وقتی مرگ در میزند!
تاریخ انتشار: ۲۷ شهریور ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۱۴۹۰۰۴
بعد 11 روز کلید میاندازم توی قفل. دلم برای خانه جانم تنگ شده. برقها را روشن میکنم و چشم میچرخانم در بهشتمان؛ بوی درهم نا و گرما میپیچد توی سرم...
رقیه توسلی
بعد 11 روز کلید میاندازم توی قفل. دلم برای خانه جانم تنگ شده. برقها را روشن میکنم و چشم میچرخانم در بهشتمان؛ بوی درهم نا و گرما میپیچد توی سرم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
از آنچه هستم، سنگینتر میشوم. کیف را آویزان میکنم به گیره کمد و راه میافتم سمت گلدانها.
واااای، گلهای نازنینم به ردیف غش کردهاند... خُب! تشنه لب، بینور، بیگپ و گفت، بیباغبان، معلوم است که سرپا نمیمانند.
پس تَه ماندهام را جمع میکنم که وقت قربان صدقه و احیاست... وسط هفت گلدان مینشینم با جعبه کمکهای اولیه... آسیب نخاعی دیده «گل قاشقی» انگار... «زامفولیا» چشمهایش نیمه باز است... گلدان زردروی «نارنج» را درمییابم... پرستار «گل عنکبوتی» و «نخل اریکا» میشوم... و درگوشی به «دیفن» و «شفلرا» جملاتی میگویم که راضی شوند.
ساعتی که میگذرد اوضاع بهتر میشود. دستکشها را درمیآورم و چهار دست و پا خودم را میکشانم تا بالشتی که جامانده روی فرش.
همانجا پناه میگیرم و نمیدانم چه میشود که به تقلید از میوهها، در خودم مچاله میشوم.
«ملاحت خانوم» از راه میرسد. از لای پلکهای تبدار وراندازش میکنم. پیراهن سیاه پوشیده، بیلبخند همیشگی.
بیاختیار از خودم میپرسم چرا مرگ، رخت و لباسش اینقدر بلند است؟ چرا مُدام دزدی میکند از آدم؟ مثلاً قلب و سر و دست و پایت را هی میگیرد و هی پس میدهد... هی میگیرد و هی...
که ملاحت خانوم دستمال میکشد روی میز... شمع و خرما و گلاب و قاب تازهای میگذارد کنار عکس آقاجان... با همان سبک و فُرم... سجافش نوار دارد.
پینوشت یک:
خدا میداند گاهی چقدر مثل همین اِریکا و نارنج و دیفن، دلمان زندگی میخواهد... پیراهن سبز میخواهد... خاطره نمیخواهد... ملاحتی که نگوید تسلیت... دلمان روزمره میخواهد و همسایهای که در بزند و قبضی، کارت دعوتی، کاسه نذری، چیزی بیاورد... اصلاً توپ بچهها بیفتد توی تراسمان و آنها بیوقفه صدایمان بزنند.
گاهی خدا میداند چقدر خواب و آلزایمر میخواهیم که پاک کند زمان حال را... چقدر هوای زندگان و مردگان میافتد به جانمان... چقدر دلتنگ میشویم حتی برای دیدن پیرزن وسواسی همسایه که جز چشم غرّه نمیگذارد توی کاسهمان.
پینوشت دو:
گلدانها هم انگار بوی مرگ را از 100 فرسخی تشخیص میدهند که کمرشان میشکند!
پس پلکها را میبندم و برای هفت گلدان عاشقم، قصه میگویم... قصه تابستان تلخی که رخصت نداد پنج خواهر و برادر، قدم زنان آن را برسانند به پاییز... قصه گلدانی که شکست و گلی که بست تا ابد چشمهایش را.
منبع: قدس آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.qudsonline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «قدس آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۱۴۹۰۰۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
(تصاویر) وقتی حیوانات عاشق میشوند
عکاس هندی حیات وحش تصمیم گرفته است تا تعدادی از تصاویرش را با مضمون عشق در حیوانات به اشتراک بگذارد.
به گزارش عصرایران، عشق، عشق است! «دوست داشتن» همهجا با توجه و مهربانی و لمس کردن نشان داده میشود. اینگونه است که برای همهی ما عشق در هر نوعی قابل درک است.
آراویند رام (Aravind Ram)، عکاس دلباختهی حیات وحش است که مجموعهای از تصاویر عاشقانهی حیوانات را بهاشتراک میگذارد. او باتوجه به درکی که از رابطهی حیوانات دارد، تصاویر زوجهای عاشق وحشی را در مجموعهی «عشق در قلمرو حیات وحش» قرار داده است. از شما دعوت میکنیم تماشاگر این مجموعهی رمانتیک باشید.