Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «شبستان»
2024-04-26@15:55:59 GMT

یتیمانی در فقدان پدر دور از وطن ماتم گرفتند

تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۱۷۳۴۰۰

یتیمانی در فقدان پدر دور از وطن ماتم گرفتند

داریوش یحیی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در سن ۱۵ سالگی و در آغاز جوانی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد و عملیات والفجر ۸ پس از فیض جانبازی در راه خدا، امتحان سخت اسارت نیروهای تجاوزگر بعثی را تجربه کرد و سربلند بیرون آمد.

به گزارش خبرگزاری شبستان  از اهواز، انقلاب اسلامی یکی از موفق‌ترین انقلاب‌های قرن 21 و از مهم‌ترین پیچ‌های تاریخ برای تحولات جهانی به‌شمار می‌آید که امروزه به واسطه آن شاهد پیشرفت‌های بسیاری نه‌تنها در کشور بلکه در منطقه و جهان هستیم.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

 

بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی (ره) با سخنان خود پایه‌های نظام‌های لیبرال و استکبار را لرزاند به‌گونه‌ای که حتی روستانشینان با شنیدن سخنان امام (ره) متوجه ربودن شدن ثروت ملی توسط استکبار شدند و قیام کردند و انقلاب اسلامی را با رهبریت امام خمینی (ره) به‌وجود آوردند.

 

دشمن پس از پیروزی انقلاب اسلامی حتی یک لحظه دست از خباثت‌های خود برنداشت و اندکی پس از انقلاب اسلامی جنگ بزرگی را علیه ایران نوپای اسلامی به‌راه انداخت، جنگی که صدام جنایتکار را مسلح کرد و ماموریتی برای ویرانی ایران اسلامی یافت، اما فرزندان خمینی کبیر که به فرموده ایشان در ابتدای انقلاب در گهواره بودند بر این جنگ نابرابر را پیروز شدند و به دنیا ثابت کردند که ایدئولوژی اسلامی چه تفاوتی با سایر مکتب‌های مادی دارد.

 

«داریوش یحیی» از رزمندگان دفاع‌مقدس است که در سن 15 سالگی و در آغاز جوانی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد. وی در عملیات والفجر 8 پس از فیض جانبازی در راه خدا، امتحان سخت اسارت نیروهای تجاوزگر بعثی را تجربه کرد و سربلند بیرون آمد. وی اکنون بازنشسته شرکت فارسیت اهواز، دکترای بازرگانی، مربی و داور بین‌المللی تکواندو است. یحیی خاطره‌ای از روزهای اسارت در کمپ 9 الرمادی و شکنجه‌های روحی بعثی‌ها در مورد رحلت امام دارد که در ذیل به بیان آن می‌پردازیم.

 

«در کمپ ۹ اسرای رمادی من به‌عنوان بهیار در بهداری کار می‌کردم، کمپ ۹ رمادی دارای سه بلوک و یک نقاهتگاه بود؛ در هر سه بلوک کمپ، صبح‌ها که بعد از آمار صبحگاهی و قبل از صبحانه آزادباش اول را می‌دادند و تقریباً یک ساعت و نیم وقت هواخوری داشتیم. هواخوری که چه عرض کنم، بچه‌ها به دلیل اینکه از ساعت ۴/۵ عصر تا ۷/۵ صبح روز بعد بدون سرویس بهداشتی در آسایشگاه محصور بودند به سرعت برق و باد بعد از آمار و سوت آزادباش به سمت سرویس‌های بهداشتی که در انتهای نقاهتگاه بود می‌دویدند خود این صحنه دویدن تماشایی بود، فکرش را بکنید یک ساعت و نیم وقت برای ۴۸۸ نفر و ۱۲ چشمه سرویس بهداشتی که همیشه پنج یا ۶ چشمه خراب بود چه غوغائی، این کار هر روز بچه‌های کمپ ۹ بود.

 

از طرف دیگر از هر آسایشگاه پنج نفر مسئول غذا، یک نفر مسئول چای و یک نفر مسئول نان باید در همان دقایق اولیه که درب آسایشگاه باز می‌شد در مقابل بلوک به ترتیب هشت ستون را تشکیل می‌دادند و در حالت نشسته روی زانوان آماده فرمان حرکت برای گرفتن صبحانه آن روز می‌بودند. در آخر تقریباً ۱۰ دقیقه بعد از بازگشت مسئولان غذا سوت آمار صبحگاهی دوم نواخته می‌شد و همه با عجله به داخل آسایشگاه‌ها می‌رفتند؛ آمار دوم توسط سربازان عراقی داخلی اردوگاه بدون افسر عراقی انجام می‌گرفت، وقتی سربازان آسایشگاه را ترک می‌کردند بچه‌ها ۴۵ دقیقه وقت داشتند که صبحانه را میل کرده و به کارهای روزمره خود رسیدگی کنند.

 

در این میان من هر روز به محض اینکه درب آسایشگاه باز می‌شد برای نظافت و آماده‌سازی بهداری جهت پذیرش مریض‌های اردوگاه به بهداری می‌رفتم و بهداری را با مواد ضدعفونی می‌شستم، افسران و درجه‌داران عراقی جلسات هماهنگی روزانه خود را در بهداری برپا می‌کردند و حضور من در زمان هماهنگی‌هایشان در آن محل عادی شده بود، ما از این فرصت طلایی برای اطلاع از برنامه‌های مختلف عراقی‌ها در طول روز آگاه می‌شدیم، در این ماموریت نانوشته من تنها نبودم همیشه یک یا دو نفر از دوستانم که به آنها اعتماد داشتم به‌عنوان مریض اورژانسی در بیرون بهداری حضور داشتند، برای هر خبری که باید بدون فوت وقت به بچه‌ها می‌رسید کدی مشخص داشتیم مثلاً، تفتیش: سطل خالی برای نظافت، جابجایی در اردوگاه: داروی شپش رسید و ... من این کدها را بدون اینکه کسی را مخاطب قرار دهم به محض اطلاع در مقابل خود نیروهای عراقی دم درب بهداری با صدای بلند اعلام می‌کردم و این عزیزان که به‌عنوان مریض اورژانسی در بیرون نشسته بودند خبر را به مبادی ذی‌صلاح می‌رساندند تا تصمیم مناسب و به‌هنگام اتخاذ شود.

 

در هفته گذشته سربازان عراقی کشیک شب چندین بار از پشت پنجره آسایشگاه با خوشحالی خبر فوت امام را بر زبان می‌آوردند و ما که وضعیت بحرانی امام عزیزمان تنها امید تحمل و انگیزه مقاومت‌مان در اسارت بود را از اخبار به نظاره می‌نشستیم دلهره عجیبی وجودمان را در برمی‌گرفت‌، مخصوصاً بچه‌های بسیجی، ولی فردای آن روز مشخص می‌شد که خبر دروغ است. آرام آرام موضوع لوث شد و دیگر کسی اعتنا نمی‌کرد، تا صبح آن روز شوم، سه شنبه ۱۴ خرداد ۶۸، اصلاً آن روز از اول صبح حالمان خوب نبود و سازمان ناکوک بود، نمی‌دانم چرا و روز خوبی نبود از همان اول وقت به‌هم گیر می‌دادیم، یادم هست هوای گرم رمادی شرجی بدی داشت، نفس بالا نمی‌آمد عزا گرفته بودم که چطور بهداری را بشورم چون معمولاً وقتی شرجی می‌شد کمتر کسی برای کمک به من می‌آمد، آب را باید با سطل از آخر اردوگاه می‌آوردم و در این وضعیت دست تنها می‌شدم، برای اینکه شنود جلسه هماهنگی عراقی‌ها را از دست ندهم مجبور بودم سطل را که نصف قد خودم بود کمتر از نیمه آب کنم و با عجله خودم را به بهداری برسانم.

 

نیم ساعت از زمان آمار گذشته بود از اول صبح سربازان عراقی ترددهای مشکوکی داشتند، با تمام کلافگی‌هایمان همه متوجه این اوضاع غیرطبیعی شده بودیم، از پشته پنجره نمی‌شد محلی که فرمانده عراقی و همراهانش ایستاده بودند را مشاهده کرد، با وجود حضور سرگرد خضیر فرمانده عراقی کمپ ۹ دقایقی از وقت آمار گذشته بود ولی هنوز از آمار خبری نبود و این امر وحشتی را ایجاد می‌کرد، شایعات شروع شد یکی می‌گفت جابجایی دارند اسامی برخی از دوستان در جابجایی مورد گمانه‌زنی قرار می‌گرفت و این خود دلهره بچه‌ها را که در ردیف‌های اول گمانه‌زنی قرار می‌گرفتند بیشتر می‌کرد، ناگهان با صدای ناهنجار و رعب‌انگیز باز شدن قفل‌های درب، سکوت کم‌سابقه و وحشتناکی آسایشگاه را فرا گرفت، همهمه عراقی‌ها در پشت درب ناخداگاه خاطرات تلخ و غم‌انگیز اعتصابات سال ۶۶ را به یادمان آورد، مو بر تن‌ها راست شده بود، صدای نفس‌های پر اضطراب بچه‌ها را به وضوح شنیده می‌شد، بلاخره درب باز شد، استوار جاسم و گروهبان عماد اول وارد شدند و به سرعت شروع به شمارش ردیف از ستون‌های پنج پنج اسرا کردند، اول عماد و پشت سرش جاسم (یک، دو، سه...)، فرمانده اردوگاه، مسئول استخبارات اردوگاه، پزشک اردوگاه (که سابقه نداشت در آمار شرکت کند خبر از یک وضعیت غیر عادی می‌داد) و ...، ارشد آسایشگاه وحشت‌زده نگاه می‌کرد، آمار تمام شد جاسم با یک احترام محکم نظامی با صدای بلند گفت: العد كاملة سیدی (تعداد نفرات صحیح است آقا) خضیر فرمانده اردوگاه برخلاف معمول که وقتی برای آمار می‌آمد در آسایشگاه ما (آسایشگاه معلولین) سخنرانی می‌کرد با تقلید صدای صدام گفت آزاد و از آسایشگاه خارج شد.

 

هوای اردوگاه آن روز مثل جو داخل آسایشگاه خیلی خفه بود، وقتی عراقی‌ها داشتند از آسایشگاه خارج می‌شدند دکتر اردوگاه گفت: درویش اطلع بره (داریوش بیا بیرون)، عماد با شیلنگ که در دست داشت سریع خود را بالای سر من رساند و با اشاره همان شیلنگ به من فهماند که باید از آسايشگاه خارج شوم، خیلی ترسیده بودم جیب‌هایم پر از دست نوشت‌ها تحلیلی دیشب بود که باید امروز در اردوگاه توزیع می‌شد، البته این دست نوشته‌ها در هیبت پاکت دارو درآمده بودند، ولی خوب حمل این مطالب در مقابل ملازم سامی کار ساده‌ای نبود، من هم به محض حس کردن شیلنگ پشت گردنم با صدای بلند گفتم نعم سیدی (بله آقا) و به سرعت از آسایشگاه خارج شدم.

 

به محض خروج از آسایشگاه داشتم کفش‌هایم را به پا می‌کردم که سوزش شدیدی با نهیب انکر الاصوات جاسم مرا به خود آورد، او با یک ضربه کابل گفت: اثول لیش طلعت بره؟! (دیوانه چرا آمدی بیرون) سره مو کامله (آمار صف اردوگاه تمام نشده) با صدای جاسم نقیب امجد متوجه من شد و با لبخند به جاسم گفت: مای خالف ان گتله عندی شغل ویاه، (اشکال نداره من بهش گفتم کارش دارم) جاسم با چشم غره و عصبانیت زیر لب گفت: کلب مرثانیه لازم اول تاخذ اجازه منی بعد تطلع، (توله سگ دفعه بعدی اول باید از من اجازه بگیری بعد بیایی بیرون) و به سراغ آسایشگاه ۲ رفت، دکتر امجد درب بهداری که درست در مقابل درب آسایشگاه ما بود را باز کرد و گفت: درویش ابسرعه نظفو غرفه، باسطت امید نزار جا ایجی، (داریوش خیلی سریع اطااق را تمیز کن، چون سرتیپ نزار داره میاد اینجا)، من هم بهش گفتم سیدی یحتاج المساعده من جماعتی (به کمک چند نفر نیاز دارم) گفت: مای خالف اخذ نفر (اشکال نداره یکی را بیار کمک)، گفتم: اش نفرین سیدی (دونفر نیازه آقا) گفت مو مشکل (اشکال نداره) و بعد با نگاهی به عماد به او فهماند که بگذار کمک بیاورد، سریع رفتم تو آسایشگاه علی حضرتی و ساسان شبگرد را صدا زدم در همین حین عباس ارشد آسایشگاه گفت داریوش چی شده گفتم: هیچ مثل اینکه بازديدکننده دارند، می‌خوان بهداری نظافت بشه، با این حرف آسایشگاه نفس راحتی کشید و بچه‌ها از آن اضطراب و وحشت خارج شدند.

 

به علی و ساسان گفتم دو سطل آب بیاورند و خودم برگشتم به بهداری، دکتر پشت میز خودش نشسته بود از پشت پنجره داشت بیرون را نگاه می‌کرد، فرصت را غنیمت شمرده سریع به سراغ مرتب کردن قفسه داروها رفتم، پاکت داروها را از جیبم در آوردم، پاکت‌هایی را که علامت داشتند (یک زائده کوچک که جلب توجه نمی‌کرد و فقط من می‌توانستم تشخیص دهم) سر جایشان در وسط پاکت‌های دیگر گذاشتم ناگهان احساس کردم سایه شخصی بر سرم سنگینی می‌کند، بدون توجه به کارم ادامه دادم، مطالب پاکت‌ها در خصوص امام و نیاز به حفظ وحدت و جلوگیری از هر گونه شایعه پراکنی از سوی عراقی‌ها و ایادی داخلی‌شان بود، ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم حتی برنگشتم ببینم کی پشت سرم ایستاده، از پشت سر یکی از پاکت‌های ردیف آخر را برداشت و با صدای نکره‌اش گفت: یاهو ای صانع هذه المغلفات، (چه کسی این پاکت‌ها را درست می‌کند) متوجه شدم صدای ملازم سامی افسر بعثی اطلاعات است، سریع برگشتم و با ادای احترام (مرسوم اسرا) بسیار محکم با ظاهری خوشحال گفتم انا سیدي (آقا من) گفت واید حلو زین (خیلی قشنگه خوبه)، گفتم: سیدی تُریِد اِسُویلِک وَحدِهٔ (می‌خواهی یکی برات درست کنم) در جواب گفت نعم (بله) بس لازم نظیف و جمیل( فقط باید تمیز و زیبا باشد)، گفتم سار سید (چشم آقا)، با زرنگی خاصی از مقابل قفسه‌های دارو به طرف میز دکتر کشاندمش، جلوی چشمان‌اش با توضیح یک پاکت درست کردم و به دست‌اش دادم او هم با توجه به توضیحات من مشغول درست کردن پاکت شد، در همین موقع ساسان و علی با سطل پر از آب رسیدند، من هم سریع رفتم برای نظافت، خیلی سریع کف بهداری را شسته و خشک کردم، ساسان و علی دم درب ایستاده بودند که عماد و ثمیر به سرعت و دست‌پاچگی آمدند داخل بهداری و به ملازم سامی گفتند: عمید نزار اِجي (سرتیپ نزار آمد) بدون توجه به من ساسان و علی را به داخل آسایشگاه هول دادند و درب را قفل کردند، عجیب بود آمار تمام شده بود ولی آزادباش نداده بودند، ملازم سامی و دکتر سراسیمه بدون توجه به من از بهداری خارج شدند، در این موقع عمید نزار تنها در محوطه وسط هر سه قاطع ایستاده بود.

 

من از پشت پنجره نگاه کردم نقیب خضیر به همراه دکتر و ملازم سامی سریع خودشان را به او رسانده و همگی به طرف بهداری حرکت کردند، من هم سریع روپوش بلند و سفیدم را به تن کردم و گوشه بهداری ایستادم.

 

ثمیر، لیث، عماد، عبد، احمد و جاسم نیروهای داخلی قاطع دو جلوی درب بهداری به‌خط شده و منتظر بودند که با ورود فرمانده کل اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق بهترین سلام نظامی را انجام دهند، با نزدیک شدن عمید نزار به درب بهداری با شدت کوببدن پای نیروهای عراقی زمین بهداری به لرزش درآمد.

 

به محض ورود عمید نزار به بهداری من هم با احترام مرسوم اسرا احترام گذاشتم، عمید در حین راه رفتن داشت با نقیب خضیر و ملازم سامی صحبت می‌کرد و فکر کنم متوجه من نشد که در کنج بهداری ایستاده بودم، همان طور که پشتش به من بود در خصوص رحلت امام با افسران عراقی برای توجیه نیروهایشان و چگونگی تعامل با اسرا صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد خیلی جدی و رسمی، من شوکه شده بودم امام پرکشیده بود، بغض غریبی گلویم را می‌فشرد ولی نمی‌توانستم ابراز احساسات کنم، او تأکید داشت که این‌ها یعنی اسرای ایرانی آدم‌های معمولی نیستند، مواظب باشید که تحریک‌شان نکنید، این‌ها فدائیان خمینی هستند، با دادن شکر، روغن و آرد اجازه دهید حلوا درست کرده و عزاداری کنند تا آرام شوند، ولی خیلی شلوغ نکنند، در این هفته کمتر در بین آنها باشید و از دور مراقبت کنید، در این هفته اصلاً کسی را تنبه نکنید.

 

با خارج شدن او از بهداری و اردوگاه سربازان سریع درب آسایشگاه‌ها را باز کردند و بچه‌ها طبق معمول و البته با تأخیر به طرف دستشویی‌ها دویدند، من هنوز در بهت خبر رحلت حضرت امام گیج و منگ بودم نمی‌دانستم چه کنم، فعلاً در اردوگاه تنها کسی که خبر داشت من بودم رادیو عراق هم موزیک پخش می‌کرد، در این فکر بودم چه کنم بگذارم عراقی‌ها اطلاع‌رسانی کنند، اگر من این کار را انجام دهم ممکن است برایم دردسر داشته باشد و هزاران سوال دیگر که مدام از خود می پرسیدم و در راهرو که صبح‌ها قدم زدن در آن ممنوع بود حرکت می‌کردم و اشک‌هایم بی‌صدا و بی‌اختیار از دیدگانم جاری بود، مجید شعبانعلی همیشه مواظب من بود و من این مراقبت را فهمیده بودم ولی وانمود می‌کردم که متوجه نشده‌ام، یک لحظه به بهانه اینکه چرا تو راهرو قدم می‌زنم و اشک می‌ریزم، خود را به من رساند، سریع مرا به زاویه کنار پله آسایشگاه سه کشید و گفت چیه پسر چت شده، با نگاه به چشمان مجید بغضم ترکید، گفت چی شده گفتم امام، امام، امام مرد با شنیدن این کلام سیلی محکمی به صورتم زد و گفت تو هم شدی شایعه‌پراکن؟ این چیه میگی؟ گفتم به خدا شایعه نیست من از دهن عمید نزار شنیدم، از رفتار و سیلی محکم مجید که همیشه برای من مثل برادر بزرگتر بود و مرا در همه کارهایم تشویق می‌کرد خیلی ناراحت شدم و سیلی اون را بهانه گریه با صدای بلند قرار داده به سرعت به آسایشگاه خودمان برگشتم، محمود، رضا و قاسم تا توی آسایشگاه دنبالم آمدند، مجید هم برای دلجویی آمد ولی نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

 

مجید سرم را در بغل گرفت و دلداریم می‌داد انگار خودش هم باور کرده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت، ناگهان پخش موزیک از بلندگوها قطع شد و صدای مجری اخبار رادیو عراق اعلام کرد سنعطیکم بعد قلیل بیانا" مهما"مهما"جدا"، مهم ...

 

بعد از چند بار تکرار و پخش مارش حمله ارتش عراق، همه اسرای کمپ ۹ رمادی در حالی که در جای خود در سُکوت مطلق متوقف شده و به رادیو گوش می‌دادند، مجری رادیو بلاخره اعلام کرد: البیان رقم ... صادرا" من القیادت الآمت قوات مسلحه وفق الأخبار إيران، توفي السید روح الله الخميني قائد الایرانی الليلة الماضية ....

 

با این خبر کمپ ۹ رمادی با زجه و فریاد اسرا به هوا رفت و همه در وسط اردوگاه به گریه و ناله پرداختند،

 

اسرا انگار دیگر اسیر نبودند و به سربازان عراقی توجهی نداشتند، نه احترام مرسومی نه سرپا ایستادن در مقابل سربازی که از جلویشان رد می‌شد، نه احترامات آن‌چنانی در آمار ... کمی که حالم بهتر شد رفتم سراغ مجید و تمام ماجرا را که عمید نزار به فرماندهان اردوگاه گفته بود را بازگو کردم، پیشنهاد کردم قبل از اینکه آنها بخواهند خودشان ملزومات سوگواری را بدهند ما درخواست کنیم، مجید گفت ممکن است برای ما گران تمام شود، گفتم نه خودشان گفتند که کاری به کارمان نداشته باشند، مجید هم با دیگر دوستان مرتبط مشورت‌هایی انجام داد و بعدازظهر در اقدامی هماهنگ با نوحه، گریه و سینه‌زنی آسایشگاه به آسایشگاه برای عرض تسلیت دسته‌جمعی به دیدار هم رفتند، این عمل شجاعانه عراقی‌ها را شوکه کرد، سریع نقیب خضیر و ملازم سامی در اردوگاه حاضر شدند نیروهای عراقی داخل اردوگاه وحشت‌زده در مقابل درب ورودی کمپ جمع شده بودند با ورود فرمانده عراقی به اردوگاه طبق قواعد مرسوم ارشد اردوگاه قاسم هاشمی سوت زده و ایست خبردار داد، اما بچه ها به حرکت و گریه خود ادامه دادند و کسی نایستاد، نقیب خضیر برای اینکه کم نیاورد خیلی زود گفت آزاد و از قضیه گذشت، نقیب خضیر ارشد اردوگاه و قاطع‌ها را صدا زد، قاسم و ارشد قاطع یک و سه سریع خودشان را به نقیب رساندند، چیزی طول نکشید که سوت داخل باش به صدا درآمد، بچه ها که وارد آسایشگاه‌ها شدند عماد و ثمیر ارشد آسایشگاه‌ها را صدا زده و به همراه قاسم ارشد اردوگاه نزد نقیب بردند، خضیر با ابراز همدردی درخواست کرد که بچه‌ها آرامش خودشان را حفظ کنند و فکر سلامت خودشان برای بازگشت به ایران باشند، قاسم هم درخواست بچه‌های قاطع ۲ که لوازم حلوا و اجازه عزاداری بود را مطرح کرد و خضیر هم پذیرفت ولی ساعت مشخص کرد بعداز ظهرها تا وقت آمار و فقط تا هفته امام نه بیشتر بعد از هفته قوانین اردوگاه باید به حالت اول بازگردد، این یک موفقیت و یک روحیه جدیدی بود که امام به ما هدیه کرد که در وحدت به قدرت می‌رسیم.

 

بچه ها هرکدام به شکلی به سوگ نشسته بودند در ساعات اولیه سوگواری‌ها انفرادی ولی بعد از حرکت آسایشگاهی و جلسه با نقیب خضیر شرایط خیلی بهتری برقرار شد، روز اول مراسم سوگواری آسایشگاهی بود و عزاداری یک ساعتی آسایشگاه‌های پائین متولی عزاداری بودند تمام که می‌شد آسایشگاه‌های بالا این مسئولیت را بر عهده داشتند، فردای آن روز مراسم به‌صورت قومیتی برگزار شد و شب‌ها نیز مراسم نوحه‌خوانی و سینه‌زنی در آسایشگاه‌ها به‌راه بود، خدا رحمتش کند عبدالحسین علوانی و مرتضی شهولی بچه‌های آبادان صدای گرمی داشتند و بوشهری می‌خواندند، وقتی خوزستانی‌ها مراسم داشتند آسایشگاه جای سوزن انداختن نبود و خیلی‌ها در بیرون آسایشگاه سینه می‌زدند طوری شده بود که قومیت‌های دیگر از ایشان دعوت می‌کردند که در مراسم‌شان بخوانند.

 

الله اکبر از شاعرانی که در رسای امام طبع شعرشان گل کرده بود و چه نوحه‌های سوزناکی سرائیده شد، البته، یک‌شب حین عزاداری احمد لاته آمد پشته پنجره و سروصدا کرد که ناگهان آسایشگاه به خروش درآمد نیروهای عراقی با فرمانده شبانه به اردوگاه ریختند احمد هرچه التماس کرد که بچه‌ها کوتاه بیان مقبول نیفتاد تا اینکه بچه‌ها با فرمانده صحبت کردند و احمد را ۱۰ روز به بیرون اردوگاه منتقل کردند، سوم و هفتم باشکوهی در سوگ امام در اردوگاه برگزار شد و از آن روز به بعد حقیقتاً همه ما احساس یتیمی می‌کردیم.»

 

هرچند که کلمات و بیان مختلف رفتار و روحیات دوران دفاع مقدس، اسارت و ... بیانگر حس و حال واقعی آن روزگار نخواهد بود اما می‌توان با گرامی داشتن و ارج نهادن نسبت به بازماندگان آن دوران طلایی یاد و خاطره روزهای انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس را گرامی داشت و این امر بدون شناخت افراد و بیان واقعیت‌ها محقق نمی‌شود.

 

پایان پیام/690

منبع: شبستان

کلیدواژه: هشت سال جنگ تحمیلی رحلت امام خمینی ره خاطرات دوران اسارت انقلاب اسلامی انقلاب اسلامی نیروهای عراقی سربازان عراقی صدای بلند آسایشگاه ها دفاع مقدس عراقی ها پاکت ها خارج شد بچه ها آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت shabestan.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «شبستان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۱۷۳۴۰۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

اعتراض آوارگان فلسطینی به سیاست‌های آنروا

   به گزارش سرویس بین الملل خبرگزاری صدا و سیما؛ از بیروت، امروز جمعی از شخصیت‌های دینی اردوگاه‌های فلسطینی درلبنان با تجمع در برابر دفتر منطقه‌ای این نهاد رسمی سازمان ملل در بیروت، خواستار تغییر عملکرد آنروا در اردوگاه‌های فلسطینی شدند.
آوارگان فلسطینی تاکید می‌کنند مدیریت جدید آنروا کارمندان فلسطینی طرفدار مقاومت را از این آژانس اخراج می‌کند و بدنبال اطلاعاتی درباره آوارگان فلسطینی است که می‌تواند تامین کننده خواست سازمان‌های جاسوسی رژیم صهیونیستی باشد.
محمود الصدیق، رئیس هیئت علمای فلسطین در لبنان، خواستار بازنگری جدی درعملکرد آنروا شد.

کد ویدیو دانلود فیلم اصلی


اظهارات:
شیخ علی یوسف - از علمای فلسطین
شیخ بسام کاید - از علمای فلسطین
شیخ محمود الصدیق - رئیس هیئت علمای فلسطین

دیگر خبرها

  • دو کارگزاری جدید مجوز فعالیت گرفتند
  • دو کارگزاری جدید بورس مجوز فعالیت گرفتند
  • دو منطقه تهران در صدر جدول لیگ تصادفات پایتخت قرار گرفتند
  • الحوثی: در ۲۰۲ روز، ۱۰۲ کشتی هدف قرار گرفتند
  • بعد از واگذاری سرخابی ها به بخش خصوصی؛ پرسپولیس و استقلال تذکر گرفتند!
  • غیبت ادامه‌دار عراقی‌ها در اردوی مس رفسنجان
  • اعتراض آوارگان فلسطینی به سیاست‌های آنروا
  • شهربانو منصوریان و صدیقه دریایی مدال طلا گرفتند
  • انتقاد کاربران عراقی از توییت اردوغان درباره بغداد
  • ۹ بازیکن از آذربایجان‌ غربی در ترکیب تیم ملی والیبال قرار گرفتند