با یاد زندانی بغداد، رنجها آسان میشد
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۵۷۳۱۹۳۷
وطن دلواپس پسرانش بود و شهرها پر از دلواپسی. غمِ انتظار چادر زده بود کنج خانهها. بیخبری مثل پیچک، پیچیده بود به تنهایی مادر و لبهای پدر دلشوره داشت. هرجا چراغی از آمدن اسیری خبر میداد، مادری که اسیر اشکهای سرگردانش بود با قاب عکس پسر، خود را میرساند به در آن خانه به امید یک نشانی...
به گزارش خبرنگار ایمنا، انقلاب که شد ۱۳ سال بیشتر نداشت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
دست در کپی شناسنامه بردن برای تغییر تاریخ تولد و رسیدن به جبهه، لو رفته بود. سپاه متوجه این موضوع شده بود و دیگر با کپی دستکاری شده نمیشد رفت جبهه. این شد که اصل شناسنامه را سه سال بزرگتر کردم و برای اینکه طبیعی شود کمی چایی ریختم روی آن و شدم یک پسر ۱۹ ساله. دوره یک ماهه آموزشی را در پادگان امام حسین (ع)، پانزده خرداد و پادگان غدیر گذراندم. فروردین سال ۶۱ بود که اولین حضورم در جبهه مصادف شد با عملیات فتح المبین. من در لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بودم. کار ما انتقال اسرای عراقی به عقب جبهه و جمع آوری غنایم جنگی بود. عملیات بسیار موفقی بود و یک شب در میان، کیلومترها پیشروی داشتیم. طوری شده بود که خود عراقیها چند کیلومتری را تخلیه میکردند. بعد از عملیات فتح المبین آمدم لشکر ۱۴ امام حسین (ع). درواقع برای عملیات خیبر در این لشکر بودم و بین این دو عملیات در جبهه حضور نداشتم.
علاقه به امام رضا (ع) و رزقی به نام گردان آقااسفند سال ۶۲ بود که در یبیشتر یگانهای مختلف لشکر حضور داشتم، جانشین زاغه مهمات بودم و درگردان ضربت مالک اشتر هم حضور داشتم. علاقه من به امام رضا (ع) بهانه خوبی بود که از سال ۶۴ به بعد به گردان امام رضا (ع) بپیوندم و چند سالی در آن گردان بمانم. در این گردان، در خط پدافندی مشغول بودم که اصابت چند خمپاره ۱۲۰ در اطراف ما سبب شد که زخمی شوم و درگیر دوره درمان. دوره نقاهتم، چهار ماه طول کشید که ابتدا در بیمارستان اهواز بودم و بعد از آن به اصفهان منتقل شدم. شرایط طوری بود که دوره فیزیوتراپی را باید میگذراندم و مجبور بودم با عصا راه بروم. ازقضا دانشگاه هم قبول شدم. تصمیم گرفتم که پایان ماموریتم را بگیرم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه صنعتی بروم و در رشته صنایع ثبت نام کنم. به جبهه که برگشتم، به نظر شرایط لشکر خوب نبود، جلال به نحوی خواست به من برساند که بمانم. اصرار برای گرفتن پایان مأموریت داشتم، گرفتم و برگشتم به اصفهان.
دلی که جامانده بود در خاکریزهای جبههروزهای آخر تعطیلات نوروز بود. حس غریبی داشتم که اصفهان بودم. جلال متقی، فرمانده گروهان بود و از رفقایم، گفته بود اگر رفتی و خون از دماغ یکی از رزمندهها آمد، آن طرف گیر هستی. چند روزی ماندم اصفهان و بعد برگشتم به جبهه. بحث فاو بود و حضرت امام (ره) فرموده بودند حفظ فاو، حفظ اسلام است. نیروهای بعثی هم تمام انرژیشان را گذاشته بودند برای بازپس گرفتن فاو. روی حرف امام هم قفل کرده بودند که لابد چیزی هست که امام اینطور فرمودند.
عراقیها با بیش از ۱۰ لشکر برای گرفتن فاو به منطقه آمده بودند اما ما نیروی چندانی نداشتیم. هر لشکر یکی دو گردان بیشتر نداشت. رزمندهها حسابی مقاومت کردند. من خودم در قسمت پیشونی و در فاصله ۳۰ متری عراقیها بودم. پاتک که شروع شد، یکی از بچهها پایش از بالای ران قطع شد اما باز با آرپیچی ستونهای عراقی را میزد خوب هم شکار میکرد اما ستون بعدی خیلی سریع جایگزین میشد. از افتخارات بچههای اصفهانی این بود که تا لحظه آخر، خط را نگه داشتند.
تیری که جلال را بهشتی کردبعدها دیدیم که آمریکاییها با هلیکوپترهای آپاچی، عراقیها را هلیبرن کرده بودند و با این کار عراقیها توانسته بودند در موقعیت مهدی که با خط حدود ۱۲ کیلومتری فاصله داشت، از پشت وارد منطقه شوند. به ما بیسیم زدند که یکی دو دسته را نگه داریم و بقیه برگردیم عقب. تعدادی از بچهها را با ماشین به عقب برگرداندیم و حرف آقا جلال شد و خودمان تا لحظه آخر ماندیم. عراقیها از موقعیت مهدی آمدند جلو و ما متأسفانه قیچی شدیم و تنها راه چارهای که داشتیم این بود که برویم سمت شهر امالقصرعراق. در فاصله ده متری به هم نزدیک شدیم که به سمتم نارنجک انداختند و منطقه را به رگبار بستند. دو، سه نفر بیسیم چی داشتم که همگی شهید شدند و یک نفر تکتیرانداز مانده بود که بیسیم را به او سپردم. جایی من و آقا جلال پشت دو گونی سنگر گرفته بودیم و به جلال گفتم باید برویم پشت خاکریز که حدود پنج متری با ما فاصله داشت. یک، دو، سه گفتیم که برویم متأسفانه همان موقع تیر به گلوی آقا جلال خورد و بیسیم چی که محمد ملکی نام داشت گفت، آقا سید تیر خورد و همانجا هم شهید شد.
و اسارت آغاز شد...تقریباً هیچ مهماتی نداشتیم اما ساعتها عراقیها را معطل کردیم. بیشتر بچهها تیر خورده بودند، خود من هم از چند ناحیه مجروح شده بودم که نهایتاً به محاصره آنها درآمدیم و از اینجا ماجرای اسارت شروع شد، ۲۸ فروردین ماه سال ۶۷.
با اینکه عراقیها دستهایمان را بسته بودند اما میترسیدند نزدیک شوند. در فاصله چند متری ایستاده بودند و اسلحههایشان را به سمت ما گرفته بودند. دو ساعتی به غروب مانده بود که قرار شد ما را به عقب انتقال دهند. بیشتر یچهها زخمی بودند و در حال تجربه سختترین لحظات اسارت. چشمهایمان باز بود و قطعاً این حرکت با برنامه در حال انجام بود. خیلی آرام ما را را به شهر امالقصر انتقال دادند.
غروبی شبیه غروب کربلاصحنههای بسیار بدی را قبل از غروب آفتاب دیدیم. پیکرهای بیجان و مطهر بچههای گردان، حرکت تانک روی پیکرها و....
ما را به طویله ای بردند که تا چشم کار میکرد در اطرافمان فقط بیابان بود. جایی برای نگهداری اسبها و قاطرهایشان. سقف هم بسیار پایین بود. حدود ۲۵۰ نفر بودیم که همه ما را کردند داخل آن طویله. در ورودی شبیه در گاوصندوق بود، با بسته شدن در همه جا تاریک میشد. پنچ روز بدون آب و غذا ماندیم. عدهای از بچههای زخمی همانجا شهید شدند. آنهایی که شهید میشدند را با تراکتور به فاصله صد متری از جایی که بودیم، میبردند و خاک روی آنها میریختند. روز پنجم از شدت عطش اوضاع خوبی نداشتیم. همانجا تانک آبی بود که عراقیها برای شستشوی ظرف و لباس از آن استفاده میکردند. از همان تانک برای بچهها آب آوردند. بوی بسیار بدی داشت. آب را داخل قوطیهای خمپاره ریخته بودند. همین که کمی از آن آب را خوردم احساس کردم پای من داغ شد. جایی که تیر خورده بود خونریزی کرد و بیحال شدم. بچهها انقدر به در زدند تا عراقیها در را باز کردند و من افتادم روی رمل. به یاد بینشان بودن مزار حضرت زهرا (س) افتادم و بیهوش شدم.
زخمهایی که با بیتفاوتی بعثیها به آن کِرم میافتادبه خاطر ندارم چند روز در بیمارستان زبیر و در حالت بیهوشی قرار داشتم اما یادم هست نزدیکهای ساعت ۲ و ۳ بود و زمان ملاقات بیماران عراقیها، من را وسط بیمارستان بدون هیچ لباسی روی برانکارد نگه داشته بودند. میفهمیدم یک نفر با پا میزند به برانکارد و یکی لا اله الا الله میگوید. کلی مگس هم روی خونمردههای زخمهای بدنم جمع شده بود. عصر که شد یک نفر با آفتابه آب ریخت روی زخمهایم و یک ملحفهای انداخت روی من. نزدیک غروب بود که کم کم به هوش آمدم اما شدت ضعف در بدنم آنقدر زیاد بود که هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم. از آنجا به بیمارستان تموز و بعد به بیمارستان الرشید انتقالم دادند و درنهایت هم استغفارات. اما در همه این بیمارستانها خدمات پزشکی صفر بود. بعضی از رفقایم که میتوانستند حرکت کنند باند زخمهایم را باز میکردند و میشستند، خشک که میشد دوباره با همان باند زخمها را میبستند. خیلی از زخمها سر همین موضوع عفونی میشد و کرم به آن میافتاد.
روزی سه ساعت هواخوریبه استغفارات که رسیدیم بیست نفری از بچههای گردانمان را دیدم. هم آنها خوشحال شدند و هم ما. سهم ما روزی سه ساعت هواخوری بود. غذا کم بود و فشارهای شدیدی روی بچهها بود. روز دوم بود و ساعت ۹ صبح که فرماندهی آمد و همه را به خط کرد و گفت باید موهای زیر بغلتان را تا ساعت ۱۱ بزنید. دیدیم یک سری با آجر و یک سری هم با آتش و … دارند این کار را انجام میدهند. میگفتند اگر این کار انجام نشود، مأموران به صورت وحشیانهای بچهها را میزنند.
یک ماه در استغفارات بودیم اما روزی هزار بار میمردیم و زنده میشدیم. تنها چیزی که ما را آرام میکرد نوشتههای اسرای قبل از ما روی دیوار بود که نوشته بودند به یاد زندانی بغداد امام موسی بن جعفر (ع) یا به یاد اسرای کربلا....
کد خبر 595872منبع: ایمنا
کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی آزاده دفاع مقدس دوران اسارت رژیم بعث عراق سالروز ورود آزادگان به ایران شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق بچه ها عراقی ها شهید شد بی سیم زخم ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۵۷۳۱۹۳۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
طرز تهیه یک غذای آسان با سنگدان مرغ توسط آشپز ترکیهای (فیلم)
منبع:فرادید