاهایی که اینجا و آنجا روی زمین ریخته بود. میشد حدس زد در آناطراف خبرهایی بوده. و بعد در کنار همه آنها یک تصویر، یک عکس دونفره: دوخفاش در کنار هم. لبهای خفاش جوان سرخ بود. آیا او واقعا یک خفاش بود یا یکخونآشام؟ آیا رد خون متعلق به سون بود؟ آیا آنعکس لحظاتی پیش از مرگ سون گرفته شده بود؟ یا حتی بعد از مرگ او؟ چشمهای نیمهباز سون هر احتمالی را ممکن میساخت. پرونده داشت پیچیده میشد.
اینکتاب با ۸۰ صفحه مصور، شمارگان هزار و ۵۰۰ نسخه و قیمت ۱۵۰ هزار تومان منتشر شده است.
کد خبر 6086247 صادق وفایی