زندگی بخشی به خردههای آهن
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۳۸۶۰۷۸۷
پدرش در راسته مسگرهای بازار سنتی قزوین مغازه مسگری داشت. او که از کودکی در مغازه پدر کار میکرد، عاشق تکههای کوچک مس بود تا با آنها پرنده و درخت درست کند. بعدها که بزرگتر شد علاقهاش را بیشتر نشان میداد.
روزنامه ایران/ عمه و شوهر عمهاش که با مصدق در ارتباط بودند و میدانستند او سرشار از استعداد است او را به تهران میآورند و به آتلیه دانشکده هنرهای زیبا میفرستند تا مسئول نگهداری آتلیه باشد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حمید اسماعیلی فرزند مشاسمال که سعی دارد راه پدرش را ادامه دهد، هرازگاهی آثار پدرش را در کنار کارهایش به نمایش میگذارد تا یاد و نام پدرش را زنده نگه دارد.او که اوایل آذرماه بههمراه آثار پدرش در گالری سرزمین هنر نمایشگاهی با عنوان «ترانههای آهنین من» برپا کرده بود، درباره کارهای پدرش در دانشکده هنرهای زیبای تهران به «ایران» میگوید:«دانشجویان و استادان بسیاری به آتلیه دانشکده هنرهای زیبا میآمدند و با آهن کار میکردند. حاج توکل که از کودکی شیفته خلق اثر بود و سواد چندانی هم نداشت، از خردههای آهن استفاده میکرد و مجسمه میساخت. آن زمان هوشنگ سیحون رئیس دانشکده بود و استادانی همچون پرویز تناولی و... در آن دانشکده تدریس میکردند. »
او ادامه داد: «مش اسماعیل هر چه ساخته بود به زیرزمین آتلیه میبرد. یک روزآقای سیحون که به آنجا رفته بود تمام آثار او را دید. و به او گفت حاجی اینها را از کجا آوردهای؟ گفت: خودم ساختهام. آقای سیحون خیلی از آثار مش اسماعیل خوشش آمد.»
بعد از آن هوشنگ سیحون با همسرش صحبت کرد تا نمایشگاهی از آثار مش اسماعیل در گالری سیحون برپا شود و این اتفاق هم افتاد. این اولین نمایشگاه مش اسماعیل بود:«تمام مقامات آن زمان به نمایشگاه آمدند و آثار پدرم را تحسین کردند. من هم گوشهای کنار مجسمه شیرین و فرهاد ایستاده بودم. 14 سالم بود. آن مجسمه را ویلیام هولدن بازیگر امریکایی خرید و با خود به امریکا برد. آن زمان آثار پدرم با فروش 240 درصدی مواجه شد. نه تنها تمام مجسمهها فروش رفت بلکه یک ونیم برابر تعداد مجسمهها سفارش هم دادند. آنجا بود که من هم به پدرم کمک کردم تا کار تمام شود.»
تکمیل ذوق هنری با نظر استادان مجسمه سازی مش اسماعیل که در دانشکده هنرهای زیبای تهران فرصت خوبی داشت تا در کنار استادان تراز اول مجسمهسازی ذوق و قریحه خود را پرورش دهد، روزبهروز در خلق آثارش پیشرفت میکرد. او که خیلی پرکار هم بود آثار بسیاری خلق کرد و از نظر استادان در بهتر شدن کارش استفاده میکرد، تا به جایی رسید که شهره عالم شد. او نمایشگاههای بسیاری در اروپا و امریکا برگزار کرد. اکنون مشاسماعیل را بیشتر با مجسمههای بزش میشناسند. مجسمههایی که برخی پارکهای بزرگ تهران مثل جمشیدیه را مزین کرده است. پسرش میگوید: «آثار بسیاری از ایشان در موزه لوور پاریس و موزه بلژیک و انگلیس نگهداری میشود. در امریکا که نمایشگاهش برگزار شد، بزهای معروفش و مجسمههای ترکمن را به نمایش گذاشته بود. همزمان هم پیکاسو نمایشگاه گذاشته بود. پدرم به نمایشگاه پیکاسو رفته بود. آقای پیکاسو هم چند تابلوی بز داشت. پدرم به بزهای پیکاسو نگاه میکند و بعد به شانه پیکاسو میزند و میگوید: «فقط همین دو تا را ساختی؟ بزهای تو در مقابل بزهای من گم میشوند.» همه اینها را هم به همان زبان فارسی گفت. بعد مترجم آمد و آنها هم با هم درباره بزها حرف زدند. بعد از آن هم درایتالیا نمایشگاه گذاشت.»
مش اسماعیل به بز خیلی علاقه داشت:«روزی از پدرم پرسیدم چرا اینقدر بز میسازی؟ گفت چون بز تنها حیوانی است که تمام حجمش مشخص است. برخلاف گوسفند که کلی پشم دارد و بدنش مشخص نیست. اما بز پوست دارد همه بدنش مشخص است.
او معتقد بود بز نماد آدم های حریص است. یک بز وقتی میخواهد غذا بخورد برایش فرقی نمیکند بچه بز اول غذا بخورد یا بز بزرگ، حرص میزند تا خودش اول غذا بخورد. مثل آدمهای گردن کلفت. حتی بز از نظر غرایز دیگر هم به آدم رفته است. از طرفی هم بهخاطر حجم زیبایش است. پدرم فرهنگ ترکمنها را هم دوست داشت و مجسمههای آنها را میساخت. او تجسم بسیار قوی ای داشت. هرچه میدید میساخت. او در زمان خودش هم به نابغه هنرهای تجسمی معروف شد.»
او هنرمندی مردمی بوداسماعیلی در ادامه میگوید: «بعد از انقلاب هم پدرم تا آخر عمرش در همان آتلیه دانشکده هنرهای زیبا ماند. اکنون بسیاری از مجسمههای مش اسماعیل در شهر نصب است. یکی از آنها که معروف هم هست مجسمه دیو و رستم است که رستم دیو را روی دست بلند کرده است. این مجسمه روبهروی سالن کشتی داخل استادیوم آزادی نصب است. ماکت این مجسمه را وسط همین نمایشگاه اخیر گذاشتم.»
بعد از انقلاب هم نمایشگاههای بسیاری از آثار مش اسماعیل در گالریهای مختلف برپا شد، حتی در شهرستانها هم میرفت. پدرم سال 74 در آغوشم فوت کرد. پدرم خیلی مردمی بود. مردم را خیلی دوست داشت. خیلی با مردم راحت ارتباط برقرار میکرد. پارک لاله بودیم. کنار درخت مقدس که پدرم ساخته بود. پرندهها روی آن مینشستند.
یکی آمد و با پدرم مصاحبه کرد. مردم دورش جمع شده بودند. او خیلی از غصههای مردم را میگفت و مردم برایش دست میزدند. مردم دوستش داشتند. هنر مردمی همیشه موفق است.»
اسماعیلی درباره آثارش توضیح میدهد:«من هم از کودکی همیشه با پدرم بودم. حتی در دانشکده هنرهای زیبا با او بودم. به نوعی وردستش بودم. پدرم دوست داشت به من کار یاد بدهد. اول گفت با گل بسازم. همه چیز را به من توضیح می داد و من هم یاد گرفتم. پدرم استادم بود و من هم کمکم توانستم مجسمه بسازم و نمایشگاه برگزار کنم. سال 70 بود که پدرم سکته کرد. او دیگر به سختی کار میکرد. دود جوشکاری برای ریههایش سم بود.
مش اسماعیل و تمام کسانی که در این حوزه کار میکنند از روح و جسم شان مایه میگذارند. دید من هم تار شده است. کسانی که این کار را انجام میدهند نمیتوانند از عینک یا ماسک استفاده کنند. چون باید خال جوشها را دقیقاً سر جایش بزنیم و باید نگاه کنیم. باید برای تک تک شان بخوبی نگاه کرد. آن نورها و اشعهها همه مضر هستند و آسیب میرساند.
پدرم دیگر نتوانست این کار را انجام دهد. من جوشکاری میکردم و پدرم میآمد و کار را تمام و امضا میکرد. یعنی مهر تأیید به آن میزد.»
این هنرمند در ادامه میگوید: «من زمانی که با پدرم در دانشکده هنرهای زیبا بودیم در کلاس استادان بزرگ مینشستم و هم مباحث تئوری را یاد گرفتم وهم تکنیکهای پدرم را.
من آدمها را میسازم و سعی میکنم تمام اشکال واقعی انسان را به مجسمه بدهم. یعنی ظریفکاریها را هم بهکارم اضافه کردم. پدرم آناتومی کار میکرد و خیلی هم قشنگ بود. من ریزه کاریهایی روی مجسمهها انجام دادم مثلاً سعی کردم چشم همان چشم باشد و کار سختی است و اذیت میشوم. پدرم شکل بینی را میساخت و من حجم. تفاوت کار من با پدرم دراین است.این توانایی را خداوند به ما داد. من هم کارهای بز پدرم را خیلی دوست دارم. نمیدانم چرا. حتی وقتی بز را میبینم از آن الهام میگیرم. همچنین به نوازندهها هم علاقه بسیاری دارم و آنها را میسازم.»
مشاسماعیل بخشی از تاریخ مجسمهسازی ایران است کامبیز صبری
استاد دانشگاههای هنری و دانشکده هنرهای زیبا
مشاسماعیل در وهله اول کارمند ساده دانشکده هنرهای زیبا میشود و بهصورت دستیار و نیروی کمکی در آتلیه دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران از سالها پیش از انقلاب اسلامی مشغول بهکار میشود و در حین کار تجربیات بسیار زیادی را از بودن با آدمهایی در آتلیه مجسمهسازی نظیر استاد پرویز تناولی و خیلی از همکسوتان ایشان که در آنجا سالهایی را درس دادهاند، کسب میکند. با هنرمندان خارجی مثل «کارل اشلامینگر» هنرمند مجسمه ساز آلمانی که در آنجا استاد دانشکده هنرهای زیبا بوده و پس از آنها نیز با استادان بزرگی نظیر آقای «ویکتور دارش» همعصر میشود.
بعدها مرحوم استاد حمیدالله رضایی که کار فلز و ریخته گری انجام میدادند و استادان دیگر دانشکده هنرهای زیبا را میبیند و با آنها روزگار میگذراند. او در هفده سال طلایی دانشکده یعنی در دهه 40 و 50 که دوران شکوفایی دانشکده هنرهای زیبا بود و دانشکده سرمایهگذاری بسیاری در زمینه هنر و استادان باتجربه انجام داده بود، استادانی که تجربیاتشان را به آدمها منتقل میکردند وهمزمان هم هنرمندانی نظیر محسن وزیری مقدم در نقاشی، ممیز، معتبر و خانم محصص و صدر در همین دانشکده درس میدهند و او با این استادان که در آتلیه مجسمهسازی هم رفت و آمد دارند، همجوار است.
هوشنگ سیحون هم رئیس دانشکده هنرهای زیباست و نیز تحصیلکرده فرانسه و متد آموزش بوزار و سوربن فرانسه را آورده و در دانشکده هنرهای زیبا در حال ترویج است. در چنین شرایطی مشاسماعیل توکل مشغول بهکار میشود و نسبت به علاقه مندیاش فرصتهایی به او داده میشود تا در آتلیه مجسمهسازی بتواند برخی فیگورهایی را که دوست دارد به کمک جوش دادن برخی قطعات و میلههای فلزی به وجود بیاورد. همچنین تحت تأثیر فردی مثل ژازه طباطبایی است. کسی که همزمان مجسمههای بسیاری را از جوش دادن قطعات صنعتی و موتور اتومبیل به وجود میآورد و در نمایشگاهها آثارش را به نمایش میگذارد. مشاسماعیل در این فضاست. او در شاخه «هنرمندان خودآموخته» قرار دارد. یعنی هنرمندانی که تحصیلات آکادمیک ندارند و حسی از درونشان به آنها میگوید که چه بسازند. امروز در دنیا به این افراد(Outsider Artist) میگویند. مکرمه قنبری هم جزو این دسته افراد هنرمند است. آنها حسی یونیک و خلاق و خاص در درونشان دارند که اشیاء هنری را به وجود میآورند. اینها در دنیا شناخته شدهاند و بخصوص سرپرستان دانشکده هنرهای زیبا هم میدانند که چنین افرادی وجود دارند. بنابراین وقتی مشاسماعیل توکل علاقه نشان میدهد که چنین آثاری از خود خلق کند به او فرصت داده میشود و کارش جدی گرفته میشود و به او احترام میگذارند و اجازه میدهند درقسمت انتهایی همان آتلیه هنرهای زیبا که جای جوشکاری و فلز هست کارهایش را بسازد و درباره آن آثار هم استادان نظرمیدادند تا بهبود بخشد و ایشان هم علاقهمند بوده و با فضایی که به او دادند، بیشتر و بیشتر اثر تولید میکرد و کمکم آثارش به فروش میرفت. اکثر استادان دانشکده هنرهای زیبا و هنرمندان فعال آن زمان کارهایی را از مشاسماعیل خریداری کردند. هنرمندی مثل کاتوزیان هم همان زمان بزهایی را میسازد که به بزهای مشاسماعیل توکل شباهت دارد و بزهای او هم در پارک جمشیدیه تهران نصب هستند و وقتی نگاه میکنید میبینید شباهتهایی به یکدیگر دارند. کارهای مشاسماعیل که راجع به فیگورهای انسانی است برای خود یک وجه مشخصی دارند. خیلیهای دیگر هم مثل مشاسماعیل بودند که کار میکردند اما تواناییهای خود را جدی نگرفتند و اثری از خود به جا نگذاشتند. مشاسماعیل خیلی آدم پرکاری بود. برای همین جدی گرفته میشود و تشویق و تکریم میشود و کارهایش را میخرند و او را به سمتی میبرند که کارهای آرتیستی بیشتری انجام دهد تا جایی که وجه خدماتی او کمرنگ میشود و اجازه میدهند مثل یک هنرمند کار بسازد گرچه او تا آخر عمرش هم بهعنوان کارمند دانشکده ماند. اما از چه جهت کارهای مشاسماعیل اهمیت دارد؛ او یکی از موفقترین هنرمندان خود آموخته است و آدمی است که خیلی خوب توانست از جهت ویژهای آن حس و برداشت شخصی خود را در فیگورهای حیوانات و انسان به نمایش بگذارد. او بسیار به تکنیک کارش مسلط بوده و تخیلاتش را با آن ارائه میکرد و رفتار صمیمانهای با دانشجو داشت. زمانی که من مدرس دانشکده هنرهای زیبا شدم جز خوبیها و رفتارهای بانمک چیزی از او نشنیدم. همیشه همه به خیر و نیکی از او حرف میزدند. کار او ارزشمند است چون نشان داد چگونه یک آدم بدون تحصیلات دانشگاهی اگر فرصت به او داده شود برای خودش یک ژانر و راه یونیک و اصلی باقی میگذارد که ارزشمند است و بخشی از تاریخ مجسمهسازی ما را اعتبار میدهد.
جای خالی آثار مشاسماعیل در کتاب یا آلبوم مجید ملانوروزی
نقاش و پژوهشگر تاریخ هنر
هنرمند فقید استاد اسماعیل توکلی معروف به مش اسماعیل یا مش اسمال یکی از مهمترین هنرمندان خودآموخته ایران است. هنرمندان خودآموخته را در دوره معاصر با استاد مشاسمال میشناسیم. کسی که نه سواد آکادمیک داشت و نه رشتهاش این بود. با توجه به شانسی که داشت و در فضای زندگی اش در دانشکده هنرهای زیبا قرار گرفت و در کنار استادان بنامی چون استاد پرویز تناولی و سایر استادان بود. من هم دهه 60 دانشجوی هنرهای زیبا بودم. مشاسماعیل در آتلیه کار میکرد و برای دانشجوها گچ و گل و امکانات فراهم میکرد، اما وقتی در تنهایی و خلوت بود یکسری کارهای ذهنی و یونیک با فضای مردمی، اجتماعی، فولکلوریک و اسطورهای خلق کرد. بسیاری از استادان دانشکده هنرهای زیبا متوجه استعداد عجیب این هنرمند شدند و با تشویق هنرمندان و استادان دانشگاه، کارهایی را اجرا کرد که امروز یکی از مهمترین آثار مجسمهسازی معاصر ما هستند.
مشاسمال مثل هر ایرانی دیگر که در فضای سنتی ایران زیست کرده باشد با بسیاری از موضوعات اجتماعی، فرهنگی مردمی و فضاهای بومی آشنا بود و تمامی عناصر آثارش را از کوچه و بازار و طبیعت مثل بزها استفاده میکرد، یا کسانی مثل نانوا، پنبه زن ترکمن قالیچه فروش و آدمهایی که در کوچه و بازار کار میکردند و از جنس خودش بودند و صمیمیتی که در وجود مشاسماعیل بوده و در این آدمها میدید سعی میکرد درپرسوناژهای خود از این افراد استفاده کند. در کنار کارهای اسطورهای از فردوسی بزرگ، «رستم و دیو سفید» و «رستم و اسفندیار» اطلاع پیدا کرد و بسیاری از کارهایی که امروز در فضای شهری میبینید مثل رستم و سهراب و رستم و دیو سفید یا بزهایی که در پارک جمشیدیه قبل از انقلاب نصب شد، کارهای شهری است و زیبایی شناسی کاملاً ایرانی در آن میبینید. در عین حال بسیار با کار مؤلفی که داشت و با شخصیت هنری خاص خودش پیوند خورده و کارش مثل هیچ هنرمند دیگری نیست و این یکی از ارزش های مهم کار مشاسماعیل است، یعنی هنری که زاییده از ذهن و فکر و فرهنگ خودش است و نگاه شخصی خودش را دارد و امروز اینها یکی از مهمترین آثار هنری معاصر ما هستند.
حتماً اگر مشاسمال با دانشکده هنرهای زیبا و هنرمندان پیشگام آشنا نمیشد، مسیر کارش چیز دیگری بود. اما وقتی در کنار استادان و فضای هنری قرار گرفت این استعداد و ظرفیتش ظهور و بروز کرد و این یکی از مهمترین مسائلی است که جامعه میتواند فضایی را فراهم کند تا بسیاری از هنرمندان در این بستر رشد کنند و ببالند. فضای هنری آن دوره و نیز فضای حاکمیت دانشگاهی کشور به این هنرمند خیلی کمک کرد تا در داخل و خارج از کشور هم نمایشگاههایی گذاشتند و آثارش را برای فضای شهری خریدند و زیبایی شناسی خاص این هنرمند را کاملاً پذیرفتند که میتواند بهعنوان یکی از نمادهای زیبایی شناسی شهری قرار بگیرد. در کنار یک فضای اجتماعی خوب و مدیریت درست میتوانیم بسیاری از استعدادها را کشف و شکوفا کنیم. مشاسمال در کنار فرهنگ بومی خودش به موضوعات اجتماعی بسیار توجه داشت. بعد از انقلاب او به جبهه رفته و با موضوع جنگ آثاری مرتبط ساخت. او وقتی به حج رفته بود رمی جمرات برای شیطان ساخت و نیز فضای اجتماعی بعد از انقلاب را هم بخوبی شناخت و در آثارش آورد و این نشان دهنده تعهد این هنرمند به موضوعات اجتماعی اطرافش بود. ذوقی بسیار سلیم و انسانی بسیار مهربان بود؛ غیر از این بود، جای تعجب بود چون هنرمندی بود که با فرهنگ و فطرت سلیم و سالم خودش ذوق و زیباشناسی کهن را به فضای معاصر پیوند داد و غیر از انرژی و ساختار ذهنی پاک و دست نخورده این هنرمند نمیتواند چیزی باشد. از این منظر مشاسمال خوب توانست هم در بین روشنفکران و هم فضای اجتماعی همه اقشار جامعه جا باز کند و کار کمتر هنرمندی است که شاید ساختارهای اجتماعی مختلف آن را بپسندند.
بسیاری از کارهای معاصر و مدرن را بسیاری از کسانی که با سواد بصری آشنا هستند میپسندند و شاید مردم عادی نپسندند. اما یکی از مزیت های مشاسمال این بود که هم برای مردم بومی و کوچه و بازار قابل درک و لذت بود و هم فضای هنر معاصر کارهای او را بهعنوان استتیک میپسندیدند و این کمتر در میان هنرمندان ما اتفاق افتاده است.
مشاسمال آهن و مفتول را انتخاب کرد و این هم یکی از زیرکیهای کار او بود. بعدها خیلیها آمدند با ضایعات کار کنند یا با سنگ و چوب و... اما از مزیت کار مشاسمال این بود که با مفتول و آهن و میلگرد توانست آثاری بیافریند که در عین اینکه از محکمترین متریال و مواد ساخته شده اما شاید لطیفترین احساسات را منتقل میکند و این کار بسیار سختی است که از آهن یا مفتول بتوانید حس لطیف و زیبا را تراوش کنید و این مزیت کار اوست.
خوشبختانه آثار مشاسمال مورد حمایت و لطف فضاهای هنری، دانشگاهها، موزهها و گالریها و مجموعه داران ومردم عادی کوچه و بازار قرار گرفت. اما افسوس که به هر حال شاید نهاد و سازمان و مرجعی برای گردآوری این آثار همت نگماردند و امروز جای یک کتاب یا آلبومی از همه آثار مشاسمال خالی است. محققان و دانشجویان باید بدانند مشاسمال از کجا شروع کرد و ساختههای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی چقدر در کارهایش چه در قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب تأثیرگذار بود. جنگ و جبهه و اتفاقاتی که مردم کوچه و بازار داشتند در آلبومی که تاریخبندی دقیقی داشته باشد میتواند برای تحقیق و پژوهش مفید فایده باشد. هنوز کارهای این هنرمند در دست مجموعه داران و موزههاست و میتوان این کار را کرد و جایش در فرهنگ و هنر معاصر ما خالی است امیدوارم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی یا فرهنگستان هنر از چاپ این کتاب حمایت کنند تا برای نسلهای بعد بماند. شخصیت او بهعنوان هنرمند مردمی و یونیک، مؤلف و بسیار پرکار و حرفهای میتواند برای فرهنگ و هنر ما یک نشان خوب و مشخص باشد و امروز کمتر مجموعهداری است که به آثار این هنرمند نبالد و افتخار نکند.
امیدوارم فضای هنری کشور قدر و شأن این هنرمندان را بیشتر بدانند و آثار این هنرمند را در کتابهای درسی بیشتر نشر دهند. هنرمندان خودآموخته بسیاری هستند که استعدادشان و آثارشان دیده نشده است. این فرهنگ وهنر چند هزارساله و میراث گرانبهایی است که در دستان هنرمندان ایرانی امکان ظهور و بروز دارد. یکی از اینها که در شرایط خوب قرار گرفت مشاسمال بود امیدوارم این بستر برای سایر هنرمندان خودآموز مهیا شود.
--- --- ---منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: دانشکده هنرهای زیبا هنرمندان خودآموخته هنرهای زیبا یکی از مهم ترین مش اسماعیل بعد از انقلاب مش اسماعیل هنرمندان خود اسماعیل توکل کوچه و بازار نمایشگاه ها مجسمه سازی قرار گرفت مجسمه ها فضای هنر آن زمان آدم ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۳۸۶۰۷۸۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا
غلط نکنم تابستان ۱۳۷۱یا۱۳۷۲بود و آن،زمانی بودکه درسختی روزهای بعد ازقطعنامه(قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد که درتابستان ۱۳۶۹تصویب شد و پذیرش آن ازسوی ایران درست یک سال طول کشید)وجام زهری که به خورد امام داده شده بود، پاسدارها گیر کرده بودند درنرفتن ذیل عناوین ودرجات وهمچنان برادرخطاب کردن هم وتمکین به بخشنامه که میگفت باید با لباس و درجه مصوب دراماکن رسمی حاضرشوید وهنوزمشق به آنجانرسیده بودکه بدانیم آرمانی ماندن وانقلابی عمل کردن در این چارچوبها نمیگنجد وچیزی فراتر است.دروغ چرا،آدمی که من به عقل وشناخت آن روزهایم شناخته بودمش،آدم رفتن زیر اینجور بارها نبود.هنوزهم نیست! وندانستم آنروز چطورخودش رامجاب کرده بودکه درجههای سرهنگتمامیاش را بزند.یعنی اصلش این است که اوهمیشه به دانسته وتکلیفش عمل کرده ودرقیدوبند معذورات وملاحظات نبوده ونیست وحقیقت این است که بارانقلاب هیچ وقت روی دوش عقول محاسبهگر اتوکشیده تکنوکرات،جلونرفته وآدمهایی ازنوع اوبودند وهستندوخواهند بود که زیر یک خم این کار رفته و میروند و خواهند رفت؛ آنسان که افتد و دانی... .رژه فرزندان شهدا در محضر رهبری
مهر۱۳۷۵وقتی چو پیچید که قراراست حضرت آقا بیاینداستان وهی همه دربه در دنبال جورکردن وقت دیدار با حضرتشان بودند، او که آن روزها فرمانده پادگان حر بود، جمعمان کردوذیل عنوان یگان فرزندان شهدا با مینیبوس بنیاد شهید که کلیدش تا روز آخر دست خدابیامرز آقا سلیمان شفقت بود،بردمان ارومیه و بماند که یادش رفته بودهماهنگ کند این ۲۵ - ۲۰ بچه شهید نورس نوجوان تازه ریش و سیبیل پیدا کرده با صدای دورگه، دقیقا کجا قراراست جلوی فرمانده کل قوا رژه بروند و تا رسیدیم ارومیه، بعد از اینکه کلی گشتیم و هی این در وآن درزدیم ودست آخر کسی صاحب ما نشد، یک پدرآمرزیدهای ازسپاه ارومیه پیدا شد و یک ناهار در بازارباش بهما داد و سر و تهمان کرد خوی؛ که کار دیدار و رژه و خیرمقدمگویی در لحظه ورود در فرودگاه، حساب و کتاب و هماهنگی دارد و الکی نیست و مغموم و مأیوس با ذکر مدام «طبل بزرگ زیر پای چپ» برگشتیم خوی.اما او همچنان که گفتم، از آنهاست که حدیث داریم درباره بهشان که میفرماید: «مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد!» و او در آن ۲-۳ روز ناامید نشد و چنان زمین و زمان را به هم دوخت که دست آخر برای شامگاه مشترک نیروهای مسلح استان در محل قرارگاه حمزه سیدالشهدا و نه به عنوان مهمان برنامه که بهعنوان یگان پیشرو، جا رزرو کرد در رژه و باز ریسهمان کرد و رفتیم ارومیه و در مدرسهای متروکه در محله اخگر و ظرف دو روز بهمان نظامجمع و خبردار و تعلیمات میدان مشق و مهمتر از همه، «بدو رو» یاد داد و خودش فرمانده یگانمان شد و عصر یک روز دلانگیز پاییزی رفتیم قرارگاه که جلوی آقا رژه برویم وهنوز بعد از ۲۸سال خاطره لبخندی که آقا حین سان نثارمان کرد،فراموشم نشده؛ وقتی ما حواسمان درگیر صدای طبل بزرگ بود و تطبیقش با ضربه پای چپمان!او که دوست دارد به معمول و مرسوم جوانان دهه ۵۰ و ۶۰ کت و پیراهنش را اتو و آنکارد نکرده تن کند، یک روز پنجشنبه سرد زمستانی در خلال روزهای دی۱۳۸۳وقتی با مادرم دو تایی نشسته بودیم سر مزار بابا، آمد و زانو زد به فاتحه و انگشت میانیاش را در نبود انگشت اشاره دست راستش ــ که درجبهه جایش گذاشته ــ گذاشت روی سنگ ابری مزار بابا و فاتحه داد و بعد نمیدانم چرا برخلاف معمول، جدی شد وشروع کردبه نقل آن دفعهای که باهم از خوی با تویوتا گازش راگرفتند تا دزفول و ریز و درشت آن سفر را که وقتی رسیدند، صدام با اولین موشکی که به دزفول زد، آمد استقبالشان گفت وحتی جلوی مادرم گفت بابا او را به چه اسمی صدا میکرد و گفت با وجودی که خدابیامرزخسته خواب بود،دلش رضا نشد واعتماد نکرد وماشین را نداد دست من و خودش تا دزفول پشت رل بود و بینش حکایت آن دو کیلو نارنگی که ازهمدان خرید وچه شدکه همه دو کیلو راخودش خوردو حتی یکیش را هم به او نداد تعریف کرد و بین شوخی و جدی رسید بهروز دوم عملیات والفجر یک درفروردین۱۳۶۲ و گفت آخرین کس، او کنار پدرم بود وقتی آن ترکش ریز قد عدس، پدرم را تا بهشت بالا کشید... .
خاطراتی با رنگ طنز
آن شبی هم که دربهار۱۳۸۷ وقتی در فرمانداری جمع بودیم و صندوقهای آرای مرحله دوم انتخابات مجلس داشتند برمیگشتند و فرمانداری آبستن آن اتفاق(مبسوط آن اتفاق را تاجاییکه جاداشته ومیشود درکتاب«امین آراء» درفصل انتخابات سال۸۶ آوردهام.) بود و او فرمانده سپاه بود و غضب کرد و کلاهش را گذاشت روی سرش و پلهها را دو تایکی سرید پایین و زد بیرون و هر قدر داد زدم نرو، گوشش بدهکار نشد و رفت که رفت... .روزی هم که درتابستان۱۳۸۸وقتی برای کتاب بابا داشتم تحقیقات میکردم، خیلی جدی و حرفهای رفتم سراغش که بیا صفرتاصد ماجرایی که با پدرم داشتی را موبه مو برایم بگو، ۹تا از۱۰تا خاطرهها ودر یاد ماندههایش،رنگ طنز داشت و او ریزودرشت ماجرای پیوستناش به سپاه راکه ازمعبرپدرم بوده درست وجامع ومانع برایم گفت و در چارچوب نگنجیدنهایش را و شلتاق دادنهایش به بابا که فرماندهش بود واززیردستش دررفتنها به مقصد جبهه و ممانعتهای پدرم و دست آخر باهم رفتنشان به جبهه را و بازآن حسرت عمیق دست نایافتنی وحسادت دیربازم به او در من زنده شد که آدمی که او باشد آنقدر پیش خدا آبرو داشته که شاهد آخرین نفس پدرم در دنیا باشد وقتی که داشتند به رزمندگان لشکر عاشورا آب میرساندند... .اوآخرین آدم ازاهل دنیاست که گرمی تن پدرم راحس کرده و او پاسدار اسلام، حاج علی یوسفی است.