Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاري آريا - ظهرها که گله را به کنار جوي آب مي‌بردم و آنجا مي‌خوابيدند خودم وضو مي‌گرفتم، چيزي را پهن مي‌کردم و اول نمازم را مي‌خواندم بعد غذايي را که مادرم برايم بسته بود را مي‌خوردم.
تند تند قدم بر مي‌دارم. بايد هر چه زودتر برسم. خود را به پشت در مي‌رسانم. نفسي مي‌گيرم و صداي مادر را از پنجره داخل کوچه مي‌شنوم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

خيالم راحت مي‌شود که خانه هستند. در مي‌زنم. خواهرش در را مي‌گشايد و مرا به داخل راهنمايي مي‌کند. وارد اتاق که مي‌شوم مادر بلند مي‌شود به استقبالم مي‌آيد و احوالپرسي گرمي مي‌کند. برعکس انکارم براي نوشيدن چاي برايم چاي مته(شبيه چاي سبز که معمولا در سوريه سرو ميشه) مي‌آورد. ميهمانها را بدرقه مي‌کند. آنها براي خداحافظي آمده‌اند چون خانم رحيمي عازم سفر زيارتي حضرت معصومه(س) است. زهرا رحيمي متولد سال 1334 شمسي در منطقه «نلگس» ولايت باميان ولسوالي پنجاب مادر شهيد مدافع حرم «علي رحيمي» از لشکر پر افتخار فاطميون است که 18 محرم سال 1394 در حلب سوريه در مبارزه با تروريست‌هاي تکفيري به شهادت رسيد. ساعاتي را با مادر شهيد به گفتگو نشستيم.
*پدرم ستاره شناس و تمثيل گو بود
پدرم علي حسين شاعر و بسيار شوخ و تمثيل گوي و از ستاره شناسان مومن و جوانمردي بود که به پهلواني شناخته مي‌شد. او تک فرزند خانواده‌اش بود که در دوران جواني پدر و مادرش را از دست مي‌دهد. در بذله‌گويي پدرم همين بس که در همان ايام يکي از اهالي محل به او مي‌گويد: «علي حسين دود بابه خوره در کو»( دود اجاق پدرت رو بلند کن يعني ازدواج کن و فرزند بيار و نسل پدرت را ادامه بده). پدرم هم مي‌رود يک چاله مي‌کند و داخلش را با مقداري چوب و کنده پر مي‌کند و آتش روشن مي‌کند بعد هم دوستانش را صدا مي‌زند که بياييد و ببينيد چطور دود پدرم بلند مي‌شود و همه مي‌خندند و مي‌گويند منظورم فلاني اين بود که ازدواج کن.
به دليل ستاره شناسي او مردم اطراف براي کارهايشان به پدرم مراجعه مي‌کردند چه روزي اسباب‌کشي کنند؟ چه روزي عروسي بگيرند و از اين قبيل. پدرم به آنها مي‌گفت امروز اسباب کشي کنيد يا امروز عقد کنيد ستاره ها در چنين حالتي هستند و خوب است يا براي فلان کار ستاره ها چنان اند و خوب نيست. روز و ماه سال و يا بارندگي را از روي ستاره ها تشخيص مي‌داد و همان مي‌شد. ما چهار خواهر و يک برادر بوديم. شغل پدرم مثل بيشتر اهالي منطقه دهقاني بود و دام هم براي رفع احتياج‌ داشتند. مادرم هم قمر زني قد بلند و زيبا بود.

*رسم بود مردم آبادي انداز کنند
نماز خواندن را از مادرم ياد گرفتم. 9 ساله بودم و مسئوليت چراگاه بردن گوسفندها با من بود. او مرا صبح ها براي نماز بيدارم نمي‌کرد تا بيشتر بخوابم اما ظهرها که گله را به کنار جوي آب مي‌بردم و آنجا مي‌خوابيدند خودم وضو مي‌گرفتم، چيزي را پهن مي‌کردم و اول نمازم را مي‌خواندم بعد غذايي را که مادرم برايم بسته بود را مي‌خوردم. کمي که بزرگتر شدم بعد از قلبه (شخم زمين)، گروم (گاوها) را به صحرا براي چراندن مي‌بردم. با همه دختران هم سن و سالم گاوها را از آبادي‌مان حرکت مي‌داديم و هر کدام‌مان يکي از گاوها را سوار مي‌شديم و با سر و صدا و خنده مي‌رفتيم و شب‌ها که بر مي‌گشتيم يک سبد کوده (علف) هم مي‌آورديم. زمستان‌ها که محصولات درو مي‌شدن و برف مي‌باريد و ديگر نمي‌شد دام‌ها را به صحرا برد، وقت فراغت و آموزش و اينطور کارها بود. رسم بود مردم آبادي انداز کنند (مردم خرج و مخارج يک روحاني را جمع آوري مي‌کردند و به آن روحاني مي‌دادند و او در عوض آن زمستان مي‌آمد شب‌ها مجلس روضه و اين چيزها برگزار مي‌کرد و روزها بچه‌ها را قرآن درس مي‌داد بچه‌هايي که قرآن را خوانده بودند کتاب هاي ديگر را هم مثل حافظ و شاهنامه و حمله حيدري و... را مي‌خواندند. پدر و مادرم شب‌ها مي‌رفتند و روزها براي‌مان تعريف مي‌کردند که ملا در منبر چه چيزهايي گفته. آنها اصول دين و فروع دين و چهارده معصوم را با شعر به من ياد داده بودند و از مي‌پرسيدند. زمستان‌ها تنها فرصت آموختن بود.
*با مهريه بالا شوهرم دادند
پدرم فاميلي داشت که پس از فوت پدر و مادرش از آنها خبري نداشت و پس از سالها ما را پيدا کرده بودند. 12 سال بيشتر نداشتم و در حال و هواي کودکي بودم. عصر يک روز وقتي از صحرا با قيافه پر از خاک گاوها را به خانه آوردم متوجه شدم خانمي که فاميل پدرم بود مهمان ماست. بي توجه به او رفتم و وضو گرفتم نمازم را خواندم و به مادرم در پخت و پز و مهمانداري کمک کردم.
آن شب گذشت و فردايش ميهمان رفت. مادرم صدايم زد که زهرا اين خانم خواستگار تو بود. با بد اخلاقي پاسخ دادم برو بابا خواستگار چي؟ از آنروز به بعد رفت و آمدهاي آن خانم به خانه مان زياد شد و با عشق و علاقه فراواني به من محبت مي‌کرد و به مادرم مي‌گفت عاشق نماز خواندن دخترت شده‌ام. مادرم بشدت مخالف بود و مي‌گفت دخترم کوچک است. البته اندام درشتي داشتم و به سن و سالم نمي‌خوردم، پدرم بي معطلي موافقت کرد و قرار عروسي را گذاشتند. مهريه‌ام 200 هزار آن زمان بود. پيشکش هم يادم نيست اما مي‌دانم پدرم زياد گرفته بود به اضافه 8 کشتني (گوسفند)، يک بالک (کيسه) برنج، چند بالک شکر و آبنبات، 5 کيلو چاي، 40 سير کوچوغو (گندمي که مخصوص پخت نان عروسي است).

* بعد از عقد دعوا بالا گرفت و شوهرم کتک خورد
روز عروسي رسيد و مردها و زن‌ها از هم جدا بودند. زن‌ها و دخترها شعر مي‌خواندند و دست مي‌زدند. گوسفندها را کشتند و شوربا (آبگوشت) درست کردند و گندم ها را هم آرد کردند و نان پختند و ظهر به مردم غذا دادند. بعد از اينها بزرگان فاميل جمع شدند دور ددگو (اجاقي که با گل درست و درون آن با چوب آتش درست و رويش غذا مي‌پزند) که روي آن نذر (غذاي عروسي) پخته شده بود. وقتي عقد را خواندند رسم بود يک چمچه (ملاقه) روغن به داماد بدهند، داماد عروس را دور «ددگو» دور مي‌دهد و بعد روغن را روي آتش مي‌ريزد.
پدرشوهرم سالها پيش به رحمت خدا رفته بود. وقتي عقد تمام شد مادر شوهرم عجله کرد و به روحاني گفت: دعا کنيد در حاليکه بيق روال بايد از پدرم مي‌خواست. پدرم که اين وضع را ديد برآشفت و بلند شد بازوهايم را در دستانش گرفت و مرا به داخل خانه برد و گفت اگر دختر مال من است و مي‌توانيد بياييد ببريد ولي اگر دختر فلاني هست برويد از فلاني بگيريد که دعوا بالا گرفت. پدرم آنجا يک دست کتک حسابي شوهرم را زد.
خدا رحمتش کند مادرم زن زرنگي بود پنهاني آمد و من را به پشت خانه برد و سوار اسب کرد. شوهرم را نيز بر اسب ديگري و يک نفر تفنگدار را همراهمان، به سمت خانه داماد راهي کرد و گفت بروم تا شر بخوابد. اسب راهش را مي‌رفت، صورتم پوشيده بود و جايي را نمي‌ديدم. تا آن لحظه هنوز شوهرم را نديده بودم. اما مي‌گفتند 18 سال دارد. وقتي از خانه دور شديم و به سر تپه رسيديم مادرم رفت وسط دعوا و گفت: چرا دعوا مي‌کنيد عروس داماد رفته‌اند. با اين حرف دعوا را رها کردند و اقوام داماد دنبال‌مان آمدند. بلاخره به خانه شوهر رسيدم. تا روستا هنوز راه بود که يکي تير هوايي زد. اهالي خبردار شدند و به استقبال آمدند و بزکشي شروع شد. يکي از رسوم عروسي و جشن‌ها بزکشي بود. جلوي راهم چاله‌اي حفر کردند و يک بز را داخل آن سر بريدند و سوارکاران شروع به تاختن کردند.قانون بازي اين است که يکي موفق مي‌شود بز را از زمين بلند کند و مابقي هم سعي مي‌کنند بز را از او بگيرند کار خطرناک اما پر هيجاني است خلاصه آن کسي که برنده شود بز را مي‌برد جلوي در خانه عروس و يا مکاني که مشخص کرده‌اند مي‌اندازد و همان بز و يک کشتني (گوسفند و يا گوساله) را جايزه مي‌گيرد.
*آن زمستان سياه 5 فرزندم را گرفت
چهار سال از زندگي مشترکمان با شوهرم گذشت و بچه دار نشديم. سپس شوهرم به سربازي رفت و دو سال خدمت سربازي‌اش طول کشيد. پس از 6 سال از ازدواجمان اولين فرزندمان احمد به دنيا آمد و بعد از آن شير به شير ديگر فرزندانمان به دنيا آمدند. بعد از احمد دخترمان بخت‌آور متولد شد و بعد هم به ترتيب حسين‌داد و امين و فيروزه و شکريه. شوهرم زمين از مردم اجاره مي‌کرد، چند نفر دهقان هم مي‌گرفت و به هر کدام ده سير ناري (گندمي که براي دستمزد کار يک دهقان براي کشت آن سال بوده) مي‌داد و آنها زمين را مي‌کاشتند و فقط تا زمان برداشت مراقبت مي‌کردند مابقي درو کردن دشت با خودمان بود. به همين کار مشغول بود تا اينکه يک سال بيماري به نام «سياه سرفه» آمد و همه بچه‌ها را بيمار کرد. طوريکه فرد آنقدر سرفه مي‌کرد که سياه مي‌شد و مي‌مرد. زمستان همان موقع که بيماري آمد همه پنج فرزندم را کشت بجز دخترم بخت‌آور. شکست بدي خوردم دلم از دنيا و زندگي و آنجا سير شد.
*دخترم را به پسر عمويش سپردم و خودم راهي ايران شدم
بخت آور 13 ساله بود که عروسش کردم و تحويل پسر عمويش دادم. گفتند بعنوان پيشکش دختر مي‌گيري يا گله؟ (شيربها). من يک دختر از آنها گرفتم. چون ديگر حوصله کار و زندگي نداشتم گفتم اين دختر را مي‌برم بزرگ مي‌کنم عصاي دستم مي‌شود. همه گاو و گوسفند و خانه و وسايل‌مان را تيکي داديم (همه را با هم يکجا فروختيم) و پولش را گرفتيم و رفتيم پاکستان از پاکستان هم آمديم زاهدان. جايي بود که تانک هاي زيادي به صف بودند، سال 1364 و ايران درگير جنگ با دشمن بعثي بود. ما را تا شب آنجا نگه داشتند. شب چند نفر ايراني و چند مرد خارجي که کراوات بسته بودند با تعدادي اتوبوس آمدند و پرسيدند به کدام شهر مي‌خواهيد برويد؟ گفتم قم يا مشهد که ما را آوردند اردوگاه سفيد سنگ مشهد و 10 روز را آنجا مانديم و سپس به قم و تهران رفتيم. خواهرم در آنجا زندگي مي‌کرد و زمستان را مهمان آنها بوديم. ما را به زيارت‌ها و گردش و تفريح مي‌برد. بعد از آن به مشهد بازگشتيم و در يک گاوداري در گلشهر ساکن شديم.

*وقتي به دنيا آمد صورتش نقاب داشت
در اين آوارگي‌ها باردار هم شدم. تا اين که پاييز سال 65 از راه رسيد، هوا سرد شده بود. هيچوقت 5 فرزندي را که به يکبار از دست دادم نمي‌توانستم فراموش کنم.خيلي غصه مي‌خوردم و اين غصه کار دستم داد. شب تا صبح درد امانم را بريده بود. صبح همسرم گفت حالت خوب نيست و امروز سرکار نمي‌روم. گفتم حالم خوب است الان که وقتش نيست و او را فرستادم سرکار. اتفاقا ساعت 10 به خانه برگشت وقتي آمد ديد که با حال بدي دارم تمام مساحت اتاق کوچکمان را متر مي‌کنم و بلاخره فرزندمان در هفت ماهگي متولد شد. صورتش نقاب داشت. نقاب را که کنار زدم چشمانش کور بود. پسري بود نحيف و لاغر و سرخ که اميدي به زنده ماندنش نداشتم و گريه مي‌کردم. در افغانستان خودم براي زن‌هاي باردار روستا قابله‌گي مي‌کردم و براي تولد فرزندم قابله نداشتم. بند ناف بچه را بريدم بستم و گذاشتمش روي پارچه‌اي و تحويل دختر خوانده‌ام حکيمه دادم و خودم رفتم خوابيدم بعدا آمدم به بچه سر بزنم که ديدم پشت بچه به پارچه چسبيده و جدا نمي‌شود باز گريه سر دادم و رفتم از داروخانه پنبه خريدم پهن مي‌کردم و بچه را روي پنبه مي‌خواباندم و شير را در دهانش مي‌ريختم.
*با صداي گريه‌اش خوشحال شدم
شوهرم از روحاني سيدي براي اسم بچه سوال کرد و آن بنده خدا گفت چون بچه هايت نمي‌ماند به آبروي خاندان اهل بيت اسمش را محمدعلي بگذاريد شايد فرجي شود و نامش را علي گذاشتيم و پس از 40 روز کم کم رنگ سرخش به سفيدي گراييد و چشم باز کرد و وقتي اولين بار صداي گريه‌اش را شنيدم از خوشحالي گريه کردم. يکسال بعد فرزند ديگري را باردار بودم که پدر علي گفت شير حرام (چون قرار بود بچه ديگري بياورم معتقد بودند اين شير ديگر سهم بچه بعدي است و خوب نيست) به علي ندهم و ديگر شير نخورد.
*مهريه‌ام را با يک شرط بخشيدم
مادر شوهرم هميشه سه‌شنبه هر هفته نذري داشت که وقتي فوت کرد شوهرم گفت نذر مادرم را من ادامه بدهم. گفتم به يک شرط ؛ مهريه‌ام را مي‌بخشم و در ثواب اين نذر شريک مي‌شوم و اين شد که مهرم را بخشيدم و هر سه‌شنبه نذر مادرشوهرم را ادامه دادم و پس از علي خداوند 3 فرزند ديگر به ما عنايت کرد، اسحاق علي، رحيمه و فاطمه. تمام اين سالها را در جابجايي از اين گاوداري به آن گاوداري، از اين باغ به آن باغ جابجا شديم و زندگي گذشت. آخرين بار جايي که ساکن مانديم روستاي ناظريه سمت ساغروان و چناران آن طرف ها بود.
*کلاس اول با يک توله سگ به خانه برگشت
وقتي علي 7 ساله شد بردمش مدرسه عسکريه که نزديک ناظريه بود ثبت نام کردم. چند وقتي گذشت و هوا سرد شده بود آن زمان مدرسه ها اينطور بود بچه هايي که وضعيت مناسب‌تري داشتند را کمک مي‌کردند. علي هم کاپشن نداشت و مدرسه به او يک کاپشن خيلي خوب و قشنگي داده بود. صبح ها مي‌پوشيد و به مدرسه مي‌رفت. يک روز ظهر ديدم از راه مدرسه به سمت خانه مي‌آيد و کاپشن را بغلش گرفته وقتي نزديک رسيد گفت مادر در راه اين بچه سگ را ديدم که تنها و سردش بود من هم کاپشنم را در آوردم و دورش پيچاندم آورده‌ام به او آب و غذا بدهيم بزرگ کنيم گناه دارد. همين را که گفت با عصبانيت کاپشن را از بغلش گرفتم بردم توله سگ را به طرفي انداختم و کاپشن را به ته کال انداختم و علي را يک دست کتک زدم و به حمام بردم. گفتم بار آخرت باشد سگ، نجس است.
*مجبور شد درس طلبگي را رها کند
هر بار که مدرسه مي‌رفتم معلم‌ها از علي و اسحاق هر دو راضي بودند منتهي مي‌گفتند علي خيلي شر هست اما درسش هم خيلي خوب است. بچه‌هاي کلاس را مي‌شوراند ولي اسحاق آرام است و بچه‌ها را هم ساکت مي‌کند اما درسش را ياد نمي‌گيرد. اسحاق هم اوايل خوب بود تا اين که زمستان بود و رودخانه کوچکي در نزديکي مان جريان داشت. صبح به علي و اسحاق گفتم بروند در رودخانه دست و صورتشان را بشويند بيايند صبحانه بخوريم. در حال گرم کردن شير بودم که صداي جيغ و داد شنيدم از خانه بيرون رفتم. روي درب آهني خانه سرما سفيدک زده بود اسحاق با زبانش مي‌خواسته برفک هاي روي در را ليس بزند که زبانش به در مي‌چسبد و با گرماي دهانم زبانش را از در جدا کردم و بعد از آن درس خواندنش دچار مشکل شد و لکنت گرفت.
علي تا کلاس پنجم درس خواند بعد از آن بردمش درس طلبگي حوزه. يکسال هم آنجا درس خواند اساتيدش راضي بودند و خودش هم خوشحال بود. هميشه با لباس هاي طلبگي اش جايي مي‌رفت. اما در گاوداري که کار مي‌کرديم صاحب گاوداري مرد پاکي نبود و همسرم گفت که من زن و بچه دارم و در جايي که گناه باشد و پول حرام بدهد نمي‌مانم و از آنجا رفتيم و در يک مرغداري مشغول شديم.
همسرم پيرمرد شده بود و دست تنها از پس کارها بر نمي‌آمد ناچار شدم رفتم درب حوزه و به علي گفتم: «علي جان پدرت پير شده و دست تنها از پس کارها بر نمي‌آيد با 3 بچه کوچک مدرسه‌اي ديگر نمي‌شود درس بخواني بايد برويم خانه» و همراه من به خانه آمد و با پدرش کار مي‌کرد. يک مدت هم همراه پدرش مي‌رفت سر کار بنايي شب‌ها که به خانه مي‌آمدند پدرش مي‌گفت واي از دست اين پسرت. وقتي براي صبحانه يا نهار کار را تعطيل مي‌کنيم علي مي‌رود و آجر مي‌چيند و بجاي شاگرد خودش سيمان درست مي‌کند کار انجام مي‌دهد. اوستا ديگر او را به شاگردي نمي‌گيرد خودش مي‌نشيند و علي کارها را انجام مي‌دهد و چيزي نماند که با علاقه‌اي که در هر کاري داشت در کار بنايي استاد شد.

منبع: خبرگزاری آریا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۶۴۰۹۳۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

پسر پرخاشگر مادر را کشت و جسدش را سوزاند

آفتاب‌‌نیوز :

ساعت ۲ بامداد امروز یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ماه، کشف جسد مرد جوانی در خانه‌ای در شهرک دانشگاه به مرکز فوریت‌های پلیسی ۱۱۰ گزارش داده شد.

با اعلام این خبر، ماموران کلانتری ۱۵۴ وردآورد، تیمی از کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی و قاضی محمدمهدی براعه بازپرس ویژه قتل شعبه سوم دادسرای امور جنایی تهران، راهی محل حادثه شدند.

در پاگرد ورودی خانه جسد سوخته زن میانسالی  مشاهده شد که بر اثر جسم نوک تیز به قتل رسیده بود و بررسی‌های اولیه نیز نشان می‌داد که قاتل پسر مقتوله بوده و پس از ارتکاب جنایت خودش را در یکی از اتاق‌های خانه حبس کرده است.

به این ترتیب ماموران کلانتری وارد اتاق شدند و متهم پرخاشگر که قصد داشت تا با یک محلول شبه‌اسید به پلیس حمله کند را در یک عملیات غافلگیرانه بازداشت کردند.

طبق تحقیقات انجام شده، پسر جوان ابتدا مادرش را با ضربات متعدد به قتل رسانده و پس از ارتکاب جنایت با مواد اشتعال‌زا جسد را در پاگرد ورودی خانه به آتش کشیده و سپس داخل خانه رفته و چند کتاب را نیز آتش‌زده است؛ از سوی دیگر نیز مشخص شد قاتل احتمالاً دچار مشکلات روحی و روانی است.

 با دستور قاضی براعه، جسد مقتوله برای معاینات دقیق‌تر به پزشکی قانونی منتقل شد و متهم جهت روشن شدن زوایای پنهان پرونده در اختیار کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی قرار گرفت.

منبع: خبرگزاری ایسنا

دیگر خبرها

  • شهید عبدالرضا موسوی؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت برای فتح خرمشهر/ شهیدی که محل دفنش را مشخص کرده بود
  • شهادت نوزاد نجات یافته از شکم مادر شهید + فیلم
  • جزئیات مراسم چهلم شهید زاهدی و یارانش | سپاه اطلاعیه داد
  • آتش در خانواده نیکا شاکرمی
  • پسر روانی مادر پیرش را کشت و در خانه آتش زد
  • «اُمّ علاء»؛ مادر شهیدی که هفت عزیزش را تقدیم اسلام کرد
  • یادی از شهید امیررضا علیزاده ، شهید مدافع حرم
  • پسر پرخاشگر مادر را کشت و جسدش را سوزاند
  • قتل بی‌رحمانه مادر توسط پسر پرخاشگر در شهرک دانشگاه
  • مجازات دختر‌ی که باعث مرگ مادر معتادش شد