چند برداشت از زندگی فرماندهای که در روز خواستگاری گریه کرد
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۴۳۵۶۹۰۸
خبرگزاری میزان- «تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد، ازدواج، مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همه این حرفها، مقابل تلویزیون نشسته و به سخنان حضرت امام (ره) گوش سپرده بود و با صدای بلند گریه میکرد. در عالم دیگری بود.» به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری میزان، علیاکبر هفتمین فرزند خانواده محمدحسینی است که از همان دورن کودکی در مجروحیت و تنگدستی رشد کرد و با درد بزرگ این طبقه از مردم کشورش آشنا شد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
وی دوران ابتدایی را در دبستان امیرکبیر کرمان به پایان رساند. سپس به دلیل از کارافتادگی پدر، ترک تحصیل کرد و راهی بازار کار شد، تا در تامین مخارج خانواده سهمی داشته باشد.
پنج سال بعد از ترک تحصیل، با ثبت نام در مدرسه شبانه روزی، تحصیلات دوره راهنمایی را آغاز کرد. سال ۱۳۵۵ تحول عظیمی در افکار علی اکبر به وقوع پیوست. وی با گوش سپردن به نوارهای ضبط شده سخنان حضرت امام (ره) و مطالعه اعلامیههای ایشان با آن بزرگوار آشنا شد و با تکثیر نوارها و اعلامیهها و پخش و توزیع آنها، تحت تعقیب ساواک قرار گرفت.
با علنی شدن مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاهنشاهی، علی اکبر از عناصر اصلی سازماندهی تظاهرات و اعتصابات در کرمان شد و در حوادث ۲۴ مهر در مسجد جامع کرمان و ۲۴ آذر مسجد امام (ره) حضور فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و کمی بعد، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او در آخرین روزهای سال ۱۳۵۸ همراه با عدهای دیگر عازم کامیاران شد و بعد از یک دوره نبرد با ضدانقلاب، از همان جا به سومار رفت و در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۵۹، در عملیات عاشورا شرکت کرد.
علیاکبر محمدحسینی پس از آن به جبهههای جنوب عزیمت کرد و در عملیاتهای ثامن الائمه (ع) و طریق القدس به عنوان یکی از فرماندهان نیروهای کرمانی، با متجاوزان بعثی جنگید و سرانجام در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۶۰ در چهارمین روز عملیات پیروزمندانه فتح بستان (طریق القدس) از ناحیه پا مجروح شد. وی در حالی که میتوانست جانش را نجات دهد، برای حفظ روحیه نیروهایش صحنه نبرد را خالی نکرد و سرانجام زیرپل سابله مظلومانه به شهادت رسید.
در ادامه چند برداشت از زندگی شهید «علی اکبرمحمدحسینی» را میخوانید:
من یک مَردَم
زهرا محمدحسینی خواهر شهید: دوازده ساله بود که ترک تحصیل کرد. آن روزها پدرم ناتوان و از کار افتاده شده بود و مادرم برای گذران زندگی سخت کار میکرد.
یک روز که برای دیدن من به خانه آمده بود، پرسیدم: «تو که درس خوان بودی، چرا درس و مدرسه را رها کردی؟!»
آه بلندی کشید و با ناراحتی گفت: «درست میگویی خواهرم. ولی من نمیتوانم بی تفاوت باشم که مادرم کار کند و هزینه تحصیل من را بدهد.»
کمی در حیاط قدم زد؛ بعد ایستاد و ادامه داد: «من یک مَردَم، نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم.»
برای برپایی عدالت راهپیمایی میکنیم
محمد صادقی دوست شهید: برای اولین بار تظاهرات ضد رژیم سلطنتی در کرمان انجام میشد. تعداد تظاهرکنندگان زیاد نبود، ولی جمع کثیری از مردم برای دیدن آنها تجمع کرده بودند.
تظاهر کنندگان مقابل مسجد جامع شعار دادند. سپس برای این که توسط عوامل ساواک شناسایی نشوند، به طرف بازار دویدند.
در آن شلوغی تنه یکی از برادران به بساط دستفروشی خورد و آن را واژگون کرد.
بدون توجه به این موضوع، با سرعت میدویدیم. ناگهان اکبر ایستاد و فریاد زد: «چه کار کردی، برادر؟! چرا بساط این بنده خدا را روی زمین ریختی؟»
بعد هم بدون واهمه از ماموران ساواک که ممکن بود هر لحظه از راه برسند، به دست فروش کمک کرد تا وسایلش را از روی زمین جمع کند. وقتی کارش تمام شد، دوباره با صدای بلند گفت: «ما برای رهایی همین مردم مستضعف تظاهرات میکنیم. برای برپایی عدالت کار میکنیم و نباید آزاری به مردم برسانیم. هر کس از این کارها کند، از ما نیست.»
مهمانی غیرمنتظره
عزت محمدحسینی خواهر شهید: همسرم در سفر بود و من و بچههایم تنها بودیم. اکبر هر روز به خانه ما میآمد و دلداریام میداد. در کارهای خانه کمکم میکرد و از درآمد روزانهاش برای من و بچههایم خوراکی میخرید. یک روز گفت: «ناراحت نباش خواهرم؛ اگر شوهرت نیست، من که برادر تو هستم نمردهام. نمیگذرام سختی بکشید.»
فردای آن روز وقتی آمد، دو تا مرغ همراهش بود. مرغها را به من داد و گفت: «من مهمان دارم. اگر میتوانید این مرغها را بپزید.»
مرغها را پختم. ظهر در حالی که چند نان خریده بود، وارد خانه شد.
پرسیدم: «پس مهمانهایت کجا هستند؟» پاسخ داد: «مهمانهایم تو و بچههایت هستید.»
عدم شلیک به یک ضدانقلاب غیرمسلح
احمد سجادی دوست شهید: نیروهای کومله و دموکرات با سپاه و بسیج درگیر شده بودند و تعدادی از بچهها به شهادت رسیدند. به اتفاق اکبر و گروهی از برادران به سوی دارلک رفتیم؛ همه داوطلب بودیم. هنگام پاک سازی منطقه با ضدانقلاب رو به رو شدیم و نبرد سختی در گرفت.
ساعتها جنگیدیم، تا این که نیروی کمکی رسید و ضد انقلابیون مجبور به فرار شدند. یکی از نیروها ضد انقلاب در حال فرار به سوی ما تیراندازی میکرد. اکبر او را نشانه گرفت، ولی قبل از این که شلیک کند، ضد انقلاب اسلحه را انداخت.
اکبر سر سلاح را پایین آورد. با نگرانی گفتم: «بزن ... تا فرار نکرده، بزن.» گفت: «مگر نمیبینی اسلحهاش را انداخت؟!» با ناراحتی گفت: «من هرگز فرد غیرمسلح را نمیزنم؛ حتی اگر ضدانقلاب باشد.»
تشریح عملیات ظهر عاشورا
سید احمد علوی همرزم شهید: برای ملاقات علی آقا ماهانی که در عملیات روز عاشورا مجروح شده بود، به اتفاق اکبر عازم تهران بودیم. بین راه از او خواستم چگونگی عملیات را شرح دهد.
گفت: «صبح عاشورای سال ۱۳۵۹ به ما دستور دادند که در ارتفاعات مشرف بر سومار تظاهر به تک کنیم و تپههای ۳۰۳ و سادات ۱، ۲ و ۳ را از عراق بگیریم.
این ارتفاع، دشمن را بر منطقه مسلط کرده بود. هشت نفر بودیم؛ همه اهل کرمان. سلاح سنگین هم نداشتیم. آن روز به احترام امام حسین (ع) همه روزه بودیم. حرکت کردیم. به سنگرهای برادران ارتش رسیدیم. آنها از طرف بنی صدر ملعون دستور داشتند تا با ما همکاری نکنند. با وجود این، قرار شد با آتش تهیه از ما پشتیبانی کنند. با فریاد الله اکبر از تپه بالا رفتیم. قبلا عهد و پیمان بسته بودیم و قرار گذاشتیم اگر کسی مجروح یا شهید شد، بقیه بدون توقف به حرکتشان ادامه بدهند و کار را رها نکنند. همانطور که از تپه بالا میرفتیم، انواع گلولهها به طرفمان میآمد.
از تپهی اول گذشتیم. تیر به فک علی ماهانی اصابت کرد و روی زمین افتاد. کمی جلوتر محمود اخلاقی را به رگبار بستند و کمی بعد محمود یوسفیان به شهادت رسید.
از آن جمع، سه نفر تیر خوردند که غیر از علی آقاماهانی؛ دو نفر دیگر یعنی اخلاقی و یوسفیان شهید شدند. عاقبت با وجود این که یک گردان مکانیزه در آن جا مستقر بود، تپهها را از عراقیها گرفتیم.»
پیکر شهدا را از تیررس دشمن خارج کرد
علی زادخوی همرزم شهید: عدهای از رزمندگان به دلیل عدم آشنایی با منطقه به کمین نیروهای عراقی افتادند و به شهادت رسیدند. جنازههای آنها مدتها کنار رودخانه باقی ماند و زیر شن و ماسه دفن شد.
تصمیم گرفتیم جنازهها را از منطقه خارج کنیم. دشمن بر محل تسلط داشت. خطر انجام این کار بسیار زیادبود و هر کسی توانایی انجام آن را نداشت.
اکبر داوطلب شد و با تحمل سختیهای فراوان و زیر دید و تیر دشمن جنازهها را یکی یکی خارج کرد.
نماز در میان عراقیها
رضا محمدی همرزم شهید: به اتفاق اکبر و یکی از برادران برای شناسایی ارتفاعات صعب العبور منطقه حرکت کردیم. مدتها راه رفتیم و از کمین عراقیها گذشتیم. نزدیک ظهر حسابی خسته شدیم. سربازان عراقی بالای سرمان بودند. ناگهان اکبر ایستاد. به آسمان و به ساعتش نگاه کرد و گفت: «برادران! وقت نماز شده.» گفتم: «خیلی خستهایم. بعدا نماز میخوانیم. الان وسط عراقیها هستیم.» با تندی پاسخ داد: «ما فقط برای نماز خواندن سختی جنگ را تحمل میکنیم. حالا همه با هم نماز میخوانیم.» وسط عراقیها ایستادیم و نماز خواندیم.
گریه در خواستگاری
طاهره محمدحسینی خواهر شهید: بالاخره با اصرار و خواهش و التماس رضایت داد برایش به خواستگاری برویم. به اتفاق مادر و خواهر و برادرها شال و کلاه کردیم و راه افتادیم؛ خودش هم آمد.
تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد، ازدواج، مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همه این حرفها، مقابل تلویزیون نشسته و به سخنان حضرت امام (ره) گوش سپرده بود و با صدای بلند گریه میکرد. در عالم دیگری بود.
میخواهم آزاد شوم
عزت محمدحسینی خواهر شهید: بعد از شهادت دوستانش به شدت احساس تنهایی میکرد. یک روز گریهکنان گفت: «کاش شهدا من را صدا کنند و بروم. دیگر تنها شدم و نمیخواهم بمانم.» گفتم: «این چه آرزویی است؟ میخواهیم برایت به خواستگاری برویم. باید داماد شوی.»
خنده تلخی کرد و گفت: «کدام دامادی؟! کدام خواستگاری؟! زمانی که مملکت در حلقه تجاوز دشمن گرفتار است، زمانی که فلسطین اسیر دست دشمنان خداست و افغانستان آن وضع را دارد و مسلمانان در رنج هستند، حرف از خواستگاری و دامادی میزنی؟ من مسلمان، در قفس تنگ دنیا نشستم و مثل گنجشک گرفتار قفس هستم. دلم میخواهد آزاد شوم؛ میخواهم شهید شوم.»
فرمانده خشنی که لباس نیروهایش را میشست
سهیل علی پور از همرزمان شهید: عملیات طریق القدس نزدیک بود و فرماندهان با جدیت نیروها را آموزش میدادند. فرمانده ما شخص خشن، بیگذشت و غیرقابل انعطافی به نظر میرسید؛ خیلی سخت گیری میکرد.
روز اول را به سختی پشت سر گذاشتیم. بعد از نماز مغرب، لباسهایمان را که گل آلود و کثیف شده بود، بیرون چادر انداختیم و به محض ورود به چادر، هر یک گوشهای روی پتو افتادیم.
یکی از برادران گفت: «این دیگر چه آدم سخت گیری است؟ به گمانم رحم و مروت ندارد.» دیگری گفت: «ما به جبهه نیامدهایم که این سختگیریها را تحمل کنیم.» و یک نفر دیگر گفت: «به نظر میرسد اصلا خندیدن را تا حالا تجربه نکرده است.»
خلاصه، هر کسی حرفی زد و نهایتا تصمیم گرفتیم با ایشان حرف بزنیم. من به نمایندگی از طرف بچهها از چادر بیرون آمدم.
در تاریکی فرمانده را که کنار تانکر آب نشسته بود، دیدم و به سویش رفتم.
کوهی از لباسهای کثیف و گل آلود مقابل رویش بود و به سرعت و با مهارت لباس میشست. با تعجب به محلی که لباسهایمان را روی هم ریخته بودیم چشم انداختم؛ لباسها سرجایشان نبودند.
فرمانده لباسهای ما را میشست. متحیر و سرگردان پشت سرش ایستادم و چند لحظه بعد، بدون آن که حرفی بزنم، به چادر برگشتم.
بچهها پرسیدند: «چی شد؟! حرف زدی؟! تغییر روش میدهد؟!»
اشک به چشمهایم آمد و گفتم: «خودتان بیایید از نزدیک ببینید...» همه از چادر بیرون آمدیم. فرمانده هنوز کنار تانکر نشسته بود و لباس میشست.
بچهها با دیدن آن صحنه به طرفش دویدند و او را، چون نگین در میان گرفتند. سر و صورتش را غرق بوسه کردند. فرمانده با صدای بلند میخندید و پشت سر هم سوال میکرد: «چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!»
آن شب شاهد صحنههایی بودیم که نمیتوانم آن را توصیف کنم. فرمانده سختگیر و خشن ما، علی اکبر محمدحسینی، بعد از پایان آموزش به فرد دیگری تبدیل میشد.
سجده خونین
فقط خدا میداند که اکبر چه حماسهای آفرید. با جان خود از بستان، سوسنگرد و از عملیات طریق القدس محافظت کرد. مانع نفوذ دشمن شد و پل سابله را حفظ کرد.
تا شب مقاومت کرد و تانکهای عراقی را یکی پس از دیگری به آتش کشید. سرانجام ساعت ۱۸:۳۰ گلولهی تانک به پایش اصابت کرد. اگر عقب میآمد، نجات پیدا میکرد؛ اما نمیخواست روحیه بچههایی را که با کمترین امکانات مقاومت میکردند، خراب کند.
از کسانی که اطرافش بودند، خواست او را زیر پل ببرند. زیر پل که رسید، همه را برای جنگیدن مرخص کرد تا در تنهایی به دیدار معبودش برود. تنها که شد، به سجده رفت.
خون از زخم پایش روان بود و او با خدا راز و نیاز میکرد. سرانجام در حالی که همچنان در سجده بود، به آرزوی دیرینهاش دست یافت.
وصیت نامه شهید
«.. برای من تمام مسایل دنیوی حل شده است و خدا میداند که آگاهانه راه خدا را انتخاب کردهام و هیچ مسالهای برای من نمانده که حل نشده باشد. به برادرانم بگویید که کشته در راه خدا عزادار نمیخواهد، پیرو راه میخواهد ... و حال این جنگ تحمیلی و آن هم هوی و هوس. انتخاب با شماست که کدامین راه را انتخاب کنید. جهاد در راه خدا، یا پیروی از هوای نفس و خوشنود کردن شیطان و دشمنان خدا.»
انتهای پیام/ خبرگزاری میزان: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود. منبع: دفاع پرس
منبع: خبرگزاری میزان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mizan.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری میزان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۴۳۵۶۹۰۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آقا معلم در لیست ترور!
نام اودرکنار نام شهید رجایی در یک لیست ترور به تایید سرکردگان سازمان منافقین رسیده بود. قرار بود رجایی و چگینی که دو یار همراه بودند در یک محدوده زمانی ترور شوند و همین هم شد و رجایی را هشتم و چگینی را دوازدهم شهریور به شهادت رساندند!
به گزارش ایسنا، متن پیش رو روایتی از زندگی و زمانه معلم شهید قدرتالله چگینی است که جام جم در روز گرامیداشت مقام معلم منتشر کرده است: معلم شهید «قدرتاللهچگینی» در قزوین متولد شد و دوران نوجوانی خود را در این شهر سپری کرد اما به دلیل مخالفت با رژیم پهلوی برای معلمی به اجبار راهی الیگودرز استان لرستان شد و پس از فعالیتهای موثر در قبل و بعد از انقلاب مقابل منزل خود در خیابان تبریز شهر قزوین به دست منافقین به شهادت رسید.
نام اودرکنار نام شهید رجایی در یک لیست ترور به تایید سرکردگان سازمان منافقین رسیده بود. قرار بود رجایی و چگینی که دو یار همراه بودند در یک محدوده زمانی ترور شوند و همین هم شد و رجایی را هشتم و چگینی را دوازدهم شهریور به شهادت رساندند!مهمترین خصوصیت استاد چگینی در نگاه هر بیننده، اهمیت او به آراستگی ظاهریاش بود؛ آن هم در اواخر دهه ۵۰ و اولین سال از دهه ۶۰ که خوشپوشی و خوشتیپی شاید بازخورد خوبی نداشت و اساسا پرداختن به ظاهر به مثابه نپرداختن به باطن تعبیر میشد!این معلم فهمیده با همین روش توانسته بود شاگردان و جوانان زیادی را پای حرف و بحثش بنشاند و با آنها از قرآن صحبت کند. نکته دیگر زندگی شهید چگینی، توجه بیش از حد او به تربیت فرزندان و حفظ چارچوب خانواده بود. او در این زمینه هم بسیار موفق بود و روشهای جالب برای تربیت پسرانش در جای خود بسیار خواندنی و شنیدنی است.
کاندیدای مجلس شورای اسلامی
چند روز بیشتر به برگزاری دور دوم انتخابات مجلس باقی نمانده و شهید چگینی برای دور اول مجلس شورای اسلامی نامزد شده بود. خاطره زیر مربوط به همان زمان است که در تمام مدت تبلیغات مدام به اعضای ستاد و مجریانش تاکید و سفارش میکرد که «حق ندارید پوستر مرا روی دیوار خانه مردم بچسبانید و اگر خواستید این کار را بکنید باید از صاحبخانه اجازه بگیرید. اگر هم احیانا به اموال کسی خسارت زدید، باید صاحبش را پیدا کنید و حلالیت بخواهید». اگر کسی این موارد را رعایت نمیکرد چگینی بیدرنگ عذرش را میخواست. یک بار به او گفتم: برادر من! چرا اینقدر سختگیری میکنی؟ به شدت ناراحت و عصبانی شد و گفت: همانطور که برای رفتن به مسجد نباید از راه فاضلاب وارد شد، مجلس را هم که مکان مقدسی است نباید با ضایع کردن حقوق مردم و انجام اعمال ناصواب و شبههناک آلوده کرد. کسی که میخواهد به مجلس برود باید همه چیز را رعایت کند.
خیابان تبریز
درباره ویژگیها و سیره معلم شهید قدرتالله چگینی کتابی هم با نام «خیابان تبریز» منتشر شده است. هر چند این کتاب باعث شده یکی از هزاران شهیدی که نامشان در حال فراموشی است، دوباره به حافظه مردم بازگردد اما با توجه به سبک خاطرهنگاری که برای نگارش این کتاب از آن استفاده شده است، جنبههای زیادی از زندگی این شهید و راه و روش او پنهان باقی میماند، چنانکه در این کتاب اشاره چندانی به نحوه ارتباطات خانوادگی این شهید بهویژه رابطه شهید با فرزندان و همسرش نشده است، در حالی که برای ارائه یک الگوی شاخص از یک شهید باید به تمام زوایای زندگی او پرداخت.
همچنان زیر غبار
معلم شهید قدرت الله چگینی حقیقتا عنصر شریف و مجاهدی بوده که مرور زندگیاش برای آنان که دل در گرو تعلیم و تربیت دارند، لازم و ضروری است. این آقا معلم دوستداشتنی بوده و ویژه. هر برهه از زندگی و مبارزات و تدریس و فعالیتهای او، هر کدام را که خوب بنگریم و تامل کنیم و حوصله به خرج بدهیم، نکتهها و درسها و البته عجایبی در آنها میبینیم که راحت از کنار آنها نمیشود گذشت. به نظر میآید در تاریخ ادبیات پایداری انقلاب، حق این شهید به خوبی ادا نشده و آنچنان که باید غبار از چهره تابناک این شهید کنار نرفته است!
ترکیب معلم و شهید
آنها که اهل دقت و فراست دراوضاع واحوال زمانه هستند وتاریخ زندگی پرفرازونشیب انسان رامطالعه کردهاند به خوبی درمییابند که برای ساخت بشر و رشدوتعالی او، معلم ومربی چه نقش بیبدیلی دارد.مرحوم استاد علی صفایی حایری جملهای به این مضمون دارد که: «اگر در عالم کاری بهتر و والاتر از معلمی بود، خدا آن کار را به انبیاء و اولیاء و خوبان خودش میداد... حقیقت این است که مقامی بالاتر از معلمی و هدایتگری نیست.هیچ شان ورتبهای به پای معلمی نمیرسد. معلم کارش با روح و جان و فکر آدمی است و از این حساستر و مهمتر برای انسان پیدا نمیشود که روح و جانش راعلو ارتقاء بدهد. زندگی و افکار و مجاهدتها و تجربیات این والاگوهران را باید دید وشنید ونوشید. خاصه آن که آن معلم پس ازعمری دویدن و سوختن، خلعت مبارک شهادت را پوشیده باشد. آیا از ترکیب «معلم شهید» زیباتر و دلپذیرتر پیدا میشود؟»
انتهای پیام