Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «شریان»
2024-04-30@10:31:52 GMT

زنی که ۶۰ سال است در کوهستان زندگی می‌کند

تاریخ انتشار: ۱۲ تیر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۴۹۱۹۶۹

زنی که ۶۰ سال است در کوهستان زندگی می‌کند

در گزارش زیر روایتی از زندگی «ننه نساء» که در ۱۷ سالگی تصمیم می‌گیرد پس از ازدواج با همسرش به کوهستان برود و از آن موقع تا حالا که ۶۰ سال می‌شود در همانجا زندگی کرده است را می‌خوانید.

به گزارش شریان نیوز، مسیر زندگی ما گاهی به سادگی عبور کردن یا نکردن از یک راه یا رسیدن و نرسیدن به یک قطار جور دیگری رقم می‌خورد گاهی هم تصمیماتی بزرگ‌تر این مسیر را عوض می‌کند؛ مثل زندگی «ننه نساء» که در ۱۷ سالگی تصمیم می‌گیرد پس از ازدواج با همسرش به کوهستان برود و از آن موقع تا حالا که ۶۰ سال می‌شود را همانجا زندگی کند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

حالا این روایتی چند کلمه‌ای از سال‌هایی طولانی است که ما فقط آن را می‌خوانیم، اما «ننه نساء» آن را زندگی کرده، خودش می‌گوید سخت گذشته خیلی سخت در حدی که وقتی به این پیرزن مهربان و خنده رو می‌گویم اگر به ۱۷ سالگی برگردی باز هم حاضری همین مسیر را انتخاب کنی؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید «دیگر جان ندارم حتی اگر باز هم جوان شوم...»

ننه نساء اینترنت را نمی‌شناسد

 «ننه نساء» جایی همین نزدیکی کرج زندگی می‌کند، نزدیکتر از آنچه فکرش را بکنید، اما این نزدیکی باعث نشده در این سال‌های پرمشقت زندگی از نعمت برق و آب و گاز و تلفن و ... برخوردار باشد و هنوز که هنوز است با این چیز‌ها غریبه مانده مثل وقتی که می‌گویم ننه می‌دانی اینترنت چیست؟ یک لیوان چای خوشرنگ آتیشی تحویلم می‌دهد و می‌گوید: «سواد که ندارم نه خواندن نه نوشتن نه شمردن...»

باید کوهنورد یا چیزی در این مایه‌ها باشی تا پی ببری همین نزدیکی‌ها یک نفر اینطور زندگی می‌کند. برای ملاقات با «ننه نساء» حدود ۲۰ دقیقه در جاده چالوس رانندگی کردم محدوده آدران وارد یکی از فرعی‌های جاده خاطره‌ها شدم، از پلی که روی رودخانه کرج زده بودند عبور کردم و پس از رد کردن چند خانه و کوچه باریک از یک مسیر خاکی تا پای کوه رفتم. بعد از آن دیگر برای ماشین جایی نبود و پیاده به کوه زدم.

یک مسیر باریک در دامنه کوه پیش رو داشتم که اطرافش پر از درختچه‌های سماق بود یک طرف آن هم دره‌ای تقریباً با شیب تند و خطرناک بود که رودی کوچک پایین آن جریان داشت، هر چه پیش می‌رفتم رودخانه کرج محو و سر و صدای جاده چالوس هم کمتر و کمتر می‌شد تا جایی که دیگر سکوت مطلق بود فقط گاهی صدای باد در علف‌های انبوه خشک دامنه کوه می‌پیچید.

بعد از نیم ساعتی پیاده‌روی اولین نشانه‌های خانه پیرزن قصه ما خودنمایی می‌کند چند درخت نحیف آلبالو و سیب در امتداد مسیری که پیموده بودم تلاش می‌کردند بگویند اینجا ورودی یک خانه است.

بوی آتش و دمپخت «ننه نساء» در فضای خانه‌اش پیچیده بود، یک چنار بزرگ، یک گردوی تنومند و یک درخت گیلاس پیر نمای خانه را به طور کامل پوشانده بود، به استقبالم آمد خوش‌آمدگویی گرمی داشت گویی سال‌هاست من را می‌شناسد، راهنماییم کرد روی تخت چوبی کنار اجاق که سال‌ها آنجا آتش روشن کرده بود بنشینم و خودش رفت تا وسایل پذیرایی را بیاورد. سکوت مطلق هنوز امتداد داشت فقط صدای شرشر آب باریکه‌ای که با لوله از چشمه کوچک بالای کوه تا خانه‌اش کشیده بود می‌آمد. با یک قوری برای آماده کردن بساط چای آمد که گفتم ننه مزاحمت نمی‌شوم فقط می‌خواهم کمی با شما حرف بزنم و گفت و گوی ما آغاز شد...

۶۰ سال است در کوه زندگی می‌کنم

«ننه نساء» اینطور شروع کرد: «در دُروان به دنیا آمده‌ام، من آخرین فرزند خانواده‌ام هستم، شش خواهر و برادر بودیم و وقتی ۱۷ سالم بود ازدواج کردم و با همسرم آمدم اینجا، همسرم می‌گفت پدرش هم همینجا زندگی می‌کرده و شاید از ۱۵۰ سال پیش اینجا سکونت کرده بود که ۶۰ سال آن سهم من شده، یعنی ۶۰ سال است که همینجا زندگی می‌کنم.»

در حالی که با آتش سرگرم است می‌گوید: «همینجا هر سه پسر و هر دو دخترم به دنیا آمدند و پدرشان هم چند سال پیش عمرش را داد به شما، بچه‌ها را با مشقت زیاد بزرگ کردم، خیلی سختی کشیدم؛ بچه‌ها حالا زندگی خودشان را دارند. انقدر کار کرده‌ام که دیگر نمی‌توانم مسیر اینجا تا ده را بروم.»

آتشش کمی گر گرفته و خیالش راحت می‌شود و ادامه می‌دهد: «زندگی ما همینجا بود و دیگر جایی نبود برویم، زمستان‌های سردی در طول این ۶۰ سال دیدم البته الان دیگر مثل قبل نیست مثلاً آن سال‌های اول آنقدری برف می‌آمد که تا پشت بام می‌رسید، اما دیگر اینطور نیست.»

گاهی گرگ به زندگی ننه نساء سرک می‌کشد

به آن بالای کوه نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: «بعضی وقت‌ها می‌شد گرگ تا همین نزدیکی می‌آمد البته شاید حالا هم بیاید، ولی نشده تا داخل محدوده بیاید، چند باری هم مار حیوان‌هایمان را نیش زده.»

«ننه نساء» که از دار دنیا فقط چند گاو و مرغ و چند درخت گردو و سیب و گیلاس و آلبالو و همین خانه که به زور می‌شود نامش را خانه گذاشت دارد به آرامی لیوانی را بر می‌دارد تا به آن آبی بزند و برایم چای بریزد. می‌گوید: «این آب را می‌بینی؟ تا چند وقت پیش نبود و باید از دره پایین می‌رفتم و آب می‌آوردم، اما حالا این لوله کارم را راحت‌تر کرده و همیشه آب دارد.»

آخرین روز‌های بهار است هوا کمی به تابستان میل دارد، اما نمی‌توانم به این فکر نکنم که این زن رنج دیده چطور زمستان‌های سرد را اینجا سپری کرده و می‌کند. می‌گوید: «داخل خانه کرسی دارم و با همان ۶۰ زمستان را دیده‌ام.»

کاش برق داشتم تا فضای خانه‌ام روشن شود و مار‌ها و عقرب‌ها را ببینم

اگرچه خودم جواب این سوالم را می‌دانم، اما از «ننه نساء» می‌پرسم تا حالا شده مسئولی گذرش به خانه‌ات بیفتد؟ می‌گوید: «نه تا حالا نشده» می‌پرسم حالا فرض کن یک روز یکی از مسئولان آمد درخواستی داری؟ مشخص است پیشاپیش از گفتن درخواستش خجالت زده شده، اما اصرار می‌کنم که می‌گوید: «کاش برق داشتم تا فضای خانه روشن باشد، اینجا مار و عقرب زیاد دارد اگر روشن باشد می‌بینمشان.»

«ننه نساء»، چون برق نداشته و خیلی کم به شهر رفته تلویزیون هم خیلی کم دیده است، می‌گوید: «نمی‌توانم ماشین سوار بشوم حالم بد می‌شود و برای همین نمی‌روم، تلویزیون هم ببینم چشمم درد می‌گیرد، از رادیو هم فراری هستم، اما خبر دارم که این مریضی (کرونا) آمده و دعا می‌کنم زودتر برود.»

ننه نساء از زندگی فقط سختی‌ها را به یاد دارد

حالا چایی «ننه نساء» دم کشیده و بویش می‌آید، همینطور که برایم چای می‌ریزد می‌گویم ننه خاطره‌ای داری بگویی؟ بالاخره ۶۰ سال اینجا زندگی کرده‌ای؛ می‌گوید: «این ۶۰ سال فقط سختی بود هر روز پاشدم آتش روشن کردم چای دم کردم غذا پختم بچه‌ها را هم با توکل به خدا بزرگ کردیم؛ به درخت‌ها و گاو‌ها رسیدم و. هر اتفاقی تو این چند سال آن بیرون افتاده اینجا هیچ فرقی نکرد همین بود که هست...»

حرفی ندارم بگویم، بلند می‌شوم با اجازه «ننه نساء» اطراف خانه‌ای که خستگی از درو دیوارش می‌ریزد و به زور خودش را سر پا نگه داشته چرخی بزنم، نگاهی به اطراف می‌اندازم، دیوار‌هایی که ریخته، سقف طویله‌ای که آرام آرام دارد نشست می‌کند، درخت گردویی که مریض شده و گردوهایش دانه دانه در حال افتادن و از بین رفتن است و البته به «شب» فکر می‌کنم به اینکه هم باید تا هوا تاریک نشده برگردم و هم اینکه وقتی تاریک می‌شود «ننه نساء» باید مثل تمام عمرش باز هم در سیاهی شب سر کند...

بر می‌گردم برای خداحافظی به همان گرمی که از من استقبال کرده بود بدرقه‌ام می‌کند، در راه بازگشت با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد خواسته «ننه نساء» را برآورده کرد یک رشته برق یک جوری از یک جایی برایش کشید یا چه می‌دانم یک پنل خورشیدی برایش گذاشت تا خانه‌اش بعد از ۶۰ سال روشن شود تا از مار و عقرب در امان باشد تا کمی از رنج این همه سال بکاهد کاش...

منبع: شریان

کلیدواژه: ۶۰ سال تا حالا سال ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت shariyan.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «شریان» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۴۹۱۹۶۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم

به گزارش خبرآنلاین چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگی‌ام را به تو می‌گفتم هرچند گذشته‌ها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.

روزنامه ایران نوشت: در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پرونده‌ای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بی‌مقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی می‌خواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرف‌ها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید این‌طور من متوجه نمی‌شوم ماجرای زندگی شما چیست آهسته‌تر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین می‌گفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاری‌ام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی می‌کند و اینجا تنها زندگی می‌کند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانه‌ای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه می‌شدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق می‌خواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرف‌های همسرت را تأیید می‌کنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا این‌طوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی می‌کند من در هفته یک روز او را می‌بینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که این‌طوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. می‌خواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و می‌خواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران می‌کنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمی‌توانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرف‌های این زوج جوان را شنید، گفت می‌دانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاس‌های مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر می‌کنم.

23302

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901198

دیگر خبرها

  • طلاق به خاطر پیدا شدن روسری در خودروی همسر
  • طلاق به‌خاطر پیدا شدن روسری در خودرو شوهر
  • زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم
  • رازگشایی از ۷ علت ابتلا به سرطان
  • چرا هیچ دستگاه نظارتی به داد مستاجران نمی‌رسد | اختیار آینده زندگی ما دست صاحبخانه هاست! | مستاجران به ناچار اجازه می‌دهند بر سرشان کلاه برود
  • رویای خرید برای تهرانی‌ها / ۵ میلیارد بدهید، صاحب خانه شوید
  • (تصاویر) این زن زندگی خود را وقف گربه‌ها کرد
  • «در پا به ماه» نسخه نپیچیدیم بچه‌دار شوید/ تولد ۲۰ نوزاد را دیدیم
  • "عمره مفرده" چه اعمالی دارد؟
  • عمره مفرده چه اعمالی دارد؟