5 دقیقه تا پیروزی/خمس متفاوت یک مادر+تصاویر
تاریخ انتشار: ۵ فروردین ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۳۲۰۸۷۰۹
به گزارش جهان نيوز، شهید عبدالله باقری نیارکی به تاریخ 29 فروردین 1361 در تهران متولد شد. عبدالله فرزند ارشد خانواده ای با پنج پسر بود. وی 19 سالگی به سپاه انصار رفت و در قسمت حفاظت شخصیت و رهایی گروگان مشغول به خدمت شد. شهید باقری سال 82 ازدواج کرد و حاصل آن دو دختر به نام های محدثه و زینب است. از ابتدای دولت نهم محافظ رییس جمهور بود تا سال 1394 که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آنچه در ادامه می آید ده خاطره کوتاه از عبدالله است که در زندگی دنیایی خویش به یادگار گذاشته است.
به روایت مادر: ما تازه ازدواج کرده بودیم و هنوز فرزندی نداشتیم. یک شب در خواب دیدم صدایی دو مرتبه صدایم کرد و گفت: «خانم! دامن شما سبز میشه»، اهمیت ندادم تا اینکه بار سوم همان صدا گفت:خانم! شنیدی؟ میگوییم دامنت سبز میشه».
حدود یکسالی از این خواب گذشت تا اینکه فرزند اولم را هفت ماهه باردار شدم، خانم ملکی همسایه مان که مادر شهید هم بود یک روز آمد خانه مان و گفت: خانم باقری! «فرزندت پسر است، من خواب دیدم بچهای را به من دادند، پرسیدم این بچه کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است» به احترام خانم ملکی اسم اولین پسرمان که همین شهید باشد، عبدالله شد.
به روایت برادر: یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت «یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه» بلند شدم بغلش کردم. گفتم «دمت گرم داداش. چه کاری؟» گفت «باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا موندهرو دلداری بدی» آن قدر جدی بود، حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت «توی بهزیستی کار می کنی؟» گفتم چه کاری؟ گفت: «برای معتادها شکلک دربیاری» بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.» ازش لجم می گرفت برای همان چند دقیقه هم امیدوارم کرده. عشق می کرد سربه سرم بگذارد و برایم دست بگیرد. آخرش هم شوخی شوخی برایم یک کار دست و پا کرد. شدم انباردار شرکت آب و فاضلاب تهران.
به روایت حسن تاجیک: من از سال 79 همزمان با دوران آموزشی سپاه کنار عبدالله بودم. موقعیت وضوخانه تا نمازخانه در پادگان ما مسافت طولانی داشت به همین دلیل بسیاری از مواقع مخصوصا در زمستان، کتری آب را روی سماور میگذاشتیم تا گرم شود و با آن وضو بگیریم ولی عبدالله برای وضو گرفتن بلند میشد و تا وضوخانهمیرفت. یک روز از او پرسیدم چرا با آب کتری وضو نمیگیری؟ گفت: اگر با آب خنک وضو بگیری هم ثوابش بیشتر است. هم خوابت میپرد و دیگر سرکلاسها چرت نمیزنی.
ما هم یک خط درمیان این کار را انجام دادیم. ولی ارتباطمان را با کتری قطع نکردیم. عبدالله واقعا از عبادالله بود.
به روایت فاطمه شانجانی همسر: وقتی به خواستگاری ام آمد حدود 5 دقیقه از اینکه اخلاق و ایمان چقدر برایش مهم است گفت و بعد از کارش و اینکه چه خطراتی دارد برایم صحبت کرد. می گفت هر زمان لازم باشد باید بروم. من هم چون پدرم نظامی بود با فضای این شغل آشنا بودم و گفتم مشکلی ندارم. زمانی هم که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، گفت:«زمان عقد، دعا برآورده میشود، من یک آرزو دارم دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت دعایش چیست و من هم دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم آرزویت چه بود؟ گفت:« آرزو دارم شهید شوم.» من از این که همچین عقیدهای داشت، خوشحال شدم.
همسر روایت می کند: سال 83 گفت قرار است به تیم حفاظت رییس جمهور برود، من هم راضی بودم. آن زمان، محدثه دختر اولمان را باردار بودم و نمیتوانستم شبها خوب بخوابم و اکثر شبها نمیخوابیدم و دائم دعایم این بود همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.
همسر روایت می کند: اگر کسی مخالف اعتقاداتش حرف می زد آن قدر صحبت می کرد تا قانعش کند. اگر هم می دید کسی اسم غیر مذهبی روی بچه هایش می گذارد می گفت: چطور وقتی گرفتار می شوید خدا و اهل بیت را صدا می کنید یا می گویید یا ابوالفضل اما وقتی اسم می خواهید بگذارید برای فرزندانتان می گردید ببینید زمان فلان شاه اسم فلان آدم ایرانی چه بوده و همان را میگذارید؟ عبدالله با کسی رودربایسی نداشت و هر جا لازم بود حرفش را می زد.
مادر روایت می کند: خدا می داند به روحش قسم اینطور نبود که نخواهم اجازه دهم برود اما به خاطر خانواده اش و اینکه دو تا دختر داشت که بچه به او وابسته بودند دلم رضا به رفتن نمیداد. گفتم: مادر از رفتنت حرفی نیست ولی من با اینها چه کنم؟!
گفت: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسر داری باید خمسش را بدهی دیگه. گفتم: پس بچه هایت چه میشوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ بعدم شهادت سعادت می خواهد و نصیب هر کسی نمی شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می گردم. گفتم: می دونم. باز گفت شما چون مادری فکر می کنی اتفاقی میافتد اما من بر می گردم.
همسر روایت می کند: دفعه آخر گفت: راضی نباشی نمی روم تو هم از این زندگی حق داری وبعد از من سختی ها و مشکلات بچه ها فقط روی شانه توست. احساس می کردم دفعه آخر است اما نمی خواستم اجازه بدهم حسم غلبه کند. وقتی رفت قرآن را باز کردم آیه 100 سوره توبه آمد: «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزى بزرگ»!، دلم لرزید و گفتم: دیگه تمومه!
مادر روایت می کند: دفعه آخر صبح زود می خواست بره برای همین زود خوابیده بود. عادت داشتم هر وقت میخواست برود سر کار باید باهاش رو بوسی میکردم. آن روز هم وقتی صبح بیدار شدم گفتم بروم بالا این بچه را ببینم. وقتی رفتم دیدم برق خانهشان خاموش است. دیگر در نزدم گفتم گناه داره خسته است. بچه ها می دانند من معمولا شب ها نمی خوابم برای همین عبدالله هم وقت رفتن به خانمش گفته بود از مامان خداحافظی کن من دلم نمی آید بیدارش کنم. اینجور شد که خداحافظی آخر را با هم نداشتیم. حسرت این دیدار آخر به دلم ماند. همهاش میگویم ای کاش آن روز من نمی خوابیدم. ای کاش آنقدر جلوی در می ماندم تا می دیدمش. همیشه می گفت مامان بعد از خدا زن و بچهام را به خودت می سپارم.
همسر روایت می کند: بیست روز قبل از شهادتش رفت و دو روز قبلش تماس تلفنی داشتم. هر بار دو سه دقیقه حرف می زدیم و قطع می کرد. معمولا هم صبح ساعت 6 تماس میگرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند. اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقه ای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب خیلی وابسته پدرش بود و حتی روزهایی که عبدالله می رفت سرکار به شدت بی تابی می کرد. در عالم بچگی خودش می گفت من رییس بابا را دعوا می کنم، حالا در این بیست روز دیگه خیلی بی تاب بود، دفعه آخر با عبدالله صحبت کرد گفت: بابا جون بسه دیگه، کی می آیی؟ گفت: ناراحت نباش ده تا دیگه میام. جالبه که درست ده روز بعد هم به شهادت رسید.
مجید برادر شهید روایت می کند: داداش بار دومی که به سوریه رفت حدود یکماه آنجا بود. عبدالله در عملیات "تپه شهید" و "کفر عبید" هم بود که آن مناطق به دست بچهها تثبیت شد. روز شهادتش اگر فقط 5 دقیقه بیشتر زنده مانده بود آزادی تپههای بلاصم را هم میدید. ما در تپههای بلاصم خسته شده بودیم، عبدالله میگفت: "بلند شوید، برویم" گفتم بچهها خسته و تشنه هستند، با لحن شوخی گفت"بلند شید سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، آقا فرمودند اسرائیل تا 25 سال دیگر نیست و ما میخواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا انشاالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل" که شهادت مجالش نداد و زودتر به سمت آقایش حسین رفت.
همسرش روایت می کند: یک ختم قرآن نذر کردم؛ خدایا نمی گویم چه شود فقط هر چه صلاح است همان پیش بیاید. چند صفحه آخر قرآن مانده بود و هر کاری می کردم ختم نمی شد. آن شب نشستم بالاخره تمامش کردم. دلم خیلی آشوب بود. به همکارش پیام دادم بیدارید؟ جواب نداد.
ساعت 6 صبح خوابیدم تا حدود ده که محدثه صدایم کرد گفت: مامان پاشو عمو زنگ زده به گوشیت. دست وپام سست شده بود. گفت بیا پایین. رفتم پایین خشکم زد. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: عبدالله رفت پیش امام حسین(ع). گفتم: الکی میگید؟! باور نمی کردم یعنی هنوز هم با اینکه جنازه را دیدم باز هم منتظرم برگرده. در خانه قشنگ احساسش می کنم، حتی موقع غذا خوردن میگم بیا بشین غذا بخور.
برادر شهید روایت می کند: شب تاسوعا در تپههای بلاصم بچهها محاصره بودند. به فرمانده خبر رسید تروریستها از سمت بالا به بچهها اشراف پیدا کرده و تیراندازی میکنند، لذا ما تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند.
عبدالله دو بار به فرمانده اصرار کرد تا اجازه دهد او جلوتر برود، برادرم همچنان اصرار میکرد تا این که فرمانده میپذیرد.
من از موضع خودم دو، سه تا موشک زدم. عبدالله گفت: مجید بلند نشو تا من آتش بریزم. وقتی گفتم، بلند شو. همین که دو، سه تیر زد، مورد اصابت تیر تکتیرانداز قرار گرفت.
برادر شهید روایت می کند: من و عبدالله به دلیل فاصله سنی کمی که با هم داشتیم تقریبا همیشه و همه جا کنار هم بودیم. جایی نبود که او برود و من نباشم و بالعکس. تنها دفعه ای که متوجه شدم رفته سوریه خیلی از دستش ناراحت شدم که چرا بی خبر رفته. ناراحتی ام را ابراز کردم و او گفت تو بچه داری و گرفتاری ات از منبیشتره.
گفتم اگر به اینه که تو دو دختر داری و دخترها پدری هستن. اما من فرزندم پسر است و به مادرش وابسته تره. گفتم اگر من را با خودت نبری یه بلایی سر خودم می اورم. خلاصه دفعه بعد که رفت با هم رفتیم او کنارم به شهادت رسید.
حسن تاجیک همرزم شهید روایت می کند: عبدالله در وصیتنامه اش نوشته بود برایم شب هفت و چهلم نگیرید، هزینهاش را به فقرا بدهید و همینطور پیراهن و شال مشکی که با آن برای امام حسین(ع) عزاداری کردهام روی پیکرم داخل قبرم بگذارید. ما هم طبق وصیتهایش عمل کردیم.
منبع: فارس
منبع: جهان نيوز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.jahannews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «جهان نيوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۲۰۸۷۰۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نفس مبارزه، شكوه در شكست و ذلت در پیروزی
در صندلی و سکوهای ومبلی، هواداران جوان، میانسال و مسنترها و کودکان خردسال درحالیکه سربازان خجالتزده و شکستخورده یونایتد در زمین دراز کشیده بودند، از خوشحالی اشک میریختند.
جادوی جام حذفی و معجزه غیرقابلتصور روی داده بود.
اختصاصی طرفداری | مدام به انواع و انحا مختلف به ما یادآوری میشود که تاریخیترین جام جهان مهمترین آنها نیست. آرامآرام و تکهتکه سعی میکنند قدیمیترین مسابقات حذفی جهان را از درون تهی کنند، از ریخت و قیافه بیندازند و از شور و عظمت آن بکاهند.
با این اوصاف در ومبلی چشم و دل سیر که همه چیز را به چشم دیده است، کاونتری، تیمی از چمپیونشیپ به چمن سبز و درخشان ورزشگاه پای میگذارد و بهترین هدیه ممکن را به ما ارزانی میکند.
با ذوق همیشگی به تماشای دیدارهای حذفی مینشینم؛
منچستریونایتد تیمی از لیگ برتر در برابر حریفی از دسته پایینتر که تا مرحله نیمهنهایی پیش آمده است. این برخوردها طعم و هیجان متفاوتی به همراه دارد؛ کوچولو در برابر بزرگه. ضعیفتر در مقابل قدرتمند.
اگر در دور پیش یونایتد و لیورپول دیداری استثنایی و فراموشنشدنی با نتیجه ۳-۴ را به ما هدیه دادند، اما در انتها لیورپول، لیورپول است و منچستر، منچستر. پرافتخارترین تیمهای جزیره که فصلبهفصل نزاعی پایانناپذیر دارند.
داستان آن بازی را بار دیگر بخوانید: جهنم خونین در نبرد رویاهااما این یکی هرازگاهی روی میدهد و این روزها بهندرت چنین هدیهای دریافت میکنیم. فوتبال در بهترین حالت خود. در خانه شما را میزنند و یک بسته زیبا، پر از جادوی اِف اِی کاپ به شما هدیه میکنند؛ سه ساعت درام پر جذبه، غیرممکن و تکرارنشدنی در آن گنجانده شده است.
در میان آن هیاهو و شور آیا واقعاً مهم بود چه کسی برنده از میدان خارج میشد؟ درآنواحد، خوب هم بله و هم نه!
در پایان ١٢٠ دقیقه بازی و بعد از ضربات پنالتی، واکنش بازیکنان منچستریونایتد همه چیز را آشکارا بیان میکرد. وقتی راسموس هویلند، مهاجم جوان یونایتد، پنالتی پنجم برنده را زد بهعین دیدیم، تعدادی از بازیکنان یونایتد مثل مستها در تاریکی شب، جشن پیروزی و راهیابی به فینال جام حذفی را برگزار میکردند که به قول دوستی که اتفاقاً هوادار یونایتد است؛ انگار سهگانه را تصاحب کردهاند و این در حالی بود که نیمی از هم تیمی دیگر، احساس خجالت داشتند. احتمالاً احساس میکردند این پیروزی شایسته جشن و شادی نیست.
هری مگوایر و تعدادی دیگر تصمیم گرفتند، برای ابراز همدردی با بازیکنان کاونتری که در دایره مرکزی زمین ناامیدانه و مغموم چمباتمه زده بودند، روی آوردند. مطمئناً اقدامی مردانه و سخاوتمندانه بود. روحیه ورزشی و آنچه معنای واقعی ورزش را نشان میدهد، اما این حرکت، درعینحال سیگنال روشنی بود از آنچه در زمین روی داده بود؛ پیروزی که فقط نام پیروزی را بر خود دارد؛ بدون افتخار، خالی از شکوه، بردی که آغشته به شکست و خفت است!
فینالیست، بدون لبخندشکوه و افتخار در ومبلی به جام حذفی و کاونتری سیتی تعلق گرفت. جامی که بار دیگر در این ماه، به دست قدرتمندان و مسئولین اتحادیه فوتبال در راهروها دستبهدست شد، شاید به کاونتری سیتی، نماینده ضعفا و فقرای فوتبال، الهام جاندار و جانانهای بخشید.
درحالیکه پس از ٧٠ دقیقه، با نتیجه ٠-٣، مغلوب و تسلیم حریف لیگ برتر خود هستید، بازگشت کاونتری برای چنگ زدن به پیروزی در این دیدار نیمهنهایی همتایی ندارد. وقتهای اضافه که میتوانست و میبایست با گل برای آبی آسمانیها تمام میشد به ضربات پنالتی کشیده شد.
جایی که نتیجه ٣ بر صفر طی ٢٠ دقیقه بهتساوی رسیده بود.
این شاید یکی از بهترین و شگفتانگیزترین دیدارهای تاریخ ومبلی باشد. طی سالیان دراز چیزی شبیه به این و با این سناریو ندیده بودم. آیا چیزی شبیه به این داشتهایم؟ خیلی مطمئن نیستم.
گلهای الیس سیمز، یک ضربه منحرف شده از کالوم اوهار و سپس یک پنالتی توسط حاجی رایت در دقیقه ٩٣، تیم اریک تن هاخ یونایتد را به گروهی ناتوان و سرگردانتر از همیشه تبدیل کرد.
از آن لحظه به بعد، کاونتری میتوانست همه چیز را به دست آورد. ما نیز، حتی طرفداران یونایتد چنین فرضیهای داشتند.
و در حقیقت در آخرین دقیقه وقت اضافه، کاونتری به آنچه مستحق بود، دست پیدا کرد. ٤-٣ و بازگشت به ومبلی و مبارزه با سیتی به حقیقت پیوسته بود. احتمالاً به جز هواداران بسیار یونایتد در سراسر جهان، همهوهمه آرزوی چنین موفقیتی را برای تیمی در قالب و اندازههای کاونتری و مربی بنام رابینز، آرزو میکردند.
رابینز روزگاری با گل خود در همین جام حذفی برای منچستریونایتد، سر الکس فرگوسن را از خطر اخراج شدن از پست خود نجات داده بود؟!!
قبل از این گل، سیمز دقایقی قبل ضربه خود را به سبک جف هرست در جام جهانی ٦٦، به زیر تیرک دروازه یونایتد کوبیده بود.
در دقیقه ١٢٠ رایت برای آخرین بار از سمت چپ باقدرت و زیبایی نفوذ کرد و توپ را به ویکتور تورپ دانمارکی سپرد. کاونتری ٤ یونایتد ٣. باید اقرار کنم بعد از مدتها بغضم ترکید.
همه تصور کردیم بزرگترین تغییر و چرخش نتیجه در تمام عمر دوران ومبلی به وقوع پیوسته است.
یا اینطور فکر میکردیم!
در صندلی و سکوهای ومبلی، هواداران جوان، میانسال و مسنترها و کودکان خردسال درحالیکه سربازان خجالتزده و شکستخورده یونایتد در زمین دراز کشیده بودند، از خوشحالی اشک میریختند.
جادوی جام حذفی و معجزه غیرقابلتصور روی داده بود.
هیچ چیز سر جای خود نبود!اما VAR لعنتی ناباورانه یونایتد را نجات داد. رایت حدود یک سانتیمتر در آفساید بود.
این بار هیچکس نمیخواست باور داشته باشد. تصمیم و تشخیص VAR «یکی از بهترین لحظات تاریخ جام حذفی» را نابود کرده بود.
سه تصمیم غلط VAR چند ساعت پیشازاین دیدار، بازی مهم اورتون و فارست را به گند کشید و دلیلی برای اعتراض شاید بچه گانه فارست شد که بیانیهای را انتشار داد.
بماند که درباره آفساید میلیمتری VAR و گل کاونتری در این دیدار، هواداران ادعا میکنند؛ تصویر بزرگشده نشان میدهد خطوط آفساید از وسط پای بازیکن منچستریونایتد کشیده شده است و گل پیروزی کاونتری بهناحق رد شده است.
همه آنهایی که میخواهید تکنولوژی در بازی نقش داشته باشد، و VAR نقش اول در درامای فوتبال و ورزش محبوب ما را بازی کند؛ این هدیهای برای همه شما در آن بسته زیبای پستی بود!
اینجاست که میبینیم در جستجوی رسیدن به کمال به چه سرزمینهایی پا گذاشتهایم که ما را با خود برده است.
گریههای دیروز و هقهق امروز اثری ندارد. دیگر خیلی دیر شده است.
کاونتری تا این حد به فینال و نبرد پایانی با منچسترسیتی نزدیک شده بود که ماه آینده در همین زمین برگزار میشود. بازگشتی برای کاونتری به ومبلی برای چنین فینال بزرگی وجود ندارد.
ولی نمایش کاونتری در قلب خود جلال و جبروتی داشت که دل فوتبالدوستان واقعی را ربود و همه برای چند ساعتی هوادار و شیفته این تیم میانههای غربی انگلستان شدند.
نزدیکی میلیمتری کاونتری به شکوه کامل مترادف با ذلت یونایتد و مربی آنها، تن هاخ بود که تا چه حد به فلاکت کامل نزدیک شدند.
شکی نیست، سرمربی یونایتد محکوم به فنا است، ولی اگر تیم تن هاخ در اینجا شکست میخورد احتمالاً تن هاخ یک روز هم جان سالم به در نمیبرد و همین امروز به آمستردام بازمیگشت.
سر جیم رتکلیف، سهامدار اقلیت جدید یونایتد، پس از دویدن در ماراتن لندن بهموقع خود را برای تماشای بازی به ومبلی رسانده بود و در جایگاه ویژه نشسته بود. حتم دارم آرزو میکرد ای کاش روی میز ماساژ میماند. تماشای این بازی یک تضعیف روحیه تمامعیار ولی آموزنده بود.
این شروع بازیست سر جیممانند تن هاخ، یونایتد هم با آغاز مصیبتبار در ضربات پنالتی، جان سالم به در برد، کاسمیرو برزیلی با یک پاننکای ناامیدکننده توپ را مستقیماً به سمت بردلی کالینز دروازهبان کاونتری شلیک کرد. سپس کاونتری دو پنالتی خود را توسط رایت و تورپ به ثمر رساند تا هواداران یونایتد در سکوهای خود کاملاً تسلیم، برافروخته و بیصدا شوند. در این مرحله، بسیاری از آنها تقریباً بیتوجه و بیعلاقه و بیتعصب به نظر میرسیدند.
تعجبی ندارد. نتیجه ماهها و سالها کاهش استانداردها و انتظارات چنین بلایی سر هواداران یونایتد آورده است.
به هر شکل، این یک مورد قابلتوجه بود و ما شاهد آن بودیم.
این بیتفاوتی ناگهان با ازدستدادن دو پنالتی توسط اوهار و سپس کاپیتان بن شائف کمی تغییر کرد. دیوگو دالوت، کریستین اریکسن، برونو فرناندز و سپس هویلند پنالتیهای خود را به ثمر رساندند تا یونایتد به فینال راه یابد و بار دیگر مانند سال پیش به مصاف بخش ابی پوش منچستر بشتابد.
در اینجا بود که این نمایش و تئاتر خیرهکننده ورزشی به پایان رسید.
البته کاونتری برای رسیدن بهسختی کار کرده بود. نه فقط در این فصل بلکه در سالهای پیش از آن که با تقلا و مشکلات بسیاری همراه بود.
در میان هرم فوتبال انگلیس، همیشه با مشکلات مالی در لبه پرتگاه قرار داشت، و گاهی اوقات بازیهای خانگی را در استادیومهای دیگری انجام میداد که متعلق به خودشان نبود.
با آغاز بازی برای مدتی به نظر میرسید که رابینز و بازیکنانش درحالیکه حتی ردپایی در بازی نگذاشته بودند، اینجا را ترک خواهند کرد. نیمه اول کاملاً یکطرفه بود. کاونتری حتی یک شوت خوب نداشت یا موقعیت مناسبی به دست نیاورده بود و اگرچه تغییر از پنج مدافع به چهار مدافع در نیمه دوم به آنها کمک کرد تا در وقت دوم جای پای خود را محکم کردند، اما یونایتد با گل فرناندز در دقیقه ٥٩ به گل سوم رسید و همه چیز رسماً پایانیافته به نظر میرسید.
رابینز برای مدتی طولانی با ظاهری ناامید در کنار زمین پرسه میزد. به این فکر بودیم این فرصتی است که از آن خوب استفاده نشده است، و نبرد پیش از آغاز، پایانیافته است.
اما تغییر کرد. همه چیز تغییر کرد و حقیقتاً به نحوی کاملاً باورنکردنی تغییر کرد.
در ٢٢ دقیقه - از دقیقه ٧١ تا ٩٣، کاونتری بعدازظهر محتوم و تحقیرآمیز خود را به یک عظمت سِحر کننده و جادویی تبدیل کرد.
کاونتری چیزی برای ازدستدادن نداشت. با یک گل از ناامیدی محض به امید و باور رسید. در برابر یونایتد مانند مبتدیان غیر حرفهای وحشتزده شد، به لرزه افتاد، مردان آبیپوش بیتجربه ترس را در چشمان یونایتد دیدند و جرئت گرفتند و تقریباً یونایتد را تکهتکه کردند.
از آن به بعد تا ضربات پنالتی کاونتری تیم بهتری بود. یونایتد شکرگزار بود کار به پنالتی رسیده است، جایی که ناباورانه، تیر دروازه و VAR، ضربه کشنده نهایی کاونتری را متوقف کرد. در غیر این صورت، کاونتری قلب یونایتد را کاملاً شکافته بود.
یونایتد مثل تیمی در چمپیونشیپ به نظر میرسید. بدون آرایش، بدون خونسردی، و حتی بدون رهبری که آنها را جمعوجور کند، تا اقتدار ازدسترفته را بار دیگر تحمیل کنند.
یونایتد در وقت اضافه به مویی بند بود. اگرچه فرناندز در دقیقه چهارم وقت اضافه به تیر دروازه زد؛ اما این یک تهدید نادر بود که اثری در عملکرد تیم نداشت.
انرژی و نشاط و آزادی، تماماً از سوی کاونتری سیتی در زمین دیکته میشد.
گل دقیقه آخر تورپ و منتفی شدن آن بافاصلهای اندک، دردناک بود، حتم دارم هواداران کاونتری هرگز آن را فراموش نخواهند کرد. از آن دسته رویدادهایی است که به تاریخ جام حذفی و فولکلور باشگاه کاونتری سیتی گره خواهد خورد، شک نداشته باشید. حکایت و سناریوی آن کمنظیر بود.
طرفداران کاونتری کیت هوچن و ضربه سر شیرجهای او در فینال ١٩٨٧ و پیروزی ٢-٣ مقابل تاتنهام را گرامی میدارند، اما در این شکست، چیزی نهفته است که شاید جایگاه دیگری در فرهنگ باشگاه به خود بگیرد.
این از مواردی است که حداقل ما و طرفداران کاونتری میتوانند با حرارت در موردش بحثی طولانی داشته باشند.
در نهایت تمامی تماشاگران حاضر در ومبلی و بینندگان تلویزیونی در سراسر جهان، بدهیهایشان به ومبلی با این دیدار بیش از پیش افزایش یافت. ضمن تشکری بیحدوحصر و گرم از رابینز و سربازان کاونتری سیتی که آدرنالینی قدرتمند و زندگیبخش به رگهای جام حذفی تزریق کردند، درست و بموقع در زمانی که برای بقای قدیمیترین جام جهان به آن نیاز داشتیم.
نمیدانم در بستر این مبارزه طولانی و دقیقهبهدقیقه آن چه گذشت، اما زمانی که شکوه و افتخار کاونتری با شکست پایان یافت، بیاختیار شعر و ترانه رضا خان یزدانی در ذهنم شروع به وزیدن کرد؛
در بستر دقیقهها بغضی شکست و آب شد،
تَر شد کویر گونهها، وقتی دلت بیتاب شد"
در نبردی بیامان، دلهای بیتاب بسیاری شاهد شکست غرورآفرینی بودند.
دیگر بردوباخت اهمیت و تفاوتی نداشت.
نَفس مبارزه معنای همه چیز را تغییر داده
از دست ندهید ????????????????????????
سرمربی پرسپولیس: من کاشف آلیسون بودم جنگ در دربی میلان؛ 3 اخراجی در 3 دقیقه! آشنایی با مالکان لیگ برتر و میزان ثروت آنها مورینیو: به من میگفتند اتوبوس، حالا با همین سبک شدهاند جادوگر!