«گلچهره رحيمي»، مشاور و دانشجوي دكتراي روانشناسي در گفتوگو با دوچرخه وقتی برای حوصله نیست!
تاریخ انتشار: ۲۳ شهریور ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۰۶۲۱۰۹۵
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - نفیسه مجیدیزاده:
حوصله ندارم کلاس تابستانی بروم، کتاب زبانم را باز کنم یا حتی اصلاً کتاب بخوانم! حوصله ندارم در بعضی جمعها و مهمانیها باشم. حوصلهی ورزشکردن ندارم. حوصله ندارم...
شايد براي شما هم پيش آمده باشد كه حوصلهي هيچ كاري را نداشته باشيد. «گلچهره رحيمي»، مشاور و دانشجوي دكتراي روانشناسي در گفتوگو با هفتهنامهي دوچرخه از علل و عوامل بيحوصلگي نوجوانان ميگويد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به لحاظ رواني منشأ يا علتهاي مشخصي براي بيحوصلگي نوجوانان پيدا ميشود؟
نوجواني دورهي حساسي است كه گاهي دورهي توفان و فشار خوانده شده و گاه دوران اصلي شكلگيري هويت. در اين دوران، مغز دچار تغييرات اساسي ميشود و جسم تحولات آشكاري پيدا ميكند.
هر چند كه تغييرات جسمي، هورموني و مغزي ميتواند منشأ بعضي از ناهنجاريهاي خلقي و بيحوصلگي باشد، اما از آنها مهمتر، دستنيافتن به هدف اصلي فرد در اين دوران، يعني شكلگيري هويت و لاينحل ماندن سؤال اساسي من كيستم و چه ميخواهم و در واقع مغفولماندن و ارضانشدن نياز اساسي شناخت خود در اين دوران، ميتواند دليل اصلي بيحوصلگي در سالهاي نوجواني باشد.
نوجوانان امروز اغلب امكانات زيادي براي فراغت دارند؛ حتي كلاسهاي تابستاني را ابتدا با علاقه انتخاب ميكنند و بعد از مدتي نسبت به ادامهي آن بيحوصلهاند، علت را چگونه ارزيابي ميكنيد؟
كلاسهاي گوناگون مهارتي، معمولاً نه به هدف دستيابي واقعي به مهارت مورد نظر كه مثل ويتريني جذاب، براي پركردن ساعتهاي فراغت، جلوي چشم نوجوانان و خانوادههايشان خودنمايي ميكنند.
در خيلي از اين كلاسها فعاليت هدفمندي وجود ندارد و اينكار بيشباهت به پاساژ گردي نيست، كه آن هم پديدهاي تازه در فرهنگ ماست؛ يعني فعاليتي كه نه براي هدف خاص يا بهدستآوردن چيزي كه قبلاً مشخصشده و مورد نياز است، بلكه براي گذراندن وقت و يا تفريح و سرگرمي انجام ميشود.
بنابراين چون نوجوان، با پايان تابستان قرار نيست به كسي تبديل شود كه قبلاً نبوده يا مهارتي كسب كند كه قبلاً نداشته و اصولاً جاي خالي هيچ مهارت يا پيشهاي را در زندگي خود احساس نميكند، گاهي بيحوصله ادامه ميدهد، گاهي آن را رها ميكند و گاهي بدون اينكه توشهاي برداشته باشد، آن را به پايان ميبرد.
آيا بيحوصلگي به لحاظ منشأ، انواع متفاوتي دارد؟ مثلاً علتهاي فيزيولوژيكي يا روحي و رواني، بيحوصلگيهاي متفاوتي بهدنبال دارند؟
بيحوصلگي حالتي روحي و رواني است كه وقتي فردي دچارش ميشود، قدرت و حوصلهي انجام هر كار فكري يا جسمي را از دست ميدهد، از هيچ فعاليتي لذت نميبرد و ترجيح ميدهد بدون انجام هيچكاري مدتها بنشيند، لم بدهد يا توي رختخواب غلت بزند.
اين شرايط كه جسم و روان را درگير ميكند، ميتواند ناشي از عوامل گوناگوني باشد. مثلاً بههمخوردن ساختار فعاليت هورمونهاي بدن با اختلال در كاركرد غدههاي تيروييد يا فوق كليوي كه از جمله وظايف مهمشان، تنظيم آدرنالين بدن است، ميتواند باعث ايجاد بيحوصلگي شود. كمبود يا ازدياد بعضي مواد معدني و ويتامينها در بدن نيز ميتواند اين حالت را ايجاد كند.
اما تشخيص علتهاي فيزيولوژيك و درمان آنها نسبتاً ساده است. با مراجعه به پزشك، انجام آزمايشها و استفاده از داروها و تقويتكنندهها يا رژيم غذايي مناسب اين مشكل و اختلال حل ميشود. البته بعضي از علتها به راحتي قابل تشخيص و درمان نيستند و در بافت زندگي روزمرهي افراد نفوذ ميكنند. دستهاي از اين علل، فردي هستند و در زندگي شخصي ريشه دارند. مثل سبك زندگي كمتحرك، ساعات خواب بينظم، استرس بيش از حد.
اما دستهاي از علتها اجتماعياند و بستر جامعه باعث شكلگيري آنها ميشود. مثل مسئلهي اميد در جامعه، وضعيت اقتصادي و استرسهاي اجتماعي.
در مورد نوجوانان، نداشتن هدف مشخص و تعيينشده، بيانگيزگي درمورد رسيدن به اهداف و پيامهاي منفي محيطي كه در جامعه بسيار شاهد آن هستيم، از جمله دلايل رواني بيحوصلگي افراد به شمار ميآيند.
جملاتي مثل «نرو، به چيزي نميرسي» يا «اينجا هيچكاري فايده نداره، مگر اينكه پول يا پارتي داشته باشي» و... براي ما جملههاي آشنايي هستند.
دور از ذهن نيست كه نوجواني كه در حال رؤياپردازي براي ساختن دنياي آينده است، در چنين جوي، دچار بيحوصلگي شود و بهتر است كه نوجوانان، توجهي به اين صحبتها نداشته باشند.
چه عواملي بيحوصلگي را تشديد ميكند؟
كم تحركي، بيبرنامهبودن، نداشتن ساعت خواب مشخص يا ماندن در رختخواب بعد از بيدارشدن، مصرف برخي داروها، شركت در بحثها و گفتوگوهاي منفي و نااميدكننده، نداشتن اهداف كوتاهمدت و بلندمدت، محروميت يا فقر زياد و همچنين دسترسي بيش از حد به منابع و ارضاي فوري و بيوقفهي نيازها، بدون تلاش و پشتكار فردي، از عوامل جديِ ايجاد و بروز بيحوصلگي هستند.
از چه راههايي و با چه روشهايي ميتوان بر بيحوصلگي غلبه كرد؟
وقتي كسي صبح كه از خواب بيدار مي شود، برنامهي مشخصي براي ساعتهاي بعدياش داشته باشد و فهرست مشخصي از كارهايي كه حتماً آنها را بايد تا شب انجام دهد، در ذهن يا روي كاغذ داشته باشد، باانگيزه برميخيزد و اصلاً زماني براي بيحوصلگي نخواهد داشت.
بدن ما براي مقابله با كسالت به ترشح هورمونهايي مثل سرتونين و دوپامين و... در مغز نياز دارد. پايانههاي ترشح كنندهي اين مواد با فعاليت جسمي و ورزش، خنده و شادي و ارضاي نيازها و رسيدن به اهداف فعال ميشوند.
بنابراين قسمت مهم مقابله با بيحوصلگي، دروني است و به خود فرد بستگي دارد. مثل فعاليت، تحرك و تلاش، تعيين اهداف قابل دستيابي و حركت به سمت آنها، شركت در محيطهاي شاد و توجه به سلامت جسم و روان. البته محيط اجتماعي هم در اين بيحوصلگي بي تأثير نيست.
در همین زمینه: در دنیای نوجوانها ساعت چند است؟ در میانهی راه تابستان چگونهاید؟ هوای خودت رو داشته باش! سرد، شاد، خیالیمنبع: همشهری آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۰۶۲۱۰۹۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حاجی میگفت: میتوانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «آن شب، شب عزیز و ویژهای بود. خبر حمله ایران به اسرائیل که به گوشمان رسید سر از پا نمیشناختیم. با رفقا تا اذان صبح دور هم جمع شدیم. از ذوق، خواب به چشم هیچ کداممان نمیآمد. یک نفر خبرها را میخواند، یک نفر تصاویر پهپادها را دنبال میکرد. یکی دیگر دست به دعا شده بود که موشکها و پهپادها به هدف اصابت کنند. یک خوشحالی و غرور که مختص ما نبود. اولین واکنشهایی که دیدم استوریهای دوستان عراقی و سوری بود. بابا میگفت یک زمانی افتخار این بود که مثلاً یک تانک اسرائیلی را بزنند. اما الان نیروهای حماس روزانه و به تنهایی حداقل ۱۰ تانک رژیم را منهدم میکنند. حاجی هم تحلیلهای فوق العادهای داشت و اکثراً با بابا همراه و همنظر بود. آن زمان هنوز ذرهای هیمنه اسرائیل در منطقه وجود داشت. با این حال بابا و حاجی آن را ناچیز میشمردند و میگفتند اگر صهیونیستها بخواهند کاری علیه ایران انجام دهند؛ ما نه فقط یک بار بلکه چند بار میتوانیم خاک اسرائیل را شخم بزنیم. من علی ایرلو به نیابت از تمام فرزندان شهدا دست دوستان سپاه را بابت رقم زدن این حماسه و دفاع مشروع میبوسم».
علی فرزند شهید «حسن ایرلو» سفیر سابق ایران در یمن است و «حاجی» لفظی است که برای رفیق قدیمی پدرش استفاده میکند. «محمدهادی حاجی رحیمی» یار چهل ساله بابای علی است که ۱۳ فروردین ماه در حمله موشکی اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید. این، روایتی است از آنچه علی، از شهید حاجی رحیمی تعریف میکند. کسی که بعد از حاج حسن در حقش پدری کرده و حالا این جوان را دوباره با داغ پدر مواجه کرده است. داغی که شاید بعد از پاسخ ایران به اسرائیل، قدری آرام گرفته باشد.
مثلاً میخواهی شهید شوی؟
روزهای آخر آذر ماه ۱۴۰۰ است. میخواهند «حاج حسن» را در قبر بگذارند. رسم است که یکی از پسرها داخل برود و پیکر پدر را تحویل خانه آخرت دهد. علی و بردارش یکدیگر را نگاه میکنند و به رفیق چهل ساله پدر میگویند: «حاجی میخواهی شما بروی داخل؟» خاک بر سر و صورتش نشسته و تمام مدت گریه میکند. مستاصل است؛ مدام میگوید: «حاج حسن رفت؛ من جا ماندم…»
سالهای جوانی، آن زمان که دو رفیق در یک اتاق ۵ متری زندگی میکردند؛ محمدهادی، حسن را بهتر از هر کسی میشناسد. نیمه شب در خواب هر وقت از این پهلو به آن پهلو میشود، حسن را میبیند که نماز شب میخواند. برای نماز صبح که بیدار میشود شوخی با رفیقش را شروع میکند: «خسته نمیشوی؟ مدام نماز شب میخوانی؟ مثلاً با این کارهایت میخواهی شهید شوی؟»
حالا چهل سال از رفاقتش با حسن میگذرد و باید با او وداع کند. بی چون و چرا داخل قبر میرود. انگار که بخواهد آخرین بار از رفیقش بخواهد هوایش را داشته باشد و حالا که دستش به خدا میرسد برای کم شدن روزهای دوری سفارشش را بکند.
دو سال و نیم میگذرد. روزهای میانی فروردین ۱۴۰۳ است. التماس دعاهای «حاجیرحیمی» به بار نشسته و شهید شده است، همسر تازه داغ دیده میان گریهها به همسر شهید ایرلو میگوید: «دیدی حاجی رفیق نیمه راه نبود؟ نتوانست دوام بیاورد که رفیقش رفته و او نرفته است…»
اتاقک چهار متری مربیان نظامی
رفاقت حسن و محمدهادی از سال ۵٩ شروع میشود. روزهایی که وارد سپاه میشوند و در پادگان امام حسین کنار هم قرار میگیرند. حسن، مربی آموزش سلاح و محمدهادی مربی آموزش تکنیک است. نیروهای زیر دستشان با هم تمرین میکنند و یکدیگر کمین میزنند و این طور خود را در زمینه «ضد کمین زدن» تقویت میکنند. شب و روزشان با هم است. در یک اتاق به ابعاد یک و نیم متر در سه متر که یک تختخواب دو طبقه دارد، زندگی میکنند.
ریشه رفاقتشان در این اتاقک قوطی کبریتی، جوش میخورد. تفریحشان این است که شربت «دیفنهیدارمین» که مزه شیرینی و آلبالو دارد در آب حل کنیم و با یک کیک یا بیسکوئیت بخوریم. این تمام جشن و خوشگذرانی محمدهادی و حسن میشد؛ در بهترین روزهای جوانی!
رفاقت به مرحلهای میرسد که شوخیهایشان باورنکردنی میشود. شب عروسی محمدهادی، حسن روی شیرینیها پودر گاز اشکآور میریزد و داماد وقتی میرسد میبیند مهمانان عروسی همه دارند گریه میکنند. او هم به جبران شوخی درشت رفیقش، در عقد حسن، نقشه جنگ را میآورد بین رفقا و دکور میز را به هم میزند و وسط مجلس، با رفقا جلسه بحث نظامی برگزار میکند.
هر وقت از حاجیرحیمی درباره رفاقتش با حاج حسن سوال میکنند با خنده میگوید: «خاطرات ما را خیلی نمیشود بازگو کرد.»
حزبالله مدیون دو رفیق است
سال ۶۲ حاج حسن دستور میگیرد به لبنان برود. باید از هم جدا شوند اما «حسن ایرلو» تاب دوری از رفیق را نمیآورد و میگوید: «باید باهم برویم». یک روح شدهاند در دو بدن. رفاقتی عمیق و جدایی ناپذیر که آنها را کنار هم به حزبالله میرساند؛ آنجا باید آنچه در زمینه نظامی میدانند را به نیروهای مقاومت لبنان آموزش دهند. حالا آن قدر به هم گره خوردهاند که حتی اگر قرار باشد گزارشی به «سید حسن نصرالله» برسانند باهم به دیدار او میروند.
در مراسم تشییع محمدهادی حاجیرحیمی یکی از همرزمهای لبنانش میآید کنار «علی» و میگوید: «شاید کسی نداند ولی به عقیده من و خیلیها حزبالله کل نیروها و آموزشهایش را به این دو نفر مدیون است.»
مثل سیبی که از وسط نصف شده است
«علی» فرزند کوچک حاج حسن است. گرچه بارها اسمش رفیق پدر را شنیده اما فرصت دیدار با حاجیرحیمی اولین بار سال ۹۴ دست میدهد. پسر حاج حسن که عزم اعزام شدن به سوریه داشته، یک روز همراه پدرش به پادگان میرود و آنجا با رفیق بابا روبرو میشود. «از شباهتهایی که بینشان وجود داشت خشکم زده بود. مثل یک سیب بودند که از وسط نصف شده باشد. طرز صحبت کردن، راه رفتن، حتی مدل کنایه انداختنشان هم شبیه به هم بود. شباهت لباسهای بابا و حاجیرحیمی به شکلی بود که انگار یونیفرم یک دستی پوشیده بودند؛ سلیقهشان این قدر به هم نزدیک بود. این طور که شنیدهام روزهایی که لبنان بودهاند حتی سگک کمربند و ریش گذاشتنشان هم یک شکل بوده. حتی آستین لباسشان را به اندازه یک تا میزدند. همهجوره عین هم زندگی میکردند.»
بعدها که حاج حسن به خاطر اصرارهای پسرش، چند باری به رفیقش سفارش میکند علی را به سوریه بفرستد: «کارهای علی ما را درست کن!» دفعه آخر حاجی رحیمی به رفیقش میگوید: «حاج حسن! به پدر شهدا چیزی میدهند که تو این قدر اصرار داری علی را بفرستی سوریه و شهید شود؟»
داغی که دو بار بر دلم نشست
بعد از شهادت «حسن ایرلو» ارتباط فرزندان شهید با رفیق بابایشان پررنگتر میشود. حاجی رحیمی که از قدیم به فرزندان شهدا خدمت میکرد حالا خدمت به فرزندان رفیقش را واجب میداند و هرچه میخواهند فوری برایشان فراهم میکند. گاهی وقتها میهمانان منزل خودش را رها میکند و خودش را به فرزندان رفیق شفیقش میرساند. «اگر اتفاق کوچکی برای من میافتاد، حاجی آن را میفهمید و بعدها متوجه شدم از این و آن پیگیر حالم بوده است. روز پدر بود و فرزندان حاجی در خانهاش دور هم جمع شده بودند؛ اما او به منزل ما آمد تا کنار من و خواهر و برادرم باشد و داغ پدر در روز پدر برای ما قدری آسان شود.»
«علی چرا ازدواج نمیکنی؟» این سوال را حاجیرحیمی مدام از پسر کوچک رفیقش میپرسد. علی جواب میدهد: «شرایطش نیست.» حاجی اما زیر بار نمیرود: «ازدواج کن؛ خدا کمک میکند من هم هر کاری بتوانم انجام میدهم.» آخرین مکالمهاش با علی به همین موضوع ختم میشود: «بیخیال ازدواجت نشو علی جان!»
علی میگوید: «همیشه به من میگفت من عروسیات را ببینمها! یک بار در خانهمان حرف ازدواج من مطرح شد؛ من گفتم مادرم راضی نیست؛ حاجخانم گفت نه من از خدا میخواهم! خیلی آرام گفتم ای بابا؛ توپ را انداخت در زمین من. حاجی به خنده گفت توپ نیفتاد تو زمینت توپ مستقیم خورد توی سینهات. دقیقاً شبیه بابا جواب میداد و شوخی میکرد. یک لحظه حس کردم با بابا حرف میزنم»
آرزوی قدیمی علی این بود که دست پدر را در شب عروسیاش به ازای زحماتی که برایش کشیده ببوسد. پدر پر میکشد و آرزوی بوسه بر دستان خودش را بر دل پسر جوانش میگذارد. حالا دو سال است که علی به خودش نوید میدهد دست حاجی رحیمی، رفیق گرمابه و گلستان بابا را در جشن عروسیاش خواهد بوسید. «او هم دیگر نیست. حالا من ماندهام و آرزویی که دو بار بر دلم مانده و داغی که دو بار بر دلم نشسته است.»
انگار بابا از آسمان برگشته باشد
علی میگوید: «هربار حاجی را میدیدم انگار پدرم را دیده باشم، هر بار که با او حرف میزدم انگار با پدرم حرف زده باشم. همیشه حس کنم پدرم هنوز اینجاست، نه تنها برای من بلکه برای خواهر و برادرم هم همین طور.»
همین چند ماه پیش، در روزهای اربعین، علی توی یکی از موکبهای ایرانی نشسته بود که دوستان پدر وارد شوند. بین رفقای بابا چشمش دنبال حاجی رحیمی میگردد. بالاخره دیرتر از بقیه سر و کلهاش پیدا میشود. حاجیرحیمی برای اینکه بیشتر در طریق نجف به کربلا، پیادهروی کند زودتر از بقیه، از اتوبوس پیاده میشود و برای همین دیرتر هم به موکب میرسد.
سلام و علیک گرمی بینشان رد و بدل میشود. حاجی رحیمی میگوید: «علی! اینجا آب پیدا میشود بخوریم؟» همین جمله کوتاه و سبک خاص بیان یک سوال ساده، علی را یاد بابا میاندازد: «چیزی نگفتم. رفتم آب یا شربت بیاورم که حاجی به شوخی گفت نرو! من نمیتوانم جواب پدرت را بدهم.» علی میرود شربت میورد و همین که لیوان را دست حاجی میدهد اشک مجالش نمیدهد. بغضی که از دلتنگی پدر در گلویش جا خوش کرده بود بیشتر از این تاب نمیآورد و از چشمهایش پایین میریزند. حاجی میگوید: «چرا گریه میکنی؟» علی میان گریه جواب میدهد: «یک لحظه حس کردم بابا جلوی رویم نشسته است…»
یک حرف حساب، یک تلنگر
غم نبود پدر آن قدر برای علی سنگین میشود که مجبور میشود برای آرام گرفتن، از دارو استفاده کند. موضوع که به گوش شهید حاجی رحیمی میرسد خودش را به او میرساند: «تعریف کن چه شده؟» سر درد دل علی باز میشود: «حاجی؛ الان که بابا نیست چطور به فلان موضوع رسیدگی کنم؟ فلان کار را چه کنم؟» حاجی بهت زده به علی خیره میشود: «تو پسر حاج حسنی! اما حاج حسن کجا و علی کجا! کاش شمّهای از پدرت در وجودت بود!» برق از سر علی میپرد. تا به حال حاجی را این طور ندیده است.
خجالت سراسر وجودش را میگیرد؛ با خودش میگوید: «حاجی حق دارد. اینطور انگار پدرم را ضایع کرده باشم…». علی میگوید: «اگر حاجی این حرفها را نمیزد و به جای آن حرفهایی معمولی میگفت که مثلاً نگران نباش من کنارت هستم، من همچنان به همان رویه و دور باطل ادامه میدادم. این حرف حاجی نهیب عجیبی به من زد.»
هیچکس فکرش را هم نمیکرد …
حدوداً یک ماه پیش از شهادت «حاجی»، علی به سوریه میرود و وقتی خبر میرسد حاجی وارد منطقه شده، به ساختمان «یاس» میرود تا رفیق بابا را ببیند. دیوار به دیوار سفارت جمهوری اسلامی؛ همان جایی که اسرائیل یه ماه بعد موشکبارانش کرد.
علی میگوید: «حاجی همزمان که دائماً نگاهش به تلویزیون بود و اخبار را رصد میکرد حواسش به من هم بود. زنگ زد به حسین اماناللهی و گفت نمیخواهید از مهمان من پذیرایی کنید. یک سیب و پرتقال آوردند. بعد سردار زاهدی تماس گرفت و حاجی رفت با او صحبت کند. وسط صحبتش با سردار به من اشاره میکرد که چای بخور، پرتقال پوست بگیر.»
موقع خداحافظی، حاجی به علی میگوید اگر اینجا (ساختمان یاس) امن بود تو را میآوردم پیش خودم. همان زمان کوتاهی که علی در ساختمان یاس است، حاجی مدام خداخدا میکند که اتفاقی نیفتد. حالا هم حسین اماناللهی شهید شده، هم سردار زاهدی هم حاجی. ساختمان یاس به دلیل حضور مستشاران سرآمد ایرانی همیشه در معرض خطر بود.
من شهید نمیشوم
علی در مراسم سالگرد شهید سلیمانی، حاجی را میبیند که با تلفن صحبت میکند. بعد از سلام و احوالپرسی یکی از دوستانش به او میگوید: «این آقای حاجیرحیمی شهید میشود. بیا با او یک عکس یادگاری بگیریم.» علی میرود به حاجی میگوید: «یک عکس بگیریم؟ اگر شما شهید شدید بعدش بگوییم ما با شهید فلانی عکس داریم.» حاجی جواب میدهد: «نه آقا! من شهید نمیشوم.» علی میخندد و زیرکانه قول شفاعت میگیرد: «حاجی! ولی اگر شهید شدید قول بدهید من را هم شفاعت کنید.»
حاجیرحیمی دستش را دور گردن علی میاندازد: «اگر شهید شوم؛ بعد از اینکه ۱۲۰ سال عمر کردی تو را هم شفاعت میکنم و با خودم میبرم.» تمام دلخوشی علی حالا که دو بار درد یتیمی را چشیده همین قول حاجی شده است.
کد خبر 6090155