Web Analytics Made Easy - Statcounter

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، بعضی زخم‌ها را هر زمان که بشکافی باز چرکش بیرون می‌ریزد، عفونتش به همه جا می‌پاشد و دوباره همه‌چیز مثل روز اول می‌شود. انگار نه انگار که سال‌ها از آن گذشته‌است. برای همین «تانیا» بریده بریده حرف می‌زند. برای گفتن بعضی جمله‌ها نفس عمیق می‌کشد. یک جایی زیر پوستش لابه‌لای استخوان‌هایش تیر می‌کشد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

وقتی می‌پرسم مگر نمی‌گویی اولش همه چیز خوب بود، پس چرا آنقدر زود همه چیز خراب شد؟ وقتی از ارتباطش می‌پرسم و او می‌گوید که فکر می‌کند از او سوء‌استفاده شده، نفس عمیق می‌کشد، کم می‌آورد و صریح می‌گوید: «می‌شود دیگر در این باره حرف نزنیم؟ واقعا حالم دارد به هم می‌خورد.» تانیا یکی از دختران این شهر است که دانشجوی خوب دانشگاهش بوده. معماری خوانده، در مقطع ارشد شرکت کرده، سه ترم خوانده، اما زندگی ناچارش کرده که انصراف بدهد. یکی از دختران این شهر که از شهری دیگر به تهران آمده و قرار بوده حسابی زندگی کند. به سبک و سیاق چیزی که فکر می‌کرده همان‌قدر رمانتیک و عاشقانه، شبیه فیلم‌های هالیوودی موردعلاقه‌اش، اما حالا توی تنهاییش سیر می‌کند با زخم‌هایی که وقتی درباره‌اش حرف می‌زند دوباره چرک می‌کند و دوباره عفونتش به همه جا می‌پاشد.

سراغ تانیا که این روز‌ها در یک آرایشگاه زنانه کار می‌کند و می‌گوید دیگر به هیچ کسی اعتماد ندارد، رفته‌ایم. روایت زندگی تلخ این دختر ۲۸ ساله را در ادامه می‌خوانید.

کرمانشاه به دنیا آمدم. سال ۱۳۷۰. خانواده مذهبی نداشتم، اما سنتی بودند. ساعت ورود و خروجم برایشان خیلی مهم بود.  آدم گاهی دلش می‌خواهد بعد از کلاس با دوستهایش برود بیرون، چیزی بخورد. تفریحی بکند. برای همین مجبور شدم از کلاس‌های دانشگاهم بزنم که بتوانم حداقل کمی با دوستانم بیرون بروم. مادرم برای این کار دلیل هم داشت مدام می‌گفت جامعه بد است و ممکن است تو هم بد شوی!

خاله‌ام مرا تحریک به رفتن از خانه پدرم کرد

با یکی از خاله‌هایم خیلی دوست بودم. از خانه زدم بیرون و رفتم خانه خاله‌ام ماندم. راستش من با حرف‌های خاله‌ام از خانه زدم بیرون. یکبار داشتیم با هم حرف می‌زدیم. من از مادرم گله می‌کردم. خاله‌ام می‌گفت وقتی به تو هیچ احترامی نمی‌گذارد؛ تو چرا به خودت هیچ احترامی نمی‌گذاری و اجازه می‌دهی اینطوری اذیتت کند. شاید اگر آن روز خاله‌ام این حرف‌ها را نمی‌زد و به جایش من را به راه درست و راست هدایت می‌کرد، من دست به چنین کاری نمی‌زدم، ولی حرف‌های خاله‌ام حسابی مرا بهم ریخت. از خانه بیرون زدم و یک هفته خانه خاله‌ام ماندم تا اینکه پدرم دنبالم آمد و گفت به خاطر من برگرد. هرچه باشد مادرت است و بیشتر از هرکس صلاح تو را می‌داند و من هم برگشتم.

برایم یک جلسه خانوادگی برگزار کردند

وقتی فهمیدند با کسی رابطه دارم، پدرم یک هفته با من حرف نزد بعد هم که به حرف آمد گفت: «دیگه اسممو نیار»، اما مادرم همه جوره بحث را بالا کشید. کلامی و غیرکلامی با من درگیر بود. می‌گفت دیگر اجازه نمی‌دهم به دانشگاه بروی، باید انصراف بدهی! خودم هم کار‌های انصراف را انجام می‌دهم. من آن موقع دانشجوی ممتاز دانشگاه بودم. من هم داد و بیداد می‌کردم که من عاشق درس و رشته‌ام هستم و شما هم نمی‌توانید جای من تصمیم بگیرید. خاله‌ام پشت مرا گرفت و دوباره رفتم به خانه‌اش و این بار دو هفته آن‌جا ماندم. خاله و مادرم رابطه چندان خوبی باهم ندارند مثل بعضی خواهر و برادر‌ها از بچگی بین‌شان کینه است. مادر زن برادرم هم بود و قصه را کمی پیچیده می‌کرد. دست آخر قرار شد یک جلسه بزرگ خانوادگی برای رسیدگی به وضعیت من تشکیل شود. از این جلسه‌ها که ریش سفید و بزرگتر‌های فامیل دور هم جمع می‌شوند. تصمیم این جلسه هم بر این شد که من بگویم غلط کردم و آدم می‌شوم و هر چیزی مادرم بگوید بگویم چشم، تا اینکه برگردم خانه.

پدرم گفت به شرط آنکه صیغه بخوانید؛ نخواندیم

با «پژمان» توی کافی‌نت آشنا شدم. من داشتم پروژه دانشگاهم را انجام می‌دادم و او هم داشت کار‌های آزمون جامع دکترایش را انجام می‌داد. آنجا سر همین چیز‌ها سر صحبت باز شد. من معماری می‌خواندم، او مکانیک می‌خواند. اوایلش فقط می‌خواست برای پایان‌نامه کمکم کند، اما رابطه‌مان کم کم بیشتر شد. من به چشم یک دوست نگاهش می‌کردم و برای همین از وضعیت زندگی‌ام برایش می‌گفتم تا اینکه پژمان به من پیشنهاد داد باهم زندگی کنیم. بعد از پیشنهاد پژمان یک روز آمدم تهران تا با دایی‌ام در این رابطه صحبت کنم. دایی‌ام موافقت کرد و قرار شد حمایتم کند. پدرم گفت فقط یک شرط دارم و شرطش این بود که ما صیغه محرمیت بخوانیم. دایی‌ام گفت این ماجرا با من! اما هیچوقت این صیغه خوانده نشد و دایی‌ام به راحتی مساله را پشت گوش انداخت. پدر و مادرم خیال می‌کردند ما به هم محرم شدیم و من تهران ماندنی شدم تا با پژمان زندگی کنم.

با گل و شمع شروع شد، اما زود ته کشید

رابطه ما مثل همه رابطه‌ها با شمع و گل و هدیه و خیلی رمانتیک شروع شد. آنقدر خوب که نمی‌توانید تصورش را بکنید. با یک چمدان رفتم یک خانه نقلی، که همه چیزش برای زندگی دو نفر آدم که همدیگر را دوست دارند مناسب بود. روز اول ناهار را بیرون خوردیم و حسابی خوش گذشت، طاقت نیاوردیم شام را هم دوباره بیرون رفتیم و خوردیم. درست مثل فیلم‌ها بودیم. همه فیلم‌های رمانتیک دختر و پسری و عشق و عاشقی، اما این احساسات به ظاهر خوب، فقط یک ماه بیشتر دوام نداشت! بعد از یک ماه حس و حالم تغییر کرد. همه چیز عوض شد. حس می‌کردم کسی هستم که برای نظافت خانه آن پسر آمده‌ام. انگار آمده‌ام که همیشه خانه و زندگی‌اش را مرتب نگهدارم. آن‌قدر یک ماه اول به من خوش گذشته بود که حرف‌های پدرم و محرم شدن‌مان برایم خیلی اهمیت نداشت. بعد‌ها هم وقتی هربار به پژمان می‌گفتم بیا عقد کنیم می‌گفت این کاغذبازی‌ها چه اهمیتی دارد؟ ما باهم خوبیم. همدیگر را دوست داریم و بقیه‌اش هیچ اهمیتی ندارد!

مرا به خانواده‌اش نشان نمی‌داد

هیچوقت نفهمیدم پژمان کارش چیست و چه کار می‌کند. هربار که می‌پرسیدم می‌گفت چه اهمیتی دارد؟ مهم این است من پول برای خانه بیاورم که می‌آورم. من هم تبدیل به یک زن نظافت‌کار دربست شده بودم. هیچ چیزی از او نمی‌دانستم جز اینکه دکترا دارد و یک کار‌هایی دارد انجام می‌دهد. از خانواده‌اش هم چیزی نمی‌دانستم. آن‌ها هم از من چیزی نمی‌دانستند. اصلا نمی‌دانستند پسرشان دارد با دختری مثل من زندگی می‌کند. هربار که می‌گفتم مرا با خانواده‌ات آشنا کن، فرار می‌کرد و می‌گفت: «نه الان زمانش نیست من باید قبلش با آن‌ها حسابی صحبت کنم. چون خیلی سنتی و مذهبی هستند و عقد مرا با یکی بسته‌اند و تورا به چشم بدی نگاه می‌کنند. من هم نمی‌خواهم اینطور باشد و برای همین فعلا صبر کنیم.»

‌می‌ترسیدم مرا سر به نیست کند

غذا درست می‌کردم، لب نمی‌زد. می‌گفت این چیست؟ غذا را پرت می‌کرد. به خودم می‌گفتم لابد من یک کاری کرده‌ام. می‌گفتم تو بگو من چه کار کرده‌ام؟ بگو من خودم را اصلاح می‌کنم. اما می‌گفت برو من نمی‌خواهم ببینمت وقتی من در خانه هستم تو برو داخل اتاق که دیگر نبینمت. هیچوقت نفهمیدم با کسی ارتباط دارد یا نه. چیزی از او نمی‌دانستم. از تهران هم چیزی نمی‌دانستم. نمی‌دانستم حتی زندگی کردن در شهر به این بزرگی و شلوغی چگونه است. می‌ترسیدم حتی با کسی حرف بزنم. حتی با دایی‌ام. می‌گفتم اگر پژمان بفهمد من با کسی درد و دل می‌کنم ممکن است مرا سر به نیست کند. مادرم درست می‌گفت که کارم و راهم اشتباه است و من هرچه می‌گذشت از خودم بیشتر بدم می‌آمد. احساس گناه می‌کردم از اینکه وقتی می‌خواستم با پژمان زندگی کنم با مادرم خیلی بد حرف زدم.

از جسم و جانم سوءاستفاده کرد

زندگی‌ام جهنم شده بود. مدام به پژمان می‌گفتم چرا نمی‌خواهی مرا به خانواده‌ات معرفی کنی؟ می‌گفت: «اوه، چی را معرفی کنم؟ چه کسی را معرفی کنم؟ دختری که بدون هیچی حاضر است با یک پسر زیر یک سقف زندگی کند؟» می‌گفتم: «من به تو تعهد دارم. دوست داری بروم با یک پسر دیگر ارتباط بگیرم؟» می‌گفت: «برو، راه دراز، جاده دراز برو» می‌دانست من نمی‌روم. می‌دانست میان خانواده‌ام چه وضعیتی داشتم و حالا هرچه بگوید نمی‌روم. سوءاستفاده می‌کرد. آخری‌ها بند کرده بودم بیا برویم عقد کنیم. هیچ‌جوره زیر بار نمی‌رفت. به خودم آمدم دیدم دارم بدون هیچ حق و حقوقی یک مرد را‌ تر و خشک می‌کنم و جوانی‌ام را به پایش می‌ریزم. بدون اینکه هیچ حقی در زندگی‌اش داشته باشم با مردی ارتباط داشتم که با من بد دهنی می‌کرد، تحقیرم می‌کرد و حتی یکبار از روی عصبانیت طوری توی دهانم زد که هنوز فکر می‌کنم دندان‌هایم لق شده. حس می‌کردم دارد از همه جسمم، روحم روانم سوء استفاده می‌کند.

کاش عقد خوانده بودیم!

اگر صیغه عقد را خوانده بودیم خیلی چیز‌ها فرق می‌کرد. شاید عده‌ای مثل پژمان بگویند چه فرقی می‌کند؟ آدمی که بخواهد خیانت کند و نسازد همه جوره نمی‌سازد و صیغه و عقد و کاغذ جلویش را نمی‌گیرد. من می‌گویم فرق می‌کند، چون با هیچی زندگی کرده‌ام. می‌توانستم عقدنامه‌ام را بکوبم جلوی خانواده‌اش، جلوی قانون و بگویم این آدم نسبت به من مسوول است. اما دستم به هیچ جا بند نبود. می‌رفتم چه می‌گفتم؟ می‌گفتم که من همینجوری الکی حاضر شده‌ام بدون هیچ تعهدی بیایم با پسر شما زندگی کنم و الان ناراضی‌ام؟ بقیه چه جوابی به من می‌دادند؟ قانون برایم چه کار می‌کرد؟

اصلا فکرش را نمی‌کردم زندگی‌ام این همه سیاه شود

کم آورده بودم. هرکس مرا می‌دید از چهره‌ام می‌فهمید چه حالی دارم. دوباره و این بار درب و داغان و به هم ریخته رفتم خانه دایی‌ام و از احوالاتم گفتم. آنقدر لاغر شده بودم که اصلا لازم نبود دهان باز کنم و از شرایطم بگویم. کل امیدم پژمان بود که او هم مرا حسابی دور زده بود. هیچ چیزی برای خودم نداشتم. حتی یک لقمه نان برای خانه نمی‌آورد که حس کنم مسئوولیتی دارد. دوباره به خانه دایی‌ام رفتم. دایی‌ام که همه زندگی‌اش الگوی من شده بود.

وقتی سرشکسته برگشتم توقع داشتم مادرم هوایم را داشته باشد. توقع داشتم حالا که شکست خورده‌ام و نیازمند حمایت عاطفی‌اش هستم، حواسش بیشتر به من باشد. چندبار خودم زبانی گفتم که من حمایت عاطفی‌ات را می‌خواهم، اما هیچ چیزی تغییر نکرد. جز اینکه مدام گفت: خودت کردی، می‌خواستی نکنی. از من کاری بر نمی‌آید.

به هیچ‌کس اعتماد ندارم

از همه مرد‌ها بدم می‌آید. هرکسی سراغم بیاید فرار می‌کنم. حتی اگر بگوید می‌خواهم ازدواج کنیم. دیگر هیچ‌کسی نمی‌تواند اعتماد مرا به خودش جلب کند. من آدمی را دیدم که دکترا داشت. با سواد بود. قربان صدقه‌ام می‌رفت. دوستم داشت، اما یکماهه همه چی از هم پاشید. دوستی و ازدواج سفید که هیچ. ازدواجی که اسمش را بیخودی ازدواج گذاشته‌اند. این سبک زندگی هیچ چیز نیست. همه چیزت را می‌دهی، اما هیچ‌چیزی به دست نمی‌آوری. یک برگ کاغذ نداری که بروی سراغ قانون ظلمی را که می‌کشی بگویی! تازه همه هم سرزنشت می‌کنند که خودت خواستی!

منبع:فارس

انتهای پیام/

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: حوادث ازدواج سفید

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۹۲۵۱۲۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

بازگشت محکوم به مرگ از پای چوبه دار

سحرگاه چهارشنبه گذشته سه مرد که در سه پرونده جداگانه دست به جنایت زده بودند، در زندان قزلحصار پای چوبه دار رفتند. اما فقط یکی از آنها مهلت زندگی دوباره پیدا کرد و پرونده زندگی دو نفر دیگر بسته شد.

بهزاد، مرد جوانی است که ۱۰ مهر سال ۹۹ مرد میانسالی را با ضربات چاقو به قتل رسانده بود. وی در بازجویی‌ها گفته بود: مدتی قبل تصمیم گرفتم یک موتورسیکلت بخرم و یکی از دوستانم، مقتول را به من معرفی کرد. با مقتول تماس گرفتم و قرارهایمان را گذاشتیم. روز حادثه مقتول به خانه‌ام آمد تا موتور را تحویل بگیرم و هزینه خرید را به او پرداخت کنم. من برای پذیرایی از او به آشپرخانه رفتم تا برایش چای بیاورم. اما ناگهان او از پشت سر به من حمله کرد. آن طور که متوجه شدم، قصدش این بود که مرا به قتل برساند تا اموال خانه‌ام را سرقت کند. او با چاقو ضرباتی به من زد که وقتی دیدم قصد کشتن مرا دارد، چاقویی از آشپرخانه برداشتم و چندین ضربه به او زدم که کشته شد.

متهم از سوی قضات به قصاص محکوم شد، اما وقتی پای چوبه دار رفت، موفق شد از خانواده مقتول مهلت بگیرد و بدین ترتیب به سلول خود بازگشت.

اما یکی از محکومانی که قصاص شد، مرد جوانی بود که ۵ شهریور سال ۹۵ در درگیری خیابانی بر سر چشم در چشم شدن پسر جوانی را با ضربات چاقو به قتل رسانده بود. او چند هفته قبل نیز برای اولین بار پای چوبه دار رفت، اما از اولیای دم مهلت گرفت تا اینکه سحرگاه چهارشنبه گذشته اولیای دم بر اجرای مجازات اصرار کرده و حکمش اجرا شد.

محکوم دوم نیز مرد جوانی بود که ۲۴ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ پسر عموی خود را در مسعودیه تهران به قتل رسانده بود. او درباره انگیزه خود گفته بود: به خاطر آدم‌ربایی و سرقت مسلحانه بازداشت بودم، اما وقتی آزاد شدم، فهمیدم پسر عمویم برایم جادو و زندگی‌ام را نابود کرده بود. از شهرستان محل زندگی‌ام چاقویی تهیه کردم و راهی خانه پسر عمویم در تهران شدم و او را به قتل رساندم. مرد جوان نیز باتوجه به درخواست اولیای دم برای قصاص، حکمش اجرا شد.
روزنامه ایران

باشگاه خبرنگاران جوان اجتماعی حوادث و انتظامی

دیگر خبرها

  • زن فرانسوی از داستان تکان‌دهنده تجاوز جنسی سربازان آمریکایی به مادرش می‌گوید
  • پناهیان: هیچ ابزاری جز حجاب نشان‌دهنده جاری بودن محبت در جامعه نیست
  • آموزش پیش از ازدواج و خانواده به بیش از ۶ هزار زنجانی ارایه شد
  • سبقت جهانی ازدواج همراهانه از عاشقانه
  • پیام تکان دهنده یک فلسطینی از زیر آوار | عکس
  • ببینید | اظهارات تکان دهنده مشاور عالی وزیر کشور درباره تهدید جمعیت
  • دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی: نگه‌داری از توله سگ و گربه جای فرزندان را گرفته است/ آمار تکان دهنده از ازدواج و طلاق
  • عکس‌های تکان‌دهنده از سردر یک باشگاه لیگ برتری؛ بافت فرسوده یا ساختمان باشگاه صنعت نفت آبادان؟
  • واکنش کاخ سفید به «گشتاپو» خواندن دولت بایدن از سوی ترامپ
  • بازگشت محکوم به مرگ از پای چوبه دار