Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «باشگاه خبرنگاران»
2024-05-06@20:18:35 GMT

زنده زنده آتش زدن پسر!

تاریخ انتشار: ۸ بهمن ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۶۶۸۸۹۱۵

زنده زنده آتش زدن پسر!

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، ظهر بیست و هفتم دی سال ۹۷ پیکر نیمه جان مرد ۴۰ ساله‌ای به نام علی به بیمارستانی در شرق تهران منتقل شد که آثار سوختگی روی بدنش نمایان بود. وی تحت درمان قرار گرفت، اما چهار روز بعد به خاطر عفونت ناشی از سوختگی‌ها روی تخت بیمارستان تسلیم مرگ شد. پدر ۷۰ ساله وی به نام امیر که معتاد بود به آتش زدن پسرش اعتراف کرد و گفت: پسرم هم معتاد بود و از رفتار‌های او خسته شده بودم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

به همین دلیل او را آتش زدم. اما همسر وی ادعا کرد پسرش معتاد نبوده و، چون قصد داشته پدرش را به کمپ ترک اعتیاد ببرد او را آتش زده است. مرد سالخورده دیروز در شعبه هشتم دادگاه کیفری یک استان تهران پای میز محاکمه ایستاد.

در دادگاه
در ابتدای جلسه دختر و پسر جوان قربانی اعلام گذشت کردند و گفتند بدون قید و شرط رضایت می‌دهند و دیه هم نمی‌خواهند. سپس متهم سالخورده در جایگاه ویژه ایستاد و منکر قتل عمدی شد. وی گفت: علی پسر بزرگم بود. من ۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم و در ۱۹ سالگی پدر شدم. علی را خیلی دوست داشتم و خرج زندگی اش را می‌دادم. من حتی اجازه نمی‌دادم او سر کار برود، اما چند سالی بود که به دام اعتیاد افتاده بود. وی ادامه داد: علی شش سال قبل از مرگش از همسرش جدا شده بود. پسرم به خانه ما آمده بود و با من و همسرم زندگی می‌کرد. اما ما از رفتار‌های او خسته شده بودیم. من مدت هاست که بیمارم و به همین دلیل موادمخدر مصرف می‌کنم، اما پسرم مدتی پیش به زور مرا به کمپ ترک اعتیاد برد و آن جا بستری ام کرد. او چند ماه قبل از این ماجرا نیز چند نفر از دوستانش را سراغم فرستاده بود تا به زور از من پول بگیرند. آن‌ها در بیابان‌های حاشیه تهران مرا کتک زدند و دندان هایم را شکستند، اما من به خاطر پسرم سکوت کردم و از آن‌ها شکایتی نکردم. وی در حالی که اشک می‌ریخت گفت: من وقتی کوچک بودم پدرم را از دست دادم. به همین دلیل محبت پدرانه ندیده بودم و نمی‌دانستم به فرزندانم چطور محبت کنم. من فقط پول در اختیار آن‌ها قرار می‌دادم، اما همین موضوع باعث شد علی معتاد شود.

تشریح آتش زدن پسر
وی در تشریح جزئیات قتل پسرش گفت: از زندگی با پسرم خسته شده بودم به همین دلیل برای او خانه‌ای خریدم تا بار دیگر با همسر و دو فرزندش زندگی تازه‌ای را شروع کنند. اما علی قبول نمی‌کرد به خانه جدید برود. آخرین بار سر این موضوع با هم درگیر شدیم. او فحاشی کرد و من که کنترل اعصابم را از دست داده بودم ظرف حاوی بنزین را از حیاط خانه ام در نازی آباد برداشتم تا او را بترسانم. من مقداری از بنزین را روی خودم ریختم و مقداری را هم به سمت پسرم پاشیدم. اما او به سمتم حمله کرد و لباسش را که بنزینی بود در آورد و جلوی صورتم گرفت. من پیراهن را از روی صورتم برداشتم و آن را آتش زدم و به سمت علی پرتاب کردم. پدر سالخورده در حالی که اشک می‌ریخت گفت: در یک لحظه همه جا شعله ور شد و دست‌های خودم هم سوخت. من فرشی را دور علی پیچیدم تا آتش را خاموش کنم و او بلافاصله به حمام رفت و بدنش را با آب سرد شست. سپس با اورژانس تماس گرفتم، علی با پای خودش سوار آمبولانس شد و به بیمارستان رفت، اما چهار روز بعد فوت کرد. من واقعا قصد کشتن پسرم را نداشتم و برای ترساندن او رویش بنزین پاشیدم. بنابه این گزارش، در پایان جلسه قضات وارد شور شدند تا رای صادر کنند.

منبع: خراسان

انتهای پیام/

منبع: باشگاه خبرنگاران

کلیدواژه: اخبار حوادث قتل

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۶۶۸۸۹۱۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح». - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «ربا حسان» از زنان مقاوم فلسطینی است که از اوضاع و آنچه امروز در غزه می گذرد نوشته است. او می گوید چند بار دیگر آواره گی از سرزمینش را تجربه کرده اما این بار از تجربه آخر خود که توسط اسماء خواجه زاده به فارسی ترجمه شده، چنین روایت می کند: 

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح».

من با هربار آوارگی مقداری از اشتیاقم به زندگی را از دست می‌دادم. از جمع کردن خودم در مکان‌ها خسته شدم. یادم می‌آید در دیر البلح، وقتی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم وسط راه ایستادم؛ دلم می‌خواست به طرف خانه خودمان بروم نه به سمت پناهگاه. مرگ برایم اهمیتی ندارد. آیا زندگی ارزش این‌همه ماجرا برای نجات پیدا کردن را دارد؟ در ذهنم جمله مولایمان علی تکرار می‌شد: «این دنیای شما نزد من از آب بینی بز بی‌ارزش‌تر است.»

درخواست عربستان بر ایجاد گذرگاه امن برای کمک به غزه

جنگ اینجا، یک جنگ نیست بلکه چندین جنگ است. جنگ‌های آب و غذا و جابه‌جایی و حتی سرما. بدنم را به غذای کم عادت داده بودم و حتی اگر در روز یک لقمه غذا می‌خوردم تأثیری روی من نداشت اما سخت‌ترین موضوع، کمبود آب بود. روزی که با هشت نفر از اعضای خانواده‌ام به جبالیا آواره شدیم، باید فقط دو لیتر آب استفاده می‌کردیم!

این دو لیتر آب هم برای نوشیدن بود هم رفتن به توالت. من روزی یک بار آب می‌خوردم تا مجبور نباشم بروم توالت، و سهمم از آب نوشیدنی را برای وضو نگه می‌داشتم، که آن را هم بعدها تیمم می‌کردم.

ما در جنگ همه‌چیز را بازیافت می‌کنیم. مثلا تفالۀ قهوه را نگه می‌داریم و مقداری آب به آن اضافه می‌کنیم و می‌گذاریم دو روز بماند و تخمیر شود. بعد دوباره آن را می‌جوشانیم و می‌خوریم. آبِ شستن لباس‌ها و مایع ظرفشویی را نگه می‌داریم تا دوباره در توالت ـ خدا عزتتان بدهد ـ

استفاده کنیم. پاکت‌های پنیر و لیوان‌های مقوایی را نگه می‌داریم تا بسوزانیم و رویش آتشش غذا درست کنیم. بطری‌های شامپو و صابون را نگه می‌داریم تا داخلشان آب بریزیم و به جای شلنگ استفاده کنیم. یا از بقچه لباس‌ها به جای متکا و از در مربا به جای بشقاب استفاده می‌کنیم. پردۀ درمانگاه را به‌عنوان روانداز استفاده کردیم و بعدا وقتی به ما روانداز دادند از پرده‌ ها، خیمه درست کردیم.

دنیا اینگونه و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن زهد را به ما یاد داد.

کمدی سیاه در جنگ؟ چقدر پیش می‌آید که به یک دلیل هم می‌خندم و هم گریه می‌کنم. در ابتدای بحران آب در شمال، خیلی گریه کردم. مادرم با لبخندی بر لب گفت اشک‌هایم برای شستن صورتم بس است و باید آب را برای کار دیگری استفاده کنم. خندیدم. یا بعدتر وقتی داخل اتاق معلمان مدرسۀ ابتدایی وابسته به آژانس «غوث» زیر تخته سیاه می‌خوابیدم گریه کردم. بالای سرم ابری بزرگ و پنبه‌ای از سقف آویزان بود که رنگش خاکستری شده بود. یک نخ آبی هم از آن آویزان بود انگار که از ابر باران می‌بارید.

من هربار می‌خواستم بخوابم به آن زل می‌زدم و از سادگی این ایده می‌خندیدم اما یک لحظه بعد وقتی یادم می‌آمد به چه دلیل اینجا خوابیده‌ام می‌زدم زیر گریه. یا یک روز وقتی عمه‌ام برای دیدن ما به پناهگاه آمد، برای برادرزاده‌ام که نوزاد بود پوشک آورده بود. مادرم به او گفت این پوشک‌ها برای برادرزاده‌ام کوچک است اما اشکال ندارد چون ما دخترها می‌توانیم از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کنیم. و به این شکل هرچیزی باعث خنده‌ام می‌شد، همان به گریه‌ام می‌انداخت. 

چه پناهگاه چه مدرسه جاهایی بودند پر از خفت و تحقیر. در روز چهار نان پیتا میان ما تقسیم می‌کردند. نصف نان برای یک نفر و هر نان هم به اندازه یک کف دست! بعدتر ما از نانوایی‌ها نان می‌خریدیم تا اینکه آنها هم بسته شد. بعد با مصیبت آرد خریدیم و در تنور گلی نان درست کردیم. 

یک نمونه تحقیر را برایتان بگویم؛ رفتن به توالت. داخل مدرسه نه تا توالت بود با هزاران آواره، و صفی طولانی برای قضای حاجت درست می‌شد. من اول مجبور بودم هیچ‌چیز نخورم تا مجبور نباشم داخل صف بایستم یا در حیاط مدرسه جلوی همه راه بروم. از اینکه با آن وضعیت اهانت‌بارم آنجا بودم خجالت می‌کشیدم. برای همین از برخورد با مردم و حتی دیدن خودم در آینه پرهیز می‌کردم.

یک بار به من اصرار کردند به بیمارستان اماراتی نزدیک پناهگاه بروم و آنجا حمام کنم. اولش قبول نکردم. چون نمی‌توانستم قبول کنم با این وضعیت پایم را بیرون بگذارم و در خیابان راه بروم اما آخرش رفتم. من تنها کسی نبودم که می‌خواست حمام کند. در هر اتاق حداقل ده نفر منتظر نوبتشان بودند تا حمام کنند و مسئولان هم از یک اتاق دنبالمان می‌آمدند و از آنجا بیرونمان می‌کردند و به اتاق دیگر می‌فرستادند. برایم تحقیرآمیز بود. به شکل بی‌سابقه‌ای گریه کردم و به حمام و آب و جنگ لعنت فرستادم و بدون اینکه دوش بگیرم برگشتم. از نظر روحی خیلی برایم سنگین بود.

در پناهگاه یک بار یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهم را دیدم. از زمان فارغ التحصیلی در سال 2019 این اولین باری بود که می‌دیدمش. خودم را از نگاهش می‌دزدیدم چون خجالت می‌کشیدم و امیدوار بودم او مرا ندیده باشد. صبح روز بعد در راه دستشویی از دور دیدمش که کنار در ایستاده. نمی‌توانم دربارۀ واکنشم توضیحی بدهم اما از دور برایش دست تکان دادم. مرا ندیده بود و من همچنان دست تکان می‌دادم تا به او رسیدم. سلام کردم و عمدا خیلی حرف زدم چون می‌خواستم به او و خودم ثابت کنم از این وضعیت تحقیرآمیز شرمسار نیستم در حالی‌که در واقع تا سرحد مرگ شرمسار بودم. شاید هم دیدن یک چهرۀ آشنا در این وضعیت باعث می‌شد حس کنیم کمی تسلی پیدا کرده‌ایم! نمی‌دانم. 

با گذر زمان به پناهگاه عادت کردیم. وضعیت آب بهتر شد و ما روی آتش غذا درست می‌کردیم. حتی من مرفه شده بودم و صبح‌ها زود بیدار می‌شدم تا خودم تنهایی آتش روشن کنم و روی آن چای یا قهوه بگذارم. بعد یک مودم خریدیم و اشتراک اینترنت گرفتیم. حالا هروقت تشنه‌ام می‌شود آب می‌خورم و هروقت خواستم توالت می‌روم و دیگر به مردم داخل حیاط و اینکه چقدر داخل صف منتظر خواهم شد، اهمیتی نمی‌دهم. 

همین‌طور برای پوستم کرم خریدم تا مثل قبل به خودم توجه کنم و چند کتاب هم گرفته‌ام تا اینجا بخوانم با این‌حال خسته و ترسیده‌ام. می‌ترسم از اینکه این، زندگی‌ام بشود. می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • برای نجات خودم شوهرم را کشتم
  • متهم به قتل: برای نجات خودم شوهـرم را کشتم
  • مصائب کودکان سرراهی
  • این زن شوهرش را با چاقو کشت
  • خاکپو: این ضربه سر تقدیم به پسرم
  • شهاب زاهدی: گلزنی برای پرسپولیس سخت بود، در ژاپن راحت گل می‌زنم
  • قابل توجه پان‌ترک‌ها که منکر حضور وهابی‌ها در باکو هستند!
  • اعتراف مهناز افشار درباره روزهای تلخ بعد از مهاجرتش | داغ بودم و نمی‌فهمیدم
  • می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
  • ۶۳ معتاد متجاهر و خرده فروش مواد مخدر در اردستان دستگیر شدند