این اشک های شور از کجا می آید، شیرین؟
تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۵۷۵۳۲۴۵
گذشتهاش را به رود خروشان موطنش «عصرآباد» در این سوی مرز سپرده و جلای وطن کرده و خود را به اربیل، در آن سوی مرز رسانده ... شاید بتواند بار دیگر سرنخ زندگیاش را پیدا کند. شیرین، یکه ماهیگیر زن روستای «عصرآباد» سقز که روزگار تا توانست به او زور بازو نشان داد و برایش خط و نشان کشید؛ هرچه خواست کم نیاورد، نشد که نشد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
ایران آنلاین /امروز به دنبال آن است که با ماهیگیری رونق و برکت را به زندگی سادهاش باز گرداند، اما چه میدانست که زورش به زور زندگی نخواهد چربید! حالا 6 سال است که در حسرت نوازش تنها پسرش، غربت را به جان خریده تا مگر «شاید یک وقتی» با کوله باری از امید و توان بازگردد. پای حرفهایش نشستیم تا تلخ و شیرین قصه پر نشیب و فراز زندگی این زن ماهیگیر را از زبان خودش بشنویم.در خانوادهای 7 نفره در شهرستان سقز به دنیا آمد. پدرش بیکار بود و فقر و تنگدستی از در و دیوار خانهشان بالا میرفت. به همراه مادر و خواهرش قالی میبافت تا به هر ضرب و زوری شده خواهر و برادرهای قد و نیم قدش از آب و گل درآیند (البته بیآن که حتی بتوانند به فکر ادامه تحصیل باشند) اما روزگار سخت و سختتر میشود. وقتی نان خانواده از زیر سنگ دربیاید، نخستین راه کم شدن نانخور است! همین است که به اجبار پدر و مادر شوهر میکند تا یک نانخور کمتر شود.
«به امید اینکه وضعیت زندگی بهتر شود خانواده ما به تبریز نقل مکان کرده بود و تنها برای دید و بازدید از اقوام بود که گاه گداری به سقز میرفتیم. وقتی پیغام و پسغامهای پشت سر هم مادربزرگم شروع شد، مطمئن بودم خبری هست. به خیال خودش برایم لقمه خوبی گرفته بود. به پدرم و مادرم از خانوادهای میگفت که وضع مالی خوبی داشتند و ازدواج من با پسر آن خانواده روزهای سختمان را به پایان میرساند. به اجبار پدر و مادرم در جلسه خواستگاری نشستم، داماد نیامده بود و خانواده او تا توانستند از خودشان تعریف کردند و دهن پدر و مادرم را بستند.
سرآخر هم قرار بر این شد به سقز برگردند و چند روز بعد با داماد بازگردند. در این فاصله به خودم جرأت دادم و به پدر و مادرم گفتم دوست ندارم ازدواج کنم. پدرم داد و بیداد به راه انداخته بود که من دیگر نمیتوانم خرج شما را بدهم...
خلاصه با زور پدر و مادرم تن به ازدواج دادم. یک ماه بعد از عقد، مراسم عروسی در سقز برگزار شد. از بس که همه فامیل به پدرم گفته بودند آدم قحطی بود که دخترت را به این خانواده دادی، همان روز عروسی پشیمان شده بود اما چارهای نداشت زیرا خودش به این ازدواج مجبورم کرده بود. ولی یک ماه که گذشت از تبریز تلفن کرد و به من گفت طلاق بگیر! من که حسابی جا خورده بودم گفتم هنوز یک ماه نشده ازدواج کردهام، دوست ندارم سر زبانها بیفتم، من که دوست نداشتم ازدواج کنم و به زور مرا مجبور به این ازدواج کردی! حالا هم که میخواهی طلاق بگیرم. همین شد که پدرم دیگر با من صحبت نکرد و تا مدتها با من قهر بود.در خانه مادر شوهرم زندگی میکردیم. عمر خوشیهای زندگی مشترک ما فقط سه ماه بود و بعد از آن کتک و فحاشیهایی بود که بیدلیل روز و شب نثارم میشد. شوهرم بشدت بدبین و شکاک بود و به هر بهانهای مرا به باد کتک میگرفت. کافی بود جملهای با دایی خودم یا برادر شوهرم، رد و بدل کنم، به جانم میافتاد و.... در و دیوار خانه هر روز برایم تنگ و تنگتر میشد و با اینکه در زادگاه من صورت خوشی نداشت، تصمیمم را برای جدایی گرفتم که البته تمام نقشههایم برای جدایی نقش بر آب شد.»
برزخ زندگی شیرین
باردار بود و از آن مهمتر اینکه جرأت سقط فرزندش را نداشت. بههمین خاطر راهی جز پذیرفتن آن همه سختی و عذاب جلوی پایش نمیدید. به این امید که با تولد فرزندشان وضعیت تغییر کند با بدیهای همسرش میسوخت و میساخت. پسرشان به دنیا آمد، اما نه تنها از میزان شکاک بودن همسرش کم نشد که انواع و اقسام بدقلقیها نیز به رفتارهایش اضافه شد.
«اجازه بیرون رفتن از خانه یا آرایش کردن را نداشتم، نمیگذاشت به عروسی یا میهمانی اقوام دور و نزدیکم بروم، خودش هم نمیآمد و در جواب اعتراضهایم میگفت اگر میخواهی برای همیشه برو اما بدون بچه، از آن طرف پدر و مادرم ناراحت میشدند و هربار که میگفتم شوهرم اجازه نمیدهد میگفتند خب اینکه نشد زندگی، طلاق بگیر. هیچ کدامشان جای من نبودند و قرار نبود از جگر گوشهشان دل بکنند به همین خاطر راحت این جمله را به زبان میآوردند. من هم که پسرم شیرخواره بود و طاقت دوری از او را نداشتم راهی نمیدیدم جز اینکه به آن زندگی نکبت بار تن بدهم.» روزهای عذاب آورش تا جایی ادامه داشت که مازیار 4 ساله شد و هولناکترین خاطرهاش رقم خورد. «مازیار در آغوشم خوابیده بود که شوهرم ماشین را به یک منطقه دورافتاده از شهرمان هدایت کرد. به من گفت میتوانم همینجا تو را بکشم بدون اینکه کسی بفهمد.
حرفهایش تا مغز استخوانم را سوزاند و مدتها ذهنم را مشغول کرده بود. با خودم میگفتم آیا پاسوز پسرم شدن به از دست دادن جانم میارزد؟ همین شد که به خودم آمدم و نجات زندگی را در جدا شدن از شوهرم دیدم. با اینکه مدرکی نداشت تا ثابت کند من خطایی کردهام مدام کتکم میزد و من هم بارها به پزشکی قانونی رفته بودم و تأییدیه آثار ضرب و جرح را گرفته بودم. بالاخره یک روز با همان برگهها به دادگاه رفتم و درخواست طلاق دادم. مدام در مسیر دادگاه و خانه بودم تا بلکه بتوانم حق و حقوقم را پس بگیرم. همین باعث شده بود که شوهرم هر جا من را میدید، حتی در کوچه و خیابان مرا به زیر مشت و لگدش بگیرد و کتکم بزند. خلاصه آنقدر من را تحت فشار قرار داد تا حاضر شدم در ازای داشتن پسرم، از همه چیزم- مهریه، جهیزیه، طلاها و همه حقوقم- بگذرم.
صید ماهی زندگی
«پدرم به روستای «عصرآباد» از توابع شهرستان سقز نقل مکان کرده و در مزرعهای مشغول کار کشاورزی شده بود. با پسرم به آنجا رفتم تا با آنها زندگی کنیم. جای قشنگی بود، درست رو به روی خانهشان رودخانه بزرگی پر از ماهی بود.» این طور که خودش میگوید، در نزدیکی مزرعه رودخانهای وجود داشت که میشد از دل آن ماهی گرفت. همان کاری که عموهایش انجام میدادند. به خاطر تصمیمی که در سر داشت، ساعتها حرکات دست عموهایش را تعقیب میکرد و به کاری که انجام میدادند دقیق میشد. میخواست دیدههایش را بخوبی عملی کند.
«چشم هایم کم سو شده بود و نمیتوانستم قالیبافی بکنم، برای همین تصمیم گرفتم، مثل عموهایم از رودخانه ماهی بگیرم و با فروش ماهی هزینههای زندگی خودم و پسرم را تأمین کنم تا سربار کسی حتی پدرم نباشیم. فکرش را کردم، دیدم هرکاری که بخواهم انجام بدهم به سرمایه نیاز دارد، بجز ماهیگیری، که خرجش یک قایق چوبی و یک تور ماهیگیری (که اینها هم در انباری خانه وجود داشت و لازم نبود برای تهیه آنها هزینهای بکنم). وقتی پدر و مادرم را در جریان تصمیم خودم قرار دادم، با آن مخالفت کردند. میگفتند این یک کار مردانه است و از پس آن بر نمیآیی. پدرم که به هیچ عنوان رضایت نمیداد، اما مادرم کم کم راضی شد و پدرم نیز با حرفهای مادرم نرم شد. مادرم به او گفته بود اجازه بده این کار را امتحان کند، بلکه موفق شود و خرج خودش را در آورد، خدا را چه دیدی شاید به ما هم کمکی کرد. وقتی پدرم کم و بیش راضی شد با آنها شرط کردم اگر موفق نشدم دست از این کار بکشم، به همین خاطر با جدیت شروع کردم. نخستین بار باخودشان راهی رودخانه شدم. خیلی میترسیدم و استرس داشتم اما نمیگذاشتم آنها متوجه نگرانیام بشوند.»
بعد از آن روز همه چیزهایی را که از ماهیگیری دیده بود برای خودش با جزئیات مرور میکرد. بارها قایق چوبی را به دل رود انداخت و تور پهن کرد تا اینکه بالاخره یک ماهیگیر خبره شد و نه تنها پدر و مادرش را شگفتزده کرد که خبر موفقیتش به گوش شوهر سابق رسید و یکبار دیگر زندگی را به کام شیرین، تلخ کرد.«یک روز مشغول ماهیگیری بودم که خبر رسید شوهرم آمده و میخواهد مازیار را با خود ببرد. با شتاب خودم را به خانه رساندم. او که سوار ماشین شده بود هیچ اعتنایی به گریه و التماس هایم نکرد و پسرم ر ا با خودش برد.هر چه دادگاه رفتم و به این در و آن در زدم فایدهای نداشت، حتی خانواده شوهرم هم میگفتند اگر شوهرت از عهده نگهداری مازیار برنیاید، ما از نوهمان نگهداری میکنیم و اگر خیلی دوستداری کنارش باشی، برگرد و دوباره با شوهرت ازدواج کن. اینها را وقتی میگفتند که شوهرم از آنی که بود صدها برابر بدتر شده بود و بارها و بارها بهدلیل خطاهای مختلف سابقه حضور در زندان را داشت. با اینکه بودن مازیار در کنار پدرش به صلاح نبود اما هر چه به این در و آن در زدم و پلههای دادگاهها را بالا و پایین رفتم فایدهای نداشت.
هیچ قانونی با من همراه نشد. من هم که چارهای نداشتم برای انتقام از همه بیپولیها و بیمهریها از خانوادهام دل کندم و راهی اربیل شدم بلکه یک روز زندگی روی خوشش را نشانم دهد و بار دیگر پسرم را با خیال آسوده در آغوش بگیرم. حالا شیرین 29 ساله، با این امید که همچون سنگهای کف رودخانه که در مسیر آب صیقلی میشوند، در جهت رود زندگی حرکت کند و از نا ملایمات آن نگریزد تلخیهای زندگیاش را به فراموشی سپرده و در انتظار دیدار دوباره فرزندش روزگار میگذراند./ روزنامه ایران
منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۵۷۵۳۲۴۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
اجرای مسلمان شدن ژوزه مورایس چه بود؟
دستیار سابق مورینیو بعد از گرویدن به دین اسلام عضوی از یک خانواده ایرانی شد.
به گزارش تسنیم، وقتی مورایس در اروپا زندگی میکرد بر اثر تصادف شدید به کما میرود و پس از بهبودی نوع نگاهش به زندگی کمی متفاوت میشود.
گذر ایام و مسیر زندگی حرفهای طوری پیش رفت که او به ایران آمد و هدایت تیم سپاهان را بهعهده گرفت. سرمربی طلاییپوشان اصفهانی بعد از یک فصل و نیم حضور در این تیم، حدود دو ماه قبل به باشگاه اصفهانی مراجعه کرد و اذعان داشت که قصد دارد مسلمان شود.
بعد از مراجعه دستیار سابق مورینیو به باشگاه سپاهان برای مسلمان شدن، از طرف این باشگاه عرف و قانون در ایران و کلّیت دین اسلام برای او توضیح داده شد. در ادامه در محضر یکی از علما شرعاً به دین اسلام گروید و شیعه شد.
در فرایندی دوماهه هم یک وکیل کارهای مربوط به امورات دینی مورایس را دنبال میکرد،
این در حالی است که مربی پرتغالی به دختری ایرانی هم علاقهمند شده است، گویا در این مدت کارهای مراسم ازدواج خود را هم به انجام رسانده است تا بهصورت رسمی و قانونی عضوی از یک خانواده ایرانی باشد. او دیروز (جمعه) در نشست خبری بعد از بازی با استقلال ملاثانی در مرحله یکهشتم نهایی جام حذفی هم اعلام کرد عضوی از یک خانواده ایرانی شده است.
بهموازات این اقدامات یک مشاور مذهبی متبحر و با آشنایی کامل به زبان انگلیسی کنار مورایس فرآیند آشنایی و آموزش مبانی اعتقادی و نیز پاسخگویی به سؤالات او را بهعهده دارد.
کانال عصر ایران در تلگرام بیشتر بخوانید: واکنش رسانه پرتغالی به شکست سپاهان مقابل پیکان مورایس: آسیب زدن به سپاهان هدف رقبا بود