Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش حوزه فرهنگ وهنر خبرگزاری تقریب، کتاب «نوشته روی دیوار» داستان های انقلاب/۴ کتابی است که در ۸۴ صفحه و توسط انتشارات انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسیده است. موضوع اصلی این کتاب داستان‌های کوتاه فارسی است. 

بر اساس این گزارش در این کتاب داستان‌هایی با عنوان «تفنگ» نوشته محمدرضا بایرامی، «سنگ و شیشه» نوشته مصطفی خرامان، «عکس» غلامرضا آبروی، «شبی برای شعارنویسی» نوشته هاجر زمانی و «نوشته روی دیوار » اثرسید ناصر هاشمی را شامل می‌شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!



این اثر و داستان‌های موجود در آن بی ارتباط با روزهای بهمن ماه و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی نیست و در واقع محوریت آثار در این زمینه است.

در ادامه داستان «تفنگ» نوشته محمدرضا بایرامی را می‌خوانید؛

تفنگ

ـ خودم را کشیدم پشت تخته‌سنگ و منتظر شدم تا خرس، حسابی نزدیک بشود. به بیست قدمی‌ام که رسید، از پشت تخته‌سنگ بیرون آمدم و پیشانی‌اش را نشانه گرفتم و گذاشتم که کمی دیگر، جلوتر بیاید. حالا خرس هم مرا دیده بود و غرش‌کنان، می‌آمد طرفم.

دیگر معطل نکردم. تق! شلیک کردم. امّا تیر در نرفت. فشنگ گیر کرده بود. آقا، مرا می‌گویی! یخ کردم. ای بخشکی شانس! حالا چه کار کنم؟ تنها کاری که توانستم بکنم، این بود که زود بپرم و از تخته سنگ بروم بالا. خلاصه، قبل از اینکه دست خرس بِهِم برسد، خودم را کشیدم بالا. خرس با عصبانیت، دُور و بَرِ تخته‌سنگ گشت و گشت، امّا نتوانست بالا بیاید. حالا من شده بودم شکار و او شکارچی. درست به عکس چند دقیقه قبل.

باز هم مش قادر شروع کرده است به تعریف کردن از خاطرات شکارش و اینکه چطور، به علت خراب بودن تفنگش، مجبور شده تمام یک شب را، بالای تخته سنگ بماند، تا دست خرس بِهِش نرسد.

مش قادر، فامیلِ دورِ باباست. توی مشکین‌شهر، شکاربان است. یعنی باید جلوِ شکار غیرقانونی حیوانها را بگیرد. ولی نمی‌دانم چرا، هر وقت که می‌آید پیش ما، فقط از شکار آنها حرف می‌زند. آن هم به دست خودش!

همین‌طور گوشم به مش قادر است که صدای در بلند می‌شود. مامان و بابا، برمی‌گردند، و من و داداش را نگاه می‌کنند. داداش می‌گوید: «علی! بپر ببین کیه.»

دلم می‌خواهد بقیه حرفهای مش قادر را بشنوم و ببینم، آخرش چطوری از دست خرس خلاص شده است، ولی مجبورم بروم و در را باز کنم.

با ناراحتی پا می‌شوم و از اتاق می‌روم بیرون. از همان توی راهرو داد می‌زنم: «کیه؟»

صدای آشنایی می‌گوید: «باز کن! منم.»

در را باز می‌کنم. قاسم است. دوست داداش! سلام می‌کنم. می‌گوید: «چطوری علی؟ محمود، خانه است؟»

می‌گویم: «آره، قاسم آقا!»

می‌گوید: «پس صدایش کن یک تُکِ پا بیاید دم در.»

رو می‌کنم طرف اتاق و داد می‌زنم: «داداش! ... داداش؛ با تو کار دارند.»

داداش پا می‌شود و می‌آید بیرون. قاسم می‌گوید: «تیز بپر لباسهایت را بپوش برویم.»

داداش لبخندی می‌زند. می‌پرسد: «باز هم خبری شده؟»

قاسم می‌گوید: «اِی... همچین!»

بعد هم نگاهی به من می‌کند و سرش را می‌برد دم گوش داداش. وقتی دارد پچ و پچ می‌کند، چشمهای داداش برق می‌زند. هر وقت این جوری صحبت می‌کنند، من می‌فهمم که چه خبر شده، و آنها، کجا می‌خواهند بروند. امّا نمی‌دانم چرا این‌جور چیزها را از من قایم می‌کنند!

تا داداش حاضر بشود، من هم یواشکی لباسهایم را می‌پوشم و کلاه کشی‌اَم را می‌گذارم سرم. مامان می‌گوید: «تو دیگر کجا؟»

با انگشت، اشاره می‌کنم که ساکت باشد و چیزی نگوید. داداش که بیرون می‌رود، رو می‌کنم به مامان و می‌گویم: «من هم می‌خواهم با آنها بروم بیرون.»

با تعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید: «وا! داداشت که رفت.»

می‌گویم: «طوری نیست. بهشان می‌رسم.»

و همین‌جور مامان دارد نگاهم می‌کند، که می‌زنم بیرون.

داداش و قاسم، دارند به سر کوچه می‌رسند. باد، توی پالتوی بزرگ داداش افتاده و دارد، هی تکان تکانش می‌دهد.

بدوبدو، خودم را می‌رسانم سر کوچه. داداش اینها پیچیده‌اند توی خیابان، و همان‌طور که گرم صحبت هستند، تندتند راه می‌روند. با فاصله، پشت سرشان می‌روم. با خودم می‌گویم: «این بار دیگر موفق می‌شوم!»

فلکه را دور می‌زنیم. روی باجه تلفن نوشته‌اند: «بختیار بختیار، نوکر بی‌اختیار.»

ماشین قرمزی از کنارم می‌گذرد. نزدیک داداش اینها که می‌رسد، سرعتش را کم می‌کند و خودش را می‌کشد کنار خیابان، تا پارک کند. در همین موقع، داداش به صدای ماشین برمی‌گردد عقب. مرا که می‌ّبیند، سر جا خشکش می‌زند. من هم کمی هول می‌شوم. نمی‌دانم چکار کنم. داداش و قاسم، راه می‌افتند طرفم. از طرز آمدنش، معلوم است که خیلی عصبانی است. از همان دور داد می‌زند: «دهه! باز هم که مثل گربة دزد، دنبال ما راه افتاده‌ای!»

با لجاجت می‌گویم: «من هم می‌خواهم با شما بیایم!»

قاسم لبخندی می‌زند و می‌گوید: «می‌خواهی با ما بیایی؟ ولی ما که جایی نمی‌رویم. همین‌جوری داریم قدم می‌زنیم.»

می‌گویم: «نمی‌خواهد از من قایم کنی، قاسم آقا! خودم می‌دانم که کجا می‌روید.»

قاسم، با تعجب داداش را نگاه می‌کند. داداش، همان‌طور که نزدیک‌تر می‌آید، داد می‌زند: «یاالله، بزن به چاک! حرف زیادی هم نزن! اگر تا پنج دقیقة دیگر، خانه نباشی، من می‌دانم و تو.»

پاهایم را می‌کوبم زمین و در حالی که بغض کرده‌ام، می‌گویم: «به من چه! من هم می‌خواهم بیایم. من هم می‌خواهم بیایم.»

داداش، خیز برمی‌دارد طرفم. داد می‌زند: «دهه! باز هم می‌گوید! بی‌خود می‌کنی که می‌خواهی بیایی! مگر دست خودت است؟»

قبل از اینکه دستش بِهِم برسد، در می‌روم؛ و کمی آن‌طرف‌تر، می‌ایستم.

داداش کمی نرم می‌شود. می‌گوید: «ببین علی جان! این کارها، کار تو نیست. زیر دست و پا، لِه می‌شوی... اصلاً، ممکن است گم بشوی. برگرد برو خانه. به مامان هم نگو که ما کجا رفتیم. قول می‌دهم که برایت، یک کتاب قصة خوب بگیرم. باشد، داداش؟»

سرم را می‌اندازم پایین و چیزی نمی‌گویم. داداش می‌گوید: «خوب؛ برو علی‌جان! آفرین!»

با ناراحتی برمی‌گردم و راه می‌افتم طرف محله. کمی که می‌روم، یکهو فکری به نظرم می‌رسد. برای همین هم، به عقب برمی‌گردم و می‌ایستم، تا داداش اینها، تو پیچ خیابان گم بشوند. بعد، شروع می‌کنم به دویدن؛ و وقتی آنها را می‌بینم، می‌پرم پشت یک تیر چراغ برق.



گروه اول داد می‌زند: «توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد.» و گروه دوم جواب می‌دهد: «به مادرم بگو که، دیگر پسر ندارد.»

من، قاطی گروه دوم هستم. دل توی دلم نیست. جمعیت، هی زیاد و زیادتر می‌شود. سر هر کوچه و خیابانی، چند نفر به جمعمان اضافه می‌شود. حالا، از خانه خیلی دور افتاده‌ایم. دیگر، اگر هم بخواهم برگردم، نمی‌توانم. چون راه خانه را بلد نیستم.

هر وقت که داداش اینها را گم می‌کنم، هول برم می‌دارد. این طرف و آن طرف می‌روم و دنبالشان می‌گردم، تا پیدایش کنم. وقتی دوباره آنها را لابه‌لای جمعیت می‌بینم، دلم قرص می‌شود و خودم را می‌کشم عقب، تا نتوانند مرا ببینند.

وقتی به خیابان پهن‌تری می‌رسیم، شعار عوض می‌شود:

«وای به روزی که مسلح شویم... وای به روزی که...»

همراه جمعیت، سرعتم را زیاد می‌کنم. آن‌طرف خیابان، دیوار کوتاهی دیده می‌شود. بالای دیوارهِ نرده کشیده‌اند و روی نرده‌ها هم سیم خاردار. همین‌جور که از جلو نرده‌ها رد می‌شویم، به دری می‌رسیم؛ درِ بزرگی که چند تا سرباز تفنگ به دست، جلوش ایستاده‌اند و ما را نگاه می‌کنند. از میان جمعیت، به زور می‌توانم آنها را ببینم. تازه می‌فهمم که آنجا پادگان است. با خودم می‌گویم: «یعنی چه؟! مردم چرا آمده‌اند اینجا؟!»

در همین موقع، شعارها قطع می‌شود، و سر و صداهایی به گوش می‌رسد. انگار آن جلو، خبری شده است. مرد جوانی داد می‌زند: «نباید ازشان بترسیم. هیچ کاری نمی‌توانند بکنند.»

مرد دیگری که نزدیک ایستاده است، می‌گوید: «دیگر تیغشان نمی‌بُرَّد.»

از بغل‌دستی‌ام می‌پرسم: «چی شده آقا؟»

قبل از اینکه جوابم را بدهد، صدای تیری بلند می‌شود؛ و مردم، کمی خودشان را می‌کشند عقب. حالا، جلو صف، حسابی شلوغ شده است. نگاهم را روی مردم می‌چرخانم. امّا از داداش اینها، خبری نیست.

خودم را از لای جمعیت می‌کِشم جلو و می‌رسم به اول صف. چند سرباز دارند با مردم صحبت می‌کنند، و می‌خواهند آنها را راضی کنند که برگردند و از آنجا دور بشوند، امّا کسی به حرفشان گوش نمی‌دهد. در همین موقع، یکی از سربازها، می‌دود طرف دکة شیشه‌ایِ آن‌طرف در. گوشی تلفن را برمی‌دارد؛ و همان‌طور که به مردم نگاه می‌کند، تندتند شماره می‌گیرد. نمی‌دانم به چه کسی می‌خواهد تلفن بکند. سرباز دیگری که قدِ بلندی دارد و بند سفیدی از شانة چپش آویزان است، روی بلندی دیوار می‌رود و داد می‌زند: «بروید عقب! اینجا پادگان است؛ محیط نظامی است. اگر جلوتر بیایید، مجبورم شلیک کنم.»

بعد، تفنگش را از روی شانه‌اش پایین می‌آورد و می‌گیرد طرف مردم.

همه، چشم می‌دوزند به او. یکی داد می‌زند: «نترسید! جرئت نمی‌کند کسی را بزند.»

از توی پادگان، صدایی به گوش می‌رسد. نگاه می‌کنم: ماشین جیپی، به سرعت دارد می‌آید طرف در. معلوم است که خیلی عجله دارد.

وقتی می‌رسد، سربازها در را باز می‌کنند؛ و ماشین که می‌آید بیرون، تندی می‌بندندش.

با دیدن ماشین، سر و صداها کمی می‌خوابد. رانندة ماشین روی ترمز می‌کوبد و چند نفر، از تویش می‌آیند بیرون. می‌شمارمشان: پنج نفر هستند. چهار تایشان چیزهای عجیب و غریبی به صورتهایشان زده‌اند و تفنگهایی که لولة کوتاه و کلفتی دارد، توی دستشان است. صورتهایشان با آن چیزها، خیلی ترسناک شده است. مرا یاد آدمهای فیلمهای فضایی می‌اندازد. نفر پنجم، که چند تا ستاره روی شانه‌هایش دارد، از توی ماشین، بلندگویی برمی‌دارد. نگاهش را روی مردم می‌چرخاند و بعد می‌گوید: «یک لحظه گوش کنید ببینید چه می‌گویم...»

همه ساکت می‌شوند. مرد داد می‌زند: «پنج دقیقه...! فقط پنج دقیقه بهتان فرصت می‌دهم، که از جلو پادگان دور بشوید؛ واِلّا، هر چه دیدید، از چشم خودتان دیده‌اید.»

بعد نگاهی به ساعت روی دستش می‌کند و می‌گوید: «از همین حالا، شروع شد...»

با این حرف، دوباره جمعیت به جنب و جوش می‌افتد و کمی جلوتر می‌رود. دوباره شعارها، شروع شده است.

صدایم را می‌کشم بالاتر. مرد ستاره‌دار، با ترس، مردم را نگاه می‌کند. انگار انتظار نداشته که آنها را، این‌طور ببیند. لابد فکر می‌کرده تا گفت «از همین حالا شروع شد»، همه درمی‌روند؛ و هیچ کس آنجا نمی‌ماند. ولی حالا می‌بیند که با این کارش، مردم را بیشتر عصبانی کرده است.

همین‌طور چشمم به مرد ستاره‌دار است که او، با دست، به آدمهایی که باهاش هستند، اشاره می‌کند. آنها هم، چیزهایی سر تفنگهایشان می‌گذارند و بعد، تفنگهایشان را می‌گیرند طرف مردم.

دوباره، صدای بلندگو به گوش می‌رسد: «برای آخرین بار بهتان می‌گویم؛ متفرق بشوید!»

کسی به حرفش گوش نمی‌دهد. مرد که این‌طور می‌بیند، به تفنگدارها اشاره می‌کند. آنها هم، یکی‌یکی شلیک می‌کنند. اما هیچ‌کس روی زمین نمی‌افتد. تازه می‌فهمم که آن چیزها، کسی را نمی‌کشد. با خودم می‌گوید: «یعنی چه؟ پس آنها را برای چه پرت می‌کنند؟»

توی همین فکر هستم، که یکی از همانها، به سینة مرد کنار دستی‌ام می‌خورد؛ و می‌افتد زمین و دود می‌کند. مرد، از درد، فریاد می‌کشد؛ و من، وضع بدی پیدا می‌کنم، و می‌بینم که حالم دارد به هم می‌خورد. بعد هم، یکهو، چشمهایم می‌سوزد و آب می‌افتد و سرفه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا این‌طور شده‌ام، امّا معلوم است که هر چه هست، از آن دودهاست.

حالا، جمعیت در هم ریخته است، و هر کس، به طرفی می‌دود:

ـ کاغذ! کاغذ بیاورید!

ـ باید آتش روشن کرد!

گلولة دیگری شلیک می‌شود. همان‌طور که سرفه، نفسم را بریده است و از چشمهایم اشک می‌ریزد، یک آن، جمعیت را می‌بینم که به طرف مرد ستاره‌دار و همراهانش حمله می‌کنند؛ و آنها هم، عقب عقب، می‌روند توی پادگان. بعد، در، پشت سرشان بسته می‌شود. حالا، مرد و تمام سربازها، آن طرف در و پشت نرده‌ها هستند. فقط ماشینشان مانده این‌طرف. چشمم به ماشین است، که یکهو، پاره آجری به شیشة جلوی آن می‌خورد. شیشه خرد می‌شود؛ و بلافاصله، ماشین، توی سیاهی مردم گم می‌شود، و دیگر نمی‌توانم ببینمش.

همین‌طور دارم اشک می‌ریزم و توی مردم وول می‌خورم، که چشمم می‌افتد به داداش. دیگر نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم. می‌دوم طرفش:

ـ داداش! داداش محمود!

صدایم توی صدای مردم و ماشینی که چپه شده و چرخهایش رفته هوا، گم می‌شود. دوباره صدا می‌زنم. این بار، داداش برمی‌گردد طرفم؛ و مرا که می‌بیند، حسابی جا می‌خورد:

ـ‌تو اینجا چکار می‌کنی، علی؟! بالاخره کار خودت را کردی؟

مردم از ماشین می‌گذرند و به طرف در می‌روند و شروع می‌کنند به هل دادن آن.

نمی‌دانم در جواب داداش چه بگویم، که دستم را می‌گیرد و از توی شلوغی، می‌کشدم بیرون. من هم، بدون اینکه چیزی بگویم، دنبالش می‌روم.

از خیابان رد می‌شویم و می‌رویم آن‌طرف. داداش، کمی کاغذ جمع می‌کند و می‌آورد نزدیک درخت. می‌گوید: «بنشین!»

می‌نشینم. جلو چشمهایم تار شده است. حالا به زور می‌توانم مردم را ببینم، که برای همدیگر قلاب می‌گیرند و از بالای در، می‌پرند توی پادگان. از مرد ستاره‌دار و آدمهای عجیب و غریب و سربازهای دیگر، خبری نیست. معلوم نیست کجا رفته‌اند.

داداش، کبریتی از جیبش درمی‌آورد. کاغذها را آتش می‌زند و می‌گوید: «از پای این درخت تکان نخور، تا من برگردم. اگر پیدا کردی، باز هم کاغذ بریز روی آتش. این‌جوری، اثر گاز اشک‌آور از بین می‌رود.»

لحنش عصبانی نیست. معلوم است که از دستم، زیاد ناراحت نشده است.

می‌پرسم: «مگر تو کجا می‌روی؟»

همان‌طور که می‌دود و ازم فاصله می‌گیرد، می‌گوید: «کاری‌ات نباشد. الان برمی‌گردم.»

و من، تا بفهمم چی به چیست، خودش را به آن طرف خیابان می‌رساند و از بالای نرده‌ها می‌پرد توی پادگان و از جلو چشمم دور می‌شود.

حالا من مانده‌ام و تنهایی. جلو پادگان، دیگر هیچ کس نیست. همه رفته‌اند تو. از پادگان، پشت سر هم، صدای تیراندازی می‌آید. با خودم می‌گویم: «یعنی داداش رفت توی پادگان که چه کار کند؟»

وضع چشمهایم، کم‌کم دارد بهتر می‌شود. حالا می‌توانم همه جا را خوب ببینم. تکه مقوایی گیر می‌آورم و روی آتش می‌اندازم. هوا سرد است. مقوا که آتش می‌گیرد، دستهایم را می‌گیرم رویش؛ و بعد که حسابی گرم شدند، آنها را می‌کشم به گوشهایم. این‌جوری، گوشهای یخ‌زده‌ام هم، گرم می‌شود.

نمی‌دانم چه‌قدر منتظر شده‌ام، که سر و کلة داداش پیدا می‌شود. با خوشحالی داد می‌زنم: «بالاخره آمدی، داداش؟ پس قاسم کو؟»

می‌گوید: «نمی‌دانم! توی پادگان، گمش کردم.»

جلوتر که می‌آید، لوله‌ای را می‌بینم که از زیر پالتوش بیرون زده است. با تعجب می‌پرسم: «این دیگر چیست؟»

انگشتش را می‌گذارد روی لبهایش. می‌گوید: «هیس!... هیچ چیز نگو! شتر دیدی، ندیدی! خوب؟»



مش قادر می‌گوید: «ام ـ یک خوش‌دستی است. حرف ندارد! به سنگ بزنی، سنگ را می‌ترکاند. من توی سربازی باهاش کار کرده‌ام.»

بابا، پُکی به سیگارش می‌زند. رو می‌کند به داداش و می‌گوید: «آخه، برای چه، این را آوردی خانه؟! به چه دردمان می‌خورد؟!»

داداش می‌گوید: «به هیچ دردمان نمی‌خورد. ولی اینجا بودنش، بهتر از آن است که دست آن نامردها باشد؛ و باهاش، مردم را به گلوله ببندند.»

بابا می‌گوید: «الحمدلله، دیگر شاخشان شکست. سگِ کی باشند که بعد از این، بخواهند کسی را بکشند؟ حالا، همه‌شان دارند دنبال سوراخ موش می‌گردند. آن مرغ توفانشان را هم که باد برد.»

داداش می‌خندد و می‌گوید: «آره؛ خیلی قُدقُد می‌کرد. خیال کرده بود که می‌تواند مردم را گول بزند!»

می‌دانم که منظورشان از مرغ توفان، همان شاپور بختیار است، که نخست‌وزیر بود، و مثل اینکه دیروز ـ پریروز، فرار کرده است.

بی‌اختیار، به یاد شعاری که بچه‌های محله‌مان ساخته‌اند، می‌افتم:

«ما می‌گیم خر نمی‌خوایم، پالون خر عوض می‌شه.

ما می‌گیم شاه نمی‌خوایم، نخست‌وزیر عوض می‌شه.»

صدای مش قادر، مرا به خودم می‌آورد.

ـ حالا، چرا توی ذوقش می‌زنید؟ به خدا، جوانهای این دور و زمانه، خیلی جسارت دارند. دورة توده‌گَری، تو شهر ما هاوارخان یک شرانپل از روسها غنیمت گرفت. هنوز که هنوز است، کارش ضرب‌المثل خیلی از مجالس است. آن‌وقت، یک جوان پانزده ـ شانزده ساله، تک و تنها رفته و یک اسلحه آورده؛ شما هم به جای اینکه تشویقش کنید، می‌گویید که چرا آورده!

بابا می‌گوید: «آخه حالا وضع فرق می‌کند، مش قادر. نه دورة ‌توده‌گری است و نه اینکه اینها روس هستند. هرچند، رویِ روسهای آن موقع را هم سفید کرده‌اند. ولی موضوع اینجاست، که دیگر فاتحة این رژیم خوانده است و این چیزها، بیت‌المال حساب می‌شود.»

مش قادر می‌گوید: «برو پدرآمرزیده! چه بیت‌المالی؟»

چهرة بابا تو هم می‌رود. معلوم است که خیلی ناراحت شده است. امّا نمی‌خواهد چیزی بگوید. حتماً به خاطر مهمان بودنِ مش قادر است که چیزی نمی‌گوید.

داداش رفته است توی فکر. بابا می‌پرسد: «خوب؛ حالا می‌خواهی با این تفنگ چه کار کنی؟»

داداش می‌خندد و می‌گوید: «بالاخره یک کاری‌اش می‌کنم دیگر!»



توی اتاق، فقط من هستم و مش قادر و داداش محمود. مش قادر می‌گوید: «فردا باید بروم گاراژ و ببینم که می‌توانم بلیت گیر بیاورم یا نه؟ دیگر، کم‌کم باید رفع زحمت کنم.»

داداش می‌گوید: «وضع بلیت خیلی ناجور است. خیلی سخت بتوانی گیر بیاوری.»

مش قادر می‌گوید: «گیر می‌آورم. می‌روم سراغ «سخاوت». با ما آشناست. بِهِم بلیت می‌دهد.»

بعد، صدایش را می‌آورد پایین و یواشکی می‌گوید: «گوش کن محمود! من می‌خواهم باهات یک معامله‌ای بکنم.»

داداش با تعجب نگاهش می‌کند و می‌پرسد: «چه معامله‌ای؟!»

مش قادر می‌گوید: «می‌دانم که تابستانها، مجبوری صبح تا شب کار کنی، تا پول تحصیل و خرج مدرسه‌ات را دربیاوری. درست است؟»

داداش می‌گوید: «آره؛ درست است. ولی منظورت از این حرفها چیست؟»

مش قادر، کلاه لبه‌دارش را روی سرش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: «من می‌خواهم از کار کردن، راحتت کنم. می‌خواهم کاری کنم که تابستانها مجبور نباشی این در و آن در بزنی.»

داداش، که معلوم است تعجبش بیشتر شده است، می‌پرسد: «جدی می‌گویی؟ چطوری؟»

مش قادر لبخندی می‌زند و می‌گوید: «ببین! می‌دانی که من شکاربانم؛ و همیشه، احتیاج به اسلحه دارم. اینجا هم که خوب، اسلحه به درد تو نمی‌خورد. چون، کوه و جنگل که نیست، تا بتوانی باهاش راحت تیراندازی کنی و هیچ کس هم نبیند. برای همین هم، من فکر کردم که بتوانیم یک جوری با هم کنار بیاییم. من می‌توانم برای آن اسلحه جواز بگیرم. برای رد کردنش هم، سخاوت کمکم می‌کند. خلاصه، من حاضرم ده هزار تومان بدهم و اسلحه‌ات را بگیرم. چطور است؟»

لبهای داداش می‌لرزد. با ناراحتی می‌گوید: «چی داری می‌گویی، مش قادر؟! فکر کرده‌ای که من، برای فروختن، اسلحه را آورده‌ام! تو، مثل اینکه هنوز مرا نشناخته‌ای.»

مش قادر می‌گوید: «نه... نه... من کجا این حرف را زدم؟ زبانم لال بشود اگر همچین قصدی داشته باشم. این، فقط پول زحمت تو است. پول اینکه توی آن همه شلوغی و با آن خطرهایی که بوده، همت کرده‌ای و رفته‌ای...»

داداش دیگر نمی‌نشیند تا بقیة حرفهای مش قادر را بشنود. پا می‌شود و از اتاق می‌زند بیرون. مش قادر، با تعجب برمی‌گردد و مرا نگاه می‌کند.



نزدیکی‌های غروب است و هوا سردِ سرد. صدای زنگ که بلند می‌شود، پا می‌شوم تا در را باز کنم. ولی داداش نمی‌گذارد و می‌گوید: «نمی‌خواهد تو بروی. خودم می‌روم.»

با تعجب، سر جایم می‌نشینم. صدای داداش از جلو در به گوش می‌رسد: «سلام! تویی قاسم؟ الان می‌آیم.»

بعد، برمی‌گردد توی اتاق. پالتوش را می‌پوشد. چیزی از پشت رختخوابها برمی‌دارد و می‌زند زیر آن؛ و می‌رود بیرون.

حسابی کنجکاو شده‌ام: یعنی کجا می‌خواهد برود؟

نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم. لباسهایم را می‌پوشم. کلاه کشی‌ام را می‌گذارم سرم. می‌آیم بیرون، و یواشکی می‌افتم دنبالشان. امّا هنوز چیزی نرفته‌اند که نمی‌دانم چطور می‌شود که داداش برمی‌گردد عقب. می‌خوام خودم را جایی قایم کنم. ولی دیگر دیر شده است. داداش، از همان دور داد می‌زند: «ای ناکس! باز هم که داری زاغ سیاه مرا چوب می‌زنی!»

این بار، به خلاف همیشه، اصلاً عصبانی نیست. همین هم،  بِهِم جرئت می‌دهد که خودم را برسانم بهشان و بپرسم: «کجا می‌روید؟»

داداش می‌گوید: «مسجد!»

می‌پرسم: «مسجد؟! مسجد برای چه؟»

می‌گوید: «برای تحویل دادنِ اسلحه. امام گفته که هر کسی اسلحه دارد، تحویل بدهد.»

با دودلی می‌پرسم: «می‌گذاری من هم باهاتان بیایم؟»

داداش لبخندی می‌زند و می‌گوید: «باشد؛ تو هم بیا!»

سه نفری راه می‌افتیم طرف مسجد.

انتهای پیام/

منبع: تقریب

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.taghribnews.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «تقریب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۲۶۰۶۶۳۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

جام جهانی پاراتیراندازی|رقیه شجاعی از صعود به فینال بازماند

بانوی ملی‌پوش پاراتیراندازی ایران از صعود به فینال ماده تفنگ سه وضعیت در جام جهانی بازماند. - اخبار ورزشی -

به گزارش خبرگزاری تسنیم، در ادامه رقابت‌های جام جهانی پاراتیراندازی در کره جنوبی، رقیه شجاعی ملی‌پوش تیراندازی کشورمان در ماده تفنگ سه وضعیت در مرحله مقدماتی با کسب هزار و 145 امتیاز با یک نمره اختلاف در جایگاه نهم ایستاد و از راهیابی به فینال بازماند. شجاعی پیش از این در ماده تفنگ بادی ایستاده در جایگاه هشتم قرار گرفته بود.

جام جهانی پاراتیراندازی| 3 طلا، نقره و برنز برای ایران

 

در این دوره از رقابت‌ها تیم تپانچه بادی میکس کشورمان متشکل از محمدرضا میرشفیعی و نسرین شاهی به مدال نقره رسید، محمدرضا میرشفیعی در ماده تپانچه بادی آقایان موفق به کسب مدال نقره شد و نسرین شاهی و ساره جوانمردی در ماده تپانچه بادی بانوان به مدال طلا و برنز دست پیدا کردند.

این مسابقات با حضور 125 ورزشکار (71 مرد و 54 زن) از 27 کشور جهان به میزبانی کره جنوبی برگزار می‌شود.

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • داداش کلاه یادت نره 
  • فیلم/نمونه طنزپرداز متعهد به روایت رهبر انقلاب
  • آبی که از سرچشمه گل آلود می شود ؛ داستانی تکراری این بار در روستای سرکلاته کردکوی
  • اعزام تیراندازان به جام جهانی باکو
  • روایت خاندوزی از دستور رئیسی در پی تذکر رهبر انقلاب
  • مدرسه ملی روایت در سمنان افتتاح شد
  • رازهای نقاشی مرگ سقراط
  • محتویات عجیب صندوقی که از دل کشتی غرق‌شده بیرون آمد/ عکس
  • جام جهانی پاراتیراندازی|رقیه شجاعی از صعود به فینال بازماند
  • ریزش شدید دلار در راه است | پیش‌بینی تکنیکالیست‌ها از قیمت دلار در روزهای آینده