مهناز کرونایی چرا میخواست به زندان برگردد؟
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردین ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۷۵۲۹۵۳۸
قبل از ورود مهناز به اتاق پزشک وضعیتش را برای دکتر توضیح دادم. در علائم حیاتیاش میزان اکسیژن خونش هشتادوهشت درصد بود و این یعنی احتمال بستریاش میرفت.
به گزارش مشرق، سید مجتبی مومنی از فعالان فرهنگی این روزها در اورژانس بیمارستان امام خمینی تهران به بیماران کرونایی خدمات پزشکی ارائه می کند. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی از اوست.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
روایت های قبلی او را اینجا بخوانید:
مگر از جانت سیر شدی جوان؟! ۵ ماسک با پارچه تبرکی حرم / ناخنهای کاشته دخترکی که کرونا نداشت! / به صاحبکارم بگو کرونا ندارم! پدری که ناقل کرونا بود اما بیعلامت!«من مهنازم. ۲۰ سالمه»
دو خانم با تجهیزات حفاظتی متفاوت از بچههای بیمارستان در چهارچوب در ایستاده بودند.
یکیشان گفت: مسئول پذیرش کیه؟
یکی از بچهها گفت: مسئول پذیرش برای چی؟
+ ما یه بیمار داریم که میخوایم بیاریمش.
- خب بیارینش.
+ آخه یهکم وضعیتش خاصه.
ـ [احساس کردم همکارم خیلی حوصله ادامه بحث را ندارد، از پشت میز بلند شدم و رفتم جلوی در گفتم] در خدمتم مشکلش چیه؟
+ من دکتر«....» هستم. روانشناس زندان«...» و ایشون [اشاره به خانم کناریاش کرد] جناب سروان«...» مسئول«...» [با هم، قدم زنان از اورژانس خارج شدیم.]
- ما مشکلی با زندانیها نداریم و بیمار زندانی هم زیاد داشتیم.
+ این زندانی یهکم شرایطش خاصه.
ـ [با خنده گفتم] لابد با دستبند و پابند و بیماری خاص مثل هپاتیت یا اچآیوی و ازین دست؛ نگران نباشید خانم دکتر حتی بیمار پسوریازیس[یک نوع بیماری پوستی است که در گوگل میتوانید تصاویر دردناکش را ببینید] داشتیم.
+ [نگاهی به هم کردند] خب فکر کنم شرایط رو بهتر درک میکنین. مریض ما اچآیوی مثبته، سل داره و داره شیشه رو ترک میکنه چند روزی هم هست که مشکوک به کروناست. با توجه به اینکه توی فضای مشترک با حدود صدوهفتاد نفر زندگی میکنه، لازم بود بیاریمش.
- [داشتم همه زندانیهای قبلی را مرور میکردم و کمی ته وجودم تکان خورد، اینکه همه اینها را یک نفر داشته باشد و من باید از او علائم حیاتی بگیرم. یعنی لازم است در نزدیکترین فاصله کنارش بنشینم، دستش را بگیرم و...] بیاریدش تا ببینیم. الان کجاست؟
+ توی بیمارستان منتظر اطلاع ما.
- [دیگر از خندهام خبری نبود و با ذهن مشغول ادامه دادم] پس اطلاع بدید، بگید بیاد.
چند قدمی دور شدم به سمت اورژانس ولی آن دو ایستاده بودند و پچپچ میکردند. برگشتم و گفتم: خوب تماس بگیرید بیاد دیگه.
جناب سروان چند قدم جلو آمد و با تردیدی واضح گفت: یه نکته مهم دیگه وجود داره.
- چی؟
+ این بیمار ما ضربه سر قویای داره.
- متوجه نمیشم؟
+ ینی اگه عصبی و کلافه بشه با سرش ضربههای محکمی میتونه بزنه؛ موردی بوده که سرش شکسته در اثر شدت ضربهای که خورده.
- خُب ما که باهاش دعوا نداریم. علائم میگیریم ازش و بعدش هم دکتر.
+ خُب اون نمیخواسته بیاد اینجا. از ترس بستری و برنگشتن به زندان و الان مجبوری اومده و کلافهست.
- [....] تا اینجا که آوردینش، بیارینش تو. [راه افتادم بهسمت اورژانس؛ در همان لحظه دوراهیهای لعنتی دوباره به جانم افتادم؛ همکارم که نمیداند بیمار چه شرایط خاصی دارد. اصلا ندانستن شجاعت میآورد. به این فکر کردهای که سِل چه بلایی سر آدم میآورد؟ اگر مبتلا و بعد ناقل شوی؟ اگر؟ اگر؟ اگر؟]
همکارم گفت: چی میخواستن؟
- هیچی زندانی دارن.
+ اینکه مهم نیست. بیارنش.
- یهکم وضعیتش خاصه.
+ میخوای من علائم بگیرم؟
- [لعنت بر شیطان وقتی دو دل میشوی خودش همه چیز را فراهم میکند] سختت نمیشه؟
+ نه بابا تو داوطلبی. ما کارمونه.
بلند شدم که پشت سیستم بنشینم که شورِ آرمانگرایانه با فریاد سراغم آمد. دستکشها و ماسکم را عوض کردم. [عموما در اورژانس بعد از چند مریض این تعویض عادی است.]
گفتم: نه بابا خودم میگیرم. من خوبم.
...
رفتم جلوی در [خواستم زودتر مواجه شوم، با خودم فکر کردم که ترسم زودتر میریزد]
دو خانم جلو آمدند بعد یک سرباز با فاصله یکونیممتر یک دختر با قدی حدود صدوشصت سانتیمتر قد، لاغر با بلوز شلوار و روسری صورتی چررک، معلوم بود موهایش را از ته زدهاند و الان قد یک سانتی مو داشت. با دستبند و پابند با زنجیر کوتاه، تا اندازهای که نمیتوانست قدم بلند بردارد. بعدش هم با فاصله یکونیم متر یک سرباز دیگر پشت سرش بود.
تصورم یک موجود درشت و قد بلندتر و ... نه این دخترک نالان.
جلوی در ایستادم و گفتم: فقط خودش بیاد تو.
سروان گفت: مسئولیت داره.
- اینجا همین یه در رو داره و پنجرههاشم نرده داره.
+ باشه. [بعد با سر اشاره به سر دختر کرد. من هم با سر تایید کردم]
...
نشست روی صندلی. دستان با دستبندش را گذاشت روی میز و سرش را گذاشت روی ساعد دستش، خواستم به خودم ثابت کنم که نمیترسم، گفتم: اسمت چیه؟ چند سالته؟
[بدون اینکه سرش را بالا بیاورد] من مهنازم. بیس سالمه. [صدای بم و بهاصطلاح تو دماغی با کشیدن کلمات]
تب پیشانیاش ۳۴ بود میخواستم از گردنش تب بگیرم.
گفتم: سرت رو بیار بالا میخوام از گردنت تب بگیرم. [سرش را آورد بالا. چشمانش نیمباز بود. به معنای کامل کلمه بیفروغ. وقتی نگاهم کرد انگار نابینایی جلویم ایستاده و هیچ فرقی برایش ندارد دیدن یا ندیدن.]
+ دکتر؟ کرونا گرفتم؟ [با همان لحن قبلیاش]
- نمیدونم. بذار اینا تموم شه دکتر ببینتت بعد.
+ [بالای سرش ایستاده بودم و او نشسته بود دو تا دستانش را بلند کرد و با دستبند کوبید روی شیشه میز] من هیچیم نی اینا زورکی منو آوردن اینجا. تو هم بگو هیچیم نی که اینا منو نخوابونن اینجا. من باس شب برگردم زندان.
- [همه بهتی که داشتم ریخته بود و حالا ترحم جایش را گرفته بود] خُب حالا تو هم شلوغش نکن، بذار دکتر ببینتت بعدش.
+ باشه. به اون دکترم بگو که منو نیگه ندارن.
قبل از ورود مهناز به اتاق پزشک وضعیتش را برای دکتر توضیح دادم. در علائم حیاتیاش میزان اکسیژن خونش هشتادوهشت درصد بود و این یعنی احتمال بستریاش میرفت.
روانشناس زندان را قبل از مهناز به دکتر اورژانس معرفی کردم. دکتر معاینهاش کرد و بعد از سیتیاسکن هماهنگیهای لازم برای بستریاش انجام شد. اما قرار بر این شد که به خودش چیزی نگویند تا با آمبولانس بیمارستان به سمت بخش برود. با هماهنگی انتظامات بیمارستان مهناز با تدابیر ویژه به بخش بستری منتقل شد.
مهناز در یک خانه فساد دستگیر شده بود و پنج سال دیگر از محکومیتش مانده بود و باید بعد از بیمارستان به زندان برمیگشت.
منبع: مشرق
کلیدواژه: کرونا مدافعان سلامت سال جهش تولید ویروس کرونا آمار مبتلایان به کرونا اخبار کرونا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.mashreghnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «مشرق» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۷۵۲۹۵۳۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
این شهید حتی موقع به دنیا آمدن فرزندش هم حاضر نشد به خانه برگردد!
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، این یک بیت شعر با خط زیبای شهیدسید مهدی شاهچراغ برای همیشه به یادگار ماند: با صدهزار جلوه برون آمدی که من /با صدهزار دیده تماشا کنم تو را. شهیدسید مهدی شاهچراغ معلم و هنرمند خطاط بود. اما دغدغه جنگ و جبهه او را به میدان جهاد کشاند. سیدمهدی نه در دوران جنگ که پیش از آن در عرصه انقلاب و بیداری و آگاهی مردم و هم محلیهایش نسبت به ظلم رژیم شاه سهیم بود. شهید سیدمهدی شاهچراغ خیلی زود به آرزویش رسید و مزد مجاهدتهای خود را در عملیات غرورآفرین الی بیتالمقدس گرفت. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ او آسمانی شد، آنچه درپی میآید ماحصل گفتگو با محترمالسادات شاهچراغ همسر شهید سیدمهدی شاهچراغ است.
بیقرار رفتن بودبنابر روایت ایسنا، سیدمهدی متولد ۶ تیرماه سال ۱۳۳۸ دامغان بود. درسخوان بود و همزمان با درس و تحصیل کار هم میکرد. خدمت سربازیاش را در اصفهان سپری کرد. کمی بعد معلم شد و بعد از آن ازدواج کرد. همسرش میگوید: وقتی ازدواج کردم سنم کم بود. خیلی از کارهای خانه را بلد نبودم. سیدمهدی من را در کارهای خانه مثل آشپزی و لباس شستن کمک میکرد. همیشه نماز را اول وقت میخواند و من بلافاصله پشت سرش میایستادم. نمازهای جماعتمان را هیچگاه از یاد نمیبرم. زندگی خوبی داشتیم. او در دوران انقلاب هم فعالیت داشت. چند روز قبل از پیروزی انقلاب بود. مردم راهپیمایی میکردند. سیدمهدی در جلوی صف راهپیمایان، عکس امام (ره) را به سینه چسبانده بود و شعار میداد. جمعیت به پادگان نزدیک میشد. سیدمهدی میان نظامیان رفت و گروهی از آنها را همراه خود میان مردم کشاند. بعضیها میگفتند: «این چه کسی است که با جرأت آنها را به جمع ما میکشاند.» چند روز بعد پادگانهای ارتش به دست مردم فتح شد. جنگ که شروع شد، سیدمهدی هم بیقرار رفتن شد. جهاد فرصت دوبارهای برای همسرم بود. او کار، درس و معلمی را به عشق حضور در میدان جهاد رها کرد و راهی شد. با اینکه ما منتظر تولد فرزندمان بودیم. اما همین هم مانع سیدمهدی نشد.
خبر تولد فاطمهخدا خیلی زود فاطمه را به ما هدیه کرد. خبر تولدش را در جبهه به او دادند. دوستانش میگفتند: یکی از بچهها فریاد زد: دختر سید مهدی متولدشده! همرزمانش که متوجه شدند، از شادی فریاد کشیدند و تبریک گفتند. شیرینی میخواستند. هرکس به نحوی سر به سر سیدمهدی میگذاشت. بعضیها از دور میگفتند:مبارکه! عدهای هم میپرسیدند:اسم دخترت را چی میگذاری؟ سیدمهدی با خوشحالی جواب داد: فاطمه!
فرمانده گردان رو به سیدمهدی کرد و گفت:شما دیگر برگرد! خانمت به شما احتیاج دارد. بچهها میخواستند از سیدمهدی خداحافظی کنند که او با حرفش همه را متعجب کرده و پاسخ داده بود: من تا آخرعملیات میمانم.
شهادت در بیت المقدسهمرزمش لحظه شهادت کنارش بود. ابوتراب کاتبی بعدها برایم از آن لحظه اینگونه روایت کرد. آتش سنگینی بود. خمپارهای به سنگرشان خورد به طرفشان رفتیم و صدای نالهای شنیدیم. کمرش ترکش خورده بود. میدانستم که به تازگی پدر شده است. دو انگشتر در دست داشت. آنها را درآوردم و صورتم را نزدیکش بردم و گفتم: سیدجان! بگو هر چی میخواهی بگو! دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست و همان لحظه به شهادت رسید. همسرشهید در ادامه میگوید وقتی به شهادت رسید کوچکترین تغییری در صورتش ایجاد نشده بود. چهرهاش همان بود که موقع خداحافظی آخر دیده بودیم. گویی خوابیده بود.
بدرقه با دعای خیرقبل از رفتن به جبهه پیش پدرش رفت تا از او هم اجازه بگیرد. پدرش بعدها برایم گفت سید مهدی آمد و در حالیکه سرش پایین بود به من گفت: پدر! از شما اجازه میخواهم تا با خیال راحت به جبهه بروم. من هم نگاهی به او کردم و پاسخ دادم با وضعی که همسرت دارد من صلاح نمیبینم که تنهایش بگذاری! فردای همان روز برای وداع آخر آمد. من هم که اصرار سیدمهدی را برای رفتن دیدم، رضایت دادم و دعای خیرم را بدرقه راه او کردم و گفتم خدا پشت و پناهت!
فاطمه و شهادت پدرخیلی طول نکشید که خبر شهادت سیدمهدی را برای خانواده آوردند. ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس سیدمهدی به آرزویش رسید. تشییع پیکر شهید خیلی شلوغ بود. بسیاری از مردم آمده بودند تا حضورشان تسلی خاطر بازماندگان باشد. فاطمه، چند روزه بود. دائم گریه میکرد. فاطمه را روی سینه پدر شهیدش گذاشتند آرام شد.
از شهید سیدمهدی شاهچراغ وصیتنامهای بر جا ماند که در یازدهمین روز از اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ و تنها چند روز قبل از شهادتش آن را نوشت. شهید سیدمهدی شاهچراغ بسیار ولایتمدار بود. او در این نوشتار در کنار توصیههایی که به خانواده داشت از ملت ایران خواسته بود که برای امام دعا کنند.
۲۷۲۱۹
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901499