دیدار احساسی مادرو پسر گمشده پس از سال ها بی خبری
تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۰۴۴۰۰۰
پسر جوان مشگین شهری که در 8 سالگی در تهران گمشده بود و پس از 12 سال توانست ردی از خانواده اش بگیرد، می گوید به دلیل اتفاقی تا مدت ها گذشته اش را به خاطر نمی آورده است.
ایران آنلاین / تنها ٧سال داشت. از مدرسه تعطیل شد، اما مسیر خانهاش را اشتباهی رفت. به خاطر یک فکر بچگانه، راهش را تغییر داد تا کمی دیرتر به خانهشان برود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حالا دیگر من هم خانواده دارم
سالار حالا دوباره میخندد. دیدن مادرش، پدرش، برادرانش و خانه قدیمیشان در دوران بچگی، همهوهمه رویاهای او را به واقعیت تبدیل کردهاند. رویایی که سالار تصور میکرد هیچوقت به آن دست نمییابد. حالا سالار در میان موج شادی هم روستاییهای دوران بچگیاش، خانواده خود را در آغوش گرفته و با هم اشک شوق میریزند. سالار درحالی که صدایش از خوشحالی، پایان ١٢سال دوری میلرزد، در گفتوگو با «شهروند» ماجرای این چند سال دوری را روایت میکند:
چی شد که گم شدی؟
من در واقع راه خانهمان را گم کردم. آن روز را کاملا به خاطر دارم. ٧ساله بودم. از مدرسه به خانه برمیگشتم. کمی از دست پدرومادرم عصبانی بودم. برای همین با خودم گفتم چند ساعت به خانه برنگردم. همینطور راهم را کج کردم و رفتم. آنقدر رفتم تا دیدم در یکجای دیگر هستم. جایی که اصلا نمیشناختم. خانهمان را گم کرده بودم. خیلی گریه کردم. انگار کلی از خانه و محلهمان دور شده بودم. شب را در خیابان ماندم، ترسیده بودم، اما هرچه سعی کردم نتوانستم خانهمان را پیدا کنم. با همین وضع حدود ١٥روز در خیابانها بودم. وقتی خیلی گرسنه میشدم، از مردم کمک میخواستم تا بتوانم شکم خودم را سیر کنم. سردرگم مانده بودم، حتی پیش پلیس هم نرفتم. ترسیده بودم. تا اینکه با یک پسر جوان آشنا شدم. او وقتی وضع مرا دید، به من کمک کرد. مرا به کرج برد. کار یادم داد و من کارگر ساختمانی شدم و به زندگیام ادامه دادم.
چطور نتوانستی خانهتان را پیدا کنی؟
من وقتی تقریبا ٥ یا ٦ساله بودم، به خاطر افتادن از بلندی سرم ضربه خورد. هنوز هم آثار زخم روی سرم است. بعد از آن حافظهام کمی دچار مشکل شد، حتی در درسهایم هم ضعیف بودم. چیزی یادم نمیماند. همه چیز را فراموش میکردم. دلیل اینکه دیگر نتوانستم خانهمان را پیدا کنم، همین بود. حافظهام یاری نمیکرد، حتی در این سالها زبان مادری یعنی ترکی را هم فراموش کردم.
بعد از اینکه کار پیدا کردی، چه شد؟
زندگیام را ادامه دادم. دوری از خانوادهام خیلی سخت بود، حتی شناسنامه و مدارکی هم نداشتم. فقط کار میکردم و خرج خودم را درمیآوردم.
چه کارهایی میکردی؟
کارگری، کاشیکاری، سنگکاری. این اواخر هم در شرکت مواد غذایی کارگری میکردم.
خانه هم داشتی؟
نه، خانهای نداشتم. شبها در همان محل کارهایم میماندم.
وقتی بزرگتر شدی، سعی نکردی خانوادهات را پیدا کنی؟
همیشه سعی میکردم. از همان روز اولی که گم شدم، تمام تلاشم این بود که خانوادهام را پیدا کنم، اما هیچ آدرسی نداشتم. وقتی با آن پسر آشنا شدم، او کمکم کرد و پیش پلیس رفتیم. حتی چند شب هم در کلانتری ماندم، ولی خانوادهام پیدا نشد. هیچوقت دست از تلاش برنداشتم.
هیچ آدرسی حتی از دوستان و بستگانت هم نداشتی؟
من خیلی بچه بودم. چیزی یادم نمیآمد. از طرفی تازه از مشگینشهر به شهریار آمده بودیم. اصلا آن منطقه را بلد نبودم. در مشگینشهر هم وقتی خیلی بچهتر بودم، زندگی میکردم. فقط میدانستم که یک خانه قدیمی در اردبیل داریم.
چه شد که خانوادهات را پیدا کردی؟
دوازده سال زندگیام همینطور ادامه داشت، تا اینکه یکنفر در پلیس امنیت تهران پیدا کردیم. از دوستان دوستم بود. وقتی گفت که خانوادهام پیدا شدهاند، دست و پایم لرزید. حتی نتوانستم روی پاهایم بایستم. از خوشحالی نمیدانستم باید چهکار کنم. روی زمین نشستم و از آنها خواهش کردم با مادرم تماس بگیرند. خودم نتوانستم حتی صدای مادرم را بشنوم. فقط گریه میکردم. آنها هم تماس گرفتند و خانوادهام به کرج آمدند. آنجا بود که برای نخستینبار دیدمشان.
وقتی خانوادهات را دیدی چه حسی داشتی؟
از خوشحالی فقط اشک میریختم. برادرانم را در آغوش گرفته بودم و گریه میکردم. همه آنها بزرگ شده بودند. حتی یکی از برادرانم را اصلا ندیده بودم. او سهسال بعد از گمشدن من به دنیا آمده بود. اصلا باورم نمیشد بعد از این همه سال، دوباره خانوادهام را میبینم. دیگر از بیکسی و تنهایی نجات پیدا کرده بودم. حالا دیگر من هم برای خودم خانوادهای دارم.
از این به بعد با خانوادهات زندگی میکنی؟
مجبورم برای سروسامان دادن به کارهایم دوباره به کرج برگردم، ولی خیلی زود کاری در همین روستای خودمان به راه میاندازم و پیش خانوادهام برای همیشه میمانم. دیگر حتی طاقت یک لحظه دوریشان را هم ندارم.
١٢سال رنج کشیدم
مادر سالار با خوشحالی از میهمانانش پذیرایی میکند. میهمانانی که برای جشن آمدهاند. جشن دیدار پسری که آخرینبار او را در ٧سالگی دید. حالا همان پسر ١٩ساله است. مادر پس از ١٢سال پسرش را در آغوش گرفته و برای دیدن دوبارهاش خدا را شکر میکند. او در اینباره به «شهروند» میگوید: «پسرم ٧ساله بود. تازه دو سالی میشد که از مشگینشهر به شهریار آمده بودیم. به دلیل کار شوهرم مجبور شدیم به آنجا بیاییم. آن روز بعدازظهر سالار به مدرسه رفت. با پدرش رفته بود، اما وقتی پدرش برای برگشتن او به مدرسه رفت، سالار را ندید. بعد از آن پسرمان گم شد. هرچه به دنبالش گشتیم، فایدهای نداشت. تا یکسال عکسش را در روزنامه چاپ کردیم. به پلیس آگاهی خبر دادیم، ولی فایده نداشت. هیچ ردی از سالار نبود. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. هر روز اشک میریختم. دیدن دوباره پسرم برایم مثل یک رویا شده بود، تا اینکه من از دوری پسرم بیمار شدم. دیگر طاقت نیاوردم. نتوانستم در آن محله بمانم. سه سالی از ناپدیدشدن سالار گذشته بود که اصرار کردم به مشگینشهر و روستای خودمان برگردیم. دیدن آن محله، دوستان سالار و مدرسهاش مرا عذاب میداد. شوهرم هم قبول کرد و با هم به خانه قدیمیمان در روستای احمدآباد که سالار در آنجا به دنیا آمده بود، برگشتیم، اما باز هم دست از تلاش برنمیداشتیم. خودمان مرتب به دنبال سالار میگشتیم. پلیس هم کار خودش را ادامه میداد، اما اثری از پسرم نبود. دیگر ناامید شده بودم، اما یاد سالار همچنان با من بود. هیچوقت فراموشش نکردم. تقریبا هر شب برایش اشک ریختم. دلم تنگ شده بود. زجر میکشیدم. اینکه نمیدانستم کجاست و چه میکند، آزارم میداد، تا اینکه با ما تماس گرفتند و گفتند سالار پیدا شده است. اول باور نکردیم، چون در این مدت به ما دروغ زیاد گفته بودند. حتی مزاحممان میشدند. برای همین شوهرم و برادرم میگفتند شاید این هم دروغ باشد. اما حسی از درونم به من میگفت باید بروم. به دلیل همان حس راهی کرج شدیم. سالار را دیدم و همان لحظه اول قلبم لرزید. پسرم را شناختم. با اینکه دیگر ٧ساله نبود، با اینکه بزرگ شده بود، اما فهمیدم او پسر خودم است. نمیدانستم از خوشحالی باید چهکار کنم. دوری بهسر آمده بود و من حالا پسر خودم را در آغوش گرفته بودم. حتی نمیتوانم حال آن لحظه را توصیف کنم. از خوشحالی فقط گریه میکردم. آنقدر آن لحظه خوب بود که آرزو میکنم تمام مادران و پدرانی که گمشدهای دارند، بهزودی آن لحظه را تجربه کنند.»/ شهروند
منبع: ایران آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۰۴۴۰۰۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
علی دایی در خانه خبرنگار ورزشی و مادر ۸۹سالهاش!
علی دایی مرد کارهای نادر و عجیب و غریب است. اگر تا امروز تردیدی بود، دیگر به یقین تبدیل شد که او را نمیتوان پیشبینی کرد.
کسی تا حالا سراغ ندارد که یک اسطوره ورزشی آنهم در رشته فوتبال که حالا دلیل محبوبیتاش در جامعه ایران فقط گل ها و رشادتهایش نیست، اینطور برای تبریک تولد و ملاقات خانواده یک خبرنگار ورزشی، به خانهاش رفته باشد و اینگونه از او بابت زحماتش تجلیل و تقدیر کند.
چنین کاری فقط از یک ستاره پیشبینیناپذیر بر میآید که متوجه همه رویدادها و آدمهای اطرافش هست و به جزییترین مسائل دقت میکند.
صالح محمدرحیمی خبرنگار و عکاس ورزشی با گرایش حوزه پرسپولیس دو دهه است که کار رسانهای میکند و کسی در خانواده بزرگ فوتبال نیست که از علاقه فوقالعاده او به شهریار فوتبال آگاه نباشد.
او سالهاست با علی دایی همراه و همگام است و فراز و نشیب روزگار برای آقای گل پیشین بازیهای ملی فیفا، باعث کاهش این علاقه و دوستی نشده است. حتما اگر مخاطب تابناک بوده اید، تا حالا چندین گفتوگوی اختصاصی و جذاب و پرتیتر صالح محمدرحیمی با دایی را خواندهاید.
صالح به نوعی عکاس اختصاصی علی آقا هم هست و خبرنگار معتمد او محسوب میشود. تابناک هم طی سالیان اخیر رسانه معتمد علی دایی بوده و او حرفهای مهمش را در تابناک به گوش مردم رسانده است و در لحظات سخت و حساس دو سه سال اخیر هم این ارتباط محکم و ناگسستنی ماند.
ظهر امروز اهالی شهرک اکباتان در حال زندگی روزمره و معمولی خود بودند که ناگهان مقابل ورودی بلوک خود، با قد افراشته و لب خندان و برخورد صمیمی علی دایی مواجه شدند.
برخی یادشان رفت نوشابه و خریدهای شان را کنار بگذارند و همانطور کنار دایی ایستادند و عکس یادگاری شان را گرفتند. بچهها از مدرسه برمیگشتند که دیداری تاریخی برایشان رقم خورد. دایی همه سلامها را جواب داد و با حوصله درخواست عکس از همه را در محله یک خبرنگار حرفه ای ورزش قبول کرد.
اما بخش جذاب این ملاقات، داخل منزل صالح رحیمی و در دیدار مادر ۸۹ساله او با علی دایی رقم خورد. انگار مادر و فرزندی پس از سالها همدیگر را میبینند. دایی، سر این مادر که مدتها کسالت و ناخوشی سخت را پشتسر گذاشت، بوسید و دل یک خانواده را شاد کرد و البته احترام متقابلش را به جامعه خبرنگاران و عکاسان ورزشی که طی دههها همراه او در پیروزی و شکست بودند، ثابت کرد.
صالح رحیمی فردا در یادداشتی جداگانه حس خود از این دیدار را به رشته تحریر در خواهد آورد.