دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
تاریخ انتشار: ۲۵ تیر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۶۴۴۰۱۴
"در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.
پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام "دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.
مکالمه ی منصور و مستانه، تازه مستانه را با واقعیت های جدیدی مواجه می کرد. تازه مستانه متوجه شده بود که کار همسرش جوری است که ممکن است هر آن تصمیم بگیرد به کشوری برود و ممکن است این سفرها طولانی باشد.
سه روز بعد از آن تماس تلفنی، منصور از آلمان برگشت. هر چند مستانه از این رفتار منصور گلایه مند بود، اما با رفتار خوب و هوشمندانه ی منصور، همه چیز فراموش شد و زندگی دوباره برای مستانه شیرین شد. بویژه که کلاس های مستانه هم در دانشگاه شروع شده بود و او عاشقانه مشغول تحصیلش بود و از درس خواندنش لذت می برد.
اواخر آبان ماه بود که مستانه متوجه چیز جدیدی شد. او احساس می کرد که حالت هایی شبیه به بارداری دارد. بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودش، بالاخره به آزمایشگاه رفت و متوجه شد جواب آزمایش بارداری اش مثبت است. مستانه انگار که دچار شوک شده بود، اصلا توقعش را نداشت به این زودی ها باردار شود. تازه اول دانشگاه و درس خواندنش بود و این بارداری می توانست مشکلاتی برایش ایجاد کند.
شب که منصور به خانه آمد از همان بدو ورود متوجه ناراحتی مستانه شد. اما با خودش فکر می کرد که همسرش باز هم دلتنگ خانواده شده است. منصور اما سعی کرد با وعده ی سفر آخر هفته به تفرش، حال مستانه را بهتر کند. اما این اولین بار بود که مستانه اسم تفرش و خانواده اش به میان می آمد و واکنشی نداشت. حالا دیگر منصور واقعا نگران شده بود.
منصور با کنجکاوی پرسید: عزیزم! چیزی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟
مستانه اما به جای جواب سرش را پایین انداخت و حسابی اشک ریخت و گریه کرد. منصور هم بلند شد و مستانه را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد و گفت: آخه عزیزم یه حرفی بزن. نصفه عمرم کردی. بگو چی شده.
مستانه کمی از منصور فاصله گرفت و از منصور هم خواست بنشیند و به حرف هایش گوش بدهد: من شانس ندارم اصلا. همیشه دلم می خواست دکتر بشم، اما حالا که قبول شدم و دارم درسم رو می خونم این وضعیتمه.
منصور: وضعیتت چش هست؟ تو که داری درستو می خونی. مشکلی نداری از این لحاظ.
مستانه: اما همه چی این نیست.
منصور: پس چیه؟ من که شوهرتم راضی ام و دارم کمکت می کنم، خودم که عاشق درس خوندنی. پس دیگه چی می مونه؟
مستانه: یه نفر سومی هم هست.
منصور: نفر سوم؟ یعنی چی؟
مستانه: من باردارم.
منصور با شنیدن این حرف دوباره بلند شد و این بار محکم تر مستانه را در آغوش گرفت. فریاد های خوشحالی منصور در خانه پیچیده بود.
منصور: وای خدای من! بچه، دیوونه ای تو دختر؟ بچه که عالیه. باید خوشحال باشی.
مستانه: منم از بچه بدم نمیاد. اما درسم چی؟
منصور: درستش می کنیم. یه کاریش می کنیم. حالا کو تا بچه بخواد به دنیا بیاد.
مستانه: چه جوری درستش می کنیم؟ با یک شکم بزرگ برم دانشگاه؟
منصور: بابا تا شکمت بیاد بالا که ترم اول تمام شده، کافیه ترم دوم هم مرخصی بگیری، ته تهش یک ترم عقب می افتی؛ همین.
مستانه: بعد چه جوری بزرگش کنم؟ مگه مساله یک ترم مرخصیه؟
منصور: غصه نخور بابا. بهترین پرستارای تهران رو برات می گیرم، نگران هیچی نباش.
مستانه که باز هم منصور را قوی و محکم پشت خودش می دید یک بار دیگر دلش قرص شد و بالاخره لبخند روی لبانش نشست و گفت: چقدر خوبه که تو رو دارم. برای هر چیزی یک راه حلی داری و دلم رو قرص می کنی. ممنون به خاطر آرامشی که بهم می دی.
منصور: خواهش می کنم عزیزم. معلومه که باید پشتت باشم و حمایتت کنم. من عاشقتم مستانه. تو بهترین زن دنیایی و من هر کاری برای آرامشت می کنم.
آن شب با حرف های امید وار کننده ی منصور و مستانه گذشت. صبح منصور، همسرش را به دانشگاه رساند و راهی محل کارش شد. اما وقتی به صرافی رسید متوجه شد برای کارهایش باید دوبی برود. می دانست که این کار مستانه را خیلی ناراحت می کند، آن هم در این شرایط. اما هر چه تلاش کرد، گزینه ای غیر از رفتنش به دوبی پیدا نکرد و بالاخره بلیط دوبی را برای فردا صبح خریداری کرد.
عصر ساعت 5 کلاس های مستانه تمام شد و آمد جلوی در دانشگاه تا به خانه بیاید. اما ناگهان متوجه ماشین بنز منصور شد که برایش بوق می زد. با خوشحالی سوار ماشین همسرش شد و گفت: اینجا چه کار می کنی؟
منصور: خوب دیگه، مردی که زنش بارداره باید به فکر رفت و آمدش باشه.
مستانه: ممنون عزیزم. اما هنوز خیلی زوده برای این کارا. خودم می تونم برم و بیام.
منصور: نه دیگه به نظرم صلاح نیست، باید با ماشین خوب و راحت بیای و بری خانم دکتر!
مستانه که حسابی از رفتار و گفتار منصور خوشحال بود، پیشنهاد کرد که بروند یک چرخی در شهر بزنند و نهایتا هم برای شام یک رستوران خوب بروند. منصور هم با کمال میل قبول کرد و بی توقف حرکت کرد به سمت میدان هفت تیر.
هر چه مستانه اصرار کرد، منصور نگفت کجا می روند. یک ساعت بعد منصور ماشینش را جلوی یکی از بهترین جواهر فروشی های تهران پارک کرد و از مستانه خواست پیاده شود.
مستانه: اینجا چه کار داریم؟ قرار بود بریم یه دوری بزنیم.
منصور: خوب منم آوردمت یه دوری بزنی دیگه.
مستانه: آخه جریان چیه؟
منصور: عجله نکن!
چند دقیقه بعد منصور وارد جواهر فروشی شد و به فروشنده که از دوستانش بود، مستانه را معرفی کرد. بعد هم گفت: بهترین انگشتری که داری کدومه؟
مستانه ناگهان با تعجب گفت: انگشتر چرا؟ من که انگشتر دارم.
منصور: کادوی یک مرد به مناسبت بارداری همسرش هست، همین!
بعد از نیم ساعت، مستانه انگشتری که پسندیده بود را با خوشحالی دستش کرد و از جواهر فروشی خارج شدند. اما در داخل ماشین هم مستانه نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند و گفت: واقعا تو مرد بی نظیری هستی منصور، به همه چیز فکر می کنی. واقعا احساس خوش بختی می کنم.
منصور: منم از اینکه تو همسرش هستی خوشحالم و احساس خوش بختی می کنم. برای ادامه ی این خوشبختی هم هر کاری می کنم. تمام تلاش خودم رو می کنم. هر جای دنیا حاضرم کار کنم تا بهترین ها رو برات فراهم کنم.
مستانه: ممنون عزیزم، ما همه چیز داریم، زیادم داریم.
منصور: اما برای تو و بچه هامون کمه.
ساعت از یازده شب گذشته بود که منصور و مستانه پس از صرف شام، به خانه برگشتند. وقتی ماشین منصور وارد حیاط خانه شد، مستانه با تعجب گفت: کسی آمد خونه ی ما؟ این ماشین چیه تو حیاط؟
منصور: نه فکر نمی کنم، مگه قرار بوده کسی بیاد؟
مستانه: خوب این ماشین چیه؟
منصور: نمی دونم بذار پیاده شیم ببینیم.
مستانه با نگاه ماشین BMW گفت: ماشین خریدی؟ چقدر شیک و قشنگه، مبارکت باشه عزیزم
منصور: چرا مبارک من؟
مستانه: خوب ماشین نو رو دارم تبریک می گم دیگه.
منصور: عزیزم این کادوی اصلی من به تو هست. مامان شدنت مبارک باشه.
مستانه از خوشحالی پرید در آغوش منصور و گفت: ممنون بهترین شوهر دنیا. ممنون که اینقدر به فکرمی. ممنون که اینقدر مهربونی.
منصور بعد از چند دقیقه با خنده گفت: حالا بسه دیگه، بیا بریم بالا. این ماشین مال خودته، فرار که نمی کنه. مستانه هم خوش حال و سرحال رفت داخل خانه.
صبح ساعت هشت و سر میز صبحانه، منصور گفت: فعلا برات یه راننده گرفتم که از بچه های خودمونه، صبح ها میاد می بردت دانشگاه و برت می گردونه، تا خودت رانندگی یاد بگیری و مسلط بشی، حامد کارهاتو انجام میده.
چند دقیقه بعد از صبحانه، مستانه متوجه شد که منصور دارد ساکش را جمع می کند، آمد جلو و گفت: چرا ساکتو جمع می کنی؟ قراره جایی بریم؟
منصور: جایی بریم نه، جایی بری.
مستانه: نه، دوباره؟ کجا؟
منصور: خوب عزیزم دنبال کارام باید برم این طرف و اون طرف دیگه. امروزم بلیط دارم باید برم دوبی.
مستانه: چقدر بی خبر و یهویی، زودتر می گفتی مامانم میامد اینجا.
منصور: همش که نمیشه مزاحم اون بنده خدا بشیم. هر کس یه کاری داره، کار منم این جوریه، کم کم خودت عادت می کنی، بعدشم تو دیگه تنها نیستی، تو الآن دو نفری.
مستانه که از دیشب کلی کادو دریافت کرده بود، ترجیح داد اعترض نکند و با لبخند همسرش را بدرقه کند. بعد هم گفت: حالا کی بر می گردی؟
منصور: واقعا دو روز بیشتر کار ندارم.
مستانه: فقط دو روزا، نری مثل دفعه ی قبل چند هفته بمونی.
منصور: نه بابا دو روزه کارم انجام میشه بر می گردم.
اینجا جایی بود که مستانه باید درست و عاقلانه عمل می کرد. اساساً ما در زندگی مان نقطه هایی داریم به نام "نقطه عطف"، درست مانند یک دو راهی می ماند، سر دوراهی باید تصمیم درست و عاقلانه را بگیریم. مستانه می توانست به منصور بگوید: "ممنون بابت کادوهای دیشب، اما هیچ کدوم اینا باعث نمیشه که بدون اطلاع قبلی بخوای من رو در تهران تنها بگذاری و بری"
اینجا جایی بود که مستانه باید می گفت: " حالا که فهمیدم برای چی این کادوها رو خریدی، هیچ کدومشون رو ازت قبول نمی کنم. من و زندگیم و برنامه ریزی های زندگی من خریدنی نیستیم، من حق دارم قبل از سفرهات مطلع باشم، من حق دارم بدونم چند وقت یک بار باید بری سفر و چه مدت؟"
اما اتفاقی که در عمل افتاد این بود که منصور متوجه شد، مستانه خریدنی است. می توان او را با کادوهای گران قیمت وادار به سکوت کرد، پس منصور طبیعتا به یک نتیجه ای درباره ی رفتارهای آتی خودش با مستانه می رسد: " هر بار و در هر زمینه ای که نتوانم کارم را توجیه کنم، می توانم با خرید یک کالای گران قیمت، اعتراض مستانه را تبدیل به لبخند سکوت کنم."
بنابراین درست است که منصور این کار را کرد، اما کسی که منصور را سر بزنگاه تشویق کرد و به او اطمینان داد که من خریدنی هستم، خود مستانه بود. روانشناسان رفتارگرا معتقدند هر محرکی، پاسخی دارد و این پاسخ می تواند تشویق کننده باشد و می تواند تنبیه کننده باشد. اگر مستانه به گونه ای برخورد می کرد که منصور متوجه می شد نمی تواند با کادو مستانه را فریب دهد و باید برای کارهایش توضیح دهد، منصور تشویق به ادامه دادن این رفتار نمی شد. اما وقتی مستانه برغم همه ی تذکرها و انتقادات و دلخوری های قبلی، با دریافت کادو، کوتاه آمد، منصور تشویق شد به ادامه ی رفتار.
منصور اما این بار خوش قول بود و سر دو روز هم به خانه برگشت. چند ماه بعد مستانه هم کم کم به سفرهای کاری دو، سه روزه ی منصور عادت کرده بود و اعتراضی نداشت. به ویژه که هر بار منصور کلی کادوی گران قیمت هم برایش می خرید و می آورد.
حالا هم که تابستان شده بود و دختر مستانه به دنیا آمده بود. با به دنیا آمدن نیلوفر، مستانه آنقدر سرگرمی و کار و بی خوابی داشت که خیلی فرصت فکر کردن به نبودن های گاه و بیگاه منصور را پیدا نمی کرد به ویژه که پدر و مادر و خانواده اش هم به مناسبت تولد نیلوفر از تفرش به خانه مستانه آمده بودند و این شب های بی خوابی و سخت را کمک حالش بودند.
اما وقتی که مستانه در نیمه های شب مشغول شیر دادن به نیلوفر بود، ناگهان از اتاق منصور صدایی شبیه افتادن یک جسم سنگین را شنید. نیلوفر را فورا به مادرس سپرد و به همراه پدر و خواهرانش به سمت اتاق منصور دویدند، منصور را نقش بر زمین دیدند، مستانه با نگرانی بالای سر منصور رفت و گفت: چی شده؟ چرا خوردی زمین.
منصور اما نای جواب دادن نداشت، حسن آقا هم که این وضعیت را دید، فورا به اورژانس زنگ زد و درخواست آمبولانس کرد.
ادامه دارد...
قسمت های قبلی:
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه! *دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
از همین نویسنده:
مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت
مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز
***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی
لینک کوتاه: asriran.com/0035vU
منبع: عصر ایران
کلیدواژه: مهری و مازیار متوجه شد نبرد سخت ی منصور همه چی دو روز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.asriran.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «عصر ایران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۶۴۴۰۱۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
چه افرادی امام صادق(ع) را شهید کردند؟
امروز، شنبه -۱۵ اردیبهشت- مصادف با ۲۵ شوال و سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) است؛ امامی که به شیخ الائمه و رئیس مذهب شیعه شناخته میشود و سالها به تربیت شاگردانی پرداخت که جهانیان از علم دانشمندان اسلامی انگشت به دهان ماندند.
این روزها که زائران بیت الله الحرام پس از ۹ سال انتظار برای به جا آوردن عمره مفرده عازم مکه شده اند، در مدینه خدمت پیامبر اکرم (ص) رسیده و در حرم بقیع به زیارت حضرت صادق (ع) و ائمه بقیع میروند. در زیارت امین الله که برای امامان معصوم وارد شده، از خدا میخواهیم که ما را عاشق برگزیده دوستانش یعنی ائمه قرار دهد و در ادامه از پروردگار میخواهیم ما را از اخلاق دشمنانش دور بدارد و در برخی زیارتنامهها به امام عرض میکنیم که «من با کسی در صلح و آرامشم که با شما از در دوستی و سلامت درآید و با هر کسی در جنگ و دشمنی هستم که با شما در جنگ است»؛ به ویژه کسانی که کمر به قتل شما بسته اند.
در برخی روایات نیز به نقل از ائمه معصومین آمده که «ما منا الا مقتول او مسموم.» هر یک از ائمه به شهادت رسیدند و هیچکدام به مرگ طبیعی از دنیا نرفتند. اگر در مظلومیت امام صادق (ع) اشک میریزیم و در شهادت آن حضرت گریه میکنیم، باید بدانیم چه کسانی آن حضرت را به شهادت رساندند و چه ویژگیهایی داشتند تا تکلیف خود را با آنان مشخص و صف خود را از آنان جدا کنیم.
آغاز امامت امام صادق (ع) با حکومت هشام پسر عبدالملک و پایان آن با دوازدهمین سال از حکومت ابوجعفر منصور (المنصور بالله) مشهور به دوانیقی مصادف بوده است. در واقع آن حضرت از آغاز ولادت تا هنگام شهادت، حکومت جائرانه ۱۰ نفر از امویان به نامهای عبدالملک پسر مروان، ولید پسر عبدالملک (ولید اول)، سلیمان پسر عبدالملک، عمر پسر عبدالعزیز، یزید پسر عبدالملک (یزید دوم)، هشام پسر عبدالملک، ولید پسر یزید (ولید دوم)، یزید پسر ولید (یزید سوم)، ابراهیم پسر ولید و مروان پسر محمد و دو تن از عباسیان یعنی سفاح و منصور را تحمل کردند.
اگرچه دومین خلیفه عباسی از نوادگان عباس بن عبدالمطلب بود و ساخت شهر بغداد به دستور او انجام گرفت ولی نباید فراموش کنیم که در دوره خلافت او، قیامهای متعددی از جمله قیام نفس زکیه رخ داد و به دستور او بسیاری از سادات حسنی زندانی شده و به شهادت رسیدند و در نهایت امام صادق (ع) به دستور او به شهادت رسید.
حجت الاسلام مهدی پیشوایی که در دوران کرونا دار فانی را وداع گفت، در کتاب سیره پیشوایان نوشت: ابوجعفر منصور از تحرک و فعالیت سیاسی امام صادق (ع) سخت نگران بود. محبوبیت عمومی و عظمت علمی امام بر بیم و نگرانی او میافزود. به همین جهت هر از چندی به بهانهای امام را به عراق احضار میکرد و نقشه قتل او را میکشید ولی هر بار به نحوی خطر از وجود مقدس امام برطرف میشد. منصور شیعیان را در مدینه به شدت تحت کنترل و مراقبت قرار داده بود، به طوری که در مدینه جاسوسانی داشت که کسانی را که با شیعیان امام صادق رفت وآمد داشتند، گردن میزدند.
این پژوهشگر تاریخ اسلام افزود: امام، یاران خود را از نزدیکی و همکاری با دربار خلافت باز میداشت. روزی یکی از یاران امام پرسید «برخی از ما شیعیان گاهی دچار تنگ دستی و سختی معیشت میگردد و به او پیشنهاد میشود که برای اینها (بنی عباس) خانه بسازد، نهر بکند (و اجرت بگیرد)، این کار از نظر شما چگونه است؟» امام فرمود «من دوست ندارم که برای آنها (بنی عباس) گرهی بزنم یا درِ مشکی را ببندم، هرچند در برابر آن پول بسیاری بدهند. زیرا کسانی که به ستمگران کمک کنند، در روز قیامت در سراپردهای از آتش قرار داده میشوند تا خدا میان بندگان حکم کند».
پیشوایی افزود: امام، شیعیان را از ارجاع مرافعه به قُضات دستگاه بنی عباس نهی میکرد و احکام صادر شده از محکمه آنها را شرعاً لازم الإجرا نمیشمرد. امام هم چنین به فقیهان و محدثان هشدار میداد که به دستگاه حکومت وابسته نشوند ومی فرمود: فقیهان اُمَنای پیامبرانند، اگر دیدید به سلاطین روی آوردند (و با ستمکاران دمساز و همکار شدند) به آنان بدگمان شوید واطمینان نداشته باشید.
امام صادق (ع) همواره از منصور دوانیقی دوری میگزید و استاد پیشوایی با اشاره به یک روایت در این زمینه نوشت: روزی منصور به امام صادق (ع) نوشت «چرا مانند دیگران نزد ما نمیآیی؟» امام در پاسخ نوشت «ما (از لحاظ دنیوی) چیزی نداریم که برای آن از تو بیمناک باشیم و تو نیز از جهات اُخروی چیزی نداری که به خاطر آن به تو امیدوار شویم. تو نه دارای نعمتی هستی که بیاییم به خاطر آن به تو تبریک بگوییم و نه خود را در بلا و مصیبت میبینی که بیاییم به تو تسلیت دهیم، پس چرا نزد تو بیاییم؟!» منصور نوشت «بیایید ما را نصیحت کنید» که امام پاسخ داد «اگر کسی اهل دنیا باشد، تو را نصیحت نمیکند و اگر هم اهل آخرت باشد، نزد تو نمیآید!»
استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب سیری در سیره ائمه اطهار (ع) درباره احضار امام ششم (ع) به مرکز خلافت نوشت: منصور گاهی با امام صادق (ع) سخت میگرفت و گاهی آسان. ظاهرا هیچ وقت حضرت را به زندان نبرد ولی خیلی از اوقات ایشان را تحتنظر قرار میداد. یک دفعه ظاهرا دو سال حضرت را در کوفه تحتنظر قرار داد و چندین بار امام را احضار کرد و فحاشی و هتاکی نمود که «میکشمت، گردنت را میزنم؛ تو علیه من تبلیغ میکنی و مردم را بر علیه من میشورانی...».
عبداللّه بن فضل بن ربیع از پدرش (وزیر دوره عباسی) نقل کرده است: منصور، در سال ۱۴۷ سفر حج کرد و بعد به مدینه رفت و به ربیع گفت «کسی را به دنبال جعفر بن محمّد بفرست تا او را با رنج و عذاب نزد ما بیاورد. خدا مرا بکشد، اگر من او را نکشم!» ربیع چنان وانمود کرد که فراموش کرده است. دوباره منصور تکرار کرد و ربیع هم باز خود را به غفلت زد. این بار منصور نامه تندی به ربیع نوشت و به او پرخاش کرد و فرمان داد که کسی را بفرستد تا جعفر بن محمّد را بیاورد.
زمانی که امام صادق (ع) وارد شد، منصور شروع به تهدید آن حضرت کرد و سخنان درشت به زبان آورد و گفت «ای دشمن خدا! مردم عراق تو را رهبر خود دانسته و زکات مالشان را برای تو میفرستند و تو از سلطنت من سرپیچی میکنی و در پی آشوب و غائله هستی، خدا مرا بکشد که اگر من تو را نکشم!»
زمام داران بنی امیه میکوشیدند تا به هر شکلی مردم را از مکتب اهل بیت (ع) دور نگه داشته، میان آنان و پیشوایان بزرگ اسلام فاصله ایجاد کنند و به این منظور مردم را به مفتیان وابسته به حکومت وقت یا حداقل فقیهان سازشکار و بی ضرر رجوع میدادند. زمام داران عباسی نیز با آن که در آغاز کار، شعار طرفداری و حمایت از بنی هاشم را دستاویز رسیدن به اهداف خویش قرار داده بودند ولی پس از آن که جای پای خود را محکم کردند، همین برنامه را در پیش گرفتند.
خلفای عباسی همانند امویان، پیشوایان بزرگ خاندان نبوت را که جاذبه معنوی و مکتب حیات بخش آنان مردم را شیفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بیداری وتحرک میبخشید، برای حکومت خود کانون خطر تلقی میکردند و از این رو کوشش میکردند به هر وسیلهای که ممکن است، آنان را در انزوا قرار دهند که این موضوع، در زمان امام صادق (ع) بیش از هر زمان دیگری به چشم میخورد.
در عصر امام ششم حکومتهای وقت به طور آشکارا تلاش میکردند تا افرادی را که خود مدتی شاگرد مکتب آن حضرت بودند، در برابر مکتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده و مرجع مردم معرفی کنند، چنان که ابن ابی ذئب و مالک بن انس را بر مسند فتوا نشاندند.
منصور ملعون پس از به شهادت رساندن حضرت صادق (ع) تصمیم گرفت تا جانشین آن حضرت را نیز به قتل برساند و لذا وقتی توسط محمد بن سلیمان، فرماندار مدینه از شهادت امام صادق (ع) آگاه شد، طی نامهای به وی نوشت «اگر جعفر بن محمد شخصی را جانشین خود قرار داده، او را احضار کن و گردنش را بزن!» طولی نکشید که گزارش فرماندار مدینه به این مضمون به بغداد رسید که «جعفر بن محمد ضمن وصیتنامه رسمی خود، پنج نفر را به عنوان وصی خود برگزیده که عبارتند از خلیفه وقت، منصور دوانیقی! محمد بن سلیمان یعنی فرماندار مدینه و خود گزارش دهنده! عبدالله بن جعفر بن محمد که برادر بزرگ امام کاظم (ع) بود، موسی بن جعفر (ع) و حمیده همسر آن حضرت».
فرماندار در ذیل نامه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از این افراد را باید به قتل برساند و منصور که هرگز تصور نمیکرد با چنین وضعی روبرو شود، فوق العاده خشمگین شد و فریاد زد «اینها را نمیشود کشت!» این وصیت نامه امام صادق (ع) یک حرکت سیاسی بود. زیرا آن حضرت از قبل امام بعدی و جانشین واقعی خود یعنی امام کاظم (ع) را به شیعیان خاص و خاندان علوی معرفی کرده بود ولی از آنجا که از نقشههای شوم و خطرناک منصور آگاهی داشت، برای حفظ جان پیشوای هفتم چنین وصیتی کرده بود.
منبع: ایرنا
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردی