خدمات نظافت منزل؛ از ليسانسه تا مرد 60 ساله!
تاریخ انتشار: ۷ اسفند ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۴۱۰۱۵۴
خبرگزاري آريا - روزنامه آسمان آبي - ترانه ترجمان: «صداي زنگ تلفن از اول اسفندماه قطع نميشود. مدام تماس ميگيرند و دنبال کارگر مطمئن هستند. دم عيد که ميشود کارگرهاي بيشتري را استخدام ميکنيم. البته تنها براي يک ماه؛ چراکه اکثرشان 29 اسفند برميگردند شهرشان تا سالتحويل کنار خانوادههايشان باشند.» اينها را مدير يکي از دفاتر خدماتي نظافت منزل ميگويد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
احمد اميري ميگويد: «وقتي با دفتر تماس ميگيرند بيشتر دنبال کارگر مطمئن هستند. متاسفانه به کارگرها، چون از قشر پايين جامعهاند، خيلي زود تهمت ميزنند. کافي است در خانهاي چيزي گم شود. اولين کساني که مورد بدگماني واقع ميشوند همين کارگرها هستند که آمدهاند خانهاي را تميز کنند. در اين سالها از اين شکايتها کم نداشتهايم که البته در اکثر مواقع هم تهمت بوده و مشخص شده است کارگران کاري نکردهاند. ما بهسادگي کارگري را نميپذيريم. معمولا دربارهشان تحقيق ميکنيم و ضمانت هم ميگيريم. براي ما مهمترين مسئله اين است کسي که براي کار به دفتر ميآيد معتاد نباشد. در اين مورد بسيار جدي هستيم، چون کساني که استخدام ميشوند وارد خانه و زندگي ديگران خواهند شد.»
کارگران شب عيد که معمولا از شهرستان ميآيند، ممکن است در روستاي خودشان برووبيايي داشته باشند. خيليهايشان کشاورزند يا مغازه کوچکي دارند، اما براي درآمد بيشتر راهي شهرهاي بزرگ ميشوند. خيليهايشان ميگويند در ماه اسفند بهاندازه يک سالشان درآمد کسب ميکنند و همين پايتخت را در نظرشان به گنج بزرگي شبيه کرده است. آنها که دنبال پول بيشترند معمولا شمارهشان را به صاحبخانه ميدهند تا سال بعد مستقيم با خودش هماهنگ کنند. اينطوري درصدي هم به شرکت نميدهند و تمام پول به خودشان ميرسد. اين جملهها را مدير دفتر خدماتي هم تاييد ميکند و ميگويد: «اين کار را خيليها انجام ميدهند و ما هم معمولا مقاومتي نميکنيم. به هر حال شب عيد آنقدر مشتري هست که کم شدن چند کارگر و مشتري تا سال آينده اذيتمان نکند.
ضمن اينکه شرکت براي مشتريها ضمانت به حساب ميآيد که خيليها حاضر نيستند کارگري را بدون آن به خانه بياورند. کارگران شب عيد از هر قشري هستند. خانمهاي جوان بيشتر کارگر خانم ميخواهند، چون معمولا موقع خانهتکاني تنها هستند. اما آنها که روزهاي تعطيل را براي تميز کردن خانه برميگزينند، معمولا از کارگرهاي مرد استقبال ميکنند که ديرتر خسته ميشوند. ما بيشتر جوانها را استخدام ميکنيم که نيروي جواني داشته باشند، اما به هر حال هستند کساني که سنوسالي از آنها گذشته، اما تقاضاي کار ميکنند. ما با همه راه ميآييم. نياز به پول اولين علت مراجعه افراد به ماست. مرد 60ساله هم نياز به کار دارد و ما نميتوانيم او را نااميد کنيم. اينجا حتي ليسانسه بيکار هم داشتهايم.
براي اينکه شب عيد پولي داشته باشد و دست جلوي خانوادهاش دراز نکند به اينجا آمده است.» اينها همه حرفهاي احمد اميري است. کسي که از بيرون ماجرا را ميبيند. براي او زنگهاي تلفني که از آخرين روزهاي بهمنماه شروع ميشود نشاندهنده پول بيشتر است، اما کارگرها طور ديگري به ماجرا نگاه ميکنند. آنها وارد خانهها ميشوند؛ خانههاي شمال شهر، غرب و شرق. تنها فرقي که ميبينند در متراژ خانههاست و اسباب و اثاثيهاي که ميتواند لاکچري باشد. آنها تنها يک روز در اين خانهها کار ميکنند و از فردا همه چيز فراموش ميشود.
اين ميان شايد تنها خاطره رفتارهاست که باقي ميماند؛ برخوردهايي که خيلي وقتها خوب نيست. از تهمتها گرفته تا تحويل دادن لباسهاي کهنهاي که شايد دورريختني باشد. يکي از کارگرها که از سبزوار آمده ميگويد: «در خانه گاهي چيزهايي به ما ميدهند که ما همانها را دم در دور مياندازيم. نميدانم چرا فکر ميکنند هر چيزي را ميتوانند به ما بدهند و ما هم بايد استقبال کنيم.» از اين قصهها زياد است و اين پرونده روايت کساني است که با کارگران زحمتکش شب عيد گپي کوتاه زدهاند.
اين خرقه که من دارم...
احسان حسينينسب: گفت: «از بيکاري به تنگ اومدهم.» گفتم: «راست ميگي. بيکاري خيلي بده.» گفت: «روم نميشه جلوي بابا و مامانم دست دراز کنم و پول توجيبي بگيرم ازشون، با بيستوهفت سال سن.» گفتم: «آره. خيلي بده آدم تو اين سنوسال دستش جلوي مامان و باباش دراز باشه.» گفت: «اون بندهخداها هم چيزي نميگن. ماهانه يه مبلغي ميريزند به حساب من. ولي خب، من که ميفهمم نبايد اونا بهم پول بدن.» گفتم: «اگه نگيري ميتوني زندگي کني؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس يه کاري بايد بکني. اينطوري که نميشه. به کارگري فکر کردي؟» گفت: «آره. ولي من آدمِ کارِ کارگري نيستم. يعني قوه و بنيه ندارم. بعدش هم... خودت ميدوني که براي وقتم برنامه دارم.»
راست ميگفت، همهاش را. هم اينکه از بيکاري به تنگ آمده بود و افسرده شده بود، هم اينکه ديگر رويش نميشد از پدر و مادرش پول توجيبي بگيرد، هم اينکه آدم کارِ کارگري، يعني کارگريِ روزمزد نبود؛ راست گفته بود، واقعا براي وقتش برنامه داشت: مينوشت، ميخواند، اصلاح ميکرد، بازنويسي ميکرد و بابت اين همه کار پولي درنميآورد. مختصري حقالزحمه يا حقالتاليف يا حقالتحرير ميگرفت و دوباره چند ماه را بايد در عسر و حرج ميگذراند تا نوبت چک بعدياش برسد که آقاي ناشر، حق و حقوق کارهاي او را پرداخت کند. چکي که ناشر ميداد، متضمن مبلغ بسيار ناچيزي بود. مبلغي که کفاف زندگي او را نميداد و در گشادهدستترين حالت، خرجِ يک ماه زندگياش را تامين ميکرد. بعد دوباره ميخورد به بيپولي و نداري و ناچاري.
گفت: «يک راه دارم. بروم توي خونهها کار کنم.» گفتم: «چه کاري؟ معلم خصوصي بشي؟» پوزخند زد. از زير سايبانِ چشمش به من نگاه کرد. گفت: «معلم بشم؟ معلم چي؟ معلم خصوصي شدن مگه الکيه؟ بايد بشناسنت. من ميتونم ادبيات درس بدم، اما تا حالا معلمي نکردم که کسي منو بشناسه.» پرسيدم: «پس چي؟» پوزخندش روي لبش بود هنوز: «راهپلهها رو بشورم.» نوبت من بود که پوزخند بزنم. توي سرم چرخيد: «تو صاحب چند تا کتاب تاليفي هستي، لامصب. نويسندهاي، ويراستاري ميکني. توي عالم ادبيات متخصصي. اين حرفا چيه؟» حرفها را توي سرم خواند. گفت: «کار جوهر مَرده، احسان جون.» جدي نگرفتمش. کار جوهر مرد است، اما آدميزاد که هر کاري نميکند. ميکند؟
برايم پيام فرستاد. پيام را باز کردم. عکس بود؛ يک تراکت تبليغاتي. رويش نوشته شده بود: «نظافت ساختمان و منزل. با نازلترين قيمت» و پايينش شماره تلفنش را نوشته بود. کار خودش را کرده بود. پايين پيامش نوشته بود: «اين رو بفرست براي دوستات و فاميلات که اگه کار نظافت داشتن، به من بدن.» فروريختم. همانطور فروريخته، نشستم و سر کردم در گريبانم و تمام آدمهايي را که در ساختمانهاي مختلف در حال نظافت ديده بودم در خاکوخلِ خاطراتِ ذهنم کاويدم و همهشان را نويسندهاي، ويراستاري، روزنامهنگارِ بيکارشدهاي ديدم که جيب خاليشان مجبورشان کرده دست به کار نظافت ساختمان بزنند.
خوب که تميز نشد؛ بيا اين هم دستمزدت
حسامالدين مطهري، داستاننويس:
پسرم، بلدي از اينها کجا دارند؟ مال کف استخر و اين چيزهاست. دستم بشکند، داشتم خانهاش را تميز ميکردم، گوشه دستمال خورد بهشان، چهار،پنجتايش افتاد و شکست. خانم گفت بايد بروي عينشان را بخري؛ عينشان، همينرنگي. پُرسانپرسان گشتم پياش. گفتند بايد بروي ونک، ملاصدرا. شيرازي ميشناسي شما؟
-ها مادر، بلدم. بورسشان است. محل کارم توي شيرازي است. با هم ايستگاه ونک پياده ميشويم ميرويم بهت نشان ميدهم.
- بيانصاف فداي سرت که هيچ، حتي نگفت از کجا پيدا کنم. خانهشان را اگر ببيني، اگر ببيني، اين چهار تا تکه پيش آن کاخ هيچي نيست. منِ پيرزن را انداخته بيرون بروم پي چهار تا تکه کاشي.
- کاشيهاي لبپر را نشانم داد؛ هر يک به رنگي و شفاف و صيقلخورده و برّاق، عين دل پيرزن. ها، قلب آدميزاد را رنج هي سمباده ميزند، هي سمباده ميزند و صيقل ميدهد. رنج را هم که غريبه نميدهد، آشنا بهت ميرساند. اصلا آشنا ميشود که رنج برساند.
بيآرتي رسيد به ونک؛ ما شوشنشينها را خالي کرد. پياده شديم؛ او از قسمت زنانه و من از قسمت مردانه. من جاي پسرش بودم يا شايد هم نوهاش. ونک را نيمدور زديم و پيادهرويِ ملاصدرا را به حرف و درد دل کشيديم بالا و رسيديم به شيرازي؛ چه شيرازي؟ نه آن شيراز که حافظ و سعدي و عُرفي قربانصدقهاش رفتهاند، نه، شيرازِ کاسبها، شيرازِ خانمهاي خانه، شيرازِ معناگرفته با ماشينهاي مدلبالا و خانههاي اعياني و کتانيهاي برند و شيکوپيک گشتن، شيرازِ استخرها و جکوزيهاي پرجلوه اينستاگرام. ها، نه آن شيرازِ باغِ ارم و باغهاي دلگشا، بلکه شيرازِ پول... پول... پول... و اگر نداري پول؛ استکان پشتِ استکان رنج بچش.
پيرزن انگار عزيزم بود؛ عمر همان و درياي دل همان. اما چادر چاقچورش کمي مندرستر، کمي افتادهقيمتتر. من چه داشتم جلويش بگويم؟ هيچ. والا هيچ. خانمِ خانه نشسته بود روي کاناپه و بيهيچ نگاهي، پشت به پيرزن گفته بود: «ميروي عينشان را پيدا ميکني، عينِ عينشان را.» لابد وقت نداشته سر برگرداند و پيرزن را، يک انسان را نگاه کند. اينجور آدمها هزارتا کارِ مهم دارند؛ مهمتر از نگاه کردن به چشمهاي شورابزده زني که يک اتفاق گناهکارش کرده، يک اتفاق در خانوادهاي فقير متولدش کرده، يک اتفاق کارگرش کرده. رفيقي دارم که ميگويد: «همه آدمها يکاندازه رنج ميکشند، حسام. رنج به عدالت تقسيم شده و فقير و غني به يک ميزان در طول عمرشان رنج ميبرند.» شايد اين را براي دلخوشي من گفته باشد.
با هم رسيديم به مغازهاي در شيراز جنوبي. گفتند: «نداريم. برويد بالا.» خيابان را حرفزنان و نفسنفسزنان کشيديم بالا و رفتيم شيراز شمالي؛ انگار همه عمرِ پيرزن هي سربالاييرفتن بود، هي کف استخرِ اعياننشينها را رنگيرنگيکردن بود. راستي از اين همه رنگ که به جهان هست، از آن آبي و فسفري و سبز و نارنجيِ کاشيهاي کف استخر يا جکوزيِ خانه اعيانيِ خانمِ بياعصاب، رنگي هم به زندگيِ پيرزن ميرسد؟ روسري آبياي مثلا، يا دامن سبزي؟ و از آن دامن سبز خيالي، نوري به دل و ديده مردي دويده؟ کاشيها را پيدا کرد. خداحافظي کرديم، ولي تا خانه خانم -با خيالم- پياش رفتم. تا آخرِ روز، تا تميز کردن بقيه جاهاي خانه و تا «بيا معصومهخانم، خوب که تميز نشد، ولي اين هم دستمزد امروزت.»
بهخاطرِ «آب» که ديگر نيست!
هدي فرحپور، مددکار اجتماعي: آقاکاظم را يکي از دوستانمان معرفي کرده بود. قد بلند و دستان قوي داشت. هر سال دم عيد، يک ماه به تهران ميآمد، خانهتکاني چند آشنا را انجام ميداد، درآمدي کسب ميکرد و ميرفت. کار کردن براي غريبهها برايش سخت بود. آقاکاظم در يکي از روستاهاي غرب کشور کشاورز بود. ميگفت: «زمستان زمين خواب است؛ کشاورز کار ندارد.» ميگفت: «زمستان در تهران بازارِ کارِ منزل داغ است.» ميگفت: «بمانم خانه، بيروزي ميمانيم. بايد کار کرد.» اکثر جوانهاي روستا از روستا بيرون آمده بودند و کاظم از آخرين بازماندهها بود. دوستانش کارگر ساختمان شده بودند؛ زمستانها کار ساختمان کمتر پيدا ميشد و آقا کاظم کار منزل را انتخاب کرده بود.
اولين مشترياش پيرزني از اقوام دور بود. کاظم توي همان خانه، کار در منزل را ياد گرفته بود؛ وگرنه در خانه خودش هميشه «سرور» و «سالار» بود و هيچوقت دست به سياهوسفيد نميزد. هر بار که از غرب کشور ميآمد تهران، چند ماه ميهمان برادرش ميشد. همصحبتي با آقاکاظم تفريح جالبي بود. گاهي که سر حال بود، از روستايشان ميگفت. و براي من گوش دادن به حرفهايش، با لهجه شيرين کردي، بهترين دلمشغولي عالم بود. از بيکاري و بيآبي ميناليد، هزينه کود و بذر گزاف بود و گاو و گوسفند را هم فقط براي مصرف شخصي ميشد نگه داشت، آن هم تازه اگر ميشد! زن و بچهاش در چند ماهي که او در تهران کار ميکرد، در روستا چشمانتظارش ميماندند.
يکيدو روز مانده به عيد، کاظم با خريد براي زن و بچهاش به روستا بازميگشت. وقتهايي که براي نظافت به خانه ما ميآمد، اگر سرحال و سردماغ بود، از رسمها و رسومشان ميگفت، يا ترانهاي کردي ميخواند، يا از دخترش که سخت دوستش ميداشت. همه دنياي آقاکاظم در خندههاي دخترش، لباسهاي رنگارنگ همسرش، هواي تازه روستاشان در غرب ايران و قوموخويشاش خلاصه ميشد. آقا کاظم با تمام کارگرهايي که تا به حال ديدهام، فرق داشت. به راضي بودن صاحبخانه از کارش بسيار اهميت ميداد و همين اصلِ مهم در کار، باعث شده بود تبليغ چهرهبهچهره، کارش را زيادتر و روزياش را بيشتر کند. سرش که شلوغتر شد، فقط براي کارهاي سنگين ميآمد و به هر مشتري يک روز بيشتر وقت نميداد.
از اوايل بهمن تا آخر اسفند کار ميکرد، ولي براي وقت گرفتن بايد از چند هفته قبلتر با او هماهنگ ميکردي، وگرنه وقتش پر ميشد. خانههايي بودند که براي بهخدمت گرفتنِ آقاکاظم سرودست ميشکستند. آقاکاظم کمکم دستبهآچار هم شده بود. لامپها را عوض و قفلهاي خرابِ درها را تعمير ميکرد. آرامآرام حمل اثاثيه و اسبابکشي را هم به کارش اضافه کرد. پارسال، در روزهاي گرم وسط تيرماه، در اسبابکشي يکي از خويشاوندانم ديدمش. تعجب کردم. حالا که وقتِ در تهران بودنِ آقاکاظم نبود. الان بايد توي مزرعهاش کار ميکرد؛ توي ارتفاعات غرب ايران. اينجا چه کار داشت؟ همين را از او پرسيدم. گفت: «چند وقتي است تهرانم.»
پرسيدم: «پس زمينت، مزرعهات، کشاورزيات... آنها چه؟» خنديد. گفت: «آب نيست. آنها که زمينهاشان بزرگ است و وضعِ ماليشان خوب، براي آبياري زمينهاشان آب ميخرند. ولي خردهزمينِ شراکتيِ ما آنقدر درآمد ندارد که بتوانيم آب هم بخريم.» پرسيدم: «يعني بيکار شدهاي؟» گفت: «نه، بيکار نشدهام. حالا ديگر بيشتر وقتها در تهرانم. دارم کمکم خودم را آماده ميکنم که اوايل پاييز زن و بچهام هم بيايند اينجا. داريم اتاقي نزديک خانه برادرم ميگيريم. اين هم يک شکل زندگي است.»
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۴۱۰۱۵۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
جان باختن یک نفر در حادثه آتش سوزی منزل مسکونی در شهرک شهریار گرگان
به گزارش خبرگزاری صداوسیمای مرکز گلستان این حادثه شامگاه جمعه چهاردهم اردیبهشت در کوی شهریار گرگان روی داد و بر اثر آن پدر خانواده جان خود را از دست داد.