Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «آفتاب»
2024-05-01@03:34:03 GMT

سیاهی لشکرانِ مؤلف در راهند!

تاریخ انتشار: ۳۱ شهریور ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۵۱۹۲۹۰۳

آفتاب‌‌نیوز :

نویسنده نسل نو، کی جامعه را اقیانوس می دید؟ هنوز به سَبکِ بیست سالگی، نهنگ بود. لابد این حوضِ تنگ هم در کرشمۀ ساده و سیالش کوچک!

حسی، عطر دلبری، سطری در سررسید کاهی، نویسنده اش کرد! خزانِ خاطرات دانشکده را که جا گذاشت، بیرون هم، برگ ریزان بود. امپراتوری پاییز در شهر حکومت می کرد. اما به گمانش، برگ به برگ درختان، واژه می شدند!

«درام»، مثل سالیان دور برایش با شعر نَسَبی خونی داشت.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

شاید قیافۀ «هملت» آدم را به این کشف، می انداخت. «شبح شکسپیر» در رویای مه آلودش، مرتب می آمد، می رفت و همچنان باور داشت؛ امتدادِ جهان، امتدادِ کوتاهِ دماغ های ما نیست! صد البته 4 میلیارد مخاطبِ «آنگلو پیر» در پیچِ این پنج قرن هم می آمدند؛ تماشاگرانی حی و حاضر که در رویای کاغذی، مدام کف می زدند!

همه این ها؛ به اضافۀ اندکی آینده و روحی رها، به امتداد راه بدرقه اش کرد. حواسش به «زمان» بود؛ «زمانه» را زیاد نپائید! بنابراین تیک تاک روی مچ چپش، را شنید؛ قدم هایی که خزانِ دانشکده را تنها گذاشتند، نشنید! انگار درست در همان پاییز بود؛ یا زمستانش که سَر جمع حس و سِری حواس به سردی می گرایید...

سالی، هزار تئاتری از دانشکده های ریز و درشت به جامعه می آیند! عده ای علاقه مند آینه و تمرینِ تنهایی، دنبالِ بازیگری می روند. آنهایی که عاشق چکش و ضربه اش بر اعصابند، کاپشن بلندِ کارگردانی می پوشند! متفکرانش، البته به همین اوراق نانوشته روی میز، دل می بندند. خدا را چه دیده اید؟ شاید نمایشنامه ای بر شبِ میز تحریر، جا خوش کند. آنچنانکه روح شکسپیر هم با بُهتی«اتللویی» ورقش بزند؛ جامعه برای خواندش، مقابل کتابفروشی به صف!

این حس به او یقینی صد در صدی برای چاپ نوشته اش، بخشید؛ ولو پولش با مقداری قرض و وام دانشجویی ترم آخر جفت و جور شده باشد. با این حال، جوان، تنهایی شکننده ای دارد! پول هم که بدهد، کمتر بنگاه چاپ و نشری، اندیشه اش را به بازار بفرستد. او در محاصرۀ 15 هزار ناشری که مجوز کار دارند؛ غریبه ای دست تنگ است. شاید یکی دستِ آخر راهنمایی اش کند: «رمان عامه پسند بنویس!»

تازه می فهمید که نمایشنامه، فقط برادر ناتنی شعر است. شعر از خوش شانسی اش، شفاهی است. کتابی هم در کار نباشد، به راحتی، دهان به دهان می گردد. دفتر یادداشت روزانه ای را پُر می کند؛ یا دستِ کم در «پیوی» دو عاشق تازه کار، خاطره می شود!

نمایشنامه «شخصیت شفاهی» ندارد. از بیخ و بُن، ماهیتِ کلمه ای و «کاراکتر مکتوب» دارد. باید نوشته شود. دست به دست بچرخد؛ تا در محدوده ای بسته، نِسبت و نَسَبی با ادبِ شفاهی پیدا کند.

به قول شاعر؛ دریغا عشق که شد و باز نیامد! ولی باز به گفتۀ آن دیگری، هنوز در زندگی سیب هست، ایمان هست! یعنی برای نویسنده جوان، قرض و قوله که وجود داشت؛ یا قلکی که وام دانشجویی ترم آخر در آن، پنهان بود!

پس در کِسوت ناشر مؤلف چاپش کرد. جلد اولش برای «عزیزترین»، امضا شد. جلد دو به بعد، دستِ دوستان دسته دوتری را گرفت. سرانجام، صد نسخه ای هم به همکلاسی، یا هم رشته ای های این ور و آن ور، هدیه شد. هرچند تکلیفِ مابقی تیراژ در کنار اثاثیه انبار، مختومه ماند. اما به سرنوشتِ نوشته های دیگران، بدل شد!

روزهای آینده، اگر تلفنی زنگ می زد، یا برای راه و چاهِ چاپ کتاب بود؛ یا باهوشی راه و چاه رفته، کتابش را تقدیم می کرد. هنوز پاییزی نو نیامده، 50-40 کتابی از این و آن، هدیه گرفته بود؛ با امضایی دایره ای، یا کج و کوله که کنارش کلمات عشق و احترام و این جور چیزها، می نویسند. قطعاً در صفحه بعدی هم عنوان ناشر مولف، چشم را می برد.

حالا، برگ ریزانِ آینده ای می آمد. نمایشنامه نویس با تجربه، تمام روز را نوشته بود. دیر وقت، کمی به فاصله لیوان چای، قلمش خسته به نظر می رسید. اما نمایشنامه ای بر میز، خوش نشسته بود. عنوانش را با تمام وجود، حس می کرد: «لشکری از سیاهی لشکران مؤلف در راهند!»

 

** امید بی نیاز - نویسنده و منتقد تئاتر و سینما

منبع: آفتاب

کلیدواژه: امید بی نیاز نمایشنامه نویس نمایشنامه نویس هملت تئاتر اتللو

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۵۱۹۲۹۰۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت حیرت‌ انگیز یک نویسنده از خاطره‌بازی دو فرمانده ایرانی و عراقی سال‌ها پس از جنگ تحمیلی

 احمد دهقان (نویسنده) روایتی قابل توجه از دیدار سردار فتح‌الله جعفری فرمانده زرهی ایران در دفاع مقدس و فرمانده لشکر یکم عراق در عملیات فتح المبین گفت.

گفت‌وگوی رادیو مضمون با احمد دهقان را بخوانید:

-  فرمانده عراقی کاملاً با دیسیپلین نشست و شروع به حرف زدن کرد و گفت: «من در عملیات فتح‌المبین می‌‌دانستم ایران می‌خواهد حمله کند» و داشت برگ‌برنده‌هایش را برای فرمانده ایرانی رو می‌کرد.

- فرمانده عراقی ادامه داد: «آن شبی که می‌خواستید حمله کنید، سکوت بود و من به معاون عملیات خودم گفتم سکوت ایرانی‌‌ها خیلی خطرناک است و اینها امشب حمله می‌کنند. بعد به نیروهایی که در شوش داشتیم، آماده باش دادیم و گفتم آماده باشید که ایرانی‌ها می‌خواهند حمله کنند و کشتار راه بیندازید و خلاصه آن کشته‌هایی که شما دادید بخاطر پیش‌بینی من بود».

-  آقای جعفری هیچ چیزی نمی‌گفت و این حالت داشت مرا دیوانه می‌کرد! جنگی سر میز شام بود و این جنگ کاملا به سمت عراقی‌ها تمایل پیدا کرده بود.

-  آقای جعفری شامش را قشنگ خورد و بعد گفت: «تو حسن باقری را می‌شناسی»؟ فرمانده عراقی گفت: «بله؛ در عملیات فکه شهید شد و اگر او بود، احتمالاً جنگ شما متحول می‌شد».

-  آقای جعفری ادامه داد: «حسن باقری دهم اسفند مرا صدا زد و هنگامی که من به قرارگاه رفتم، عکس های تو را به من نشان داد» فرمانده عراقی جا خورده بود!

- آقای جعفری ادامه داد: «حسن باقری به من گفت روی تپه سبز برو (تپه سبز مقابل شوش است) و تمامی آتش منطقه را در دست بگیر؛ طوری که هیچ کس بدون اجازهٔ تو حق تیراندازی نداشته باشد.

 - حسن باقری گفت که فرمانده گردان مقابل شوش، دیروز با شلیک خمپاره کشته شده و امروز فرمانده لشکر یکم عراق خواهد آمد تا فرمانده گردان جدید را در خط معرفی کند. این فرمانده لشکر آدم ترسویی است و این باید زنده بماند تا ما عملیات خودمان را انجام بدهیم. این باید سالم برود و سالم برگردد؛ چون که معاون او یک بعثی است و اگر فرمانده فعلی کشته شود، او را فرمانده لشکر می‌کنند؛ پس این فرمانده لشگر باید زنده بماند.»

- آقای جعفری گفت: «من آمدم روی تپه؛ تو با دو تا ماشین به خط آمدی؛ فرمانده ها را جمع کردی. بعد فرمانده‌ جدید را معرفی کردی و دم غروب با همان ماشینی که آمده بودی، برگشتی من غروب آمدم به حسن باقری گفتم تو سالم آمدی و برگشتی»!

منبع: رادیو مضمون 

کانال عصر ایران در تلگرام

دیگر خبرها

  • کتابی پر ازجاهای خالی!
  • «حذف و اضافه» رمانی درباره همه آنچه در دانشگاه‌ها می‌گذرد
  • مجموعه دفتر یادداشت روزانه داستایوفسکی به چاپ سوم رسید
  • چگونه نوجوانان امروز را به خواندن کتاب‌های ایرانی علاقه‌مند کنیم؟/ ادبیات نوجوان در سایه غلبه ترجمه
  • موزه نادر، خانه‌ای برای ادب‌ورزی/ مهمانی هر روز هفته با یار مهربان
  • روایت حیرت‌ انگیز یک نویسنده از خاطره‌بازی دو فرمانده ایرانی و عراقی سال‌ها پس از جنگ تحمیلی
  • نویسنده اسیر فلسطینی برنده جایزه ادبی بوکر شد
  • بررسی آثار کلر ژوبرت نویسنده و تصویرگر مسلمان شده فرانسوی
  • بازی برای کودکان خیلی مهم است اما جایگاه ادبیات هم حفظ شود