Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایکنا»
2024-05-04@07:46:08 GMT

از پشت‌بام این خانه، پول سبز می شود!

تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۰۳۳۰۴۵

از پشت‌بام این خانه، پول سبز می شود!

به گزارش ایکنا، فارس نوشت: دستش سرخ از شاه‌توت است و سبز از چیدن نعناع، رزماری، پونه و گشنیزی که خودش کاشته. هوس عصرانه کرده و دلش می‌رود برای خاطره سفره افطار ساده‌ای که سبزی‌های دست‌چین باغچه کوچکش، خانه را سرمست از عطر نعناع و ریحان می‌کرد. لبش پر از گلِ لبخند می‌شود و صورتش گل می‌اندازد؛ به قول خودش «سبز بچه»هایی را دیده که خاک باغچه را کنار زده‌اند و سری پشت‌بام خانه ساده‌اش سبز کرده‌اند؛ بذرهای ملون و هندوانه که چند وقت بعد،  ثمر می‌دهند و می‌شوند نوبر روزهای گرم تابستان: «من زندگی را سخت نمی گیرم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

بارها اما روزگار به من سخت گرفته است، آنقدر که فقط خدا می داند و من. گل ها به من آرامش می دهند. وقتی آنها را پرورش می دهم، حال خوشی دارم، فارغ از غم و رنج این دنیا.هر کس باغبانی بلد باشد، این حال مرا می فهمد و ناآشنا نیست برایش. از فروش این گل و گیاهان درآمد هم کسب می کنم. شغلم سخت نیست و منافاتی با حفظ حرمت زنان ندارد، شغلی است که هر بانویی می تواند انجام دهد و برای روحیه اش هم خوب است.»

اینجا در جنوبغرب تهران در روزگار دود و دَم و ترافیک، تورم و روزهای سخت جنگ اقتصادی،  بانویی خوب بلد است نبض گیاهان را در دست بگیرد و بانشاط زندگی کند و از این راه درآمدی سبز و حلال داشته باشد. معصومه خانمی که انگار با پرورش گیاهان در پشت بام خانه، پول سبز می‌کند. از  حرف‌هایش می‌شود، فهمید که خسیس نیست و دیگران را هم سهیم می‌کند در داشته‌هایش:‌ «حاضرم هرچه از باغبانی بلدم به هر کس که دوست دارد، یاد بدهم. مزدی هم نمی‌خواهم. زمینِ خدا سبزتر باشد  و لب آدم ها خندان‌تر، برایم از  هر مزدی بالاتر است.»

در خانه محسنی هیچ چیز دورریز نیست. هسته هلو، آلو، بادام و ... در یک قوطی نگه داشته می‌شود و به موقع سبز.  می‌شود گلدان گلی که مهمان خانه‌ای جدید خواهد شد. این هسته‌ها در همه خانه‌ها هست اما ذوق و اطلاعات معصومه خانم، نه! می‌داند بذر هلو، کی باید به خاک سپرده شود و بادام، کی؟! این تنها فرق ما با اوست وگرنه که خاک و گلدان که همه جا هست. تعداد بوته‌های گل و  میوه همچنین درختانی که به دستان او سبز شده را یاد ندارد اما: «دست کم هزار نهال بزرگ کرده‌ام،  فروخته‌ام و هدیه داده‌ام. تعداد گلدان‌ها هم که اصلا یادم نیست.» همین طور که حرف می زند، راه می‌رود و خودش را باقربان صدقه رفتن می‌رساند به گلدان کاکتوسی که گل زیبای سفید کریستالی داده است، اولین بار است که این نوع را نگه داشته است: «قربان قدرت خدا بشوم، روزی نیست که گل‌ها، غافل گیرم نکنند. برای این همه زیبایی‌شان شکر نکنم، چه کنم؟!» حالِ شیرینی است؛ گلی سفید و کوچک، زنی را به خدا نزدیک‌تر کرده است. 

فیش حقوقی شفاف این خانم

دستش با گل و گیاه، آشناست: «گلخانه و باغچه کوچکی پشت‌بام خانه‌دارم، چند گلدان قدیمی و «مادر» که مدام تکثیرشان می‌کنم. یکی 25 سال دارد، آن‌یکی 15 سال و... گلدان‌ها را هرروز عصر می‌برم، بوستان رضوان واقع در خیابان کمیل و می‌فروشم. جالب است که این روزها آقایان هم علاقمند گل و گیاه شده اند. مشتری خانه‌دار، دکتر و مهندس و خلاصه همه جور مشتری دارم. تخفیف بچه ها هم ویژه است. صبح از ساعت 9 می‌روم و یک‌ بر می‌گردم برای خواندن نماز و استراحت. کارهای خانه را هم انجام می دهم. دوباره ساعت 4 و 5 عصر می‌روم تا 8 شب.  میانگین فروش، هرروز 100 هزار تومان است؛ بسته به نوع گل و گلدان، 150 تا 200 هزار تومان درآمد دارم که اگر هزینه‌ها را کم کنم، شکر خدا 100 هزار تومان می‌ماند. گاهی این درآمد به 70 هزار تومان می‌رسد و گاه 200 هزار تومان و حتی بیشتر.»

بذر و خاک، عطرِ نان

محسنی کشاورز زاده است. بین گندمزارهای «خمین» قد کشیده، با کاشت و برداشت عدس، بادام، انگور، سیب‌زمینی، خیار، نخود و انجیر و ... آشناست. از دوره کودکی می‌گوید: «وای که چه روزهایی بود. باد، بین ساقه‌های گندم می‌پیچید و صدای بهم خوردنشان هنوز توی گوشم هست. گندم را بیشتر از همه دوست داشتم؛ پر از حس زندگی بود. از بذری که به خاک می‌سپردیم تا وقتی آرد می‌شد و عطر نانش که ۷ خانه آن‌طرف‌تر می‌پیچید.» طبع و پیشانی‌نوشت کشاورز به بذر، خاک، کاشت، داشت و برداشت گره‌خورده است. عجیب‌وغریب نیست که با فوت‌وفن بذر را به ثمر رساندن چنین آشناست. بااین‌حال ماجرای کاشت گل‌های زینتی با کشاورزی فرق دارد. محسنی می‌گوید: «اطرافمان دشت و دمن بود و پر از بوته‌های گل محمدی، پدرم دوست نداشت برویم آن حوالی. گاهی به بهانه آب و پر کردن کوزه می‌رفتم سرِ چشمه. یک دسته گل محمدی می‌چیدم و می‌گذاشتم توی یک ظرف، گوشه خانه. تا مدت‌ها نگاهش می‌کردم. همان وقت‌ها بود که حس کردم به گل و گیاه علاقه دارم.»

همین‌قدر کم، همین‌قدر محدود

انتهای خیابان مالک اشتر، جایی حوالی پادگان «جی» بین خانه‌های یکی در میان خالی محله که ظاهراً در محدوده طرح شهرداری قرار دارد، درست کنار راسته صافکاری‌هایی که صدای تق و تق چکش صافکاری‌شان، حتی یک چرت آرام عصرگاهی  و دور از صدا را برای چشمان محله به حسرت تبدیل کرده است، ردیف‌های سرخ آجر قزاقی  و شماره پلاکی که روی آن میخ شده، می‌گویند که خانه و گلخانه خانم گل و گیاه دوست همین‌جاست. جایی که صاحب‌خانه‌ها سهمشان از فضای سبز، گلدان‌های کوچک کاکتوس است که پشت پنجره چیده‌اند و البته پاتوق محله و بوستانک کوچکی که شهرداری به‌تازگی در محله ایجاد کرده؛ همین‌قدر کم، همین‌قدر محدود.

بذر بکار و برکت درو کن!

قبل از فشردن زنگ بالا را نگاه می‌کنم؛ طبقه دوم خانه و پشت‌بامی که حالا باغچه و گلخانه است. سایه چند گلدان بلند روی مشمع‌های سبزی که سقف و دیوار گلخانه را تشکیل داده‌اند و روی داربست میله‌ای پهن‌شده‌اند، افتاده است. در، باز می‌شود. قوطی‌هایی که گلدان‌ها توی آن چیده شده، دمِ در است؛ معصومه خانم تازه از بوستان برگشته. بوی سیرترشی از انباری کنار پله‌ها بیرون زده و شناور مانده در هوا. ترشی چندساله‌ای که معصومه خانم خودش تهیه‌کرده: «وقتی‌ترشی، رب و مربا را خودت درست کنی بابرکت، به‌صرفه و سالم می‌شود.» پیچ پله‌ها تمام می‌شود. به پشت‌بام می‌رسی. همان‌جایی 10، 11 سال است، خانم محسنی در آن بذر می‌کارد و برکت درو می‌کند و ثابت کرده در خانه‌های قوطی‌کبریتی تهران هم می‌شود، باغبانی کرد.

در یک اتاق زندگی می‌کردم

بخار چای توی هوا بلند می‌شود و باد آن را می‌دواند. خانم محسنی بساط ساده پذیرایی را فراهم کرده است. حس یک طبیعت‌گردی جمع‌وجور به آدم دست می‌دهد. عطر گلابِ چای با بوی خوش گلدان‌ها، او را سر ذوق آورده برای مرور خاطرات: «سنی نداشتم که با پسرعمویم ازدواج کردم و آمدم تهران. در خانه پدری‌اش در یک اتاق زندگی می‌کردیم. کل مراسم خواستگاری تا ازدواج ما 3 روز بیشتر طول نکشید. قرار بود تهران برایمان جشن بگیرند و نشد. ننشستم یک‌گوشه و غم بَرَک بزنم. به این فکر کردم توی همین اتاق ساده قرار است بچه‌های سالم و صالح تربیت کنم. کمی بعد پدرشوهرم زمین این خانه را به ما داد و صاحب‌خانه شدیم. حالا بچه‌های من لیسانس و فوق‌لیسانس از دانشگاه دولتی دارند.»

یک بشقاب پر از تروتازه‌ها

بام خانه دورچین و نرده ندارد. معصومه خانم یک بشقاب استیل برمی‌دارد و خیز می‌برد به سمت درخت توت قرمز خانه و نعناع، ریحان و پونه باغچه تا پذیرایی کند، عادت دارد موقع کار حرف‌هایش را بزند: «میوه‌های این درخت توت می‌افتد توی گلدان سبز می‌شود. تعدادش از دستم رفته و خدا می‌داند تا حالا چند نشاء توت از آن هدیه داده‌ام و فروخته‌ام.» از اشک‌های تمساحی که روی بام خانه‌شان ریخته شده، گفتنی‌های جالبی دارد: «اشک تمساح  و اشک زلیخا هم یک مدل کاکتوس هستند. دور برگ‌ها گل‌های کوچکی دارند که وقتی روی خاکی مثل خاک باغچه و گلدان بیفتند، سبز و تکثیر می‌شود. اگر بگویم این کاکتوس که 10، 15 سال قبل خریدم  و به خانه آوردم با همین اشک تمساحی که ریخته، 500 گلدان گل تحویل من داده، برایتان جالب نیست؟(می‌خندد)»

زنبورها هم به ما سر می‌زنند

از پشت‌بامِ خانه می‌شود بهتر متوجه بافت محله شد. تودرتو و حبس از خانه‌های کم متراژ آپارتمانی که در کج و راستِ قامت کوچه‌ها درهم‌تنیده‌اند. پشت‌بام معصومه خانم برای همسایه‌ها مایه غبطه و حسرت است؛ بهشتی کوچک و گم‌شده: «وقتی گل‌های داوودی اینجا قد کشیدند و میخک و گل‌های زرد هم شکوفه کردند باید بودید و می‌دیدید از رزها و گل‌های سرخ و محمدی که نگویم برایتان. احساس می‌کردی پا گذاشتی توی گلستانی که به‌جای زمین سر از هوا درآورده است. یک لیوان چایی می‌ریختم. می‌نشستم روی زمین. خدا می‌داند چه کیفی می‌کنم وقتی می‌بینم، زنبورهای عسل روی گل‌های من می‌نشینند تا شهد و گرده ببرند و عسل بسازند. ببین یکی‌شان کنار آن گل میمون است!»

کاش مال من بودند!

چه حال خوشی، چه قدر دلمان می‌خواهد وقتی دنیا به ما سخت گرفته و ته جیبمان خبری از پول کافی برای سفر نیست، یک چنین جایی داشته باشیم و پناه ببریم به زیبایی‌هایش. معصومه خانم می‌گوید: «بارها دوستان و همسایه‌هایم آمده‌اند اینجا و دورهم نشسته‌ایم. چایی نوشیدیم و گپ زدیم. از کلافگی خودشان از خانه‌داری صرف، گله کرده‌اند یا بیکاری بچه‌هایشان. باجان و دل قول داده‌ام هرچه بلدم یادشان بدهم. یکی، 2 بار می‌آیند و بعد خبری نمی‌شود. راه انداختن یک گلخانه کوچک، گوشه پشت‌بام که خیلی راحت‌تر از کشاورزی است.» معصومه خانم به خانه‌های یکی در میان خالی روبه‌رو نگاه می‌کند و می‌گوید: «بیشتر خانه‌های این حوالی در طرح شهرداری قرار دارد. چه می‌شد اگر یک مدت تا قبل از تخریب خانه‌ها برای طرح، یکی از آن‌ها دستم بود. چنان گلخانه و گلستان موقتی برای کارآفرینی جوان‌ها و خانم‌های محله راه می‌انداختم که نگو!»

حواسم به آب هست

آب‌پاش کوچکی دارد که با آن آب را روی برگ کاکتوس‌ها و گل‌های زینتی افشره می‌کند. آبپاش بزرگ‌تر و شلنگ آب هم هست. حدود 500 گلدان گل‌کوچک و بزرگ را روی بام خانه نگه می‌دارد. عده‌ای را توی گلخانه اصلی، بعضی‌ها را در باغچه طاقچه‌ای که در اتاقک کنار گلخانه هست و الباقی در فضای آزاد پشت‌بام. بعضی وقت‌ها که به قول خودش، گل‌ها تشنه‌ترند با شلنگ آبیاری می‌کنند. آن‌قدر سریع و کوتاه که آبی هدر نرود: «کاری با قبض آب ندارم، حتی اگر مشکل آب هم نداشتیم، رعایت می‌کردم. از اسراف خوشم نمی‌آید.»

روزی یک‌میلیون درآمد

ما را می‌برد نزدیک گلدان‌هایی که قد و بالای بزرگ‌تری دارند: «این مرجان است؛ گل موردعلاقه خودم همیشه‌سبز و به‌گل‌نشسته. این کاکتوس‌های صخره‌ای را می‌بینید، اندازه کف دستم بودند که آوردمشان خانه، حالا کم مانده قدشان به قد خودم برسد. 20 سال قبل آ گاو لاله‌ای داشتم و آوردم خانه. اگر به رانندگی تسلط بیشتری داشتم، در مناطق مختلف تهران می‌گشتم و گلدان‌های بیشتری می‌فروختم. با شناختی که از گل‌ها و مهارت خودم در جذب مشتری دارم، قول می‌دهم که می‌توانستم روزی یک‌میلیون درآمد داشته باشم. خیلی‌ها وقتی می‌خواهند گل بخرند، وسواس دارند. گلدانی که روی گل است، برگ‌های آن تروتازه تر به نظر می‌رسند را انتخاب می‌کنند اگر یک برگ زرد یا خورده شده و شکسته پیدا کنند آن گلدان را پس می‌زنند،‌ آموزش‌های باغبانی من از همان‌جا شروع می‌شود. از تغییر نگاه‌های اشتباه.»

فلسفه‌های خانم باغبان

به زندگی نگاه فلسفی هم دارد: «زرد شدن برگ یا حتی آفت گرفتن گل، بخشی از زندگی آن است. اگر قرار باشد، همه یک گلدان سالم و بی‌عیب داشته باشند که باغبانی معنا ندارد. من هر وقت بزرگ زرد یا آفتش را می‌بینم یاد بیماران می‌افتم و دعایشان می‌کنم. یاد عیب‌های خودم هم و می‌گویم که ببین فلان یا بهمان اخلاقت، همان‌طور که این برگ‌ها چهره این گل را خراب کرده به وجهه تو هم آسیب می‌زند. وقتی گلدانی را می‌فروشم همین‌ها را به کسانی که فکر کنم پذیرش دارند، می‌گویم.» خانم باغبان اهل فلسفه از راز خوب فروشندگی‌اش می‌گوید: «اول اینکه یکجای مشخص برای فروشندگی دارم. در صورت نیاز و اطمینان شماره تلفنم را هم می‌دهم. از طریق شبکه‌های اجتماعی مشاوره رایگان درباره نگه‌داری گل‌های آپارتمانی، پرورش قارچ یا کاشت صیفی‌جات و میوه می‌گیرند. اصلاً مهم نیست آن گلدان را از من خریده‌اند یا نه! زکات که همیشه از مال دنیا نیست؛ از دانسته‌ها هم هست.»

اگر خوب نبود، برگردان!

چند گلدان گل بی‌حال و به گفته خودش ناخوش هم گوشه پشت‌بام هست: «این‌ها را مشتری برگردانده. شرایط نگه‌داری‌اش را کامل توضیح داده بودم اما درست رعایت نکرده بود. بااین‌حال این‌ها را پس گرفتم تا بیاورم خانه و خودم سرحال کنم. در عوض چند گلدان عین همان گل‌ها را به او دادم، قول داد این بار موبه‌مو رعایت کند. خیلی‌ها بیش‌ازحد به گل آب می‌دهند. گاهی وقت‌ها گل سایه خواه را در آفتاب و حیاط نگه می‌دارند یا برعکس؛ گلی که آفتاب می‌خواهد را گوشه اتاق و دور از پنجره. همین نکات ساده خیلی مؤثر است. اگر رعایت کنند، خواهند دید که می‌توانند از یک گلدان چند گلدان جدید تهیه کنند، به دیگران هدیه بدهند یا بفروشند. هر کس یک سر به باغچه  و گلخانه من می‌زند،  دست‌خالی برنمی‌گردد. برای این گلدان‌ها هیچ‌وقت انگشت حساب‌کتاب و محاسبه ندارم.»

صبر، تجربه و نترسیدن

 معصومه خانم سال‌هاست ته دلش چشم‌به‌راه دسته گل یا گلدان گلی مانده که کسی برایش هدیه بیاورد: «شاید چون خودم گل و گیاه پرورش می‌دهم با خودشان فکر می‌کنند، گل هدیه گرفتن برایم جذابیتی ندارد اما هیچ‌چیز مثل گل مرا خوشحال نمی‌کند.» بعضی‌ها گله‌دارند که گل به دست او می‌افتد و با دست آن‌ها قهر است. محسنی اما این  حرف‌ها را قبول ندارد: «فرق من با دیگران این است که نمی‌ترسم. بار اولی که‌برگ قطع‌شده سانسه وریا را توی خاک گذاشتم و صبر به خرج دادم، متوجه شدم این گیاه که به اکسیژن ساز طبیعی آپارتمانی هم معروف است،‌ با گذاشتن برگش در خاک تکثیر می‌شود. من همین آزمون‌وخطاها، کمی تجربه کشت و کار دوره کودکی و اطلاعاتی که از فضای مجازی جمع‌آوری کرده‌ام را کنار هم می‌گذارم و استفاده می‌کنم. دقت می‌کنم اگر  عضو کانال یا گروهی هستم حتماً اطلاعات مفیدی برایم داشته باشد، ما به ازای هزینه اینترنت و زمانی که صرف می‌کنم باید چیز جدیدتری یاد بگیرم  وگرنه که ضرر کرده‌ام.»

آوا کادو کاشتم، نگرفت

هان تا از یادم نرفته! بگویمی می‌گوید و: «من آناناس، آوا کادو و انبه کاشتم  نگرفت و  ثمر نداد پس ببینید؛  برای من هم نشد وجود داشته اما ناامید نمی‌شوم. آن‌قدر این کار را ادامه می‌دهم تا یک روز محصول این میوه را بچینم. موز کاشته بودم  و به میوه رسید اما سال بعد همسایه غلاف درخت را کند و موز خشک شد، موفقیت در باغبانی به همین دقت و امیدها و غفلت‌ها و ناامیدی‌ها ربط دارد.»

یک قاب ناب باغبانی

معصومه خانم یاد کاکتوس‌های شیشه‌ای می‌افتد که توی خاک نرم باغچه طاقچه‌ای اتاقک کنار گلخانه خوب قد کشیده‌اند و حالا می‌توان آن‌ها را برد و توی باغچه کاشت. اسپری آب را برمی‌دارد. کمی افشره می‌کند، روی شیشه و آن را پاک می‌کند. برگ‌های نحیف یاسی رازقی و انعکاس تصویر ساختمان‌های روبه‌رو،  تصویر جالبی ساخته که بی‌شباهت به‌عکس و نقاشی نیست.  ما این‌سوی شیشه‌ایم و معصومه خانم سوی دیگر. تصویر محشری می‌شود وقتی تصویر محو دستانش و گیاهی که به آن رسیدگی می‌کند هم به این قاب اضافه می‌شود.

گوجه‌ها، بی‌قرار سرخ شدن

صدایش از پشت شیشه می‌آید: «مثل هر زن  خانه‌داری غذایم را می‌پزم. خانه را آب‌وجارو می‌زنم. یک‌کلام؛‌ ختم کلام کارهای خانه را انجام می‌دهم و کم و کسری نمی‌گذارم. رسیدگی به گل و گیاه‌ها سرجمع روزی 2، 3 ساعت وقت می‌برد.»  بعد با سطلی که توی آن بیلچه  و دستکش باغبانی هست بیرون می‌آید  و می‌گوید: «دلم می‌خواهد برای خودم خانه‌ای در شمال کشور بخرم و گلخانه خودم را راه بیاندازم. گلدان‌های گل را باکیفیت بالا و قیمت پایین به دست مردم برسانم.» خاک را آماده کاشت کاکتوس‌های جدید کرده، جایی نزدیک کاکتوس‌ها که گله گله بین آن‌ها پونه رشد کرده و بالای آن گوجه‌فرنگی سبز و کال برای سرخ شدن  و رسیدن کرنومتر انداخته. برگ یکی از پونه‌ها را با سرانگشت می‌شکنیم  و چه بوی خوشی وسط عصر یک روز گرم خردادماه مشام را نوازش می‌دهد.

حیف وقت، حیف...!

کار معصومه خانم تمام‌شده، آن‌قدر این کاشت و برداشت‌ها را انجام داده که سرعت قابل‌تحسینی پیداکرده، بلند می‌شود تا خاک را از مانتویی که پوشیده پاک کند. به بوستانکی که روبه‌روی خانه‌شان هست  از بالا نگاه می‌کند و چند نوجوان و جوان که هرروز ساعت‌های طولانی آنجا دورهم می‌نشینند. مادرانه حسرت می‌خورد و می‌گوید: «حیف وقتشان، حیف! اگر بدانم علاقه دارند و رویم بشود، می‌روم و به آن‌ها می‌گویم که می‌توانند همه فوت‌وفن‌های این کار را از من یاد بگیرند و شهریه‌ای هم در کار نیست. یادگرفتن این کار دست‌کم برای آن‌ها دست‌گرمی خوبی است تا مزد کاری که انجام می‌دهند، زیر دندانشان مزه کند و در آینده بروند سراغ شغلی که دوست دارند.»

 

کم اما همیشگی

روزمزد است اما هرروز سهم کار خیرش را کنار می‌گذارد. چه درآمد داشته باشد چه نه! دوست ندارد بگوید اما به این امید که سهم کوچکی در نشر خیر داشته باشد، می‌گوید: «حالا در شرایط اقتصادی قرار داریم که اگر آن‌کس که دارد سفره‌اش را ساده و کوچک‌تر کند،‌ سفره آن‌کسی که ندارد خالی نمی‌ماند. لازم نیست و شاید نتوانیم هرروز کار بزرگ خاصی انجام دهیم اما بهتر است هرروز یک کار را انجام  دهیم. من هرروز 2 هزار تومان از درآمدم را برای کمک به دیگران کنار می‌گذارم. هرماه هم صد هزار تومان برای کمک به یک خانواده که فرزند یتیم دارند. کمک بزرگی نیست اما هرماه می‌تواند  روی آن حساب کند. نظم و تعهد در کمک کردن و آبروداری به نظرم از چند بار کمک کردن و بعد رها کردن نیازمند به حال خودش مهم‌تر است. مهم‌ترین کاری که انجام داده‌ام این بوده که چند بانوی سرپرست خانوار را با استفاده از این آموزش‌ها خودکفا کرده‌ام.»

انتهای پیام

منبع: ایکنا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت iqna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۰۳۳۰۴۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خبرنگاری که معلم شد

ایسنا/همدان من امروز روزگار معلمی را زندگی می‌کنم که یکی از بزرگترین مسئولیت‌های جامعه روی دوشش سنگینی می‌کند؛ مسئولیت تربیت و آموزش کودکانی که تک‌تک‌شان آجری هستند برای ساختن آینده این سرزمین.

اینکه هر روز باید دفترهای ۳۰ دانش‌آموز را ورق بزنم، در کتاب‌های نگارش‌شان بازخورد بنویسم، حواسم به دستخط‌شان باشد، جمع و تفریق فرآیندی را بارها و بارها روی تخته بنویسم و تمرین کنم. محور اعداد را با گچ روی زمین بکشم. یک سیب را در کلاس به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم و کسر را توضیح بدهم. حواسم باشد وارد کلاس می‌شوند سلام دهند و در بزنند، به یکدیگر احترام بگذارند، در دعواهای بچگانه‌شان میانجی‌گری کنم، در پیدا کردن مداد و پاکنی که مدام گم می‌کنند، به آنها کمک کنم، با دل‌دردهای اول صبحشان همدردی کنم و با خوشحالی‌هایشان موقع گرفتن نمره خیلی خوب، بخندم. در یک روستای دور و محروم که فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند، امید را در دلشان زنده نگه دارم. حواسم به زهرا باشد که پدرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادرش آنها رها کرده و رفته است طوری‌ که دانش‌آموزان دیگر احساس نکنند بین زهرا با آنها فرق می‌گذارم و در عین حال رفتار ترحم‌آمیزی نداشته باشم یا فاطمه که از همه فاصله می‌گیرد و آنقدر خجالتی است که با کسی دوست نمی‌شود. صبور باشم موقع اجازه‌های گاه و بیگاهشان برای خوردن آب و دستشویی رفتن یا با حرف‌های بی‌ربطشان موقع تدریس.

از ذوقشان موقع امضایی که به شکل پروانه و بادبادک در دفترهایشان می‌کشم، لذت ببرم و کیف کنم. از وضعیت خانوادگی تک‌تک‌شان مطلع شوم و به آنها بفهمانم که قالی‌بافی، فروشندگی، خانه‌داری و کشاورزی هم به اندازه پزشکی و مهندسی قابل احترام است و مهم نیست که پزشک باشی یا کشاورز؛ مهم این است که به اندازه توانت بتوانی وطنت را بسازی، حتی به اندازه یک آجر. اینها همه لحظه‌هایی از زندگی کاری یک معلم است و زندگی من امروز به شیرینی طعم نصف کلوچه‌ای است که زنگ تفریح با اصرار روی میزم می‌گذارند و می‌روند.

من فرنوش هستم، کسی که با تمام عشق و علاقه به سمت شغل شریف آموزگاری گرویده و تک تک روزها را با جان و دل نفس می‌کشم و پرودگار را شاکرم از بودن در جمعی که روحشان به لطافت باران بهاری است... 

حال می‌خواهم چند خاطره از روزهای معلمی‌ را برایتان بازگو کنم، خاطراتی ناب که توسط فرشته‌های زمینی‌ام رقم خورده و محال است از ذهنم خارج شوند.

مقنعه‌اش را جلوی آینه توی راهرو مرتب می‌کرد. کمی گشاد بود و هر چه جلو می‌آورد هنوز هم چند تار مو پیدا بود. چادر نماز دستم بود و داشتم به طرف نمازخانه می‌رفتم. همین که مرا در آینه دید، برگشت سمتم و گفت: «خانم، مقنعه مرا درست می‌کنی؟ هر کار می‌کنم نمی‌شود».

مقنعه را جلوتر آوردم کنارش را تا زدم و مرتب کردم. با هم رفتیم به طرف نمازخانه. بچه‌ها چادرهای گل گلی و سفیدشان را سر کرده بودند و منتظر بودند. چند نفری هم که چادر نداشتند، صف آخر ایستاده بودند. روز قبل گفته بودم فردا چادر رنگی بیاورید. بماند که نیم ساعت از وقت کلاس به اینکه چادر چه رنگی باشد؟ گل‌هایش سفید باشد یا صورتی؟ اگر چادر خواهرم باشد ایراد دارد؟ اگر نداشته باشم و مشکی سر کنم دعوا نمی‌کنید؟ و ... گذشت.

مقنعه‌ام را مرتب کردم و چادرم را سر کردم. همه دستشان رفت به مقنعه‌هایشان و جلو کشیدند. بعد چادر را سر کردند و ایستادیم برای اقامه نماز. چشمانشان برق می‌زد؛ به چادرهای یکدیگر نگاه می‌کردند و در مورد رنگ گل‌هایش نظر می‌دادند. هنگام شروع نماز صدای خنده‌های یواشکی و پچ‌پچ‌هایشان را از جلو می‌شنیدم، شاید این اولین‌باری بود که از صدای خنده و پچ‌پچ یک نفر در صف نماز ذوق می‌کردم. من می‌خواندم و آنها تکرار می‌کردند. این اولین‌بار بود که نماز خواندن را تجربه می‌کردند. هنوز به سن تکلیف نرسیدند اما خواندن یک نماز دو رکعتی را یاد می‌گیرند. از آن روز به بعد که کم‌کم یاد می‌گرفتند چگونه نماز بخوانند، بدون اینکه از آنها بخواهم چادر می‌آوردند تا زنگ آخر به نمازخانه برویم.

زنگ آخر بود. مشغول نوشتن تکالیفشان بودند. فهیمه جلوتر از بقیه همه را نوشت و وسایل‌اش را نصفه نیمه جمع کرد و کوله‌پشتی‌اش را انداخت و آماده رفتن شد. یکی از بچه‌ها از ته کلاس داد زد: «خانم، خانم، غلط گیرت دست فهیمه است، خودم دیدم توی دستش گرفته. همان که دیروز گفتی گم شده، اگر کسی دید برایم بیاورد.»
فهیمه دست‌پاچه شد، همانجا که بود ایستاد. چشمانش گرد شد، بلند شدم و به سمتش رفتم غلط گیر دستش بود. گفتم: «این را پدرش برایش خریده است. مال من نیست. البته نباید مدرسه بیاورد چون شما فعلاً با خودکار نمی‌نویسید پس نیازی به غلط گیر نیست.»

همه دوباره مشغول نوشتن تکالیف شدند، چند دقیقه گذشت و غلط گیر همانطور در دستانش بود. نگاهش را از من می‌دزدید و ایستاده بود تا زنگ بخورد و برود.
کنارش ایستادم و او را بیرون بردم. با هم حرف زدیم، اولش انکار کرد و می‌گفت مال خودم است اما دست آخر غلط گیر را پس داد و عذرخواهی کرد. گفت: «دیگر تکرار نمی‌شود.»

روزی دیگر، زنگ تفریح بود؛ در دفتر نشسته بودم و چای می‌خوردم. صدای داد و فریاد چند تا از بچه‌ها را پشت در شنیدم. صدا آشنا بود. بلند شدم در را باز کردم ببینم چه خبر است؛ چند تا از بچه‌ها دست فهیمه را گرفته بودند و کشان کشان به طرف دفتر می‌آوردند. یکی‌شان با داد و فریاد گفت: «خانم آبمیوه من را از توی کیفم دزدیده، رفته بود پشت حیاط مدرسه داشت آن را می‌خورد که دیدمش. مادرم صبح برایم خرید. من آبمیوه‌ام را می‌خواهم».

یک آبمیوه با طعم پرتقال دستش بود که تا نصفه خورده بود. صورت آفتاب سوخته‌اش که در بعضی قسمت‌ها رد مغز سیاه مداد روی آن بود، خیس شده بود؛ همین‌طور اشک می‌ریخت، سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد؛ گفت: «خانم به خدا آبمیوه مال خودم است، صبح پدربزرگم برایم خریده.» آوردمش داخل دفتر از دستش عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم. او به من قول داده بود. بعد از کلی بحث، معلوم شد که بله فهیمه آبمیوه را بدون اجازه و یواشکی از توی کیف دوستش برداشته بود.

پدر فهیمه وضع مالی خوبی داشت اما مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. با او حرف زدم، برای بار دوم قول داد که دیگر تکرار نمی‌شود. از او خواستم برای آینار که آبمیوه‌اش را برداشته یک جوری جبران کند. گفتم: «اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو تا راه‌حلی برایش پیدا کنیم».

فردای آن روز که به مدرسه آمد یک کارت بانکی دستش بود. سرکلاس مدام ناخنش را می‌جوید و لب‌هایش را گاز می‌گرفت. تمرکز نداشت و حواسش این طرف و آن طرف بود. زنگ تفریح او را صدا کردم. صدایش می‌لرزید. نگذاشت حرف بزنم می‌دانست می‌خواهم چه بگویم. گفت: «خانم به خدا مغازه بسته بود. همین الان از این عمو حسن بگیرم؟ مغازه‌اش همینجاست روبروی مدرسه»، گفتم: «نمی‌شود از مدرسه بیرون بروی. فردا بخر»، گفت: «نه نه، امروز این کارت را دستم دادند فردا دیگر نمی‌دهند.» رفت اما مغازه آبمیوه نداشت به او گفتم: «با آینار حرف بزن و راهی پیدا کن تا برایش جبران کنی».

توی حیاط با هم راه می‌رفتند و دستشان را انداخته بودند دور گردن یکدیگر. آینار او را بخشیده بود و فهیمه هم دو تا بادکنک به او هدیه داده بود.

درسش نسبت به قبل اُفت کرده بود. لباس‌هایش نامرتب بود. مقنعه‌اش همیشه لکه داشت؛ دو سه روز بود که بعضی دفتر و کتاب‌هایش را جا می‌گذاشت. چند بار در کلاس با شعر و داستان درباره اهمیت پاکیزگی و نظافت شخصی گفته بودم اما فایده نداشت.

زنگ آخر که صدایش کردم و از او خواستم فردا با مادرش به مدرسه بیاید تا با او حرف بزنم، گفت: «خانم مادرم خانه نیست، رفته قهر. بعضی از کتاب‌هایم خانه است اما من می‌روم خانه پدربزرگ پیش مادرم. در خانه‌مان قفل است؛ نمی‌توانم بروم کتاب‌هایم را بیاورم».

گفتم: «خب پدرت کجاست؟» لبخند زد و گفت: «پدرم شیراز است، اصلاً خانه نیست. مادرم هم با عمو و پدربزرگم که با ما زندگی می‌کنند، دعوایش شد و رفت قهر».
بعدها فهمیدم پدرش مدتی در کمپ ترک اعتیاد بوده است.

یک روز با دمپایی آمد مدرسه. همه بچه‌ها دورش جمع شده بودند. زنگ تفریح صدایش کردم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «خانم با عجله آمدم مدرسه، برای همین دمپایی پوشیدم».

اما روز بعد هم دمپایی پوشیده بود و همینطور روز بعدش. همین که آمدم با او حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: «خانم راستش یک کتونی داشتم که به پایم تنگ شده، پایم را اذیت می‌کند، مجبور شدم دمپایی بپوشم. مادرم گفته فعلاً نمی‌توانم برایت کفش بخرم»...

اینها تنها بخشی از مشکلاتی است که یک معلم با آنها دست و پنج نرم می‌کند. معلمی که هر روز با یک مینی‌بوس ۴۰ کیلومتر راه را طی می‌کند تا «بابا آب داد» را برای ۲۳ دانش‌آموزی که چشم به راه آمدنش هستند و دم در مینی‌بوس ایستادند، مشق کند. معلمی که با غم و غصه‌های بچه‌هایش گریه می‌کند و با خنده‌هایشان می‌خندد. معلمی که گرچه کلاسش کوچک اما گرم است به گرمای تنور زنان روستایی. کلاس من شاید پروژکتور نداشته باشد اما آواز خوش پرندگان از حیاط مدرسه، برای بچه‌هایم یک ویدئو زنده است.

اینجا روستا است؛ شاید هیچ کدام از امکانات شهر را نداشته باشد، شاید کتاب‌هایمان را به زور در قفسه کوچک گوشه کلاس که حکم کتابخانه دارد، جا کرده باشیم و در کمد معلم همیشه باز باشد چون فقل ندارد، کلاس‌هایمان کوچک است آنقدر که نمی‌توانیم موقع املاء در کلاس قدم بزنیم و همه بچه‌ها را رصد کنیم و به زور از بین نیمکت‌ها رد می‌شویم، هم باید معلم ورزش باشیم، هم مربی بهداشت و هم معلم پرورشی. زنگ ورزش که می‌شود دنیای بچه‌هایم همان توپ کم باد و چند تا طناب است که با شوق به حیاط می‌برند اما من خوشحالم که در کنارشان هستم. خوشحالم از اینکه امسال در این نقطه از سرزمین همیشه سرافرازم ایران، ۲۳ دختر زیبا و معصوم هر روز چشم به راه جاده‌اند تا معلمشان از همان مینی‌بوس نارنجی پیاده شود و کیفش را دستشان بگیرند و به همان کلاس کوچک و گرم ببرند.

یکی‌شان برایم نوشته بود: «آرزوی معلم این است که ما درس بخوانیم، این طوری وقتی بزرگ می‌شویم، آدم موفقی می‌شویم و پیروز و سربلند زندگی می‌کنیم و به انسان‌های دیگر هم کمک و خدمت می‌کنیم.»

یادش بخیر، سال ۱۳۹۸ بود که از رشته شیمی در دانشگاه اراک فارغ‌التحصیل شدم و به ملایر برگشتم. عشق و علاقه‌ام به کار خبر و رسانه سبب شد از شهریورماه سال ۱۳۹۹ در ایسنا مشغول بکار شوم. اما اول مهر که می‌شد به شوق دیدن دانش‌آموزانی که با زحمت کیف مدرسه‌شان را حمل می‌کردند و با شوق برای آغاز سالتحصیلی جدید راهی مدرسه می‌شدند، قند در دلم آب می‌شد. نمی‌خواستم خبرنگاری را رها کنم اما ته دلم به مدرسه و کلاس گره خورده بود، بالاخره مهرماه ۱۴۰۰ به مدرسه رفتم و به عنوان معلم کلاس سوم مشغول بکار شدم. دو سال در مدرسه غیرانتفاعی، ضرب و تقسیم را در کنار بچه‌هایم درس دادم و مهرماه ۱۴۰۲، به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم و امسال در دبستانی خدمت می‌کنم. شاید اولش کمی برایم سخت بود این همه راه و سختی‌های روستا اما حالا با جرأت می‌گویم اگر هزار بار به عقب بازگردم هنوز هم همین روستا و همین مدرسه و همین دانش‌آموزان را انتخاب می‌کنم.

و حالا سه سال است که یک معلم شده‌ام، یک معلم خبرنگار و عشق معلمی‌ام با قلم خبرنگاری گره خورده است؛ به خود می‌بالم از اینکه پا جای قدم‌های فداکارانی چون حمیدرضا گنگوزهی، اکبر عابدی، حسن امیدزاده، کاظم صفرزاده، حمیده دانش و محمود واعظی‌نسب می‌گذارم. 

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • ژابی باعث اخراج بارسا از گلدان یک چمپیونزلیگ!
  • کوه‌ها هم ترک برمی‌دارند!
  • تصاویر ظاهر جالب دختر خانم پرسپوليسی؛ او چطور بلیط‌ می‌خرد؟
  • معلمی که عمرش را وقف تعلیم کرد
  • (ویدئو) ظاهر جالب یک هوادار خانم پرسپوليس
  • روش‌های تکثیر گیاه برگ انجیری در خانه
  • جابجایی هواداران خانم پرسپولیس در ورزشگاه آزادی؛ علت چه بود؟ | ویدئو
  • تیپ خانم مجری محبوب تلویزیون در کنسرت مصطفی راغب | تصویر
  • کشف جسد زن ۳۶ ساله در باغ
  • خبرنگاری که معلم شد