زایش یک رمان در قرنطینهای خودخواسته
تاریخ انتشار: ۷ فروردین ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۷۳۸۲۶۸۵
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ:
نوروز امسال شاید خاصترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست با آن جامعه ایرانی را در نوعی بهت و شک فرو برده است. با این همه و به روایت تاریخ شاید نه به این ابعاد اما در ساختاری متفاوتتر این اولین نوروزی نیست که ایران و ایرانیان با بحران روبرو میشوند و انسان ایرانی در گذر جبری تاریخ روزگارش را در آن سپری میکند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آنچه در ادامه میخوانید روایتی است از مصطفی محمدی نویسنده معاصر درباره زایش و تولد یک رمان در یک قرنطینه خودخواسته و اجباری …
روزهایی که حتی پیامهای تبلیغاتی هم به یادآوری بهداشت و رعایت نظافت شخصی میپردازد، من نمیدانم آلودگیها دیگر به چه رویی میتوانند خودشان را از بستهبندیهای بهداشتی و رسیدگیهای استاندارد برای پیشگیری و جلوگیری از باروری ویروسها و میکروبها جاساز کنند؟! آدم میماند دوستان را توی این اوضاع چگونه بییند… چهطوری باهاشان قرار دیدار بگذارد… به چه بهانهای صدایشان کند و در را به روی خودش نبندد؟! مگر بهانهای به بزرگی ویروس کوفتی کرونا!
مگر میشود فاصلهها را ندید گرفت؟! آنان نمک سرسفره روزهای زندگی ما هستند؛ آن هم توی این روزمرگیهای روزگار قهر و هجرانهای خلقالساعه و فراز و فرودهای سیاسی و اجتماعی! آنان تنها دوستان ما نیستند؛ شرکای غم و همنفسهای روزهای سخت ما هستند. کوهکندن از دورساختن و دورشدن از دوستان آسانتر است.
«راسکلنیکوف» هم باشیم، نمیتوانیم دو روز بیشتر توی چاردیواریها دوام بیاوریم. خریدها را میشود یک کاری کرد. سرکار هم نرفت و انداخت گردن روزهای پیشبهار و خانهتکانی. گرانیها و بیصفتی کرونا را هم بهانه چشمپوشی از سفرهای نوروزی کرد.
و حالا که دوستان بهصلاح و جبر دورۀ قرنطینههای خانگی نزدمان نیستند، جایشان را به چه میشود واگذار کرد. نمیشود؛ مگر اینکه آدم تجربۀ جایگزینشان را داشته باشد.
دارم به این چیزها فکر میکنم؛ و کتاب «هر روز زاده میشوم» که میافتد دستام، بیشتر پی میبرم که دوستی نیست که بتواند جای دوستان دیگر را بگیرد، مگر کتاب!
یکی از همین روزها داشتم میخواندماش که رسیدم به این صفحهاش:
«عبده وازن: گفتی سه روز است که از خانه بیرون نیامدهای؟
محمود درویش: گاهی بیشتر هم میمانم.
عبده وازن: خانه برای تو چه معنایی دارد؟
محمود درویش: خانه برای من یعنی همنشینی با خود، با کتاب، موسیقی و کاغذ سپید؛ شبیه گوشدادن به ندای درون و تلاش برای بهرهگیری درست از فرصت. در شصتسالگی انسان فکر میکند دیگر وقت چندانی ندارد. اعتراف میکنم فرصت فراوانی را در کارهای بیهوده، در سفر، روابط و.... از این گونه کارها هدر دادهام. اکنون هم حریصانه تلاش میکنم وقتام را صرف یک کار مهم کنم؛ بخوانم و بنویسم. بسیاری از مردم از عزلت مینالند؛ ولی من معتاد شدهام، خودم را پرورش دادهام و با آن پیمان دوستی صمیمانهای بستهام. گوشهنشینی یکی از آزمایشهای بزرگ انسان برای داشتن قدرت خویشتنداری است. توان چیرگی بر دلتنگی و خستگی، نشانه قدرت روحی بسیار والایی است. احساس میکنم اگر گوشهنشینی را از دست بدهم، خودم را از دست میدهم. من علاقهمند به ماندن در این عزلت هستم؛ ولی این بهمعنای بریدن از زندگی، واقعیت و مردم نیست….»
تفکر و اندیشه اگرچه خاموش است، ولی نیرویی بزرگ و عظیم دارد.
بهیاد دارم پیشتر هم ناچار شده بودم درها را به روی خودم ببندم… خودم را قرنطینه کنم… از محیطهای آشنا فاصله بگیرم… عزلت گزینم و بهجای عافیت، تن به بلا دهم. چندان دور نیست آن تجربه، یکی از روزهای همین زمستان بود؛ واپسین نفسهای بهمنماه سال هشتادوهشت: توی سفر شیراز بودم. ناشر گیر داده بود که پس سفارش ما چه شد؟! فرصتها داشت پیش رویم میسوخت و مانند گلولههای برف زیر آفتاب تموز آب میشد. میدانستم که اگر به خانه بازگردم، بایست تلفنهای پیدرپی ناشر را پاسخگو باشم که این هم بهنوعی انرژی مرا خواهد گرفت. که البته توی کوچهپسکوچههای مغزم داشتم رمان را مینوشتم؛ ولی ناشر از من برگههای سیاه میخواست، نه ردپاهایی لای سلولهای پنهان جمجمهام.
تا پایام را از هواپیما پایین گذاشتم، توی همان فرودگاه مهرآباد دستبهکار شدم. ساعتی نکشید که دیدم بلندگو صدا میزند: «مسافران پرواز تهران به مشهد…» و تا به خودم بیایم، چندصدمتری حرم امامرضا علیهالسلام از تاکسی فرودگاه پیاده شدم.
خورشید، نمیدانم از کجای مشهد، بالا آمده بود. روز داشت روشن و نیمهگرم میشد. دکانها نصفهونیمه گشوده بودند. از میانشان، خواروبارفروشی زیر پاشنه نزدیکترین هتل، گویی خواب مانده باشد. دو بسته نان باگت بهقاعده بشکههای صدلیتری پشت کرکره تکیه داشت. رفتم و یکیشان را سپردم به پنجه دست راستام. آمدم آن یکی را هم بردارم که دیدم کیسهای از شیراز تا آنجا چسبیده به انگشتان دست چپام. سوغاتی و سفارش خواهرها بود؛ دو یا شاید هم سه کیلو ترشی هفتمیوه شیرازی که دهان زنها را آب میاندازد. پول نانها را امانت گذاشتم توی دکان کناری و راهام را کج کردم سوی همان هتل. نجسته، اتاقی نیمهروشن و تکتخته نصیبام شد. دریغ نداشتم به مستخدم بگویم کلید را از پشت در بردار و تا هفته دیگر سراغام نیا! روی لبۀ تخت نشستم و به خودم گفتم: «خب، اینم یه جای دنج، حالا که چی؟» یکی از سلولهایام پرسید و توی همان خاموشی میلیاردها سلول دیگر پاسخاش را دادند. دیدم بیحوصله هستم و دستتنها و خالی از انرژیهای اولیه؛ و همچنان خسته از سفر شیراز. بهنظرم، مغز فرمانده بدن نیست؛ بلکه ستاد و محل فرماندهی است. و هیچ چیزی بهاندازه چشم نمیتواند مغز را سرکار گذاشته و یا حتی فریب بدهد. چشم میتواند حواس مغز را از پیچیدهترین و سختترین افکار پرت کند. کافی است شما درحال گرفتاری ذهنی و در باتلاق مشکلات و مسائلی که نمیتوانید رویشان متمرکز شوید چه رسد حلشان کنید چشمتان را به چیزهای دمدستی و ناچیز سرگرم سازید. مثلاً بنا کنید وسایل اتاق را شمردن… فاصله اشیا پیشپایتان را با چشم و وجب و پا اندازه گرفتن و… مغز بهناچار دست از افکار پیچیده و پراکنده برمیدارد و فریب چشم را میخورد و… میرود سرکار. و همانطور که ناچار بوده به افکار پرت و پیچیدهتان بپردازد، چیزهایی که چشم برایاش آناً میفرستد را با اولویت بالایی پردازش خواهد کرد.
نانها را درآوردم و شمردم: بیستوهفت قرص نان باگت چهل سانتیمتری فرانسوی. سپس خرد و وعدهبندیشان کردم تا ببینم با اینها چند روز میشود دوام آورد. ترشیها را هم توی هر چه ظرف دمدستام بود تقسیم کردم. خوب بود. کارها همانطور که میخواستم داشت پیش میرفت. تا به خودم آمدم، ظهر شده بود. این را میشد از صدای اذان که مشهد را برداشته بود پی برد. از دور و نزدیک میآمد. شاید هم میشد صدای مأذنه حرم را هم تشخیص داد. کمی میز و صندلی را میزان کردم. حالا میشد گفت شده است میز کار یک دانشجو یا من که میخواستم ساعتها و بلکه روزها از پشت آن تکان نخورم. روز نخست سخت بود. مغز همچنان شلاق میزد و رام نمیشد. بارها بهش گفتم خفه و مطیع شو! سرانجام فرمان معده را به رویام آورد. بلند شدم و نخستین وعده ترشی با نان باگت را خوردم. چیزی درونام انباشته شد ولی سوزش داشت. محلاش ندادم. دیگر داشتم حال «راسکلنیکوف» را به خودم اهدا میکردم؛ ولی نه آنجا محله میدان «سننایا» بود و نه من چون او مالیخولیایی. صدای کیبورد، مانند قالیبافهای حرفهای، آنی سکوت اتاق را تنها نمیگذاشت. صدای در آمد. بیوقفهای در کار، فقط لب جنباندم: «بذارید و برید». ساعتی که گذشت، دوباره صدا آمد: «آقا! نخوردید، ببرمش؟ سرد شده.» گفتم: «ببرش». لهجهاش زیادی شرقی بود؛ بهگمانام تایبادی. حدس زدم سینی چای را برداشته ولی مکث کرده. اینبار گفت: «اگه دوباره اوردم، میخورید؟» گفتم: «بله، میریزم.» یک ربع بعد باز تقه به در زد: «آقا! این یکی رو گرم بنوشید.» دلام میخواست بکشماش داخل، بنشانماش روی تخت و بگویم: «حالا هر چی دلت خواست با من حرف بزن!» تنهایی گریبانام را گرفته بود؛ و من که میدانستم شب، روز نویسندگان است، میخواستم پای حرفام بمانم. پیش خودم گفتم شکنجه بس است، پس صدایاش کن، بلکه کلماتاش توی رمان بهِت کمک کند. اصلاً بگذار باهات درددل کند، از زناش، از غربت، از هتلدار، از هر چی و هر چه. ولی میدانستم که این ندا را هم باید آرام سازم. اسپیکر لپتاپ را راه انداختم. به ترتیب خوانندگانی که صدایشان بازۀ صوتی تِنور دارد و بیشتر نغمههایشان از سعدی و آن ابیات توفنده وصال و فراق است، آهنگشان گوشنواز شد. گاهی لبام نیز همراهی میکرد… «من و تو قصه یک کهنهکتابیم مگه نه؟ … یک سوالیم یه سوال بیجوابیم مگه نه؟ … عقرب زل کجت با قمر قرینه… تا قمر در عقربه کار ما چنینه....»
سحر بود که از جا بلند شدم. تازه داشتم میرسیدم به روز دوم. تبآلوده بودم. سینی دستخورده چای پای در مانده بود. این بار پیاش نیامده بود. انگاری ذهن مرا خوانده باشد؛ انگاری بگوید که این بابا دیوانه است، ولاش کنم به حال خودش!
روز دوم و روز سوم و روز چهارم و روز پنجم آمدند و رفتند. ترشیها ته کشیده و باگتها چیزی ازش توی بخش پایینی یخچال نمانده بود؛ مگر نیمخوردهها و خردهریزها؛ رمان ولی از کوچهپسکوچههای مغزم پایین آمده بود. سرریز شده بود. واژهها اکنون مانند نوزادان در زایشگاه، گریان و خندان بودند. نهآرام، بهیکباره کلمات از دالانهای مغز باریده بودند. همه وعدههای سهگانه آن شش شب و پنج روز را تنها با ترشی هفتمیوه و نان باگت سر کرده بودم و پایام را از اتاق بیرون نگذاشته بودم؛ دروغ چرا، تنها یکبار دستام به دستگیره در خورد که آن هم برای بیرونراندن سینی چای بود. گویی از همه روزنهها افکار پریشانکننده و مسموم به داخل بیاید؛ و یا پشت در میلیاردها ویروس برای خفتکردنام کمین کرده باشند؛ که البته این خیالی بیش نبود. چه حبس دلنشنیی بود. برای شکستدادن خودم، بایست همینگونه هم میپنداشتم تا بتوانم آن قابلیت انجام یک کار سخت را بالفعل سازم. شایدم امکاناش نبود و نباشد که باز این تجربه را با خودم بیازمایم؛ و یا حتی آن را برای پسرم یا دیگران تجویز کنم ولی واقعاً میتوانم بگویم یکی از شیرینترین روزهای تنهاییام ازآب درآمد تا رمان «بلند بگو آزادی» را سزارین کنم. آن روزها، بهمانند همین روزهای سخت و دشوار، نوشتن و کتاب تنها دوست و همنشین من بود. «نوشتن» حتی در بستهترین بسترها و تنگترین دالانها، میتواند هر چه دیوار است میتوانست و میتواند نادیده بگیرد. نوشتن، یکی از قویترین مخدرهاست. نوشتن، حتی از پس دلهای تنگ هم برمیآید. گویی هنگامی که برای خواندن و نوشتن به نقطه نامعلومی از دیوارها خیره میشوی، دورترین افقها و چشمانداز آن سوی هستی را بتوانی بنگری؛ و واقعاً اگر قابل نگریستن نبود، هرگز نمیتوان نگریست. که میشود. تجربه که میگوید میشود...
محنت تن تا نکشی دولت ایمان نبری
کد خبر 4877557 حمید نورشمسیمنبع: مهر
کلیدواژه: مشهد ادبیات مدیریت بحران ویروس کرونا ادبیات کتاب و کتابخوانی عید نوروز گردشگری رایزنی فرهنگی شیوع کرونا نوروز بازار نشر معرفی نشریات انتشارات سروش ادبیات جهان ادبیات کودک و نوجوان صنایع فرهنگی نان باگت بیش تر
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mehrnews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مهر» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۷۳۸۲۶۸۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
چاپ یکرمان پلیسی دیگر از فردریک دار/«آموزش آدمکشی» در بازار نشر
به گزارش خبرنگار مهر، رمان پلیسی «آموزش آدمکشی» نوشته فردریک دار بهتازگی با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب صدوهشتمینعنوان مجموعه پلیسی «نقاب» است که اینناشر چاپ میکند.
«آسانسور»، «مرگی که حرفش را میزدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچهپُرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف»، «تنگنا»، «دژخیم میگرید»، «اغما»، «نان حلال»، «مردِ خیابان»، «قتل عمد؟»، «دفتر حضور و غیاب»، «آغوش شب»، «آدم که نمیمیرد»، «قرار ملاقات با یک نامرد»، «زندگی دوباره» و «سرب داغ برای اینخانمها» عناوین رمانهایی بهقلم دار هستند که تا بهحال با ترجمه عباس آگاهی در قالب مجموعه نقاب منتشر شدهاند.
در ادبیات معاصر فرانسوی و جهان نام فردریک دار بهعنوان نویسندهای توانا و پرکار ثبت شده است. او در سال ۱۹۲۱ متولد و در سال ۲۰۰۰ درگذشته است. زندگی پرماجرایش موضوع آثار متعدد بوده و مصاحبههای فراوان و آموزندهاش در سامانههای مختلف اجتماعی و فرهنگی در اختیار دوستداران قرار گرفته است. فردریک دار نه تنها با نام اصلی خود بلکه با استفاده از حدود بیست نام مستعار دیگر، نزدیک به ۳۰۰ رمان و داستان بلند و کوتاه، حدود ۲۰ نمایشنامه و ۱۶ اثر سینمایی خلق کرده است. دهها رمان پلیسی او با نام مستعار «سن آنتونیو» و با لحنی ویژه و منحصر به فرد نوشته شدهاند.
چاپ ترجمه آثار ایننویسنده به قلم آگاهی از زمستان سال ۹۲ توسط انتشارات جهان کتاب آغاز شد.
رمان «آموزش آدمکشی» در یکپلاژ آرام در ساحل دریای مدیترانه و اواخر فصل مسافرت شروع میشود که پلاژ و هتلهای ساحلی هنوز میزبان گردشگران هستند. شخصیت اصلی داستان پروفسوری انگلیسی بهنام ناکس است که روی صندلی چرخدار مینشیند و حضورش در محل داستان، بهخاطر یکالهام غیبی است که از یکجنایت خبر داده است. او باخبر شده جنایتی غریبالوقوع در پیش است. در اینسفر منشی و مرید آشفتهحال پروفسور هم حضور دارد و او را همراهی میکند. حادثه قتل توسط یکزوج فرانسوی رخ میدهد که بهشدت از همدیگر تنفر دارند...
رمان پیشرو ۲ بخش اصلی دارد که «بخش یکم: آموزش» و «بخش دوم: قتل» هستند. هرکدام از ایندوبخش هم فصلهای مختلفی را شامل میشوند که مربوط به حوادث یکبازه زمانی ۳ روزه هستند؛ چهارشنبه ۲۸ اوت، پنجشنبه ۲۹ اوت و روز قتل که دوشنبه ۲ سپتامبر است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
ناکس ناگهان از جا پرید.
با دیدن صفحه برفکی تلویزیون متوجه شد که به خواب رفته بوده است. صدای سوت ملایمی از تلویزیون به گوش میرسید.
پروفسور به ساعتش، که صفحهای نورانی داشت، نگاه کرد. ساعت دقیقا یک بود. به خود گفت که شاید از سروصدا بیدار شده است. هتل از همه نوع صدا، از غرغر لولهها گرفته، تا صدای آسانسور و همهمه مسافران شبزندهدار پُر بود... او از سروصدا بیزار بود و در رویای سکوت باشکوه روستاهای انگلیسی به سر میبُرد.
چغچغه کوچکی روی میز کنار تختش قرار داشت. شبیه آنچیزی که در گذشته طاعونیها وقتی به مردم سالم نزدیک میشدند، برای خبردار کردنشان به کار میبردند. آن را به صدا درآورد. این جغجغه برای طبیدن بانی، در طول شب به کار میرفت. ولی مرد جوان به اینفراخوان پاسخی نداد و پروفسور فکر کرد: «او هنوز برنگشته است.» و غمگین شد. از روزی میترسید که کُرایدُن، به دنبال یک زندگی فعال، وی را ترک کند و این امری کاملا طبیعی بود. ناکس آمادگی داشت با اینصحنه آخر زندگیاش مواجه شود. تسلیم و رضا موثرترین نیروهاست زیرا به کمک آن میتوان با بدترین گرفتاریها کنار آمد.
اینکتاب با ۱۸۲ صفحه، شمارگان ۳۰۰ نسخه و قیمت ۱۵۰ هزار تومان منتشر شده است.
کد خبر 6086166 صادق وفایی