با من از مهر بگو
تاریخ انتشار: ۱۱ اسفند ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۷۴۷۶۲۶۴
به مناسبت سالروز شهادت حضرت ام البنین(س) یکی از داستانهای فاطمه بگزاده نویسنده اسدآبادی که در هشتمین کنگره شعر و داستان حضرت ام البنین(س) حائز رتبه سوم شد، را منتشر کردیم.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا به نقل از آوای سیدجمال؛ قرار است حرفهایم را همه بشنوند همه آنهایی که بیرودربایستی تو چشمهایم زل زدن و گفتن:
- از کی تا حالا نامادری مثل مادر میشه٬ نامادری نا مادریه نه دلش برای بچه یکی دیگه میسوزه نه دلتنگش میشه و نه دوست داره بهش محبت کنه.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
عباس رو ناخواسته باردار شدم حتماً تعجب میکنی چرا گذاشتم عباس ؟ اسمش رو خدابیامرز پدر بچهها انتخاب کرد منم حرفی نزدم. من که آمدم رضا دوساله بود و سعید سهساله. وقتی جنگ شروع شد هردو تصمیم گرفتن که برن. نمیدونم چرا اما از ته دل شما رو صدا زدم . از مادرم درباره تو زیاد شنیده بودم.
وقتی ازش پرسیدم چرا اسمم رو هم اسم شما گذاشته جواب داد:« تو تاسوعا دنیا آمدی روز شهادت حضرت عباس. بعد هم شروع کرد و از شما برایم گفت. عجب دلی داری تو مادر چهارتا شهید. شنیدم وقتی خبر شهادت جیگر گوشههاتو آوردن گفتی از حسین چه خبر؟
اما من کجا و شما کجا. دلم نمیخواست عذابی چون عذاب شما بکشم. اخه یه سرسوزن شبیهِ شما شدن سعادت میخواد که از من به دوره٬ اسمم رو گذاشتم شراره اما اسمم رو برگردوندم میخوام هم اسم شما باشم. وقتی زن مرتضی شدم گفتم واویلا از چیزی که میترسیدم سرم امد مادر دوتا بچه کوچیک. باید خودم مادر نشده مهر مادری خرج کنم خدا کنه که کم نیارم.
پرستار داخل اتاق میشود و با وسواس اتاق را از زیر چشم میگذراند شانه بالا میاندازد و اهی صدادار میکشد و بهآرامی لب میجنباند:« بسمالله طوری با خودش حرف میزنه که ادم فکر میکنه یکی تو اتاق روبه روش نشسته و داره باهاش حرف میزنه و به حرفاش گوش میده. سالم از این خونه بزنم بیرون و راهم به تیمارستان نکشه شانس اوردم.»
- خانم چشماتون رو بازکنید وقت خوردن دارو شده.
چشمهایش را باز میکند . روبه پرستار که با بسته قرص و لیوان آب بالای سرش ایستاده میگوید:
- من کی آمدم؟ اینجا نبودم تو یه باغ بودم او کجا رفت؟
- خانم شما دوباره خواب دید.
- نه خواب نبودم خودش بود همونی که رسم مادری یادم داد.
آرام لبهای خشک و نازکش را تکان میدهد نگاهش را میدوزد به قاب عکس روی دیوار آویزان شده. دوتا جوان توی قابدارند لبخند میزنند. دانههای درشت اشک که پشت پلکهایش نشسته با یک پلک به هم زدن روی چینوچروک صورتش کشیده میشود.
- چقدر دلم تنگتان شده تنگ هرویتان.
- شراره خانم الآن تماس گرفتن گفتن تا چند دقیقه دیگه میرسن. شما آمادگی دارین؟
نگاه خیسش را میدوزد به پرستار و آرام زیر لب زمزمه میکند:« شراره » حس میکند سالهاست با این اسم غریبه است.
- اداره پست نیومد در خانه؟
- نه خانم هنوز تا پایان ساعت اداری وقت زیاد مونده شما منتظر چیزی هستین؟
شراره چشمهایش را میبنددو سرش را به حالت تاکید تکان میدهد.
سلام پس کجا رفتین؟ چقدر از بیداری بدم مییاد وقتی چشمها مو میبندم راحتترم.
پرستار شانه بالا میاندازد و از اتاق میرود بیرون.
خانم چراغی پیکر هردو شهید بزرگوار رضا و سعید محمدی امروز به میهن برگشت. میخواهیم جلو دوربین از حس مادریتان بگویید؟
صدا٬ دوربین٬ حرکت...
تلویزیونهای شهر همه روی شبکهای تنظیمشده که دارد شراره را نشان میدهد.
- بفرما این هم شراره خانم٬ الکی خودش رو زده به مریضی که یعنیها من نامادری خوبی هستم. از اولش هم ازدواج مرتضی با این زن اشتباه بود. پسرهای بدبخت رو فرستاد جلو دهن تانک و توپ که ارث مرتضی رو نصیب عباس جونش کنه.
- خانم چراغی با عرض سلام و احترام خدمت شما مادر بزرگوار دو شهید گرانقدر رضا و سعید محمدی ...
- واهواه چه حرفها شد مادر دوتا شهید دلم میخواد بلند شم بزنم شیشه تلویزیون رو بشکنم.
- خانم چراغی وصیت شهدا الان همراه ماست با اجازه چند خط اخر که مربوط به شما میشه رت میخوانیم بعد دوربین وصیت رو نشون میده که دست خط و مهر و امضا شهداست.
- خدا رو شکر ظلم رو زمین نمیمونه. حالا شراره خانم رسوای شهر میشه. خالهشون بمیره سعید و رضا حتما از نامهربونی این زنک نوشتن مگه اونها چند سالشون فقط ۱۴-۱۵ سال چه وقت شهید شدنشون بود. نمیتونست جلوشون رو بگیره که نرن؟
- مادر عزیزمان ما از شما درس عشق و ایستادگی اموختیم . از تو اموختیم که باید خوب بود و خوب بودن را سرمشق قرار داد . مادر جان هرگز محبتهای خوب شمارا از یاد نخواهیم برد. مادر جان...
- خدا رو شکر الان اسم پروانه رو مییارن.
- خانم چراغی مادر خوبمان هرگز فراموشت نخواهیم کرد.
مجری ادامه میدهد:
- خانم چراغی خبر دار شدیم پسر کوچک شما عباس محمدی به جنگ با دشمن رفته.
- بله او رفته تا انتقام خون برادر هاش رو بگیره . عباس رو عباس گونه بزرگ کردم تا اجازه نده در عاشورایی که امروز به پل شده خون برادرهاش زمین بمونه.
- ممنونم خانم چراغی این اسوه و مقاومت شما ادم رو یاد حضرت امالبنین اسوه مقاومت میندازه...
صدای زنگ در بلند میشود ...
پرستار تو چهارچوبه در میایستد و اشاره میدهد که اداره پست پاکت اورده.
خانم مجری از جا بلند میشود پاکت را میگیرد و میدهد دست او. شراره پاکت را باز میکند خودش است همانی که منتظرش بود٬ شناسنامه. مجری شناسنامه را میگیرد جلو دوربین؛ نوشته شده:« امالبنین چراغی»
نویسنده داستان فاطمه بگزاده
انتهای پیام/
منبع: دانا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۷۴۷۶۲۶۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
عباس زاده با شعار معروف روی دوش هواداران نساجی!
به گزارش ''ورزش سه''، نساجی با پیروزی ۲ بر صفر مقابل ذوبآهن، امید خود برای بقا در لیگ برتر را تا حد زیادی افزایش داد و حالا در ۵ هفته آتی، امید بیشتری برای حضور در لیگ بیست و چهارم خواهد داشت. اما بعد از پیروزی ارزشمند نساجی مقابل ذوبآهن، به محض فرود آمدن هواپیمای حامل این تیم در فرودگاه قائم شهر، هواداران استقبال ویژهای از اعضای تیم داشتند.
اما بیش از همه این محمد عباسزاده، مهاجم بومی نساجی بود که با استقبال هواداران روبرو شد و روی دوش آنها قرار گرفت. هواداران نساجی با شعار معروف ''شاهی، شاهی دادا، عشق خدایی دادا، شماره ۳۳ تو پادشاهی دادا'' به استقبال محمد عباسزاده رفتند و لحظات جالبی را در فرودگاه رقم زدند.