يادآوري مصيبتهاي حضرت زينب(س) تسلي دل مادر شهيد
تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۱۸۸۹۶۱
خبرگزاري آريا - وقتي خبر شهادت جواد را برايم آوردند اول گريه و زاري کردم اما بعد ياد مصيبتهاي حضرت زينب کبري (س) افتادم و خدا به من صبر داد و اکنون هرگاه دلم ميگيرد براي خود نوحه ميخوانم و گريه ميکنم.
به گزارش جام نيوز، وقتي وارد خانه يک شهيد ميشوي عطر و بوي معنويت، صداقت و سادگي در آن موج ميزند آنچنان آرامشي عجيب در قلبت ميافتد که حاصل سالها صبر و بردباري پدران و مادران شهيد از دوري فراق فرزندانشان است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آري هنگامي که با مادر شهيد روبرو ميشوي تازه ميفهمي که از دامن اين مادران است که اين غيور مردان تربيت شدهاند تا امروز به معراج برسند.
اين مادران کوه صبر، استقامت، قله عفاف و پاکدامنياند و گويي آسمان وسعتش را از اين مادران به ارث برده است و قلم عاجز از نوشتن فداکاري و ايثار اين مادران است.
قدم اولي که براي رفتن و رسيدن به خانه مادر شهيدين برداشتم حسي عجيب سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود و علت آرامش از وجود مادري بود که با وجود پشت خميده اما عصازنان پشت درب منزل منتظر رسيدنم بود.
و به راستي چه زيبا گفت: شهيد اهل قلم سيد مرتضي آويني زندگي زيباست، اما شهادت زيبا تراست
آري مادر که باشي هر وقت که نگاه به قابعکس فرزندت ميکني باورت نميشود که او ديگر نميآيد.
مادر که باشي صبح با خاطرات فرزند شهيدت از خواب بيدار ميشوي و شب هم با خاطرات او سر بر بالين ميگذاري.
نگاهش به عکس فرزندانش جواد و هادي است. گاهي سکوتش يک معنا حرف داشت. او آروز دارد هيچ فردي آروز بر دل زيارت امام رضا(ع) نباشد و خدا به حق امام هشتم همه را حاجت روا کرده و حاجت دل مادران شهداي مفقودالاثر که پيدا شدن نام و نشاني از فرزندانشان است را بدهد.
آهو تخويجي مادر شهيداني که خنده و تبسم از لبهايش جدا نميشد خود را اينگونه معرفي ميکند: آهو تخويجي متولد روستاي تشتبند و پدرم کشاورز و مادرم خانه دار بود. در آن زمان پدرم در روستا به مهمان داري معروف بود و دست و دلباز با اينکه سواد نداشتند امابه نماز و روزه، خمس و زکات پاي بند بودند.
پدر شب قبل از تولدم درخواب ميبيند که آهويي بزرگ را شکار کرده و اين باعث شد تا اسم دخترش را آهو بگذارد.
من دل خوشي از روزگار جواني ندارم هر مصيبتي که فکر کنيد به سرم آمده اما بازهم خدا را شاکرم.
هرگاه مشکلات و مصائب را به ياد ميآورم براي خود مصيبتهاي امام حسين (ع) و زينب کبري (س) را ميخوانم آنگار دردهايم را فراموش ميکنم.
ازوداج مادر در 17 سالگي و آغاز روزهاي سخت
مکتب نرفتهام اما سيپاره را ياد گرفته بودم. در آن زمان برق نبود و من روزها به مادر و پدر در کارها کمک ميکردم و شبها در زير مهتاب قرآن حفظ ميکردم.
17 ساله بودم که ازدواج کردم و در آن زمان توبافي و کرباس ميبافتم و در کار کشاورزي کمک ميکردم به گونهاي که 3 فرسخ را در روستاي چک درخت کاشتم.
شوهرم طلبه بود به او حاجي ميرعلي ميگفتند چون او روحاني بود حاضر شدم همسرش شوم.
از همان کودکي به ذکر مصيبت ائمه علاقه زيادي داشته و اگر همراه مادر به مراسم روضه ميرفتم تمام مصيبتها را در ذهن خود حفظ کرده و در مواقع بيکاري براي خود زمزمه ميکردم.
فرزند شهيدم بنا به علاقه مادر و عشق خودش روحاني شد
همسرم به امام خميني (ره) علاقه زيادي داشت سه بار به ديدار امام رفت.
6 فرزند به نامهاي زهرا، فاطمه، حسين، حسن، جواد و هادي داشتيم که از ميان فرزندانمان هادي طلبه شد.
آن زمان در روستاي چک زندگي ميکرديم و زندگي در آن دوران سخت بود. مانند الان همه امکانات فراهم نبود و مردم کار زياد ميکردند اما هميشه تلاش داشتند تا رزق آنها حلال باشد. در آن زمان کارم خانهداري و تربيت و پرورش فرزندان بود و سعي ميکردم در اوقات بيکاري قرآن بخوانم.
شهيد جواد اسداللهي فرزند اولمان در اول آبان ماه سال 1341 در روستاي چک نوزاد از توابع شهرستان درميان متولد شد.
جواد شهيدم 5 ماهه بود که پدرش را از دست داد.
پسرم جواد دوران کودکيش را در روستاي چک گذارند. کلاس اول را در روستاي نوزاد که دو کيلومتر با روستاي چک فاصله داشت گذراند.
فرزند بزرگم 8 ساله بود که پدرش را از دست داد. بعد از فوت همسرم زندگي بر من و فرزندانم سخت بود. زني تنها با 6 فرزند که بايد آنها را پرورش داده تا تحصيل کنند. تصميم گرفتم به شهر بيايم.
جواد تحصيلات خود را تا پنجم ابتدايي در بيرجند گذراند.اما سال 1351 به همراه برادرش به ورامين رفت و از آنجا به قم رفته و در کلاسهاي درس آيتالله گلپايگاني به فراگيري علوم ديني پرداخت. بعد از آن دوباره به بيرجند آمد و سيکل خود را گرفت.
من در خانه مردم کار ميکردم تا فرزندانم بتوانند تحصيل کنند. جواد که به خوبي شرايط مرا درک ميکرد تصميم داشت با سن کمش به دنبال کاري باشد تا کمک خرج خانواده باشد.
جواد به دنبال يادگيري عکاسي رفت و بعد از چند سال کار کردن در عکاسي دوباره تحصيل خود را ادامه داد.
دوران نوجواني جواد همزمان با هيجانات شکلگيري انقلاب شکوهمند اسلامي بود و او در تظاهرات و راهپيماييها شرکت ميکرد و از هنر عکاسي خود براي تکثير عکسهاي امام خميني(ره) استفاده ميکرد.
بعد از پيروزي شکوهمند انقلاب، جواد در يک سانحه تصادف به شدت مجروح شد و 40 روز در بيمارستان بستري بود.
وقتي از بيمارستان مرخص شد به عضويت بسيج درآمد و از آنجا در 20 دي ماه 1359 به همراه برادرش عازم جبهه شد و هادي فرزند روحانيم زودتر از جواد به جبهه رفته بود.
جواد در دزفول مدت 20 روز خدمه خمپاره بود و در سال 1360 آرپي جي زن جبههها شد. پس از حادثه 7 تيرماه و شهادت 72تن از ياران باوفاي امام به شدت متحول شد و کمتر به مرخصي ميآمد، بيشتر در جبههها بود و سرانجام در 22 تيرماه 1360 مصادف با 19 ماه رمضان با اصابت ترکش خمپاره مزدوران بعثي در جبهه مهران به ديار باقي شتافت. جواد در 19 سالگي به شهادت رسيد و پيکرش را در روستاي محل تولدش به خاک سپرديم.
هادي فرزند شهيد ديگرم از همان دوران بچگي علاقه زيادي به طلبگي داشت و من هم او را براي اين کار تشويق ميکردم.
او بعد از پايان تحصيلات دوران ابتدايي به دليل علاقه به دروس حوزوي وارد حوزه علميه بيرجند شد و در مدرسه معصوميه به تحصيل پرداخت.
يادم نميآيد که فرزندان خود را تنبيه کرده باشم. هادي درس طلبگي دوست داشت و من گوسفندان را بزرگ ميکردم و ميبردم مدرسه طلاب تا آنها بخورند و هادي درس طلبگي بياموزد.
هادي بعد از 5 سال تحصيل در مدرسه علميه بيرجند به منظور تکميل معلومات ديني عازم شهر مقدس قم شد و من در فراق او ديگر خواهر و برادرانش را بزرگ ميکردم.
هادي را خيلي دوست داشتم او هميشه در کارها به من کمک ميکرد در آن زمان چون تلفن درخانه نبود وقتي هادي از من دور ميشد خيلي دلتنگش ميشدم.
هادي بدون خداحافظي از مادر به جبهه رفت
هادي مدت 4 سال در قم در محضر اساتيد بزرگ حوزه علميه قم درس خواند اما بعد از تحصيل که قرار بود به بيرجند بيايد و من خوشحال بودم که فرزندم روحاني شده و قرار است در کنارم باشد جنگ تحميلي آغاز شد و هادي که از همان دوران کودکي عشق به انقلاب و کشور در دلش موج ميزد به جبهه رفت.
دو برادر با هم به جبهه رفتند و روزها از رفتنشان سپري ميشد و من خبري از آنها نداشتم. ختمهاي قرآن را شروع کردم به نيت اينکه خبري از فرزندانم بيايد تا اينکه بعد از سه ماه حضور در جبهه به ديدار مادر آمدند.
هنوز چندي از ديدار فرزندان با مادر سپري نشده بود که دوباره به جبهه رفتند. آخرين باري که جواد به جبهه رفت تا تهران به دنبال او رفتم به دلم افتاده بود ديگر فرزندم را نميبنيم.
هرگاه دلم ميگيرد براي خود نوحه ميخوانم و گريه ميکنم
جواد سوار قطار شده بود اما من به دنبال او ميگشتم آنقدر داد و فرياد زدم و نامش را صدا زدم اما کسي جوابم را نداد. وقتي خبر شهادت جواد را برايم آوردند اول گريه و زاري کردم اما بعد ياد مصيبتهاي حضرت زينب کبري (س) افتادم و خدا به من صبر داد و اکنون هرگاه دلم ميگيرد براي خود نوحه ميخوانم و گريه ميکنم.
بعد از شهادت جواد از هادي خواستم که ديگر به جبهه نرود اما او هميشه به من ميگفت مادر تو بايد صبور باشي خدا جواد را به تو داده و خودش او را از تو گرفته و من هم بايد در جبهه حضور داشته باشم تا بتوانم تکليفکم را ادا کنم.
هادي عاشق امام خميني(ره) بود هميشه برايم ميگفت مادر اين رهبر تمام کارهايش خدايي است. صلابتي که او دارد در هيچ يک از رهبران جهان نيست و من به فداي امام بروم و خدواند مرا فداي او کند.
هادي روحاني مبارزي بود که عمر پر برکتش در راه تبليغ معارف اسلامي گذشت و با همه فرصتي که براي او در شهرهاي بزرگ فراهم بود اما سعي داشت در خدمت مردم محروم زادگاهش باشد. هرگاه از جبهه براي مدتي ميآمد به روستا رفته و از حال مردم جويا ميشد.
همرزمان شهيد هادي ميگويند آنقدر در جبهه با همه مهربان بود و سخنانش آنقدر جذاب و شنيدني بود که غبار خستگي را از چهره رزمندگان ميزدود به گونهاي که آنها سختيها را فراموش کرده و با روحيه اي مضاعف به جنگ ميرفتند.
زمان انقلاب براي اينکه بتواند عکس امام خميني (ع) را چاپ کند زير آن نوشت آيتالله سيداحمد خوانساري
هادي در زمان انقلاب نيز بر روي منبر به صورتي آگاهانه فجايع رژيم ستم شاهي را مورد انتقاد قرار ميداد و هميشه در سخنرانيهاي خود چهره دژخيمان حکومت را رسوا ميکرد.
او بارها مورد بازداشت و ضرب و شتم ماموران حکومتي قرار گرفت اما يک لحظه از حقگويي باز نايستاد. نمازهاي جماعتي که به امامت هادي برپا ميشد از روحانيت زيادي برخوردار بود.
در زمان اوج شلوغي و بهبوهه انقلاب بود که هادي براي چاپ تعداد زيادي عکس امام خميني (ع) به عکاسي رفته بود و براي اينکه صاحب عکاسي متوجه نشود اين عکس امام است پايين عکس نام آيتالله سيداحمد خوانساري را نوشته بود و با اين کار توانست تعدادي عکس از امام چاپ و در بين مردم توزيع کند.
وصيت هادي دفن در مزار دره شيخان (امامزادگان باقريه)
هادي در جبهه هم در سنگر مبارزه و هم سنگر تبليغ مشغول فعاليت بود. او بعد از شهادت جواد همچنان در جبهه بود و چند بار به مرخصي آمد.
هادي گفته بود اگر به شهادت برسم مرا در مزار دره شيخان دفن کنيد. به جز هادي يک شهيد ديگر هم نذر کرده بود او را در امامزادگان باقريه مدفون کنند.
سرانجام در 28 مرداد 1363 در جبهه دره افشين کردستان به علت اصابت گلوله دعوت حق را لبيک گفت و به دست ضد انقلاب کوردل به شهادت رسيد و پيکر پاکش در مزار دره شيخان بيرجند به خاک سپرده شد.
زمان دفن شهيد هادي لوحي در داخل مزار به اسم خودش پيدا شد
مادر شهيد گفت: شايد يکي از دلايلي که شهيد هادي وصيت کرده که ايشان را در مزار دره شيخان دفن کنند اين باشد که در گذشته در برخي از روزها به خصوص نوروز برخي از اراذل در آنجا به يکسري بازيهايي ميپرداختند و در اين بين تعدادي از طلاب براي حفظ حرمت آنجا و مقابله با اين افراد در ايام عيد به صورت تيمي به آنجا ميرفتند و در اين راه تبليغ ميکردند که شهيد هادي هم جزو اين افراد بود.
اين مادر شهيد از معجزهاي عجيب در زمان دفن فرزندش ميگويد که وقتي طبق وصيتش در مزار شهداي باقريه قبري برايش مي کندند لوحي در داخل مزار به اسم خودش يعني هادي بيرون آمد که همه در تعجب بودند.
مادر شهيدين اسداللهي ميگويد: در دوران جواني هميشه نماز شب ميخواندم و هنوز هم با وجود کهولت سن اين عادتم را ترک نکردهام و به شما توصه ميکنم که تا فرصت داريد از برکات نماز شب غافل نشويد.
وي خاطرنشان کرد: ميدانم وقتي بميرم فرزندان شهيدم به استقبالم ميآيند./ گزارش از اعظم انصاري
تسنيم
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۱۸۸۹۶۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
«اُمّ علاء»؛ مادر شهیدی که هفت عزیزش را تقدیم اسلام کرد
به گزارش گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، کتاب «اُمّ علاء»؛ روایت زندگی اُمُّالشهداء فخرالسادات طباطبایی اثر سمیه خردمند، روایت زنی است که هفت نفر از اعضای خانوادهاش به شهادت رسیدند. زنی که هجده فرزندش را در خانهای شصتمتری و وقفی بزرگ کرد.
خانهای که هر وقت پنجرهاش را باز میکرد؛ چشمانش به گنبد مطهر حرم حضرت علی علیهالسلام گره میخورد و نسیم رأفت جناب ابوتراب وارد خانه و زندگیشان میشد.
فخرالسلادات یا همان «اُمّ علا»، مادر چهار شهید، همسر شهید، خواهر شهید و مادر همسر شهید است. پدر و مادر فخرالسادات در جوانی به بهانه تعلیم در حوزه علمیه نجف، از تبریز به نجف اشرف هجرت میکنند و همانجا ماندگار میشوند.
فخرالسادات در نجف به دنیا میآید و در سن سیزده سالگی با آیتالله سید حسن قبانچی که یکی از شاگردان ممتاز پدرش سید محمد جواد طباطبایی تبریزی بود ازدواج میکند. آنها در خانه وقفی کوچکی در جوار حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگیشان را با عشق آغاز میکنند و حاصل این ازدواج میشود هجده فرزند، نه پسر و نه دخترکه در دوران خفقانی که رژیم بعثی صدام در عراق ایجاد کرد، آنها را به سمت دروس حوزوی سوق داد. تعدادی از فرزندانش شاگرد آیت الله صدر بودند و دخترانش در مکتب بنتالهدی صدر درس میخواندند.
در دوران نخست وزیری حسن البکر پسرش عزّالدین و برادرش عمادالدین که هر دو از شاگردان نخبهی آیت الله صدر بودند دستگیر و روانهی زندان شدند. حسن البکر که از خود اختیاری نداشت، با نظر صدام اعدام این دو روحانی بزرگوار را صادر کرد. این برای اولین بار بود که در نجف خون روحانیت ریخته میشد. چند روز قبل از اعدام، ام علاء با پسر و برادرش ملاقات میکند و به آنها وعدهی بهشت و دیدار با امام حسین (ع) را میدهد.
بعد از شهادت سه فرزندش، ام علاء همراه همسرش ابو علاء به دستور صدام روانه زندان شد. به دلیل فعالیتهای سیاسی دیگر پسرانش در ایران علیه رژیم صدام، این زن و شوهر مبارز و صبور یک سال ونیم در زندان حزب بعث به سر میبردند. درواقع رژیم بعث قصد داشت با این شیوه دیگر پسران وی را به دام بیندازد که مؤفق نشد.
ام علاء در طول زندگی متحمل رنجها و سختیهای زیادی شد. ولی هیچگاه خم به ابرو نیاورد و همچنان در آرزوی سرنگونی رژیم بعث به سر میبرد. ام علاء زنی به شدت صبور، مؤمن، با اخلاق و متواضع بود که در طول زندگیش همیشه به اقوام رسیدگی و از آنها دلجویی میکرد. در بین خویشاوندان برای هر کس مشکلی پیش میآمد او اولین نفر بود که برای حل مشکلش قدم برمیداشت.
او ده سال آخر زندگیش را در حالی که دست و پای چپش در دوران اسارت از کار افتاده بود و هیچ خبری از سرنوشت همسرش ابو علاء نداشت، به ایران هجرت کرد. در ایران ساکن قم شد و تمام کارهای شخصیاش را با توجه به شرایط جسمانی که داشت خودش انجام میداد.
همیشه در طول عمرش فرزندانش را به پشتیبانی از حضرت امام خمینی (ره) و پیروی از ایشان توصیه میکرد. به آنها میگفت: اگر همهی شما هم فدای اسلام شوید ناراحت نمیشوم؛ بلکه افتخار میکنم و بدانید خون فرزندان من رنگینتر از خون فرزندان اباعبدالله نیست.
در بخشی از کتاب «اُمّ علاء» آمده است: نشست روبهروی مامه و هر دو با هم گریه میکردند و روضه میخواندند. پدر با گریه گفت: «علویه! حالا مثل امالبنین چهار پسر فدا کردی.»
شاید میخواست با این کلمات، دل مادر داغدیدهام را آرام کند.
مامه دستی به صورتش کشید و میان هقهق گریههایش گفت: «من کجا، امالبنین کجا ابوعلاء؟ امالبنین تمام فرزندانش را تقدیم کرد؛ اما من هنوز چند پسر دیگر هم دارم.»
انتشارات شهید کاظمی در نظر دارد با امضای نویسنده و نگین دُرّ نجف، چاپ اول این کتاب را به مخاطبان ارائه دهد.
این کتاب در ۲۵۵ صفحه در قطع رقعی، با شمارگان هزار نسخه و با قیمت ۱۸۰ هزار تومان توسط انتشارات شهید کاظمی روانه بازار نشر شده است.
علاقهمندان برای مشاهده و تهیه این کتاب میتوانند با ورود به سامانه من و کتاب manvaketab.com و همچنین از طریق ارسال نام عدد ۲۲ به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را تهیه نمایند.
انتهای پیام/