با ایدئولوژی، استیضاح، شستوشوی مغزی، سرمایهداری، فوتبال و سینما میتوان جامعه را از پا درآورد
تاریخ انتشار: ۲۷ تیر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۰۶۸۴۱۸
هری پاتر، ارباب حلقهها، سرگذشت نارنیا و ... دنیایی برای خوانندگان داستانها یا تماشاگران فیلمهایشان روایت میکنند که او را از مرز واقعیت خارج کرده و به دنیایی میبرد که آن را با نام فانتزی میشناسیم. چندین و چند دهه است که اندیشمندانی همچون لاکان، فروید، بودریار و ژیژک در مقالات و سخنرانیهای خود از کارکرد فانتزی در جامعه و مخصوصا مناسبات اجتماعی مبتی بر سرمایهداری و نئولیبرالیسم پرداختهاند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش صدای ایران صالح نجفی (پژوهشگر حوزهٔ فلسفه و مکاتب انتقادی، مترجم و ویراستار آثار فلسفی) در گفتوگو با ایلنا به این پرسشها پاسخ داده است. مشروح این گفتوگو را میخوانید:
به نظرتان میتوان برای فانتزی چه در حوزه ادبیات و چه در سینما کارکرد هنری و اصالت هنری قائل شد و آیا میتوانیم این آثار را با ملاکها و فاکتورهای مقوله هنر ارزشگذاری کنیم؟
پیوند میان آفرینندگی هنری و عرصه خیال را به هیچوجه نمیتوان انکار کرد. در تعریف الهیات مسیحی هم معمولا میگویند شیطان موجودی است که قوه تخیل ضعیفی دارد و به همین دلیل از خداوند تقلید میکند و این رقابت میان شیطان و انسان برای نزدیک شدن به خدا هم تاحدودی به قوه تخیل و خیالپردازی برمیگردد.
در سطح کلی اگر فانتزی را همان خیالپردازی یا قوه تخیل را آن هم در ترجمه (imagination) درنظر بگیریم، همیشه عنصر تصویر بخشی از آن حساب میشود. در ادبیات کلاسیک ما هم وقتی صحبت از خیالات میشود اشاره به تصویرهایی است که به قول خود ادبا از ذهن ما راهزنی میکند یا ما را از راه درست منحرف میکند. بعضی وقتها هم مسئله همان دوگانه معروف مولوی است یعنی خیالاتی که راهزنی میکنند خصلتهای تصویری دو وجهی دارند: هم میتوانند منِ نوعی را فریب بدهد و هم میتوانند انعکاسی از یک واقعیت برتر باشند. پس قوه تخیل هر دو وجه راهزنی و راهنمایی را داراست.
بدیهی است که بدون قوه تخیل، آفرینندگی و خلق اثر هنری نخواهیم داشت. بنابراین این سوال که آیا فانتزی یک اثر هنری محسوب میشود یا پیوند ماهوی با هنر دارد یا خیر، به نوعی مثل این میماند که بپرسیم خود هنر با هنر رابطهای دارد یا خیر. با این حال میتوان گفت آثاری مثل هری پاتر به خصوص در دورههایی نوشته میشوند که از همان ابتدا مشخص است که سینما از آنها اقتباس خواهد کرد از دو جا میدزدند: فرم روایتی را از رمان میگیرند و هسته اصلی خود را که نبرد خیر و شر است از اسطورهها و داستانهای پریان.
در اسطورهها و افسانهها ویژگیهایی داریم که موجب میشود آنها در برابر رمان شدن مقاومت کنند. به عنوان مثال ما در رمان کاراکتر و تیپ اجتماعی و موقعیتهای انضمامی و پیچیده داریم. در افسانهها بسیاری از مقولات که به پیشبرد روایت بازمیگردد، کمرنگ و کمرنگتر میشود تا وجه تمثیلی و آن نبرد خیر و شر غلبه کند. افسانهها یا قصههای پریان حکم اسطورههای عصر مدرن را دارند: وارد عصر حاضر که میشویم دیگر مثل سابق به راحتی نمیتوانیم از خیر و شر، زشت و زیبا، صحبت کنیم. هویتهای اشتراکی ما همگی مخدوش میشوند، جامعه انتزاعیتر و کالاییتر میشود و جهان قصههای پریان جهانی طبیعیتر و ملموستر به نظر میرسد. گذار به جهان مدرن باید از طریق رمان رخ دهد.
داستایوفسکی میگفت هیچ چیز مثل خود واقعیت مرموز نیست. مشکل داستانهای فانتزی و قصههایی مثل هری پاتر این است که به ما میگویند واقعیت چیز مرموزی نیست ولی آدم نیاز به رمز و راز دارد و برای همین ما برای شما یک جهان مرموز میسازم. این داستانها تا حدودی افراد را کودک نگه میدارند. اصلا شکلی از کودک نگاه داشتن آدمها یکی از برگ برندههای سرمایهداری است. اومبرتو اکو و بودریار وقتی به دیزنیلند اشاره میکنند روی این حقیقت انگشت میگذارند که بزرگترها ظاهرا به خاطر بچهها به دیزنیلند میروند ولی در اصل خودشان کیف میکنند، درواقع دیزنیلند برای بزرگترها ساخته شده است.
واقعیت به شکل سرمایهدارانه همان دیزنیلند است و گره خوردن تصور شادی و خوشبختی با قدرت خرید قاعدهای دیزنیلندی و متعلق به جهان کودکی است. برای همین ما نیاز داریم به نویسندگانی مثل داستایوفسکی و کافکا که رمز و راز را در خود واقعیت دنبال میکنند. در درون زندگی مدرن، گسستی وجود دارد که اگر آدمها درگیرش شوند، هویتهایشان مسئلهدار میشود و به نوعی حس تداوم و ثبات را از کف میدهند و همین که میتوانند به شخصیتهای یک سریال دنبالهدار و داستان چند جلدی دل ببندند خودش حسی از تداوم و ثبات یا هویتی بیگسست داشتن در آنها به وجود میآورد.
به این جهت تصور میکنم کسی که مثلا زیاد داستانهایی مثل هری پاتر میخواند حتما در دورهای باید داستایوفسکی بخواند، مخصوصا کارهایی چون «بانوی میزبان» که گسست جهان قدیم و جدید را از طریق تداخل و بعضا تلفیق جهان قصههای عامیانه یا افسانههای پریان با فرم رمان و رئالیسمِ ملازم آن برجسته میکنند.
در چنین فضایی فانتزی چه نسبتی با تخیل دارد و در چه سطحی میتوان به فانتزی پرداخت؟
فانتزی کلمهای است که به راحتی نمیتوان ترجمهاش کرد. اگر میتوانستیم به صورت قطعی بگوییم فانتزی همان قوه تخیل و خیالپردازی است آنگاه میتوانستیم بدون دردسر از این مقوله صحبت کنیم و همه از تخیلات خود حرف میزدیم و بعد نتیجه میگرفتیم که بخش بزرگی از خیالپردازیها جبرانی است و منِ نوعی که تصور میکنم چیزی از دست دادهام برای پر کردن جای خالی آن از تصویرسازی و خیالپردازی استفاده میکنم. بعد هم دامنه دلالت آن را گسترش میدادیم و آن دسته از افرادی را که به قوه تخیل خود فرم بخشیدهاند با نام هنرمند معرفی میکردیم.
این فانتزی که از آن صحبت میکنیم چه نسبتی با سیستم سرمایهداری جدید و نئولیبرالیسم پیدا میکند؟
برای روشن شدن نسبت فانتزی و سیستم سرمایهداری جدید میتوان آن را با مفهوم کلیدی دیگری در نقد اجتماعی و گفتمان انتقادی معاصر پیوند زد: مفهوم ایدئولوژی. به نظرم برای درک بهتر رابطه فانتزی و سرمایهداری باید اول نسبت آن را با ایدئولوژی تعریف کنیم.
در تاریخ نقد ایدئولوژی، تعریف موجز و سنتی آن همان آگاهی کاذب است. مارکس معتقد بود طبقه حاکم که در مقایسه با دولت در دوران معاصر نقش مهمتری داشته است برای تثبیت حاکمیت خود و مشروعیت بخشیدن به آن به ساختن دستگاهی از ایدهها نیاز دارد که همان ایدئولوژی است. کارکرد ایدئولوژی این است که وضعیت موجود و استقرار یافته را طبیعی جلوه بدهد. مسلما وقتی وضعیتی طبیعی جلوه کند دیگر تاریخی نیست و شما دیگر لزومی به تغییر آن احساس نمیکنید. مخالفت با طبقه حاکمی که حاکمیتش طبیعی باشد به مخالفت با قانونهای طبیعی میماند. ما قوانین طبیعت را میشناسیم، قبول میکنیم و با آنها کنار میآییم. یعنی طبق قوانین طبیعی عمل میکنیم ولی تلاشی برای تغییر آنها یا مقابله با آنها انجام نمیدهیم. درواقع عملا همیشه سعی در شناخت قوانین طبیعی و سازگاری با آنها میکنیم.
طبقه حاکم، از دید مارکس، از این جهت به ایدئولوژی نیاز داشته که مجموعه به ظاهر منسجمی از ایدهها باید وجود داشته باشد تا وضعیت موجود را طبیعی نشان بدهد. وقتی وضع موجود طبیعی باشد، شما نهایتا جایگاه خود را تغییر میدهید، از حاکمیت امتیاز میگیرید و براساس شناخت خود از آن راههای ارتقای در سیستم و کسب امتیاز؛ خود را هم تعریف میکنید.
مارکس معتقد بود طبیعی جلوه دادن یک وضع تاریخی همان ایدئولوژی است و طبیعتا هم شکلی از آگاهی با آن ملازمت دارد: آگاهی کاذب. از دید مارکس، زندگی واقعی یا هستی اجتماعی انسانهاست که آگاهی آنها را رقم میزند. یعنی منِ نوعی به واسطه شکلی از زندگی یا قرار گرفتن در مناسبات اجتماعی معین درجهای از آگاهی کسب میکنم و این آگاهی انعکاس، معلول یا نتیجه همان مناسبات اجتماعی و هستی اجتماعی است و بنابراین نمیتوان این آگاهی را بدون تغییر هستی اجتماعی اصلاح کرد. پس باید هستی اجتماعی را در حالت واقعی آن تغییر بدهیم و با تغییر مناسبات اجتماعی، آگاهی افراد جامعه هم تغییر میکند و این به نوعی مبارزه با ایدئولوژی محسوب میشود.
مبارزه با ایدئولوژی درواقع به مبارزه اجتماعی و تلاش واقعی برای عوض کردن مناسبات جا افتاده موکول میشود. گام اول هم این است که اثبات شود این مناسبات تاریخی است تا انسانها متوجه آگاهی کاذب خود شوند و بر آن غلبه کنند. به همین دلیل از دید مارکس آگاهیبخشی، آگاهیافزایی یا تلاشهای معطوف به ارتقای آگاهی شهروندان همه به نوعی ایدئولوژیک هستند.
با این حال مارکس معتقد بود همین آگاهی کاذب به نوعی پیش شرط مبارزه هم هست، البته باید متوجه باشیم این آگاهی تصویری معوج یا از دید مارکس وارونه از واقعیت و مناسبات موجود است. اصولا برای مبارزه با ایدئولوژی راهی غیر از ورود در خود ایدئولوژی نداریم و جایی بیرون از ایدئولوژی به این معنا وجود ندارد. این خط از نقد ایدئولوژی به همت متفکرانی چون لوکاچ به طرح این ایده ختم شد که وقتی از ایدئولوژی حرف میزنیم از یک وضعیت واقعی حرف میزنیم و هر کسی در جامعه سرمایهداری زندگی میکند در متن ایدئولوژی قرار دارد.
در جامعه سرمایهداری، همانطور که مارکس گفته و لوکاچ هم آن را بسط داده، زندگی واقعی یعنی شیءوارگی؛ چراکه مناسبات اجتماعی و ارتباط افراد در این سیستم شیءواره است و به کالا مبدل شده روابط انسانی و واقعی را هم باید بین کالاها جستجو کنیم. اگر هم بخواهیم این شیءوارگی را عوض کنیم و بر آن غلبه کنیم دوباره متن مبارزه به واقعیت منتقل میشود و نه صرفا آگاهی.
لوکاچ همچنین معتقد بود به یک تفکیک و دستهبندی دیگر علاوه بر هستی اجتماعی و آگاهی نیاز داریم و باید میان آنچه در انگلیسی knowledge نام دارد، یا همان معرفت و شناخت، و آگاهی تفاوت قائل شویم. با اتکا به همین تفاوت است که میتوانیم از آگاهی طبقاتی به عنوان یک کنش صحبت کنیم. لوکاچ میگوید وقتی شما موضوعی را میشناسید و عنوان میکنید فلان مقوله متعلق به معرفت من است، خودتان را بیرون از آن ابژه قرار میدهید و یک ناظر بیرونی هستید که به موضوعی که میشناسید نگاه میکنید. بنا به این تعریف، شما برکنار از تغییر هستید و موضوع فقط موضوع شناخت شما است و تغییری نمیکند. از دید لوکاچ آگاهی و شناخت در دو تراز جداگانه با واقعیت برخورد می کنند. آگاهی عملا زمانی محقق میشود که فرد آگاه شود درگیر موضوعی است که آن را میشناسد و دیگر تنها یک ناظر بیرونی نباشد. انتهای قرن نوزدهم چنین تفکیکی در حیطه علوم طبیعی (تجربی) و علوم انسانی وجود داشت.
لوکاچ میگفت تناقضات معرفتی را که فلسفه درگیرش بوده تنها در واقعیت مبارزه طبقاتی میتوان رفع کرد. بدینسان، شاهد شکلگیری گفتاری مارکسیستی بودیم که بحث معرفتی و طبقاتی آن تقریبا بر هم منطبق میشد.
در دهه ۱۹۶۰، لویی آلتوسر نقد ایدئولوژی را وارد فاز جدیتری کرد. در گفتار آلتوسر بیش از اینکه از ایدئولوژی به عنوان دستگاهی از عقاید و نظرات و تصورات صحبت شود از وجود مادی ایدئولوژی سخن به میان میآید. یعنی هر زمان میخواهیم از ایدئولوژی صحبت کنیم باید از یکسری تجهیزات مادی صحبت کنیم و آلتوسر از واژه آپاراتوس (Apparatus) برای این امر استفاده میکرد. در این نظریه با دستگاهها و ابزارهای ایدئولوژیکی دولت به معنای عام کلمه مواجهایم. آلتوسر همچنین معتقد بود انسان حیوانی است که از ابتدا در هوایی نفس میکشد که نام آن لوگوس است. انسان از ابتدا درون یک زبان یا فرهنگ به دنیا میآید و از همان زمان که نامیده میشود درون زبان قرار میگیرد و این موضوع تابع تصمیم و انتخاب فرد نیست.
از دید آلتوسر برای اینکه بگوییم انسان حیوانی ناطق است باید بگوییم انسان حیوانی ایدئولوژیک است و بیرون از ایدئولوژی جایی برای نفس کشیدن ندارد و اگر بیرون از ایدئولوژی قرار بگیریم، خارج از حوزه زبان خواهیم بود. او از مکانیزمی سخن گفت که تمامی افراد را در متن ایدئولوژی سوژه میکند، مکانیزم «استیضاح». انسانها از اول در حیطه آپاراتوسهای دولت رشد میکنند و همین که نامیده میشوند به نوعی مورد خطاب لوگوس قرار میگیرند. لحظهای هم هست که فرد به مورد خطاب قرار گرفتن ایدئولوژی پاسخ میدهد، مثل وقتی که پلیسی شما را صدا میزند و شما میایستید و میپرسید که آیا خطاب او با شما بوده است. با این کار، فرد میپذیرد که مورد خطاب واقع شده است. این خطاب قرار دادن از نظر آلتوسر خصلت استیضاحی دارد، ما از طرف ایدئولوژی استیضاح میشویم و اگر به این استیضاح پاسخ بدهیم سوژه میشویم. این سوژه شدن ضمنا به معنای قرار گرفتن درون یک سیستم سیاسی است و از آن زمان به بعد دیگر شما با توجه به جایگاهی که برایتان تعریف و تعیین شده هویت کسب میکنید. درواقع در گفتار آلتوسری هیچکس از ابتدا هویت ندارد بلکه هویت را کسب میکند یا احراز میکند؛ در دیدگاه فرویدی هم به این مقوله (identification) میگویند، یعنی فرد با یک جایگاهی همهویت میشود یا هویت خود را از آن کسب میکند و پس از آن دیگر مطالبات، شغل، زبان و زندگی خود را معرفی میکند.
آلتوسر نهایتا فرایند استیضاح شدن را به مقولهای به نام نظم تصویرهای خیالی (imaginary) پیوند میزند که البته آن را از گفتار ژاک لاکان گرفته است. یعنی ما همیشه در یک فرایند ساخته شدن تصویرهای خیالی از خودمان هستیم که وقتی مورد خطاب ایدئولوژی قرار میگیریم آنها را میپذیریم و به این ترتیب ایدئولوژی با نظم تصویرهای خیالی پیوند میخورد.
با توجه به این تعاریف به نظر میرسد میدان مبارزه همین نظم تصویرهای خیالی است و جایی که یک فرد تصمیم میگیرد به خطاب و استیضاح ایدئولوژی نه بگوید. جایی هم که بحث فانتزی به صورت جدیتر وارد مقوله ایدئولوژی میشود زمانی است که به نظر میرسد در گفتار آلتوسر به پرسشهایی پاسخ داده نمیشود یا آلتوسر پیشفرضهایی در نظریه خود داشت که جوابگوی تمام پرسشها نبود.
خب اگر من بدانم مورد خطاب واقع شدنم من را یک سوژه ایدئولوژیک میکند، نمیتوانم تصمیم بگیرم که به ایدئولوژی نه بگویم؟
اگر میتوانستیم مطابق با آنچه در گفتار آلتوسر در دهه ۶۰ مطرح شد میان علم و ایدئولوژی تفکیک قائل شویم. کافی بود بگوییم مثلا ما یک حزب داریم که آگاهی درست را به مردم منتقل میکند و سوژههایی را که اسیر تصویرهایی خیالی از خودشان هستند رها کنیم. اما در واقعیت باید این تقابل علم و ایدئولوژی را پیچیدهتر کرد، چون اگر به همین راحتی میشد به ایدئولوژی نه گفت این مقوله تا این حد قدرتمند نبود.
در کتاب سرمایهی مارکس فصل مشهوری هست که میگویند چندان نسبت آن با دیگر فصول کتاب مشخص نیست، فصلی به نام فتیشیسم (بتوارگی) کالاها. در این فصل از بتواره شدن کالاها سخن میرود، یعنی همین اشیای معمولی که ما برای زندگی خود استفاده میکنیم و آنها را مبادله و خرید و فروش میکنیم به واسطه جای گرفتن در نظام روابط سرمایهداری دارای قدرتی مازاد و مافوق طبیعی میشوند. کالاها اشیایی هستند که به علت قرار گرفتن در یک سیستم و رابطه پیچیده اجتماعی و اقتصادی قدرتی مافوق شیئی پیدا کردهاند و تبدیل به فتیش شدهاند. مارکس این قدرت را ناشی از فاصله ارزش مصرفی اشیاء و ارزشی که به واسطه مبادله کردن برای آنها تعیین میکنیم میدانست و اینکه ارزش مبادلهای بر ارزش مصرفی که براساس نیاز واقعی است منطبق نمیشود و به همین دلیل کالاها به محض اینکه در گردش بازار و تبادل قرار میگیرند ارزش مازاد پیدا میکنند و این ارزش مازاد آنها را به فتیش تبدیل میکند.
نکته اینجاست که در سیستم سرمایهداری هیچکدام از ما که از کالاها استفاده میکنیم فتیش بودنِ کالاها را قبول نداریم و در حوزه آگاهی خود کالاها را اشیای معمولی میشناسیم. اما به قول مارکس مهم نیست که من درباره کالاها چگونه فکر میکنم یا چه تعریفی از آنها در ذهنم دارم، منِ نوعی در نظام سرمایهداری به گونهای با کالاها رفتار یا کار میکنم که گویی این شیء وقتی به کالا تبدیل میشود دیگر تنها نیازها را برطرف نمیکند و قدرتی مافوق دارد. برای همین، زندگی در نظام سرمایهداری یعنی فتیشیست بودن و این مسئله ارتباطی با آگاهی فرد ندارد. هیچگاه یک فرد فتیشیست را نمیتوان از طریق افزایش آگاهی از فتیشیسم خلاص کرد، باید او را در مناسبات دیگری قرار بدهیم تا خودش متوجه شود در روابط اجتماعی قبلی کالاها فتیش بودند.
کالاها در نظام سرمایهداری از دید مارکس وزنی پیدا میکنند که باعث میشود به ما حکمرانی کنند چون روابط واقعی انسانی که باید میان انسانها برقرار شود بین کالاها برقرار میشود، یعنی انسانها با یکدیگر همچون اشیاء برخورد میکنند و کالاها مثل انسانها.
بازنماییهای تصویری، ایماژها و کلا جامعه نمایش چه نسبتی با فانتزی و سرمایهداری پیدا میکند؟
در نیمه قرن بیستم و پایان جنگجهانی دوم به بعد آن چیزی که در سازوکار نظام سرمایهداری غلبه پیدا میکند و کاری را که تا پیش از این کالاها انجام میدادند در دست میگیرد ایماژها هستند. گیدوبور بعد از جنگجهانی دوم با اشاره به نشستنِ ایماژها به جای کالاها در نظام سرمایهداری تاکید کرد که هر آنچه را که مارکس درباره کالاها در نظام سرمایهداری گفته در جامعه سرمایهداری جدید میتوان درباره ایماژها بازگفت. یعنی جامعه سرمایهداری جدید جامعهای است مبتنی بر انباشت بیکران ایماژها یا بازنماییها. دوبور این جامعه جدید را «جامعه نمایش» را مینامد.
در جامعه نمایش، دیگر کالاها نیستند که زندگی ما را از ما میدزدند، بلکه تصویرها هستند. در جامعه نمایش بیشتر از آنکه زندگی کنیم تماشاگر زندگی هستیم و هرچه بیشتر نگاه میکنیم، کمتر زندگی میکنیم. گاهی هم از استعارهی body- snatchers استفاده میکنند، یعنی کالاها و تصویرها زندگی مادی ما را از ما میدزدند.
داستان این است که دیگر به سادگی نمیتوانیم از واقعیت صحبت کنیم و از این مرحله است که اندیشمندانی همچون بودریار عنوان میکنند که دیگر با واقعیت (reality) سرو کار نداریم و با واقعیت فزوده شده یا باصطلاح «بیش-واقعیت» (hyper reality) روبرو هستیم چون دیگر به سیاق سابق نمیتوانیم بگوییم که واقعیتی وجود دارد و من باید ذهن خود را مطابق با آن واقعیت هماهنگ کنم. واقعیت از ما ربوده شده است حالا یا توسط نشانهها و تصویرها یا کالاها. اینکه چگونه باید دوباره واقعیت را به دست آورد سوال بعدی است.
مدرسه جادوگری هاگواترز در داستانهای هری پاتر
بحث فانتزی در این جا مطرح میشود و افرادی همچون ژیژک و دیگر لاکانیهای چپ به آن میپردازند. تصور کلاسیک این است که یک موضع سیاسی برای اینکه خودش را به افراد جامعه تحمیل کند یا حمایت اتباع خود را جلب کند باید به گونهای آنها را شستوشوی مغزی بدهد. معمولا ایدئولوژی اینگونه عمل میکند که وقتی در مورد سیستم یا جریانی که به من تحمیل شده صحبت میکنم پاسخ میدهم که مجبورم این سازوکار را قبول کنم. معمولا تکتک افرادی که خودشان را منطبق با سیستم و مطالبات آن نمیدانند عنوان میکنند که شخصا این ساختار و لوازم آن را قبول ندارم اما مجبورم با آن هماهنگ باشم چون همیشه دیگرانی هستند که به سیستم موجود اعتقاد دارند و روندی از شستوشوی مغزی وجود دارد که بقیه درگیر آن هستند، اما من نه. پس شما همیشه احتیاج دارید به وضعیتی فکر کنید که در آن بیشتر آدمها شستوشوی مغزی شدهاند و برای همین از وضعیت فعلی خود راضی هستند و آن را قبول دارند و بدون انتقاد و ابراز نارضایتی آن را میپذیرند. چند وقت یکبار هم این عده با حضور در انتخابات یا رویدادهای جمعی که آن سیستم طراحی کرده و برنامههای تلویزیونی و امثال آن عملا نشان میدهند که از وضعیت موجود رضایت خاطر دارند.
یعنی هر کسی میگوید من از وضعیت موجود ناراضیام اما اکثریت آن را پذیرفته پس من هم چون در اقلیت قرار دارم مجبورم وضعیت فعلی را بپذیرم. در این روایت، شما خیال میکنید موضع سیاسی مسلط برای اینکه بتواند جلب حمایت کند میبایست از طریق شستوشوی مغزی اتباع خود را به موجوداتی تبدیل کند که به اتوماتون (automaton) میمانند. اتوماتون یعنی یک سری آلتدست یا ماشینهایی که دیگر فکر نمیکنند و هرچه به عنوان واقعیت به آنها بگویی میپذیرند. این تصور غلطی است و درست اینجاست که شما به مفهوم «فانتزی» نیاز دارید.
میگویند هر ایدئولوژی سیاسی همیشه به درجه حداقلی (disidentification) یا درجهای از عدم احساس همهویتی با خود نیاز دارد تا بتواند به قدرت خود ادامه بدهد. فانتزی در این مسیر چه کمکی به ایدئولوژی و ساختار سیاسی موجود میکند؟
فانتزی در سیاست با مکانیزم مشخصی کار میکند که اتفاقا سازوکار بسیار دقیقی است و میتوان گفت تا حدودی نقطه مقابل چیزی است که آلتوسر از آن حرف میزد. نام این مکانیزم ideological disidentification یا هویتزدایی ایدئولوژیک است. ما تصور میکنیم کسانی که تحت حاکمیت دستگاهی زندگی میکنند و از مارکس به بعد طبقه حاکم نامگذاری شده و برای تثبیت خود نمیتواند فقط سرمایهگذاری مادی و اقتصادی کند و باید دستگاهی از عقاید و تصورات (ایدئولوژی) هم داشته باشد و آگاهی کاذب را جا بیندازد، افراد از این نظام مستقر اخذِ هویت میکنند و با آن احساس نزدیکی یا همهویتی میکنند. نکته اصلی این است که هر ایدئولوژی سیاسی همیشه به حداقلی از disidentification یا درجهای از عدم احساس همهویتی اتباعش با خود نیاز دارد تا بتواند قدرت خود را حفظ کند.
هر ایدئولوژی سیاسی برای موفق ماندن همیشه باید به سوژهها اجازه بدهد تا از ایدهآلها و تجویزهای تصریح شده آن ایدئولوژی آگاهانه فاصله بگیرند. یعنی من نوعی باید بتوانم از آیدهآلهایی که ایدئولوژی مسلط به من معرفی میکند مقداری فاصله بگیرم و بگویم من تنها بخشی از این گفتهها و ایدهآلها را قبول دارم یا آن را به شکل مشروط قبول دارم. این فاصله گرفتن فرصتی ایجاد میکند تا فرد در این فاصله لذت هم ببرد و احساس کند در این فاصله فردیت و استقلال دارد. هیچ رژیم یا نظام سیاسی نمیتواند اجماع و وفاق سیاسی را حفظ کند مگر اینکه برای سوژهها یا اتباع خود درجهای از فردیت و استقلال را تضمین کند. مایه اصلی مشروعیت در تمام دستگاههای سیاسی مدرن اجماع (consensus) است. شاید در دوره ماقبل هم اجماع برای نظامهای سیاسی مهم بوده است ولی در آن دوره اجماع امری طبیعی بوده اما در دوره مدرن انسانها دریافتهاند که اجماع قائم به قرارداد است و اگر وفاق عمومی وجود نداشته باشد حتی اگر دستگاه حاکمه خود را منصوب شده از طرف خداوند هم معرفی کند باز هم مورد قبول قرار نمیگیرد. حفظ این وفاق عمومی در گرو این است که اتباع یک نظام سیاسی باور کنند در قبال تجویزهای آن تا حدودی استقلال و فردیت دارند.
درثانی، افراد باید باور کنند پایههای سیستم سیاسی که در آن زندگی میکنند بر یک حقیقت بزرگتر بنا گذاشته شده است تا فاصله مورد نیاز برای تزریق حس فردیت و استقلال در اتباع منجر به کنده شدن آنها از ایدئولوژی سیستم مذکور نشود. این حقیقت برتر ملت (nation) نام دارد، یعنی خیر و حقیقت برتری وجود دارد که به علت آن ممکن است دولت یا حاکمیت فعلی را قبول نداشته باشم اما تمامیت ملت خود را که دوست دارم. این دو مقوله به اتفاق همدیگر افراد را تابع یک سیستم ایدئولوژیک میکند.
علاوه بر اینها هر ایدئولوژی بایستی تجربههای تخطی کردن از خودش را که سوژهها میجویند در درون خود جای بدهد. یعنی تجربههای تخطی باید در متن ایدئولوژی درج شود تا افرادی که تابع یک ایدئولوژیاند احساس کنند امکان تخطی کردن در خود دستگاه وجود دارد. بدین ترتیب افراد به شیوهای از دستگاه ایدئولوژی تخطی میکنند که دستگاه از قبل تدارک دیده است. در هر ایدئولوژی، ابژهای هست که در مفهوم روانکاوانه استثنایی و حتی به تعبیری والا است.
هر سه این مقولات که از آنها صحبت شد برای درک کارکرد فانتزی در نظام سرمایهداری مردن حیاتی است.
آیا میان آنچه بودریار از آن به عنوان وانمودهها نام میبرد و امر فانتزی نیز نسبتی میتوان یافت؟ مثال دیزنیلندرا که او در مقالات خود در بحث وانمودهها اشاره میکند آیا میتوان نوعی از کارکرد فانتزی در امر فراواقعیت بنامیم؟
وقتی داریم از واقعیت، تماشای واقعیت و ادراک واقعیت صحبت میکنیم، آن هم در فضای فعلی، بیشتر نشانهها بر واقعیت غلبه دارند و به نوعی واقعیتر از خود واقعیتاند؛ بهترین مثال شاید تماشا کردن فوتبال باشد. افرادی که در ورزشگاهها فوتبال تماشا میکنند همیشه ادراک ناقصی از واقعیت دارند و اگر کمی غفلت کنند یا زاویه دید مناسبی نداشته باشند و مثلا اگر پشت دروازه یک تیم باشند، واقعا چقدر از آنچه در زمین مسابقه میگذرد میبینند و ادراک میکنند؟ به همین ترتیب میتوان گفت همیشه ادراک ما از واقعیت ناقص و ناتمام است. ایده بودریار این بود که تجربهای مثل دیزنیلند را بایستی در مانیتورهای خود ورزشگاهها دنبال کرد. یعنی امروزه وقتی برای تماشای فوتبال به ورزشگاه میروید از دو طریق میتوانید آن بازی فوتبال را دنبال کنید؛ همزمان بازیکنان در زمین مشغول بازی هستند که ادراک کلاسیک شما از واقعیت را شکل میدهد و هم مانیتور ورزشگاه که تصاویر بزرگی از توپ و بازی را برای شما به تصویر میکشد.
بودریار میگوید آن تصاویری که ما در این مانیتورها میبینیم واقعیتر از واقعیتی است که در داخل زمین اتفاق میافتد. شاید در ابتدا کمی عجیب به نظر برسد، چون در هر صورت این مانیتورها واقعیتهای مجازی (virtual) را به ما نشان میدهند ولی ادراک ما از آنچه در زمین اتفاق میافتد ناقص است و اگر میخواهیم آن را کامل کنیم باید به این مانیتورها نگاه کنیم. این صفحات مانیتور در گفتار بودریار واقعیت اغراق شده یا بیشواقعیت است. این کاری است که وانمودهها در سطوح مختلف با ما انجام میدهند. در مرحله اول به نظر میرسد این بیشواقعیتها، بدلی از واقعیت هستند اما به تدریج که جلو میرویم متوجه میشویم این کپیها یا بدلها از خود واقعیت کاملتر هستند یا اصلا خود آدمها در جستجوهایشان به دنبال همین کپیها و بدلها هستند و درواقع اصلا واقعیتی وجود ندارد که بخواهم آن را در مقابل کپیهایش قرار بدهم.
به این معنا با گونهای از فانتزی هم روبرو هستم. کارکرد اصلی فانتزی این است که واقعیت ناتمام را به صورت تمام و کمال به ما نشان بدهد، واقعیتی که یکپارچه، کامل و بینقص باشد. بودریار آمریکا را اتوپیای تحققیافته میدانست. حقیقت این است که در آمریکا همه در هالیوود و دیزنیلند زندگی میکنند، آن هم به شکل واقعی. آنها هم میدانند که واقعیت ناقص است ولی خب کارکرد فانتزی این است که از یک واقعیت کامل خبر میدهد.
جدال خیر و شر یکی از ارکان اصلی در فانتزیها محسوب میشود، این جدالهای نمایشی چه کارکردی در سیستمهای سرمایهداری مدرن ایفا میکند و آیا این جدال ارتباطی با آنچه فروید از آن به عنوان میل نام میبرد؛ دارد؟
بعد از فروید، دیگر نمیتوان فانتزی را صرفا مساوی با خیالپردازی دانست و فانتزی با میل پیوند میخورد. از نگاه فروید، انسان حیوانی است که بدون واپسزنی نمیتواند میل ورزد. انسان همچون حیوانات نیازهایی بظاهر طبیعی دارد که نمیتواند به صورت طبیعی برطرف شان کند، چون اگر میتوانست دیگر انسان نبود. درواقع از همان ابتدا کودک وقتی نیازی طبیعی همچون گرسنگی و تشنگی را احساس میکند با گریه آن را نشان میدهد و به نوعی نیاز خود را به یک تقاضا ترجمه میکند. تقاضا ما را به درون حوزه زبان میکشاند. البته همانطور که پیشتر گفتیم ما از همان ابتدا با نامیده شدن در حوزه زبان قرار داشتهایم، یعنی وقتی کسی به ما لبخند میزند، ما را دلداری میدهد یا ما را در آغوش میکشد نه به یک نیاز ما بلکه به یک تقاضا از سوی ما پاسخ میدهد.
فروید نیازها را براساس تعریفشان برآوردنی و تقاضاها را، برعکس، برنیاوردنی میداند: برآوردن تقاضاها غیرممکن است. در این چارچوب، میل حاصل تفاضل تقاضا و نیاز است، یعنی تقاضای ناممکن و نیاز برآوردنی ما را در چرخه میل میاندازد.
فروید میگفت فانتزی پاسخ به میلهایی است که واپس زده میشوند، یعنی آرزوهایی که برنیاوردنی مینمایند. آدم از طریق فانتزی صحنهای میسازد برای برآوردن میلهایی که در واقعیت برآورده نمیشوند ولی از بین هم نمیروند و در فانتزی مجال ظهور مییابند. فانتزی همیشه با ناخودآگاه پیوند میخورد و درواقع فانتزی صحنه ناخودآگاه ما است، صحنهای که در آن میلهای واپس زده ظاهر میشوند.
هر فردی فانتزی بنیادینی مختصِ خود دارد، یعنی صحنه اولیهای که در آن بنیادیترین میل واپسزده خودش را برآورده میکند، صحنهای که همچون یک قاب عمل میکند. واقعیت بدون فانتزی تابلویی بدون قاب میشود و آدمی راهش را در واقعیت بدون آن قاب گم میکند.
داستانها و افسانههای پریان که همیشه نزاع در آنها در نزاع میان خیر و شر خلاصه میشود شاخهای از فانتزیها هستد. منتها فانتزیهای بنیادین از دیدگاه فروید در درجه اول با اسطورهها پیوند میخورند. انسانها اسطورهها را که همگی ساختاری فانتزیایی بنیادین دارند تعریف میکنند تا بت
منبع: صدای ایران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت sedayiran.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «صدای ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۰۶۸۴۱۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حل معضل پیری جمعیت و افزایش نسل نیازمند تلاش همگانی است
به گزارش خبرنگار مهر، حجت الاسلام والمسلمین یوسفی عصر امروز در جمع خبرنگاران بیان کرد: سرمایه انسانی مهمترین واساسی ترین منبع حیاتی هرکشوری است. رشد وپیشرفت درحوزه ای ازنیاز های جامعه مرهون موتورمحرکه ای به نام جوان است. رشداقتصادی بدون وجود نیروی جوان در عرصه کاروتولیدوفن آوری ممکن نیست.
وی ادامه داد: اقتدارنظامی وابهت بین اللمللی بدون جوان متعهدغیوردرعرصه دفاع وآماده رزم تحقق نمی یابدرشدعلمی وسایرمقوله هایی که هرجامعه برای بقا وحیات به آن نیازدارد بدون سرمایه انسانی آماده وبانشاط میسر نخواهد بود.
یوسفی افزود: متأسفانه از دهه هفتادتاکنون مسئولین وقت دراشتباهی بزرگ موضوع تهدیدنسل را دربرنامه های خود قرار دادند وبه جای مدیریت درست سرمایه جوان کشورآن را معضل دانسته والان پنجره جمعیتی کشور در حال بسته شدن است واز دغدغهای همه دلسوزان آینده کشوربحث رشد جمعیتی است. رهبر عزیزدر این رابطه ضمن عذر خواهی ازخدا ومردم ادامه این روند را غلط دانستند ودر توصیههای مکرر خود مسئولین وآحاد مردم بخصوص نخبگان وخواص رامتوجه خطربزرگ کاهش نسل نمودند.درمورد فرمایشات ارائه شده در خصوص ازدواج، تکثیر نسل و پیری جمعیت، مسئولین ونخبگان نظام اسلامی وظایف متعددی برعهده دارند.
یوسفی گفت: حل معضل پیری جمعیت وافزایش نسل، نیازمندهمکاری وتلاش همگانی همه آحاد جامعه، به ویژه مسئولین ونخبگان نظام اسلامی است.بااتخاذرویکردی جامع و چندجانبه، وبااستفاده ازابزارها و روشهای مختلف، میتوان به تدریج شاهدبهبود وضعیت ازدواج و فرزندآوری درکشورو ارتقای سلامت و پویایی جامعه بود.
کد خبر 6088187