یک گردان بیشتر نبودیم
تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۴۵۸۵۶۶
خبرگزاری میزان- ما یک گردان بیشتر نبودیم، بچهها شور عجیبی داشتند، سر و صدا میکردند، یک اصطلاحی بود که بچهها به شوخی میگفتند: «اگر چیزی نیستی، سر و صدا زیاد کن». بچهها داد و بیداد میکردند، تکبیر میگفتند، هر کس برای خودش داد میزد، اینها فکر میکردند جمعیت خیلی زیاد است، همه بسیجی ساده بودیم، اسلحهای نداشتیم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری میزان،تیرماه مصادف است با عملیات کربلای یک، عملیاتی که در ۹ تیرماه ۱۳۶۵ با رمز یاابالفضلالعباس (ع) در منطقه عمومی مهران رخ داد، لشکر ویژه ۲۵ کربلا نیز در این عملیات بهنوعی باز هم مانند بیشتر عملیاتها، اساسیترین نقش را ایفا میکرد که نهایتاً پس از ۱۰ روز درگیری رزمندگان اسلام توانستند اهداف از پیش تعیین شده را محقق سازند و شهر مهران و ارتفاعات قلاویزان را از چنگ دشمن بیرون آورند؛ بهمنظور یادکرد این عملیات خاطرهای از زبان شهید سیدمجتبی علمدار از رزمندگان گردان مسلم بن عقیل لشکر ویژه ۲۵ کربلا را تقدیم مخاطبان گرامی میکنیم.
ما به منطقهی عملیاتی رفتیم، ما را توجیه کردند که مرحله اول، گردان حمزه سیدالشهدا (ع) عملیات میکند، از اینجا تا محوطه میآید، شما باید از این محوطه عمل کنید و جلو بروید، شب اول مهیا شدیم، کلیه وسایل را گرفتیم، مارش عملیات هم زده شد، شب دوم ما باید عمل میکردیم، شب دوم شد؛ ما را نبردند، گفتیم: «چرا ما را نبردند؟» گفتند: «گردان حمزه که عمل کرد تا ۳ مرحله جلوتر جلوی عملیات ما را گرفت، جلو رفت، دو شهید هم بیشتر نداد».
۴، ۵ ساعت قبل از این عملیات، گردان حمزه پشت کار نشسته بود، حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر بود، ۴، ۵ ساعت قبل از عملیات کربلای ۱، عملیات لو رفته بود، عراق بهشدت منطقه را زیر آتش گرفته بود، کسی نمیتوانست تکان بخورد.
این قدر آتش شدید بود که نیروها توی کانال شهید میشدند، همه نشسته بودند پیش حاج مرتضی، میآمدند که چه کنیم، همه مانده بودند، حاج آقا با هیچ کس حرف نمیزد، گفت: «هیچ کس حق ندارد این طرفتر بیاید، همه آنجا باشند، تا ساعت عملیات میگویم چه کنید».
هدف عملیات، بازپسگیری مهران بود که آن طرف لشکر حضرت رسول (ص) بود، این طرف لشکرهای زیادی بودند.
معمولاً عملیاتهای وسیع را کلیه لشکرها شرکت داشتند، گویا بغل دست ما لشکر نجف بود، بعد از ما لشکر ۵ نصر آمد، ما روی ارتفاعات قلاویزان رفته بودیم، این طرفتر لشکر حضرت رسول (ص) بود، هر لشکری برای خودش منطقهای را خط شکن بود که یک خطی جلو داشت، خط شکنی میکرد و به جلو میرفت، ما طرف ارتفاعات قلاویزان بودیم که لشکر ما خط شکن بود.
حاج مرتضی توی کانال نشسته بود، لحظاتی به عملیات نمانده بود، ۱۰، ۱۲ شب بود، حاج مرتضی نشسته بود، سرش را توی دستانش گرفته بود و کسی را نگاه نمیکرد، فکر میکرد.
مثل باران، آتش میآمد، بچهها مانده بودند که چهکار کنند، یک هو لبخندی زد، بلند شد و بسمالله گفت و سجده شکری کرد و گفت: «گردان حمزه از این محور و از این محور عملیات را شروع کند». گردان حمزه هم شروع به عملیات کرد، یک مسئله الهی بود، امدادی بود که کسی فکر نمیکرد چنین جریانی پیش بیاید.
گردان حمزه بعد که عملیات را شروع کرد دو شهید (بیشتر) نداد، ۳ محور عملیاتی را قرار بود ۳ شب عمل شود تا به آنجا برسیم، گردان حمزه طی یک شب کار سه شب را کرد و جلو رفت، فردا دنبال ما آمدند (و گفتند) جایی که قرار بود شما عمل کنید گردان حمزه گرفت، بروید منطقه جدید را جهت عملیات شناسایی کنید، باز شب بعد شناسایی رفتیم، نشستیم، قرار بود جلوتر از ما گردان یارسول (ص) برود و پشت سرش ما حرکت کنیم، برویم، رمز عملیات یا ابوالفضل العباس (ع) بود، ما شب سوم وارد عمل شدیم، گردان یارسول (ص) شروع کرد که باز اینها ۲، ۳ محور جلوتر رفتند.
تا ارتفاع قلاویزان رفتند که تا آنجا ۵۰ کیلومتری راه بود، اینها دو، سه شبه رفتند، روز هم راه میرفتند، کسی نبود جلویشان را بگیرد، عراقیها از آن طرف میرفتند، بچهها هم میرفتند اسیر میگرفتند، میآوردند و عقبنشینی میکردند، مجروحین میماندند، بچهها پشت سرشان میرفتند، تا شب سوم، باز شناسایی رفتیم و صبحش وارد عمل شدیم.
شب رفتیم پشت خط خوابیدیم، نصف شب جلوتر رفتیم، تا پیش بچههای گردان امام حسین (ع) که داشتند عملیات میکردند، پشت سرشان حرکت کردیم، ما که میرفتیم، میدیدیم اینها دارند این طرفی میروند، اصلاً کسی نبود جلوی ما بایستد، با سر و صدای تیری همه رفتند، بچهها اسیر گرفتند، آوردند، با یک اسیر که صحبت میکردند، دبیر عربی گویا بود، من این مسئله را ندیدم، شنیدم به این اسیر گفته بود: «چرا همه عقب میرفتید و نمیایستادید؟» گفت: «ما میدیدیم بچهها پشت سر هم میآیند، فکر میکردیم ریگهای بیابان بلند شدند و دارند ما را دنبال میکنند».
ما یک گردان بیشتر نبودیم، بچهها شور عجیبی داشتند، سر و صدا میکردند، یک اصطلاحی بود که بچهها به شوخی میگفتند: «اگر چیزی نیستی، سر و صدا زیاد کن». بچهها داد و بیداد میکردند، تکبیر میگفتند، هر کس برای خودش داد میزد، اینها فکر میکردند جمعیت خیلی زیاد است، همه بسیجی ساده بودیم، اسلحهای نداشتیم، بچههای کوچکی بودند که اسلحه از خودشان بزرگتر بود، (وقتی) میدویدند، تجهیزاتشان خود به خود میافتاد، تجهیزات بستن را بلد نبودند، قمقمه و خشابها میافتاد، اسلحه را گاهی بچهها میانداختند و فقط میدویدند، یک وضعی بود، روی ارتفاعات قلاویزان، وقتی ما رسیدیم یک تیپ کماندوییاش جلو آمده بود که به آن گارد بعثی تکریتی اصل میگفتند.
تکتیراندازان بودند که از آن به بعد کار را مشکل کردند، تا آنجا قشنگ تا روی ارتفاعات قلاویزان اینها را دنبال کردیم و به آن ارتفاعات رسیدیم، تکتیراندازشان آمده بود و کمی کار ما را مشکل کرده بود، تمام تکریتی اصل، کلاه سبز و لباس پلنگی، حال عجیبی داشتیم.
اینها که جلو میرفتند سنگر عقبشان میرفتیم، سنگرهای بتنی (را میدیدیم) که رویش شن ریخته بودند، مثل خانهای در کوه بود، امکانات سنگر به سنگر ریخته بود، پر از گلولههای ۶۰ اسراییلی بود، نو بود، یک امکانات عجیبی داشتند، کیسههای انفرادیشان را (که) باز میکردیم، همه چیز توی کیسه بود، از وسایل آرایش، رادیو، ضبط، لباسهای نو بستهبندیشده و لباس شخصی، نمیشود گفت چه داشتند؟ خیلی وسیله داشتند، راه (که) میرفتیم یک رادیو لگد میزدیم و کنار جاده میانداختیم.
اینقدر (که) وسیله داشتند، وسایل تجهیزاتی پی. جی. جی نو داشتند، اینقدر وسیله بود که (وقتی) آرپیجیزن میرسید، آرپیجی تحویل میگرفت، ظاهرش خیلی قشنگ بود، کاربرد خوبی داشت، چند تا من استفاده کردم، خیلی برد داشت، من آن موقع دسته داشتم، روی ارتفاعات قلاویزان که رسیدیم، مشغول کار شدیم که دیدم شهید محتاج بغل دستم آمد.
ما آن موقع گروهان سلمان از گردان مسلم بودیم، شهید محتاج نمیدانم میخواست به من چه بگوید که یکهو افتاد، صدا کرد سید! برگشتم نگاه کردم، دیدم افتاد، سرش صدا کرد و پایین افتاد، تیر خورده بود، دیدم کلاهش افتاد، یکهو بلند شد و کلاهش را برداشت، گفتم: «حسین چه شد؟» گفت: «سرم هیچی نشد». تکتیراندازان روی ارتفاعات مستقر شده بودند، باور کنید شهید (علیرضا) رمضانپور، خدا رحمتش کند، دقیقاً تیر سیمینوف خورده بود.
منبع:فارس
انتهای پیام/
خبرگزاری میزان: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
منبع: خبرگزاری میزان
کلیدواژه: کربلای یک دفاع مقدس عملیات میزان
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mizan.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری میزان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۴۵۸۵۶۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
عملیات نظامی ایران با این حرکت عجیب، موفق به پایان رسید /ماجرای شهادت و مفقودالاثری ۱۸ اسیر چه بود؟
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: در عملیات مطلع الفجر به بیشتر اهدافمان دست یافتیم و بیشتر مناطق اشغال شده آزاد شده بود.
آنگونه که فارس روایت میکند، ابراهیم هادی مسئول جبهه میانی عملیات بود. نیمههای شب با بیسیم تماس گرفتم و گفتم: آقا ابراهیم چه خبر؟ گفت: بیشتر مناطق آزاد شده؛ اما دشمن روی یکی از تپههای مهم منطقه انار شدیداً مقاومت میکنه. گفتم: من با یک گردان نیروی کمکی دارم میام. شما هر طور میتونید تپه رو آزاد کنید. هوا در حال روشن شدن بود که با نیروی کمکی به منطقه انار رسیدم. یکی از بچهها جلو آمد و بیمقدمه گفت: حاجی! ابراهیم رو زدن. تیر خورده تو گردنش.رنگ از چهرهام پرید. با عجله خودم را به سنگر امدادگر رساندم. ابراهیم تقریباً بیهوش بود. خون زیادی از گردنش رفته بود؛ اما گلوله به جای حساسی نخورده بود.پرسیدم: چطوری زدنش؟ تعریف کرد: برای حمله به تپه به هیچ نتیجهای نرسیدیم. هر کس چیزی میگفت. همان موقع ابراهیم بلند شد و رفت رو به سمت تپه و با صدای بلند اذان صبح را گفت! ما هر چه گفتیم برگرد، بیفایده بود. با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقیها قطع شد. اواخر اذان بود که گلولهای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد. نگاهی به چهره ابراهیم انداختم. از این حرکت بچهگانه او تعجب کردم. یعنی چرا این کار را کرد؟ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم. زمانی که ۱۸ نفر از نیروهای عراقی به سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند. یکی از آنها فرمانده بود.
او را بازجویی کردم. میگفت: ما همگی شیعه و از تیپ بصره هستیم. به ما گفته بودند ایرانیهاآتشپرست هستند. گفته بودند به خاطر اسلام به ایران حمله میکنیم؛ اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد. یکباره به یاد کربلا افتادیم. برای همین دوستانِ همفکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. با تعجب به افسر عراقی نگاه کردم. با پایان عملیات اسرای عراقی را تحویل دادیم. حمله ما در آن محور با تصرف تپه به اهداف خود دست یافت و با موفقیت به پایان رسید. از این ماجرا ۵ سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم که رزمندهای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی! شما تو عملیات مطلع الفجر نبودین؟ گفتم: بله. چطور مگه؟ گفت: آن ۱۸ اسیر رو یادتون میاد؟ من یکی از اونا هستم. وقتی چهره متعجب من را دید، ادامه داد: ما به جبهه اومدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. چند روز بعد خبر شهادت و مفقودالاثری همه آن ۱۸ نفر به گوشم رسید.
۲۷۲۱۹
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1903616