Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش پارس نیوز، 

داستان زندگی اش مانند رمانش است، پر از عشق و کینه. عشق به خواهر و برادر و تنفر از پدر و مادر نامهربان! باور ماجرای زندگی اش شاید کمی سخت باشد اما واقعیت دارد. کودک 11ساله ای که در عین نیاز به مراقبت و دست نوازش، سرپرستی خواهر و برادر کوچک ترش را بعد از ترک پدر و مادرشان برعهده می گیرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

به گفته خودش سختی های روزگار او را پخته تر کرده و نتوانسته او را از طی قله های افتخار باز دارد. صندوقچه دلش پر از اسرار ناگفته است که تا به حال پیش کسی بازگو نکرده است. دخترک آرزو به دل مانده درباره مادرش چنین تعریف می کند: مادرم بعد از این که پی به راز ازدواج سابق پدرم برد ساز جدایی زد و بعد از مدتی کشمکش از او جدا شد.  آن موقع 5سال زیادتر نداشتم که پدرم دوباره با یک زن دیگر ازدواج کرد. تا 9سالگی با نامادری ام زندگی کردم تا این که او سر یک بیماری از پدرم جدا شد. پدر معتاد بعد از این اتفاق چتر حمایتی اش را از روی سر کودکان بی یاورش بر می دارد و به دنبال  مواد مخدر، راهی کوچه پس کوچه های دیار غربت  می شود. کودک 10ساله بعد از این ماجرا فراز و فرود های زیادی را در زندگی اش تجربه می کند. او می گوید: بعد از این که پدرم ما را ترک کرد دیگر او را ندیدیم  و به ناچار به همراه خواهر و برادر کوچک ترم راهی خانه مادربزرگ مان شدیم. آن جا به جای محبت دست مادربزرگ مان مانند  پتک مدام بر سرمان فرود می آمد. چند ماهی با تحقیر و تشر او سر کردیم اما وقتی دیدم تحقیر های او تمامی ندارد دست خواهر و برادر کوچک ترم را گرفتم و به خانه خودمان برگشتیم. بعد از این ماجرا دخترک نحیف سرپرستی خواهر و برادرش را بر عهده می گیرد. وی می افزاید: به ناچار برای تامین هزینه های زندگی یک شیفت در مدرسه درس می خواندم و یک شیفت در یک کتاب فروشی کار می کردم. او می گوید: اوایل خیلی آشپزی بلد نبودم چون کسی به من آموزش نداده بود. از سیب زمینی و تخم مرغ شروع کردم تا غذاهای دیگر. صبح ها زود بلند می شدم وکارهای خانه را انجام می دادم و بعد از آن در را روی خواهر و برادرم قفل می کردم و به مدرسه می رفتم. در مدرسه به خاطر هوش زیادم نمونه بودم و همیشه معدلم 20بود و مورد توجه معلم و مدیر قرار داشتم،  برای همین همکلاسی هایم به من حسادت و مرا اذیت می کردند. با درآمدم و همچنین یارانه به زور شکم مان را سیر می کردیم و فقط سالی یک بار می توانستم یک تکه لباس برای خواهر و برادرم بگیرم و خودم را محروم می کردم. پدر خانواده که به خاطر اعتیادش فروشنده مواد مخدر بود حتی بعد از ترک خانه هم خریداران مواد جلوی در منزلش می رفتند و به آزار و اذیت کودکان بی یاورش می پرداختند. دخترک  سیلی خورده از روزگار بی رحم درباره این ماجرا می گوید: بعد از ترک خانه توسط پدرم، معتادان مدام جلوی در خانه ما می آمدند و تقاضای مواد می کردند و من به دروغ به آن ها می گفتم پدرم برای مدتی به سفر و مادرم به بازار رفته است. وقتی یک صبح زود زمستانی رفتم نان بخرم جلوی در خانه با یک لاشه حیوان وحشی مواجه شدم که آزارگران برای ترساندن مان آن جا گذاشته بودند، با دیدن آن صحنه زبانم از ترس برای مدتی بند آمد.  نیمه های یک شب وقتی با سر  و صدا از خواب بیدار شدیم و پرده را کنار زدم ناگهان با چهره ژولیده یک دزد که صورتش را به شیشه پنجره چسبانده بود رو به رو شدم، خواهر و برادر کوچک ترم از ترس فقط جیغ می زدند و گریه می کردند. بعد از این اتفاق همسایه را در جریان گذاشتم و با آمدن مرد همسایه دزد پا به فرار گذاشت.  آرزو داشتم فقط برای یک بار هم که شده مادرم را ببینم و سرم را روی شانه هایش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم. تنها راز دار شب های تنهایی ام بالشت زیر سرم بود و فقط او اشک هایم را می دید چون هیچ وقت نگذاشتم کسی یا حتی خواهر و برادر کوچک ترم اشک هایم را ببینند و دل شان بلرزد که تکیه گاه شان کم آورده است. دخترک غم زده به واسطه مشکلات زیاد و بر عهده گرفتن سرپرستی خواهر و برادرش حتی از رفتن به مدرسه تیزهوشان که در آزمون ورودی آن قبول شده بود امتناع کرد. او فعل خواستن را به درستی صرف کرده بود . کودک کار علاوه بر قهرمانی در زندگی اش به خاطر استعداد و هوش برتر، قهرمانی در رشته های ورزشی، نوشتن کتاب رمان عاشقانه، سرودن شعر و همچنین کسب چندین مقام در المپیاد ریاضی بین استان ها را در کارنامه اش دارد. او تعریف می کند: به خاطر استعداد زیادم مدیر مدرسه روزی از من خواست در یک همایش بین مدارس به عنوان مجری حضور پیدا کنم،بعد از اتمام همایش از شدت ضعف به دلیل نداشتن تغذیه درست غش کردم. بعد از این اتفاق بود که مدیر مدرسه از من خواست پدر و مادرم را به مدرسه ببرم اما من هر بار به دروغ می گفتم که پدرم ماموریت است و مادرم به خاطر مشغله زیاد فرصت  ندارد، چون نمی خواستم کسی از اسرار زندگی مان باخبر شود و بفهمد ما بچه طلاق و بی سرپرست هستیم. بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان معلم مدرسه پی به رنج ملال آور دختر بی یاور می برد. بعد از این ماجرا مدیر مدرسه او را به همراه خواهر و برادر نحیف اش به یک مرکز حمایتی و دولتی معرفی می کند تا بیش از این شانه های نحیف دختر تنها زیر بار مخارج زندگی خم نشود. دخترک لاغر اندام بعد از 5سال سرپرست خانواده بودن بالاخره به ساحل آرامش زندگی در پی حمایت آن مرکز دولتی رسید. او می گوید:پس از مدتی  پی به راز وحشتناک پدرم بردم، او قبل از ازدواج با مادرم دو کودک از زن سابقش را در ازای دریافت مقداری مواد به یک قاچاقچی فروخته بود.

 

منبع: پارس نیوز

کلیدواژه: عشق پدر و مادر ازدواج پدر کودکان مدرسه سیب زمینی معلم یارانه خانواده مواد مخدر آزار و اذیت حیوان خواب گریه مشکلات شعر تغذیه طلاق آزار و اذیت خشم خواب رمان معتاد پارس پارس نیوز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.parsnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «پارس نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۲۰۹۵۰۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا

  غلط نکنم تابستان ۱۳۷۱یا۱۳۷۲بود و آن،زمانی بودکه درسختی روزهای بعد ازقطعنامه(قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد که درتابستان ۱۳۶۹تصویب شد و پذیرش آن ازسوی ایران درست یک سال طول کشید)وجام زهری که به خورد امام داده شده بود، پاسدارها‌ گیر کرده بودند درنرفتن ذیل عناوین ودرجات وهمچنان برادرخطاب کردن هم وتمکین به بخشنامه که می‌گفت باید با لباس و درجه مصوب دراماکن رسمی حاضرشوید‌ وهنوزمشق به آنجانرسیده بودکه بدانیم آرمانی ماندن وانقلابی عمل کردن در این چارچوب‌ها نمی‌گنجد وچیزی فراتر است.دروغ چرا،آدمی که من به عقل وشناخت آن روزهایم شناخته بودمش،آدم رفتن زیر این‌جور بارها نبود.هنوزهم نیست! وندانستم آن‌روز چطورخودش رامجاب کرده بودکه درجه‌های سرهنگ‌تمامی‌ا‌ش را بزند.یعنی اصلش این است که اوهمیشه به دانسته وتکلیفش عمل کرده ودرقیدوبند معذورات وملاحظات نبوده ونیست وحقیقت این است که بارانقلاب هیچ وقت روی دوش عقول محاسبه‌گر اتوکشیده‌‌ تکنوکرات،جلونرفته وآدم‌هایی ازنوع اوبودند وهستندوخواهند بود که زیر یک خم این کار رفته و می‌روند و خواهند رفت؛ آن‌سان که افتد و دانی... . 
     
رژه فرزندان شهدا در محضر رهبری
مهر۱۳۷۵وقتی چو پیچید که قراراست حضرت آقا بیاینداستان وهی همه دربه در دنبال جورکردن وقت دیدار با حضرت‌شان بودند، او که آن روزها فرمانده پادگان حر بود، جمع‌مان کردوذیل عنوان یگان فرزندان شهدا‌ با مینی‌بوس بنیاد شهید که کلیدش تا روز آخر دست خدابیامرز آقا سلیمان شفقت بود،بردمان ارومیه و بماند که یادش رفته بودهماهنگ کند این ۲۵ - ۲۰ بچه شهید نورس نوجوان تازه ریش و سیبیل پیدا کرده با صدای دو‌رگه، دقیقا کجا قراراست جلوی فرمانده کل قوا رژه بروند و تا رسیدیم ارومیه، بعد از این‌که کلی گشتیم و هی این در وآن درزدیم ودست آخر کسی صاحب ما نشد، یک پدرآمرزیده‌ای ازسپاه ارومیه پیدا شد و یک ناهار در بازارباش به‌ما داد و سر و ته‌مان کرد خوی‌؛ که کار دیدار و رژه و خیرمقدم‌گویی در لحظه ورود در فرودگاه، حساب و کتاب و هماهنگی دارد و الکی نیست و مغموم و مأیوس با ذکر مدام «طبل بزرگ زیر پای چپ» برگشتیم خوی.اما او همچنان که گفتم‌، از آنهاست که حدیث داریم درباره به‌شان که می‌فرماید: «مومن در هیچ چارچوبی نمی‌گنجد!» و او در آن ۲-۳ روز ناامید نشد و چنان زمین و زمان را به هم دوخت که دست آخر برای شامگاه مشترک نیروهای مسلح استان در محل قرارگاه حمزه سیدالشهدا‌ و نه به عنوان مهمان برنامه که به‌عنوان یگان پیشرو، جا رزرو کرد در رژه و باز ریسه‌مان کرد و رفتیم ارومیه و در مدرسه‌ای متروکه در محله اخگر و ظرف دو روز به‌مان نظام‌جمع و خبردار و تعلیمات میدان مشق و مهم‌تر از همه، «بدو رو» یاد داد و خودش فرمانده یگان‌مان شد و عصر یک روز دل‌انگیز پاییزی رفتیم قرارگاه که جلوی آقا رژه برویم وهنوز بعد از ۲۸سال خاطره لبخندی که آقا حین سان نثارمان کرد،فراموشم نشده؛ وقتی ما حواس‌مان درگیر صدای طبل بزرگ بود و تطبیقش با ضربه پای چپ‌مان!او که دوست دارد به معمول و مرسوم جوانان دهه ۵۰ و ۶۰ کت و پیراهنش را اتو و آنکارد نکرده تن کند، یک روز پنجشنبه‌ سرد زمستانی در خلال روزهای دی۱۳۸۳وقتی با مادرم دو تایی نشسته بودیم سر مزار بابا، آمد و زانو زد به فاتحه و انگشت میانی‌اش را در نبود انگشت اشاره دست راستش ــ که درجبهه جایش گذاشته ــ گذاشت روی سنگ ابری مزار بابا و فاتحه داد و بعد نمی‌دانم چرا برخلاف معمول، جدی شد وشروع کردبه نقل آن دفعه‌ای که باهم از خوی با تویوتا گازش راگرفتند تا دزفول و ریز و درشت آن سفر را که وقتی رسیدند، صدام با اولین موشکی که به دزفول زد، آمد استقبال‌شان گفت وحتی جلوی مادرم گفت بابا او را به چه اسمی صدا می‌کرد و گفت با وجودی که خدابیامرزخسته‌ خواب بود،دلش رضا نشد واعتماد نکرد وماشین را نداد دست من و خودش تا دزفول پشت رل بود و بینش حکایت آن دو کیلو نارنگی که ازهمدان خرید وچه شدکه همه‌ دو کیلو راخودش خوردو حتی یکیش را هم به او نداد تعریف کرد و بین شوخی و جدی رسید به‌روز دوم عملیات والفجر یک درفروردین۱۳۶۲ و گفت آخرین کس، او کنار پدرم بود وقتی آن ترکش ریز قد عدس، پدرم را تا بهشت بالا کشید... .  
     
خاطراتی با رنگ طنز
آن شبی هم که دربهار۱۳۸۷ وقتی در فرمانداری جمع بودیم و صندوق‌‌های آرای مرحله دوم انتخابات مجلس داشتند برمی‌گشتند و فرمانداری آبستن آن اتفاق(مبسوط آن اتفاق را تاجایی‌که جاداشته ومی‌شود درکتاب«امین آراء» درفصل انتخابات سال۸۶ آورده‌ام.‌) بود و او فرمانده سپاه بود و غضب کرد و کلاهش را گذاشت روی سرش و پله‌ها را دو تایکی سرید پایین و زد بیرون و هر قدر داد زدم نرو، گوشش بدهکار نشد و رفت که رفت... .روزی هم که درتابستان۱۳۸۸وقتی برای کتاب بابا داشتم تحقیقات می‌کردم، خیلی جدی و حرفه‌ای رفتم سراغش که بیا صفرتاصد ماجرایی که با پدرم داشتی را موبه مو برایم بگو، ۹تا از۱۰تا خاطره‌ها ودر یاد مانده‌هایش،رنگ طنز داشت و او ریزودرشت ماجرای پیوستن‌اش به سپاه راکه ازمعبرپدرم بوده درست وجامع ومانع برایم گفت و در چارچوب نگنجیدن‌هایش را و شلتاق دادن‌هایش به بابا که فرماندهش بود واززیردستش دررفتن‌ها به مقصد جبهه و ممانعت‌های پدرم و دست آخر باهم رفتن‌شان به جبهه را و بازآن حسرت عمیق دست نایافتنی وحسادت دیربازم به او در من زنده شد که آدمی که او باشد‌ آن‌قدر پیش خدا آبرو داشته که شاهد آخرین نفس پدرم در دنیا باشد وقتی که داشتند به رزمندگان لشکر عاشورا آب می‌رساندند... .اوآخرین آدم ازاهل دنیاست که گرمی تن پدرم راحس کرده و او پاسدار اسلام، حاج علی یوسفی است. 

دیگر خبرها

  • خواهرکشی ناموسی در مشهد | قتل زن ۲۳ ساله به دست برادر ۱۷ ساله
  • درخواست دیه اولیای دم از قاتل مجنون
  • افتتاح مدرسه هوشمند در شهر جدید سهند 
  • عکسی دیده نشده از رهبر انقلاب در سال های دور /برادر محسن هم بود
  • رایزنی معاون اقتصادی نخست‌وزیر طالبان با هیات دیپلماتیک ایران
  • خواهر لاتین‌تبار اصفهان؛ شهر میادین و دروازه دنیای جدید
  • تسویه حساب خواهر با برادر/ در «آگنیتاژ» پرواز می‌کنید؟
  • ربیعی : فلسفه بقا بر فلسفه توسعه کشور چربیده است / تغییر سبک زندگی که در خیابان می بینید، توطئه نیست / جریان پرقدرتی سالهاست مقابل حاکمیت تفکر توسعه و پیشرفت ایستاده
  • (ویدئو) مسعود ده‌نمکی: پدرم می‌گفت بین من و خمینی یکی رو انتخاب کن
  • شاهد آخرین نفسِ پدرم در دنیا