Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «قدس آنلاین»
2024-04-30@11:54:52 GMT

روایت محمدعلی بهمنی از سرایش یک شعر رضوی

تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۳۰۶۰۷۸۳

روایت محمدعلی بهمنی از سرایش یک شعر رضوی

محمدعلی بهمنی به بیان روایتی از سرایش یک شعر رضوی پرداخت.

به گزارش قدس آنلاین، محمدعلی بهمنی در حاشیه مراسم بزرگداشت خود در مشهد و رونمایی از کتاب «روزگار من و شعر» به بیان روایتی از داستان سرایش یک شعر رضوی پرداخت که به شرح زیر است: در شصت و سه سالگی دعوت شده بودم برای داوری جشنواره شعر رضوی. راستش دلم می‌خواست دست همسرم را بگیرم و به زیارتی که دوست دارم ببرمش اما حقیقیتی مرا از قبول این دعوت، باز می‌داشت؛ با خود می‌گفتم وقتی هنوز شعری شایسته برای حضرت نگفته‌ام نباید به خود، اجازه داوری شعر رضوی را بدهم! همسرم باور داشت که مقدر است شعر ناسروده را در بارگاه مقدسش بسرایم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!
..
هتل اقامت ما نزدیک حرم بود. به حرم رفتیم. هوا سرد بود و ساعت، حدود دو و نیم شب. صحن، خلوت می‌نمود و ما خوشحال که چه وقت خوبی را برای زیارت انتخاب کرده‌ایم؛ غافل از اینکه به خاطر سردی هوا، جمعیت به داخل حرم پناه برده است. همسرم را تا ورودی بانوان مشایعت کردم، با او قرار گذاشتم که چهل و پنج دقیقه بعد برای بازگشت به هتل، در همان صحن، همدیگر را ببینیم و خود به سمت ورودی مردانه رفتم. اما از کفشداری مردانه، راهی برای ورود پیدا نمی‌شد؛ فوج جمعیت پناه برده به داخل حرم، دیگر جایی برای ورود نگذاشته بود. فکر کردم حضرت نمی‌خواهد اجازه ورود به من بدهد. شرمگین از دور سلامش کردم و به صحن محل قرار بازگشتم و در سرما منتظر همسرم ماندم! ناگهان گرمای غزل «اعتراف» ذهن و زبانم را تسخیر کرد. نه کاغذی بود و نه قلمی؛ از بیم فراموش شدن، بیت بیت آمده را با خود تکرار می‌کردم. همسرم که آمد شتابم برای رسیدن به هتل، شبیه دویدن شده بود. در اتاق را که باز کردم، مستقیم به سمت کاغذ و قلم رفتم و همسرم که تازه متوجه ماجرا شده بود، گفت«نگفتم مقدر است در بارگاه خودش سروده شود؟». دو ماه بعد از جشنواره، تلفنی به من شد و اجازه خوشنویسی بیت آخر این غزل را برای نصب بر سردر یکی از ورودی‌های حرم خواستند. پرسیدم«چرا فقط این بیت؟» پاسخ دادند «زوار بسیاری هستند که نمی‌دانند خوانده به زیارت آمده‌اند یا ناخوانده! همان شب خواب نصب این بیت را بر سردر یکی از ورودی‌ها دیدم. بیدار که شدم یاد لحظه‌ای افتادم که با حسرت از دور چشم به ضریح دوخته بودم و می‌اندیشیدم که حضرت به همچو منی اجازه ورود نداده است... شرمنده‌ام که همت آهو نداشتم/ شصت و سه سال راه به این سو نداشتم اقرار می‌کنم که من – این های و هوی گنگ-/ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم جسمی معطر از نفسی گاه داشتم/ روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم فانوس بخت گم‌شدگان همیشه‌ام/ حتی برای دیدن خود سو نداشتم وایا به من که با همه‌ی هم زبانی‌ام/ در خانواده نیز دعاگو نداشتم شعرم صراحتی‌ست دل‌آزار، راستش/ راهی به این زمانه‌ی نه تو نداشتم نیشم همیشه بیشتر از نوش بوده است/ باور نمی‌کنید که کندو نداشتم؟! می‌شد که بندگی کنم و زندگی کنم/ اما من اعتقاد به تابو نداشتم آقا شما که از همه‌کس باخبرترید/ من جز سری نهاده به زانو نداشتم خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟/ دیگر سوال دیگری از او نداشتم
انتهای پیام

منبع: قدس آنلاین

کلیدواژه: محمدعلی بهمنی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۰۶۰۷۸۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم

به گزارش خبرآنلاین چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگی‌ام را به تو می‌گفتم هرچند گذشته‌ها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.

روزنامه ایران نوشت: در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پرونده‌ای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بی‌مقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی می‌خواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرف‌ها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید این‌طور من متوجه نمی‌شوم ماجرای زندگی شما چیست آهسته‌تر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین می‌گفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاری‌ام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی می‌کند و اینجا تنها زندگی می‌کند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانه‌ای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه می‌شدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق می‌خواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرف‌های همسرت را تأیید می‌کنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا این‌طوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی می‌کند من در هفته یک روز او را می‌بینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که این‌طوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. می‌خواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و می‌خواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران می‌کنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمی‌توانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرف‌های این زوج جوان را شنید، گفت می‌دانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاس‌های مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر می‌کنم.

23302

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901198

دیگر خبرها

  • افشای راز زن دوم مرد میانسال بعد از مرگش
  • روایتی از طلبه جهادگر و مادر ۵ فرزند/ بچه ها برکت آوردند
  • کارگران در سنگر کار و تولید نقش ارزنده در شکوه ایران دارند
  • فعالیت ۷۰۰ ناظر آموزش‌دیده برای نظارت بر دور دوم انتخابات مجلس دوازدهم در گنبدکاووس
  • سرگیجه در کشتی؛ محمدعلی گرایی به تیم ملی دعوت شد
  • زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم
  • دعوت از گرایی به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی
  • محمدعلی گرایی به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد
  • تقسیم عشق در زندگی زوج مبتلا به «ای‌ال‌اس»/بیماری جزیی از زندگیست
  • قصه عبرت آموز یک دزد!