روزها کارگری، شبها خطاطی! + فیلم
تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۴۰۰ | کد خبر: ۳۴۲۵۰۷۳۴
دریافت 49 MB
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله – جواد شیخالاسلامی: قصه آدمها به خودی خود جذاب است. پای درد دل هرکسی که بنشینید کلی قصه و غصه دارد که برای شما تعریف کند. انصافاً هم که قصه بعضی آدمهای معمولی خیلی شنیدنیتر از آن چیزهایی است که در سریالها و فیلمها میبینیم. این بین بعضیها هم هستند که به واسطه شرایطی که دارند زندگیشان پر از ماجرا و درهمتنیدگی تجربهها، دردها، رنجها و قصههای مختلف است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
یادی از «کریم غول»
اُرزگانی سال ۶۲ از افغانستان به ایران آمده و تا سال ۷۳ در ایران بوده است. در آن سالها طرحی اجباری در مشهد پیاده میشد که بسیاری از مهاجران از آن مقطع خاطرات تلخی دارند. نقطه مرکزی این خاطرت تلخ «کریم غول» بود. اسمش کریم بود. مردی چاق و میانسال، با صورتی تراشیده که در جایگاه نیروی انتظامی برخوردهای بسیار بد و زنندهای با هموطنان افغانستانی ما داشت و در طرح معروف به «افغانی بگیر» با ده پانزده سرباز در کوچه و خیابان کمین میکرد و ناگهان مهاجران افغانستانی که برای کار و کارگری از خانه بیرون آمده بودند، دستگیر و با رفتاری ضدانسانی و ضدانقلابی آنها را خارج از مرز میکرد، بدون اینکه آن افراد فرصت داشته باشند به خانوادهشان خبر بدهند یا وسیله و پولی بردارند. با ظهور کریم غول و طرح «افغانی بگیر» بود که محمد ارزگانی مثل همه شیعیان افغانستانی که به عشق امام و انقلاب به ایران آمده بودند، ایران را در سال ۷۳ ترک کرد.
حالا من او را در بهمنماه ۱۴۰۰ در یک ساختمان لاکچری میبینم که در حال عوض کردن لباس و پوشیدن لباس کارگری است. صحنهای که هرروز تکرار میشود؛ هوا سرد باشد یا گرم فرقی نمیکند، او باید برای جنگیدن و ادامه دادن مسیر طولانی خانه تا محل کار را طی کند، لباسهای تر و تمیزش را درآورد و لباسهای خاکیاش را تن بزند. ساعتی از حضور ما در ساختمان نیمهکاره گذشته و او در حین درست کردن ملات در یک بشکه آهنی درباره شغلی که قبل از برگشت به افغانستان در مشهد به آن مشغول بوده میگوید: وقتی از افغانستان به مشهد آمدم، با دوستان ایرانی یک مغازه تابلوسازی روبهروی میدان بار رضوی باز کردیم و دو سال در آن مشغول کار تابلوسازی و خطاطی و … بودیم. یک روز به یکباره آمدند کارت شناسایی من را قیچی کردند و گفتند شما تا یک ماه فرصت دارید از ایران خارج شوید. همچنین وزارت کشور هرگونه کار توسط ما مهاجرین را غیرقانونی اعلام کرد و دست ما را برای هر فعالیتی بست. برای همین سال ۷۳ به افغانستان برگشتیم. جالب اینکه پس از مدتی که آنجا بودیم دوره اول حکومت طالبان شروع شد و سختگیریها و مشکلات شدت گرفت. طالبان بهخصوص نسبت به ما که از ایران برگشته بودیم حساسیت بیشتری داشتند و مدام سراغ ما میآمدند. در همان شرایط بودیم که یکی از دوستان به ما اطلاع داد اگر طی یکی دو روز از کشور خارج نشوید، دوباره به سراغ شما میآیند. ساعت ۱۲ شب بود که ما از مرز افغانستان رد شدیم و وارد ایران شدیم. بعد فهمیدیم طالبان به خانه ما رفته و دست خالی برگشته است. یادم است حدود ۵۰۰ کتاب از ایران به افغانستان برده بودیم که پدرم آنها را در زمین چال کرد و زیر زمین نابود شدند؛ کتابهای مثل آثار دکتر شریعتی، شهید مطهری و...
شصت درصد شیعیان افغانستان از امام خمینی (ره) تقلید میکردند
ارزگانی به اشغال افغانستان توسط روسها و جنگهای داخلی و نقش آن در مهاجرت مردم افغانستان اشاره میکند و ادامه میدهد: سالهایی که روسها افغانستان را اشغال کردند، مردم کم کم شروع کردند به قیام علیه روسها و این باعث شد جنگهای داخلی در افغانستان شروع شود. این جنگها از شهرهای کوچک آغاز شد و بعد به شهرهای بزرگ رسید. شرایط طوری شد که خانواده تصمیم گرفتند مهاجرت کنند. چون یا باید عضو یکی از گروههای درگیر جنگ میشدیم یا باید افغانستان را ترک کنیم. تابستان سال ۶۲ به سمت ایران حرکت کردیم و اول پاییز ساکن مشهد شدیم. وقتی مسأله مهاجرت در مردم افغانستان شکل گرفت، یک عده که پول بیشتری داشتند خودشان را به کشورهای اروپایی رساندند ولی قریب به اتفاق مهاجران که از نظر فرهنگی و زبانی و دینی با ایران اشتراکات زیادی داشتند به ایران آمدند که برایشان بهترین گزینه بود. ما در ایران مشکل زبان نداشتیم، میتوانستیم با مردم ایران ارتباط برقرار کنیم و مراسمات مذهبیمان را مثل ایرانیها برگزار کنیم.
او به تقلید پنجاه تا شصت درصد شیعیان افغانستان از حضرت امام خمینی (ره) اشاره میکند و میگوید: مردم افغانستان ارادت زیادی به امام داشتند و از طرفی مرجع تقلید آنها هم بود. به همین خاطر وقتی امام فرمود اسلام مرز ندارد و ما مهاجران افغانستانی را میپذیریم، شیعیان افغانستان صدای مرجعشان را شنیدند، از آن استقبال کردند و به سمت ایران آمدند، اما متأسفانه هرچه جلوتر آمدیم از آن فضا فاصله گرفتیم.
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است...
محمد ارزگانی هنرمندی است که کارگری میکند. خودش میگوید وقتی صاحبکاران میفهمند که او خطاط است از او توقع دارند آن ظرافت و لطافت هنری که دارد را در کارهای ساختمانی هم رعایت کند و ظریفترین کاشیکاری و گچکاری و … را تحویلشان دهد. او میگوید از ابتدای شروع به کارگری دفترچهای دارد که اطلاعات تمام جاهایی که در آنها کار کرده را نوشته؛ از کار کردن در قوه قضائیه و مجلس و شهرداری و اوقاف و… بگیرید تا ساخت مدرسه و مسجد و درمانگاه و خانه و غیره. میگوید در ساختن بیش از ۷۵۰ ساختمان همکاری داشته و میتواند به قول محمدکاظم کاظمی بگوید «به سنگ سنگ بناها نشان دست من است».
او با اینکه از کار کارگری برای امرار معاش راضی است و نان آن را حلال و پربرکت میداند میگوید: وقتی شما در دنیای مهاجرت قرار داری بسیاری از شرایط از کنترل شما خارج است. شرایط ما افغانستانیهای مقیم ایران هم طوری است که مجبور به این کار هستیم. نه اینکه بگوییم کارگری شغل بدی است و سطح اجتماعی نازلی دارد. من حتی موقعی که دانشآموز بودم در زمینهای کشاورزی اطراف خانهمان کار میکردم. بنابراین مشکلی با کار کارگری ندارم، اما باید قبول کنیم که این کار نسبت به شرایط روحی و اجتماعی و هنری من چندان مناسب نیست و نمیگذارد با فراغ بال به هنرم بپردازم. محیط کار، سختی کار و خشن بودن کار بدون تأثیر نیست. بعضی وقتها هم شده که آسیب ببینیم و برای همیشه خانهنشین شویم. مثلاً پارسال اتفاق بدی برای من افتاد که یادم نمیرود. پارسال موقع کار کردن صفحه فرز شکست و قسمتی از دست و انگشتم را گرفت که من واقعاً نگران شدم. چون اگر مشکلی برای دستم پیش میآمد دیگر هیچوقت نمیتوانستم خطاطی را ادامه بدهم. من بدون انگشتانم امکان ادامه دادن خطاطی را نداشتم و تا زمانی که دکتران نگفتند مشکلی برای دستم پیش نمیآید واقعاً حال خوبی نداشتم.
دو چهره سرشناس هنر و ادبیات مهاجرت در یک ساختمان در حال ساخت!
ارزگانی که حالا برای دقایقی استراحت و نوشیدن چای ما را به اتاقک استراحت خودش و دیگر کارگرها میبرد ما را با یک شگفتی دیگر نیز مواجه میکند و آن روبرو کردن ما با یکی از شاعران و فعالین ادبی افغانستان در ایران است. وقتی وارد اتاقک کارگرها که از آن برای عوض کردن لباسها، استراحت، چای خوردن، درست کردن غذا و خواب شبانه استفاده میکنند شدیم، چهره آرام و صبور «علیمدد رضوانی» را میبینم که در بین فعالان فرهنگی، هنری و ادبی افغانستانیهای مقیم ایران نامی آشناست. برایم موجب تعجب است که در یک ساختمان در حال ساخت دو تن از فعالان و سرشناسان عرصه فرهنگ و هنر مهاجرت را میبینم که با لباس خاکیِ کارگری روی زمین نشستهاند تا پس از چند ساعت کار سخت، چای بنوشند و خستگی در کنند. سرگرم احوالپرسی با آقای رضوانی هستم که آقای ارزگانی از نحوه ورودش به عالم کار و کارگری میگوید: از سال ۷۴ بود که به اجبار شروع به کارگری و کار ساختمانی کردم. اول در کار گچکاری بودم و حالا هم ۲۵ سال است که گچکاری هنوز هم کار حرفهای من است، حدود ده سالی هم میشود که کارهای داخلی ساختمان مثل سنگ و کاشی و قیرگونی و… را هم انجام میدهم. کار کارگری برای ما افغانستانیهای مقیم ایران یک انتخاب نبوده، بلکه یک اجبار و ضرورت بوده است. با اینکه ما سالها و دهههاست در ایران زندگی میکنیم، طبق قانون وزارت کار اجازه ورود به یک کار فنی و حرفهای را نداریم.
علیمدد رضوانی که تا اینجای بحث تقریباً ساکت و سربزیر بوده، با در گرفتن این بحث سر سخنش باز میشود و درباره ورود مردان افغانستانی به کار ساختمانی و کارگری رو به من میگوید: یکی از دلایل مهماش این است که کار ساختمانی دم دستترین کار برای ماست و کار کم هزینهای هم هست. تو برای اینکه وارد کار ساختمانی شوی فقط یک دست لباس لازم داری. به خاطر همین همه ما وارد این کار شدیم و تعداد خیلی کمی از هموطنان ما وارد توانستند وارد کارهای حرفهایتر و بهتر شوند. کار ساختمانی در این سالها یک جورهایی پناهگاه ما بوده است. هر کسی از مهاجرین در هر رشتهای کم آورده، وارد این کار شده است. مخصوصاً امسال اکثر دانشجویان و شاعران درجه یکی که، از ترس طالبان، وارد تهران شدهاند تنها گزینهای که برای امرار معاش دارند همین کار کارگری بوده است. حسین میرزایی یکی از شاعران خوب کابل که سال سوم دانشگاه کابل بود امسال به ایران آمد و مدتی هم پیش خود ما کار میکرد. این سرنوشت اکثر مهاجرینی است که ایران را برای زندگی انتخاب کردهاند.
مدرک فوق ممتاز خوشنویسی و کار ساختمانی!
وقتی میبینم سوز دل علیمدد رضوانی و محمد ارزگانی، این دو عضو خانه ادبیات افغانستان، درباره کار ساختمانی دارد چشم و دلم را میسوزاند بحث را به سمت خطاطی میکشانم و از استاد ارزگانی میپرسم «چه شد که به خطاطی علاقهمند شدید؟» پاسخ میدهد: ما معلم هنری به نام آقای اشراف داشتیم که خط خوبی داشت و من به واسطه ایشان به خط علاقهمند شدم. یک بار هم استاد غلامرضا موسوی به مدرسه عباسقلیخان آمد و برای طلاب آنجا کلاس برگزار کرد. من با اینکه طلبه نبودم در آن کلاسها شرکت کردم و همین موانست با خوشنویسی موجب شد علاقهام به آن بیشتر شود. سال ۷۱ به پیشنهاد استاد موسوی به انجمن خوشنویسان مشهد رفتم و تا مقطع عالی را در کلاسهای استاد رسول مرادی گذراندم. سال ۷۵ به تهران آمدم و در محضر استاد محمدعلی سبزهکار خوشنویسی را ادامه دادم و خط دومم را هم از استاد محمدعلی حیدری فراگرفتم. سال ۷۶ درجه ممتاز خوشنویسی گرفتم. سال ۷۷ هم از کلاسهای فوق ممتاز استاد امیرخانی بهره بردم و امروز با مدرک فوق ممتاز خوشنویسی در حال فعالیت و کار هنری و تدریس هستم.
کم کم بساط چای جمع شده و دوباره استاد ارزگانی را بالای تختهای میبینم که روی دو تا بشکه آهنی سوار شده است و او را در نصب کاشیهای آشپزخانه این خانه چندمیلیاردی کمک میکند. ارزگانی در حین دوغاب ریختن پشت کاشیها ادامه میدهد: یکی از دریغهای من نداشتن مدرک دانشگاهی است. در زمان ما تحصیل در دانشگاه برای مهاجران ممکن نبود. مهاجران تا کلاس دوازدهم درس میخواندند ولی بعد از آن حق شرکت در کنکور را نداشتند. به همین خاطر من پیش از آنکه دیپلم بگیرم با خودم گفتم این دیپلم به چه درد من میخورد، وقتی نمیتوانم در دانشگاه شرکت کنم؟ این شد که به فکر کار افتادم و با دوستانی که در انجمن با هم آشنا شده بودیم، مغازه تابلوسازی باز کردیم. من که به خاطر این شرایط نتوانسته بودم درس را ادامه دهم، سعی کردم خوشنویسی را به صورت جدیتر پیگیری کنم. خوشبختانه در این کار نسبتاً موفق بودم و در این سالها، هم در بخش آموزش فعال بودم و هم در نمایشگاههایی که برگزار میشد حضور داشتم.
به عنوان یک خطاط افغانستانی نمیتوانم نمایشگاه، آموزشگاه یا گالری داشته باشم
او درباره مشکلات هنرمندان مهاجر در ایران میگوید: یکی از مشکلاتی که ما مهاجران در ایران داریم این است که نمیتوانیم از ایران خارج شویم که این هم به ضرر ماست و هم به ضرر دوستان ایرانی، چون ما میتوانیم سفیران بسیار خوبی برای دولت ایران باشیم. اگر ما به کشورهای خارجی برویم و نمایشگاه بزنیم، آنجا میگوئیم از امکانات دولت ایران استفاده کردیم و به این سطح رسیدیم. متأسفانه به این مسائل که به سود خود نظام جمهوری اسلامی ایران هم هست هیچ توجهی نمیشود. ما همانطور که نمیتوانیم به خارج سفر کنیم، حق حضور در بسیاری از استانهای کشور را هم نداریم. حدود ۱۴ استان ممنوعه برای ما تعیین شده که بیتردید موجب میشود نتوانیم در بسیاری از جشنوارهها و نمایشگاهها و برنامههایی که در این استانها برگزار میشود شرکت کنیم. موارد زیادی اتفاق افتاده که کارهای ما در این استانها برگزیده شده و جایزه برده اما خودمان حق حضور در آن استانها را نداشتیم. اینها سیاستهای غلطی است که کشورهای همزبان را از یکدیگر دور میکند و موجب به وجود آمدن مشکلات متعدد میشود. در طول ۴۰ سال گذشته دولت جمهوری اسلامی هزینه زیادی برای تربیت و رشد ۳، ۴ میلیون مهاجر متقبل شده است. بخش زیادی از این مهاجران امروز به مرحلهای رسیدهاند که باید از علم و دانش و هنر آنها استفاده شود. چرا یک مهاجر که مدرک دکترا دارد در ایران اجازه کار نداشته باشد؟ همین آدم وقتی از ایران خارج میشود علیه ایران حرف میزند. به نظر من باید این مشکلات را رفع کرد.
من خودم را ایرانی میدانم
این هنرمند افغانستانی ادامه میدهد: مثل همین امسال بسیاری از دانشآموزان افغانستانی در مسابقات مختلف ایران برگزیده میشوند اما کارشان دیده نمیشود و کنار گذاشته میشوند. من به عنوان کسی که ۳۷ سال در ایران زندگی کردهام باید بگویم من هم زیر همان پرچمی سینه زدهام که شما سینه زدهاید. نباید فرقی بین ما باشد. درست است که اینجا من را به عنوان یک شهروند به حساب نمیآورند، اما من خودم را کاملاً ایرانی میدانم. درست است که من در جای دیگری به دنیا آمدهام اما من در ایران رشد کردهام و بزرگ شدهام.
همینطور که در این ساختمان اعیانی راه میروم، به محمد ارزگانی فکر میکنم که علیرغم داشتن توانایی هنری و عشق به ایران و انقلاب اسلامی، از بدیهیات یک فعالیت هنری محروم است. ارزگانی که سر درد دلش باز شده درباره مشکلات خودش در حرفه خوشنویسی اضافه میکند: هنر خوشنویسی هنر دیریابی است. خیلیها وارد این هنر میشوند، اما تعداد کمی از آنها به انتها میرسند. این مشکلات در بین مهاجران بیشتر است، چراکه آنها سختیهای معیشتی بیشتری دارند. حالا من که ۲۵ سال است به این هنر مشغولم، در ایران به صورت قانونی حق داشتن یک آموزشگاه یا یک گالری ندارم. یک هنرمند جوان وقتی میبیند من به عنوان پیشکسوت هنرمندان مهاجر هنوز نمیتوانم آموزشگاه مستقل داشته باشم و برای امرار معاش باید به سر ساختمان بیایم و کار کارگری کنم، خود به خود از خوشنویسی و هنر دور میشود. الآن چه کسی باور میکند من که مدرک فوق ممتاز از انجمن خوشنویسان ایران دارم، روزها بنایی، کار ساختمانی، رنگکاری و کاشیکاری انجام میدهم و شب تا صبح قلمنی دست میگیرم و خطاطی میکنم؟ این نوع زندگی برای هنرمند سخت است. من هنرمند نباید دغدغه معاش و کارهای اداری پیچیده و … باشم. من باید سرگرم هنرم باشم. خوشنویسی امروز به واسطه شرایط افغانستان در خط مقدم دفاع از زبان فارسی و هویت فارسی ماست. من از مسئولان جمهوری اسلامی تقاضا دارم شاعران، نویسندگان، هنرمندان و خطاطان افغانستانی را حمایت کنند تا زبان فارسی به حیات خودش در افغانستان ادامه دهد، وگرنه با فارسیستیزی گروه طالبان دیگر کمکم باید از زبان فارسی در افغانستان خداحافظی کنیم.
کد خبر 5410039منبع: مهر
کلیدواژه: مهاجران خطاطی افغانستان مهاجران افغان محمد کاظم کاظمی خانه ادبیات افغانستان خوشنویسی صفحه اول روزنامه ها دکه روزنامه صفحه اول روزنامه های ورزشی صفحه اول روزنامه های اقتصادی پادکست صفحه اول روزنامه های استان ها مهاجرت تیم ملی فوتبال ایران کاریکاتور جنگ جهانی دوم فوتبال اقوام ایرانی بیت کوین پناهندگان شیعیان افغانستان یک ساختمان کار ساختمانی کار کارگری مقیم ایران فوق ممتاز استان ها سال ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۴۲۵۰۷۳۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مهاجران افغانستانی میتوانند گواهینامه رانندگی بگیرند؟
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «سال ۹۸ برادرم را از دست دادیم؛ در درگیری با نیروهای طالبان در یکی از نقاط مرزی. دقیق نمیدانم کدام مرز. من هرگز افغانستان را ندیدم و نمیشناسمش.» خدیجه، متولد سال ۶۹ در شیراز است. بردارش، «محمدجواد» هم سال ۶۴ در شیراز به دنیا آمده بود. محمدجواد اواخر دهه هشتاد با دختری افغانستانی ازدواج میکند و صاحب فرزند میشود. سال ۹۱ برای آن که برای فرزندش گذرنامه بگیرد به افغانستان میرود اما با توجه به اینکه خودش گذرنامه نداشته، قانون وقت افغانستان به فرزندشان گذرنامه نمیدهد.
زوج جوان برای اینکه فرزندشان در ایران از تحصیل باز نماند از بازگشت به ایران منصرف میشوند. محمدجواد بعد از اینکه تمام عمر خود را در شیراز گذرانده بود، به افغانستان مهاجرت میکند. برای او که وطنی غیر از ایران را ندیده و نشناخته است، رفتن به افغانستان کم از مهاجرت ندارد. در افغانستان خدمت سربازی را شروع میکند و جذب ارتش ملی میشود؛ اما در یکی از درگیریهای سال ۹۸ با نیروهای طالبان، محاصره میشود و جانش را از دست میدهد.
«آذر ماه سال ۹۹ چند ماه بعد از اینکه برادرم را از دست دادیم، مادرم سکته مغزی کرد و نیمه راست بدنش فلج شد.» خدیجه بعد از داغ برادر، حالا چهار سالی است که باید علیرغم همه محدودیتهایی که زندگی به عنوان مهاجران افغانستانی برای آنها رقم زده از مادرش نیز مراقبت کند. پدر و مادرش اواخر دهه پنجاه به ایران مهاجرت کرده و ساکن شیراز شده بودند. در تمام این چهل و چند سال به اینکه یک نفر از این خانواده پشت فرمان بنشیند و خانواده را جایی ببرد، از ذهنشان هم نگذشته بود. میدانستند قانون به آنها اجازه رانندگی و حتی یک خودرو را نمیدهد.
شرایط مادر خدیجه بعد از سکته مغزی اما آنها را به شرایط ناچاری میاندازد: «وقتی مادرم مرخص شد باید مدام به بیمارستان میرفتیم و برمیگشتیم. هیچ وسیلهای نداشتیم. هزینه رفت و آمد با تاکسی اینترنتی یا دربست روی همه هزینههایمان تلنبار شده بود. خیلی وقتها تاکسی اینترنتی میآمد اما به بهانه ویلچر مادرم، قبول نمیکرد ما را برساند. خودم پای پیاده ویلچر مادرم را هل میدادم و او را به بیمارستان میبردم. حدود یک ساعت و نیم راه بود؛ روزی سه ساعت ویلچر را هل میدادم و به این فکر میکردم چه میشد ما هم میتوانستیم رانندگی کنیم…»
از وقتی بدن مادر، نیمه فلج میشود خدیجه به این فکر میافتد که هر جور شده گواهینامه بگیرد. شنیده بودند اگر خانوادهای از مهاجران یک عضو معلول داشته باشد با شرط و شروطهای زیادی میتواند گواهینامه بگیرد. خدیجه از اواخر سال ۹۹ پیگیریها را شروع میکند. میگویند باید از بهزیستی، کارت یا گواهی معلولیت بگیرید. چند بار از شیراز به تهران میآید و با صرف زمان و هزینه و طی کردن مراحل اداری و پزشکی بالاخره گواهی معلولیت را میگیرد.
خدیجه بعد از چند هفته بالاخره با کاغذی که گواهی میداد مادرش معلول شده است به اداره گذرنامه میرود؛ اما آنجا با شرط و شروطهای سختتری مواجه میشود: «باید اجازه اداره اتباع و پاسپورت سفید هم داشته باشید!»
گذرنامه سفید درست زمانی برای خدیجه به یک نیاز فوری و ضروری تبدیل میشود که طالبان در افغانستان امور را به دست گرفته و صدور گذرنامه تقریباً غیرممکن به نظر میرسد. بعد از چند ماه پیگیری، کاری از پیش نمیبرد و دست خالی به شیراز برمیگردد تا دوباره با ویلچر مادر سرو کله بزند. حدود چهار سال از ناامید شدن خدیجه میگذرد و حالا اخبار، حرفهای جدیدی برای گفتن به او دارد.
گواهینامه؛ به شرط معلولیت خانواده!
«طبق قانون همه اتباع خارجی مجاز که از سوی جمهوری اسلامی به رسمیت شناخته میشوند، میتوانند برای دریافت گواهی نامه اقدام کنند.» این متن خبری است که چند روز پیش از سوی رئیس پلیس راهور فراجا اعلام شد و آوازهاش در رسانهها پیچید؛ اما لابهلای سر و صدای اخبار مربوط به عملیات «وعده صادق» و وارد کردن ضربه کاری ایران به رژیم اسرائیل تقریباً مفقود شد و کسی به جزئیات این قانون جدید و چند و چون آن نپرداخت، هرچند امکان دریافت گواهینامه رانندگی برای مهاجران که با دغدغه تردد، دست و پنجه نرم میکنند اهمیت زیادی داشته و دارد.
این خبر بیش از آن که در رسانههای رسمی بازتاب داشته باشد و ابعاد آن شفاف شود، در شبکههای اجتماعی مورد بحث قرار گرفت و تعدادی از حسابهای کاربری که مستمر سعی بر ایجاد مهاجرستیزی دارند، آن را به سوژه جدید خود تبدیل کردند.
این در حالی است که بررسیهای مهر نشان میدهد خبر اخیر تا حدی گمراهکننده و غیرشفاف بوده است. بر اساس پیگیریهای صورت گرفته، این خبر مشمولیت ندارد و همه جامعه مهاجر قانونی را در برنمیگیرد. در میان مهاجران افغانستانی فقط آنها که «گذرنامه» داشته باشند میتوانند گواهینامه یک ساله رانندگی بگیرند البته باید به صورت محضری تعهد بدهند که مسافرکشی نمیکنند.
همچنین در میان کسانی که «کارت آمایش» دارند فقط کسانی که عضوی معلول در خانوادهشان باشد میتوانند گواهینامه رانندگی بگیرند، البته فقط یک نفر از خانوادهشان چنین امکانی دارد و این فرد باید تعهد محضری بدهد بعد از اخذ گواهینامه، مسافر سوار نمیکند. بنابراین این موضوع منوط به شرط و شروطهای بسیاری شده است.
در کنار همه محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی که برای مهاجران در نظر گرفته شده و موضوعاتی مانند خرید و فروش، تملک اموال، درمان، انتخاب شغل و امکان تحصیل آنها را به شدت تحت تأثیر قرار داده است، ممنوعیت رانندگی یکی از مواردی است که این گروه از سالها پیش با آن مواجه هستند.
نکته آن است که در این باره نباید صرفاً به نسل جدید مهاجران نگاه کرد؛ بلکه باید گروهی را در نظر گرفت که سالهای سال است در ایران زندگی میکنند، خانواده تشکیل دادهاند و مثل هر شهروند دیگری، برای رفت و آمد به وسیله نقلیه و امکان رانندگی نیاز دارند؛ فارغ از اینکه از نظر مالی و اقتصادی توانایی پرداخت هزینههایش را داشته باشند یا نه.
شکاف اجتماعی یا نژادپرستی؟
گرچه چند سالی است که بحثها بر سر موج گسترده مهاجرت از کشور همسایه به ایران بالا گرفته و دوگانههایی را شکل داده؛ اما سوال این است چرا و تا چه حد باید عرصه را برای گروهی که به صورت قانونی در کشور زندگی میکنند تنگ کرد؟ پژوهشهای زیادی درباره «فاصله اجتماعی» میان جامعه میزبان ایرانی و مهاجران افغانستانی صورت گرفته است که نشان میدهد مصداقهای زیادی در کشور وجود دارد که باعث میشود جامعه خواه یا ناخواه به گروهی از شهروندان، به عنوان شهروند درجه دو با حق و حقوق ناچیز نگاه کند؛ حق و حقوقی که میشود آن را زیر پا گذاشت و حتی زیر سوال بود!
«چرا باید اینجا درس بخوانند؟ چرا باید اینجا کار کنند؟ چرا باید اینجا درمان شوند؟ چرا باید اینجا ازدواج کنند؟ چرا باید اینجا رانندگی کنند؟» فاصله اجتماعی یعنی طرح این سوالها توسط جامعه میزبان و دور بودن گروههای اجتماعی نسبت به یکدیگر. این اصطلاح که اولین بار توسط «بوگاردوس» جامعه شناس آمریکایی برای توصیف احساسات و نگرش افراد یک گروه در جامعه نسبت به گروه دیگر ابداع شد، حالا بروز و ظهورهای مختلفی در حوزههای مادی و معنوی پیدا کرده است.
نکته قابل توجه آن است که ایران، به عنوان یکی از کشورهای مهاجرفرست شناخته میشود و برای جامعه ایرانی جذاب و قابل تحسین است که هموطن او در کشوری پیشرفته، جایگاه اجتماعی و اقتصادی خوبی داشته باشد؛ پزشک یا کارشناس زبده باشد؛ پشت فرمان ماشینهای مدل بالا بنشیند و موفقیتهای زیادی کسب کند، اما پذیرش اینکه فرد توانمندی از کشور دیگری در ایران جایگاه اجتماعی و اقتصادی خوبی به دست بیاورد، ممکن است برای برخی غیر قابل تحمل و حتی خشمآور باشد. کسانی که از خوشحال میشوند ایرانی مهاجرت کرده پشت فرمان فراری و تسلا بنشیند ممکن است از تصور اینکه یک مهاجر در کشور آنها پشت فرمان پراید یا پژو بنشیند عصبانی شوند.
همه اینها باعث شده این سوال مهم در ذهن کارشناسان و جامعه شناسان مطرح شود که آیا ماجرا در حد «شکاف اجتماعی» است یا وخامت، اوضاع را تا سطح نوعی «نژاد پرستی» کشانده است؟
شاید آنچه به جایی نرسد فریاد است
بد نیست بار دیگر مرور کنیم که مهاجران برای رفتن به مکانهای تفریحی و حتی زیارتی با محدودیت مواجهاند. اجازه ورود به هر شغلی را ندارند و تنها میتوانند در زمینههای مثل کارگری ساختمانی، کار در در معدن و ضایعاتی مشغول به کار شوند. به گفته یکی از این مهاجران آنها هرچند سابقه سالها کار داشته باشند اما حتی مجاز به استادبنا شدن یا سرکارگر شدن هم نیستند و فقط میتوانند در پایینترین سطح شغلی فعالیت کنند.
پدری افغانستانی که از ۲۸ سال پیش در ایران اقامت دارد، میگوید: «کلی تلاش میکنیم تا بچهها را به دوازدهم برسانیم؛ اما نمیتوانند وارد دانشگاه شوند. هدف این است که بچهها به یک جایی برسند، مثل ما خاک نخورند، بدبختی نکشند، ولی از همین حالا پیش بینی میکنیم که نمیرسند. نمیتوانند به دانشگاه بروند. همین باعث میشود در هر صورت ما شکست بخوریم و فرزندمان هم کارگری کند.»
مهاجران افغانستانی حتی در صورتی که در دانشگاههای داخلی تحصیل کنند اجازه کار در ایران را ندارند و برای اشتغال باید به کشور دیگری بروند. انواع و اقسام فاصلههایی که میان جامعه میزبان و مهاجران گذاشته شده، زندگی را برای آنها به مجموعهای از بنبستها شبیه کرده است و راه رسیدن به هر هدفی برایشان تقریباً غیرممکن به نظر میرسد. این شرایط، ناخودآگاه مکانیسم زیربنایی فاصله گذاری اجتماعی را شکل میدهد و مرزبندی میان گروههای جامعه را پررنگتر میکند.
حتی مهاجران «قانونی» یا آنها که نسل دوم و سوم مهاجرت هستند و جز ایران، خاک دیگری را ندیده و نمیشناسند، در برابر این شرایط احساس بیپناهی دارند و معتقدند صدایشان به جایی نمیرسد. آنها خودشان را وسط آن غزل «یغمای جندقی» پیدا میکنند که میگفت: «گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است.»
کد خبر 6084918