چرا فرمانده لشگر پشت موتورسیکلت نشست؟ / او شهید شد + جزییات
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۲۲۵۸۸۶۹
رکنا: خاک را از روی خودش کنار داد. صدای فرماندهش را نمی شنید. وقتی گرد و خاک فرو نشست، به اطرافش نگاه کرد. اسماعیل را دید که آرام و بی حرکت است. جلو رفت. سعی کرد تکه های بتونی را از روی صورتش بردارد.
به گزارش رکنا، ساعت ۲ بامداد روز ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵، رمز عملیات کربلای ۵ پس از بررسیهای نفس گیر از سوی فرماندهان داده شد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در این ۱۰ روز و از این ۱۰ کتاب، پاراگرافهایی را بر میگزینیم که شاید کمتر مورد توجه واقع شده است. ما فقط گرد و غبار فراموشی را از این لحظههای ناب و ماندگار کربلای ۵ کنار میزنیم. کشف و بهره برداری از آنها بر عهده شما...
دومین دَشت را از کتاب «شهید دقایقی» تقدیم تان میکنیم. داستانهایی کوتاه از زندگی فرمانده لشگر ۹ بدر که در جریان عملیات کربلای ۵ و در شلمچه به شهادت رسید.
در آخرین فصل این کتاب میخوانیم:
گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت. از آن طرف خط، گوشی را پسرش، ابراهیم برداشت. صدای دخترش زهرا هم به گوش میرسید که میخواست گوشی را بگیرد. ابراهیم بعد از سلام و احوال پرسی، گوشی را به مادرش داد.
- سلام، آقا اسماعیل، چه کار میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
اسماعیل همهی حرفهایی را که باید پشت تلفن میگفت، از خاطر برد. میدانست از سالهای دور و مخصوصاً دوران جنگ، کمتر توانسته است کنار خانواده اش باشد. گاهی احساس گناه کرده بود: «اگر در این سالها خدا به دادم نمیرسید، شاید از شرمندگی نمیتوانستم در مقابل همسر و فرزندم سربلند کنم. اگر همسرم با همهی سختیها که میدانم به جان میخرد و باز هم مشوقم است، در کنارم نبود، چه طور میتوانستم بار سنگین تکلیف الهی را حمل کنم؟!»
- خوبم، میخواستم خواهش کنم اگر میشود به اهواز بیایید.آثار نگرانی را در صدای همسرش حس کرد. اما باید او را میدید. وقتی گوشی را گذاشت، کمی آسوده خاطر شد. ساعت یازده ونیم شب بود که همسرش را دید. رنگ پریده و نگران به نظر میرسید.- دلم هزار راه رفت. چه میخواستی بگویی؟
اسماعیل لبخند زد و گفت: «این دفعه لازم است خودم به جلو بروم. میخواستم رو در رو خداحافظی کنم.
همسر اسماعیل با تعجب به او خیره شد.. خب، حدس میزنم، قبلاً هم جلو میرفتی؟
نمیخواست بگوید میدانم که در هر عملیاتی در خط مقدم هستی. زیرا تا آن شب هرگز نمیخواست حرفی را که همسر رزمنده اش نخواسته بود بگوید، از زبان او بیرون بیاورد. لحظهای هر دو سکوت کردند. دانههای تسبیح فیروزهای رنگ زیر انگشتان اسماعیل بالا و پایین میرفت.
- چه قدر امکان پیروزی عملیات هست؟ یعنی ما باز همدیگر را میبینیم؟
اسماعیل آهی عمیق از سینه کشید و گفت: «من علم غیب ندارم، اما همین قدر میدانم، ما داریم پیروز میشویم.»
همسر اسماعیل به دنبال آخرین کلمات میگشت. آن شب برای او هیچ سخنی نداشت، به جز واژههایی که ناخوداگاه به هم میپیوستند تا خداحافظی آخر را کامل کنند.
- شما فردا به عملیات میروید، درست است؟
اسماعیل خوب به همسرش نگاه کرد. اشک میآمد تا گونه هایش را خیس کند. آرام از جا بلند شد و گفت: دیدار ما در بهشت».خورشید هنوز پنجه به آسمان نکشیده بود که اسماعیل به طرف پادگان رفت. عملیات کربلای ۵ در راه بود و باید گردانهای عملیاتی را آماده میکرد. لشکر بدر ۹ مأموریت داشت، در جزیرهی «صالحیه» به اهداف تعیین شده دست پیدا کند.- آماده باش برای شناسایی مجدد.
اسماعیل بهمئی روز قبل به شناسایی رفته بود، اما اطلاع داشت فرمانده لشکر برای اطمینان بیشتر، پیش از هر عملیاتی آخرین شناسایی را خودش انجام میدهد.
- من آماده ام.
اسماعیل به موتور سیکلت اشاره کرد و گفت: «پس روشنش کن راه بیفتیم.»
بهمئی نگاهی به موتور ۲۵۰ کرد و لبخند زد.
۔ حقیقتاً من با این موتور آشنا نیستم. فکر میکنم، رانندگی ام هم چنگی به دل نزند.
اسماعیل چند گام بلند برداشت و پرید پشت موتور.- بپر بالا که دارد دیده میشود...
اسماعیل پرگاز در پیچ و خم جادهها میرفت و به همه جا خوب نگاه میکرد. خورشید آسمان دی ماه، بی رمق به چهرهی آنها میتابید. با صدای غرشی در آسمان، هردو به بالا نگاه کردند.
- عراقی است؟
اسماعیل سرعت موتور را کم کرد و به خط سیر هواپیما که دور شده بود، چشم دوخت.
- آره عراقی است، ولی گشت مشکوک میزند.
دوباره راه افتادند. اسماعیل سرعتش را بیشتر کرد. ناگهان صدای غرش چند هواپیما به گوش رسید و هم زمان، زمین به لرزه درآمد.
- گفتم اینها توی منطقه دارند گشت مشکوک میزنند.
اسماعیل توقف کرد و گفت: «ما را دیدند». بهمئی به کانال اشاره کرد:- برویم آنجا.
دوباره صدای هواپیما را شنیدند. هر دو دویدند که هواپیما بمبهای خوشهای را رها کرد. بعد همه جا در دود و خاک فرو رفت.
- کجایی بهمئی؟
وقتی گرد و خاک فرو نشست، همدیگر را دیدند. ترکشهای بمب هر دو را به سختی زخمی کرده بود.
- بلند شو، باید خودمان را به سنگرهای بتونی برسانیم.پای اسماعیل به شدت خونریزی داشت. در حالی که زیر بغل بهمئی را گرفته بود، با تمام توان شروع به دویدن کردند. هواپیمای عراقی به حالت شیرجه پایین آمد. حالا هر دو کنار سنگر بودند. صدای سوت راکت کوتاه بود. بهمئی احساس کرد بین آسمان و زمین شناور است. وقتی پایین آمد، همه جا تاریک بود. فریاد کشید: «برادر دقایقی!»خاک و سیمان را از روی خودش کنار داد. صدای فرماندهش را نمیشنید. وقتی گرد و خاک فرو نشست، به اطرافش نگاه کرد. اسماعیل را دید که آرام و بی حرکت است. جلو رفت. سعی کرد تکههای بتونی را از روی صورت او بردارد، اما نتوانست. دست و پایش توان نداشتند. صبح یکشنبه ۲۸ دی ماه بود. صدایی میآمد. کاروان نزدیک میشد و برای رفتن منتظر یک مسافر بود. اخبار 24 ساعت گذشته رکنا را از دست ندهید
منبع: مشرق
حوادث اختصاصی رکنا را اینجا بخوانید:
تجاوز وکیل جوان به دختر 19 ساله در آسانسور+فیلم و عکس قتل ناموسی فرح و معشوقه اش در تخت خواب/ او شوهر داشت فیلم / فرار قاتل طلبه جوان مشهدی / این مرد موتورسوار را می شناسید ؟+ تصویر و جزئیات زن جوان به خاطر پول مانیکور ناخنش دست به قتل آریشگر زد مهم ترین اخبار 24 ساعت گذشته رکنا مرگ تلخ حمید سرباز فداکار هنگام نجات 4 گرفتار در سانتافه + فیلم و عکس نقشه مافیایی 2 مرد درخانه یک فراری از ایران / دختر تهرانی راز آنان را لو داد + عکس فیلم تکان دهنده / اینجا آفریقا نیست ایران است ! کلاس درس بچه ها در آغل گوسفندان زنده ماندن اعدامی پس از انداختن طناب دار دور گردنش ! / در بجنورد رخ داد واکنش تند به انتشار عکسهای بی حجاب دختر عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در امریکا شهریار زنگ زد و گفت می خواهد همسرم را به قتل برساند / 2 قاتل در یک مخفیگاه دستگیر شدند دردسر رندترین شماره ملی برای مرد اصفهانی / هیچ جا مرا نمی پذیرند !+ عکس پدر بی رحم به خاطر مشق ننوشتن صورت پسرش را با لوله جاروبرقی ترکاند+عکس مرگ وحشتناک 3 تن در حادثه رانندگی در جاده هرسین + عکس صحنه ای عجیب در آسمان مردم را وحشت زده کرد+ عکسمنبع: رکنا
کلیدواژه: خاک گرد و خاک موتورسیکلت منبع شیرجه عکس فیلم زن دستگیر شد دختر دانش آموزان دستگیر پرونده جنسی جوان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.rokna.net دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «رکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۲۲۵۸۸۶۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
اولین فرمانده گردان در تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) که بود؟
به گزارش خبرنگار فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، سردار سید علیرضا ربیعی به یاد دارد که وقتی هنوز تیپ ۲۷ تشکیل نشده بود و حاج احمد متوسلیان و یارانش در کردستان حضور داشتند، یک روز جمعی از پیشمرگان مسلمان کرد را میبیند که از توان جسمی یک رزمنده به وجد آمده بودند. خودش را به جمع پیشمرگان میرساند و میشنود که آنها از رزمندهای به نام «حسین قجه ای» تعریف میکنند.
ربیعی میگوید: یک جمعی از نیرونهای پیشمرگ مسلمان کرد را از روانسر فرستاده بودیم تا کمک حال نیروهای خودی در ارتفاعات دزلی باشند. آنجا درگیری رخ داده و تعدادی از بچههای ما شهید و مجروح شده بودند. پیشمرگها که رفتند و برگشتند، همگی از موضوعی تعجب کرده بودند. علت این حالت شان را پرسیدم، یکی از آنها گفت: «در دزلی دو نفر از رزمندهها شهید شده بودند. آنجا ارتفاعاتی دارد که نه کسی میتواند بالا برود و نه کسی میتواند پایین بیاید. یک همچین وضعیت صعب العبوری دارد. اما همان جا دیدیم یک رزمنده ریز نقش به نام "حسین قجه ای" پیکر دو شهید را یکی روی این دوش و دیگری را روی دوش دیگرش انداخته و دارد از دزلی پایین میآورد. تعجب کردیم ما که زاده و بزرگ شده محیط کوهستان هستیم، چنین توانی نداریم. آن وقت این جوان چطور میتواند چنین قوتی داشته باشد؟»
*پهلوان ریز نقش
حسین قجهای متولد سال ۳۷ در زرین شهر اصفهان و ساحل زاینده رود بود. از نوجوانی به رشته کشتی پرداخته و مقامهایی هم کسب کرده بود. (قهرمانی کشتی جوانان کشور یکی از همین عناوین بود) ریزاندام، اما بسیار قوی بنیه بود و سالها حضور در گود کشتی، تن و جسمش را به غایت ورزیده کرده بود. او پهلوانی بود که از گود کشتی به اوج پرکشید و روی جاده اهواز- خرمشهر، آسمانی شد.
شهید همدانی در خصوص شهید قجهای میگوید: «وقتی برای اولین بار او را دیدم، از گوشهای شکسته و تن ورزیده اش متوجه شدم که کشتی گیر است... بچههای گردانش او را خیلی دوست داشتند. مدام مثل یک دسته پروانه، دور حسین قجهای میچرخیدند و میگفتند برادر قجهای تو را به خدا مواظب خودت باش، چرا اینقدر جلو میآیی؟ برادر قجهای، لازم نیست شما آر پی جی دست بگیری، پس ما چه کارهایم؟ برادر قجهای، دیدی چطور بعثیها را عقب زدیم؟ اگر باز جلو بیایند، به یاری خدا، بیچارهشان میکنیم».
همین دل قرص و نترس حسین قجهای بود که سرش را روی جاده اهواز- خرمشهر به باد داد! او و گردانش در مرحله اول عملیات الی بیت المقدس روی این جاده غوغا کرده بودند. حسین روز شهادتش آن قدر آر. پی. چی زده بود که از گوشهای شکسته اش خون میآمد. در لحظات آخر وقتی که میخواست رخ به رخ یک تانک، آر. پی. چی شلیک کند، همزمان تانک نیز به سمت او شلیک کرده بود. گلوله تانک درست کنار حسین منفجر شده و تنش را کاملا سوزانده بود. به قول یکی از همرزمانش که با پیکر او رو به رو شده بود، جای سالمی در تن حسین باقی نمانده بود.
*تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص)
زمانی که حاج احمد متوسلیان و حاج محمد ابراهیم همت از کردستان به دوکوهه آمدند تا تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) را به همراه سرداران شهیدی، چون محمود شهبازی و حسین همدانی تشکیل بدهند، برای اولین گردانی که قرار بود در این تیپ شکل بگیرد، حاج احمد متوسلیان سراغ حسین قجهای رفت و او را به عنوان فرمانده اولین گردان انتخاب کرد. نام حسین قجهای در تیپ محمدرسول الله (ص) با گردان سلمان عجین شده بود. او با همین گردان وارد عملیات فتح المبین شد و دو گروهانش را فرستاد تا در اولین شب عملیات، توپخانه دشمن را روی تپههای علی گره زد به صورت سالم تصرف کنند. روی آن تپه ها، دو گروه از توپخانههای دشمن قرار داشتند که یک گروه را نیروهای حسین قجهای و گروه دوم را نیروهای گردان حبیب به فرماندهی شهید محسن وزوایی تصرف کردند.
*پهلوانی از کشتی تا رزم
در مورد پهلوانیهای فرمانده گردان سلمان روایتهای بسیاری شده است. یکی از دوستان شهید از دورانی که هنوز حسین مشغول ورزش کشتی بود، تعریف میکند: روز مسابقه، حسین یکی دو تا کشتی گرفت و هنگام استراحت گفت: یک مأموریت فوری دارم. رفت و هنوز مسابقه بعدی شروع نشده برگشت. کنجکاو شدم که در حین مسابقه چه کار مهمی پیش آمده، طاقت نیاوردم و جریان را پرسیدم. گفت: یک خواهر دارم که مشکل جسمی دارد. باید دو، سه ساعت یکبار سری به او بزنم. گفتم: مگر پدر و مادرت نیستند؟ گفت چرا، اما خواهرم بیشتر به من وابسته است و من کارهای او را انجام میدهم».
انتهای پیام/