سرگذشت عشق گم شده
تاریخ انتشار: ۱ خرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۳۸۵۰۶۴۵
شاید پیش پرداختن به قصه عشق و آفرینش از منظر نجمالدین رازی لازم باشد خلاصهای پیرامون زندگی شیخ و اتفاقات بزرگ دوره او را مرور کنیم و منشأ تأثیرات بر هنرمند و روایت او را از شرایط زیستیاش بدانیم. در داستان ذکرشده نویسنده سعی دارد نگاهی نو به یک داستان تکراری ارائه دهد.
به گزارش ایمنا، محسن ایوبی سعی کرده است در جستار زیر عوامل تأثیرگذار زیستی بر شخصیت «شیخ نجمالدین رازی» را به عنوان خالق «مرصادالعباد» و شکلگیری روایت در قصه آفرینش از منظر او را مرور کند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
جنگهای خونین فرقهای ری را به خون کشانده است که نجمالدین رازی در این بلاد متولد میشود. این کشتارها که درزمان کودکی و نوجوانی رازی در جامعه اتفاق میافتد یکی از مهمترین عوامل گرایشهای عرفانی او به شمار میآمد. شیخ جوان به خراسان میگریزد اما این بار سایه جنگ داخلی نیست که او را دنبال میکند، شب تاریک مغول این سرزمین را در ظلمت فرومیبرد. رازی بار دیگر آواره میشود و بیش از ۳۰ سال بدون آنکه علم و معرفتش قدرشناسی شود در ممالک اسلامی گریزان و پریشان است. گرچه زندگی بلند شیخ پایان خوشی داشت اما مقصود من شیخ ۸۰ ساله متنعم در بغداد نیست. منظور؛ آواره چهلوچندساله ای است که کتابی به نام مرصادالعباد را تدوین میکند؛ و مراد نجم دایه، شیخ بلندآوازه صوفی و طریقت و اخلاقیات او نیست، مقصود قصهپرداز گمگشتهای است که در گریزی جانفرسا در دل کتابی عرفانی قصههای هنرمندانه خلق میکند.
شاید پیش پرداختن به قصه عشق و آفرینش از منظر او لازم باشد خلاصهای پیرامون زندگی شیخ نجمالدین رازی و اتفاقات بزرگ دوره او را مرور کنیم و منشأ تأثیرات بر هنرمند و روایت او را از شرایط زیستیاش بدانیم. در داستان ذکرشده نویسنده سعی دارد نگاهی نو به یک داستان تکراری ارائه دهد. ظرافت قلم رازی از یک افسانه تکراری درست در قسمتی که به آن پرداخته نشده، داستانی عاشقانه متولد میکند. نویسنده در متون کهن از نشانهها استفاده میکند. آیهای از قرآن را یاد میکند: «و نفخت فیه من روحی...» روح الهی به جسمی وارد میشود و در ادامه نویسنده با توجه به جان گرفتن این کالبد در قالب انسان آنچه میخواهد را مینویسد.
در ابتدای قصه؛ روح بهعنوان پرسوناژ اصلی داستان وارد سرزمین ناامنی میشود، دلتنگی عجیبی دارد و احساس غربت تا پایان داستان همراه اوست. چیزی که امروزه در ادبیات و فلسفه بهعنوان تنهایی بشر و یا غربت انسان از آن صحبت میشود. مسئلهای که در ۱۰۰ سال اخیر نویسندگان و فلاسفه ازجمله سارتر، کامو و در نوع ابزورد خود شاید ساموئل بکت پرداخت های هنرمندانهای از آن ارائه دادهاند. باید به این نکته نیز توجه کرد که نقطه مشترک که در غرب و شرق موجب فراگیر شدن تفکر در این مسئله اساسی یعنی تنهایی و ضعف بشر شد، ماشین رویا خوار بزرگی به نام جنگ بود.
تصور کنید برادران شما در لهستان کشته میشوند، خانواده در حال فرار از فرانسه اشغالی هستند، محله کودکیتان بمباران میشود، کارخانه پردرآمدتان در انگلستان هدف هواپیماهای نازیها قرار میگیرد و فرزندانتان در اردوگاه کار اجباری کار میکنند. در این لحظه سؤال اساسی کامو به سراغ شما میآید: «آیا زندگی ارزش اینهمه زحمت را دارد؟»
اما پیرامون شرق این سؤال چند ۱۰۰ سال قبل پیش آمده بود، زمانی که قومی وحشی که تتار میخواندندشان، وارد سرزمینهای آباد و ثروتمند ترک ها، چینیها، اعراب و ایرانیهای متمدن در خاورمیانه و خاور دور شدند. مردمی بهمراتب هولناکتر از نازی ها و با قساوتی وصفنشدنی.
عطاملک جوینی طی شرح یکی از کشتارهای مغول در نزدیکی بخارا میگوید: «...هرکس از لشکر که در آب غرق نشد، به تیغ او کشته شد و حرم و فرزندان او را حاضر کردند. آنچه مردینه بودند تا اطفال شیرخواره را پستان مَنیّت در دهان حیات نهادند و دایه از ابن دایه ترتیب دادند...» و در اندوه، درد بزرگ حاصل از این فضا را اینگونه وصف میکند:
«فاختگان و قماری شیون و نوحهگری آغاز کردند و بر یاد جوانانی که هر بهار در بساتین مِی کش و غمگسار بودند، سحاب از دیده اشک میبارید و میگفت باران است...»
در چنین اوضاعی، تفکر و تعمق بر مسائل انسانی ازجمله تنهایی، حدود ۸۰۰ سال زودتر و با شدت بیشتری ازآنچه در غرب بود وارد سرزمینهای شرقی شد. این احساس دنیاگریزی بهطور تمثیلی در ابتدای ورود روح به کالبد در داستان رازی منعکسشده است. اندوه بیاندازه روح یکی از جهت زشتی و ناپاکی کالبد و دیگری به سبب دوری از معشوق و اصل خویش، در او به حدی شعله میکشد که:
«گاه خواستی قالب نفس بشکند و لباس آب و گل برخورد پاره کند...»
در داستان کاراکتر دیگری وجود دارد که تأثیرگذارترین و بهترین دیالوگهای قصه را از او میشنویم. ذات تعالی در جایگاهی بزرگ به شکل صدایی آشنا و مرموز به داستان وارد میشود. بزرگی و توانگری ذات تعالی در داستان نه به سبب الوهیت یا خلقت بلکه همچون عقیده دیگر عرفا به سبب معشوقیت اوست.
اما کنش اصلی داستان، نقطه ورود حوا به داستان است. شخصیتی که کامل پرداخته نمیشود و حتی یک دیالوگ در داستان ندارد، اما در نقطه اصلی داستان قرارگرفته. تا پیش از ورود حوا مراحل عشق در حال رشد و تعالی هستند. روح از وصال بیرون آمده و در حال ریاضت فراق برای بازیابی معشوق است. حضور حوا قواعد داستان را تغییر میدهد.
از اینجا به بعد روح استقلال خود را نسبت به کالبد از دست میدهد و شخصیت آدم بهعنوان مجموعه روح و کالبد در داستان حضور دارد. ابلیس با دیالوگی به داستان وارد میشود و در شخصیت ذات تعالی، رحمانیت به جباریت تبدیل میشود و در پایان غیرت عشق به میان میآید و عاشق و معشوق به سبب خیانت به فراق بزرگتری دچار میشوند. عاشق به مجازات تنهایی جاودانهای در وحشت سرای دنیا محکوم میشود.
اگرچه در ادامه متن اصلی داستان آدم بخشوده میشود اما قصه عشق در این نقطه پایان میگیرد. آنچه پسازآن در بین آدم و ذات تعالی وجود دارد عبودیت و الوهیت است. به همین سبب قصه در جایی پایان یافت که پایان عشق بود. ادامه این کتاب و صدها کتاب دیگر در باب عرفان به بیان بازیابی این عشق ازدسترفته به شیوههای مختلف میپردازند.
منابع:
مرصادالعباد من المبدا الیالمعاد، نجمالدین رازی، تصحیح محمدامین ریاحی
تاریخ جهانگشای جوینی، عطاملک جوینی، تصحیح حبیبالله عباسی و ایرج مهرکی، جلد اول
منبع: ایمنا
کلیدواژه: ادبیات ایران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۸۵۰۶۴۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
نظربازی با اصفهانِ اردیبهشتی
ایسنا/اصفهان نویسندۀ سفرنامۀ «در کلمات هم میشود سفر کرد» داستاننویس و فیلمسازی است که از زیباییهای اصفهان در روایت سفرش به این شهر در هنگامۀ پاییز میگوید، اما حتی در این سفر پاییزی نیز خاطرۀ شیرین سفرهای اردیبهشتیاش به نصفجهان را به یاد میآورَد.
آدم باید خیلی بیذوق باشد که به اصفهان سفر کند، در دل طبیعت و باغات آن غرقه شود، میان معماری نابش از این سو به آن سو برود و تاریکروشنِ ادبیات و تاریخ این دیار را تجسم کند، اما شوری در وجودش هویدا نشود! در وجود این شهر شوریده همواره رازها و استعارههایی پنهان بوده است که شاید با دیدگان به نظر نیایند، اما حس میشوند، سرها را پرشور و دلها را حیران میکنند. آنهم نه به وقتی که شهر در بینقصترین روزگار خود به سر میبرد، بلکه در همین زمانۀ ما که مسافران، زایندهرود را کمآب یا بیآب میبینند، بیغشترین آثار معماری را زخمی و بیرمق در اسارت داربستها دیدار میکنند و در خیابانها یا کوچههای شهر هزاران چالهچوله و نازیبندگی خودنمایی میکند، باز هم دیدن اصفهان آدمی را به هیجان میآورد و همزمان آرامشی دلنشین به او میبخشد.
نمونۀ آن را باید در سفرنامۀ نهچندان معروف اصغر عبداللّهی از اهالی قلم کمنظیر جنوب ایرانمان، یعنی آبادان گرم و صمیمی یافت. عبداللّهی در همین روزگار ما به اصفهان میآید و در خاطرات سفرش موسوم به «در کلمات هم میشود سفر کرد» پا به این شهر میگذارد. او نیز برخی کموکاستیهای شهر اصفهان به چشمش میآید و آزارش میدهد، اما از یادداشتش به نصف جهان معلوم است که خیالش به پرواز درآمده و اشتیاقی یافته که بازتابش در قلم او یافتنی است.
گلچینان گلچینان به سمت چهارباغ
اصغر عبداللّهی، داستاننویس و فیلمساز، در این سفر که روایتش را به قلم میآورد، هنگامۀ پاییز است و از زیباییهای اصفهان در این موسم فراوان میگوید. اما او بارها به اصفهان پا گذاشته و چهار فصل آن را دیده است، و حتی در این سفر پاییزی نیز خاطرۀ شیرین سفرهای اردیبهشتیاش به نصف جهان را در یاد دارد و میگوید:
«اصفهان شهری نیست که در یک نظر و یک سفر کشف شود. اگر بهدلخواه مسافر اصفهانی، اردیبهشت هم ماه خوبی است برای نظربازی با شهری که پُر از تکههای کوچک نقاشیهای لاجوردی و فیروزهای است. هم آفتاب دارد، هم نمنم باران و نرمهبادی که از روی میوههای خوشطعم درختان کویری گذر کرده است.»
عبداللّهی از نویسندگان قدر و آگاه به ادبیات، تاریخ و فرهنگ ایرانزمین است. همین مسئله نیز بر منحصربهفردشدن داستان سفرش به اصفهان تأثیری مهم گذاشته است. او سفرنامهای دارد که مثل اصفهان جان و روحی در آن میتوان یافت. عبداللّهی در این گزارش سفرش به زیبایی از قدرت خیال و تخیل نویسندگی خود بهره میبرد و غالباً در دیدار با جایجای شهر به یاد اثری مکتوب در ادبیات یا تاریخ میافتد و به زیبایی با اصفهان کنونی پیوند میدهد که شاید از پس خاطر و نوشتار هرکسی بر نیاید.
این داستاننویس در همان ابتدای کار از خوانندهاش میخواهد که پیش از هر جاذبهای به دیدار چهارباغ برود: «سلانهسلانه یا به قول قجرها گلچینان گلچینان برو به به سمت چهارباغ» وقتی به چهارباغ میرسد، همزمان با دیدن این خیابان شگفتانگیز یادش به داستاننویسان نامدار اصفهان میافتد. و میگوید در چهارباغ باید با داستاننویس اصفهانی، علی خدایی، قدم زد.
فقط خدایی نیست. این آبادانی وقتی در اصفهان درختان و گلها را در جایجای شهر میبیند و وقتی آواز پرندگان چون آهنگی دلنواز به دلش مینشیند، یاد نویسندۀ فرانسوی، آندره مالرو میافتد؛ رماننویسی که رُستنیهای نصف جهان سرمتش و بهگفتۀ عبداللّهی در گوشهای از خاطراتش چنین به آنها اشاره میکند: «گل ابریشم سرخ و گلهای کاغذی افشان و سه گل ارغوانی بر یک درخت انار در حیاطی [...].»
بعد به یادمان میآورد که مالرو، مالرویی که تمام دنیا را زیرپا گذاشته بود، حساب سه شهر اصفهان و ونیز و فلورانس را از همۀ دنیا جدا میکرد، چون هیچ شهر دیگری به پای زیبایی و شکوه و شیدایی این سه نمیرسد. گشتوگذار در اصفهان، نویسندگان یا کتابهای ادبی بسیار دیگری را به خاطرش میرود. «صادقممقلی؛ شرلوک هلمس ایران یا داروغۀ اصفهان» اثر کاظم مستعانالسلطان و «ده قزلباش» اثر حسین مسرور سخنیار اصفهانی از آن جملهاند.
آدمهایی دیدم که دیگر زنده نیستند
عبداللّهی با قدمزدن و گشتن در اصفهان بهجز ادبیات، تاریخ را هم پوینده و جاندار در برابر دیدگانش میبیند. وقتی در عمارت چهلستون است، ظلالسطان، شازده قجری و حاکم اصفهان را میبیند که چطور دستبهکمر دستور میدهد تا آدمهایش نقاشیهای این بنای باشکوه را و گچبریهای ظریفش را با هرچه که به دستشان میآید، تخریب کنند.
بعد در غیاب این شازده قجری پا به اندرونی معروفش میگذارد! همان جا که حالا موزۀ هنرهای تزئینی و معاصر شهرمان شده است و تاریخ خودش را دارد، همان جا که قرنهای درازی به رکیبخانه شهره بود. در اندورنی، عبداللّهی ویلفرد اسپاروی اهل انگلستان، معلم سرخانۀ بچههای ظلالسطان را میبیند. او در دل این موزه، همان لحظهای از تاریخ اصفهان را به چشم میبیند که اسپاروی با خانوادۀ ظلالسطان بهصورت گروهی نمایشنامۀ «توفان» شکسپیر را اجرا میکنند، گویی که خیلی از این نمایش نمیگذرد و دیوارهای عمارت هنوز آن را به یاد دارند. بعد فرزندان حاکم اصفهان یا نوههای ناصرالدینشاه دور هم با معلمشان داستانی از ادگار آلن پو میخوانند.
و همۀ اینها را عبداللّهی میبیند! درگذشتگان بسیاری در یادش جان میگیرند. حتی ناصرخسرو و شاردن و گوبینو و دهها نفر دیگر را میبیند که هنوز ردشان در اصفهان پیدا میشود؛ همانطور که در دل هر بنای تاریخی و کوچه و خیابان و منظرۀ شهر آیندۀ این دیار را هم به تماشا مینشیند.
او این آینده را در عکسها میبیند، مثلاً جایی که از دانشجویان دانشکدۀ هنر اصفهان مینویسد: «برو به عمارت پُرنقش و نگار و به سقف نگاه کن و به یاد بیاور که تصویری از تو در تعداد زیادی از این عکسهای دانشجویان احتمالاً دانشکدۀ معماری حالیه که در غیبت شازده در عمارت توحیدخانه مستقر هستند خواهد بود. آنها تو را به یاد نمیآورند، تو هم آنها را فراموش خواهی کرد اما در این عکسهای دیجیتال باقی خواهی ماند.»
بعد در جایی دیگر دوباره از عکاسی مردم اصفهان و مسافرانش و از عکسهایی که عمرشان بیشتر از آدمهاست برایمان تعریف میکند؛ همان عکسهایی که وقتی عبداللّهی به آنها خیره میشود، احساساتش را دربارهشان اینگونه نشان میدهد: «آدمهایی دیدم که دیگر زنده نیستند. و غم ملایم خودخواستهای در من مِهِ متراکم میشود.»
مرجع:
عبداللّهی، اصغر (۱۴۰۰)، «در کلمات هم میشود سفر کرد»، تهران: چشمه.
انتهای پیام