راحت گریه میکرد و راحت میخندید
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۹۷۶۹۲۸
آشناییشان به بهمن 83 برمیگردد. در زمستان پربرفی که جرأت کرده بود سراغ بازیگری برود که از نوجوانی آرزوی همکاری با او را داشته. با دومین فیلمش «تهران ساعت هفت صبح» بهعنوان کارگردان خودش را به شکل جدی به سینما نشان داده بود و همین فیلم امتیازی برایش بود تا شاید جواب بله آقای بازیگر را بگیرد.
عزتالله انتظامی پشت تلفن گفته بود «آره، یه چیزایی ازت شنیدم، یه روز بیا خونه ببینم چی میگی».
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
فلور خانم، عزت آقا و خانهای که هویت داشت
فلور خانم، عزتالله انتظامی و خانهشان ترکیبی هماهنگ بود. مجموعه جوایز آقای انتظامی در پذیراییشان قرار داشت و همه اشیاء خانه قدمت داشت. جعبههای دستمال کاغذی هم حتی همان جعبههای مقوایی کلینکس قبل از انقلاب بود و فقط داخل آن دستمال جدید قرار میگرفت. خانه هویت داشت. بانوی این خانه، فلور خانم در تمام این سالها یک زن همراه بود اما در پشت پرده. بازیگری تئاتر را کنار گذاشته بود و زندگی آرامى برای آقای انتظامی ساخته بود. هر وقت به رابطهشان نگاه میکردم بیش از هر چیزی گذشت و متانت این زن برایم جالب بود. عزتالله انتظامی طناز بود و البته در زندگی خانوادگی مهربان و البته مقتدر به قاعده مردان قدیم. اما از همه اینها مهمتر اینکه معقول زندگی کرده بود. بموقع ازدواج کرده بود. بهموقع بچهدار شده بود و حاصلش هم بچههای خوبی بودند. آقا مجید، آقا شهاب، آقا رامین که هر سه آدمهای موفقی هستند. در یک کلام او، نمونه آدمی بود که معقول و درست زندگی کرده بود. از عزتالله انتظامی خیلیها گفتهاند و بسیار گفتهاند. اما در این سالها و دو سالی که از درگذشت او میگذرد کمتر کسی از فلورخانم گفته و خودش هم در این سالها اهل گفتوگو نبوده. به همین خاطر دوست داشتم حرفهایم را با ادای احترام به زنی آغاز کنم که فضای امن مناسب کار را برای آقای انتظامی ایجاد کرد. نباید از تأثیرگذاری حضور ایشان غافل شد، عمرشان طولانی باد.
هر جا لازم بود خودش را خرج میکرد
از بهمن 83 به بعد که طی پروژه «مینای شهر خاموش» با آقای انتظامی آشنا شدم، در همه این سالها برای هر کار عامالمنفعهای که از او کمک خواستم نه نگفت. ماجرای مصطفی کرمی فیلمبردار جوانی که هنگام کار دچار برقگرفتگی شده بود و هر دو دستش را از مچ قطع کرده بودند را برایش تعریف کردم. گفت بریم ببینیمش. بعد از ملاقات بلافاصله با یکی دو نهاد تماس گرفت و سعی کرد تا دست مصنوعی قابل استفاده برایش تأمین شود. در مورد اصغر شاهوردی صدابردار قدیمی سینمای ایران هم که بهدلیل سانحه رانندگی در یک فیلم، قطع نخاع شده بود هم به همین شکل عمل کرد. حتی اگر کاری از دستش بر نمیآمد، حداقل به دیدار همکار یا فرد آسیب دیده میرفت. او بدون اینکه بخواهد محبوب یا مشهور شود، هم محبوب بود و هم مشهور. هر جا که لازم بود خودش را خرج کند، خرج میکرد. تلخترین خاطره اما ماجرای بهنود شجاعی است. حوالی خرداد 87 بود که در یکی از روزنامهها نامه غمانگیز از یک جوان در آستانه اعدام چاپ شد. صبح فردا قرار بود اعدام شود. با آقای انتظامی تماس گرفتم و شرح ماجرا را گفتم. بغض کرد و گفت فردا پنج صبح اینجا باش با هم برویم اوین، شاید قبل از اعدام رضایت خانواده مقتول را بگیریم. خبر رسید حکم اعدام به تعویق افتاده است. چند شب بعد به اتفاق کیومرث پوراحمد، پرویز پرستویی و آقای انتظامی به خانه یکی از اقوام مقتول رفتیم. آقای انتظامی آنقدر با احساس، پدرانه و شاعرانه از رابطه پدر و فرزندی تعریف کرد که در نهایت مادر و پدر مقتول به گذشت رضایت دادند. آقای انتظامی اما تمام مسیر برگشت از ده ونک تا قیطریه را داخل ماشین گریه کرد. بدون اینکه احساسش را پنهان کند، خالصانهترین نقشاش را بهعنوان یک انسان بازی میکرد. فردای آن روز هم که تماس گرفتم همچنان احوالش منقلب بود. از این اتفاق خیلی خوشحال بود اگر چه متأسفانه با فضاسازی رسانهها مشکلاتی برای خانواده مقتول پیش آمد که یکباره از بخشش انصراف دادند و صبح یک چهارشنبه پاییزی با لگد به چهارپایه دار زدند.
درست تشخیص میداد که کجا باید هزینه کند
خرداد 85 فیلمبرداری بخش بم «مینای شهر خاموش» تمام شد. پسر عمویم سعید که هم مدیر تولید و هم مجری طرح بود در بم خواسته بود قسط دستمزد آقای انتظامی را پرداخت کند. گفته بود «لازم ندارم. دستتان خالی است. تهران که برگشتید پول من را هم میدهید.» از بم که برگشتیم پول من برای ادامه فیلمبرداری تمام شد. دو سه روزی به بچهها استراحت دادم. نگفتم پول کم آوردیم. خودش تماس گرفت و پرسید امیرشهاب چرا شروع نمیکنی. گفتم آقای انتظامی واقعیت این است که پول ندارم، منتظرم جورش کنم. گفت چقدر میخواهی. گفتم بیست میلیون تومان که بخش تهران را تمام کنیم. پرسید رئیس فارابی کیست. گفتم آقای علیرضا رضاداد. گفت یک وقت ازش بگیر. زنگ زدم و منشی آقای رضاداد به حرمت آقای انتظامی برای فردای همان روز وقت گذاشت. رفتیم دیدن آقای رضاداد. ایشان هم خیلی محبت کرد. هیچ وقت ندیدم مدیری با آقای انتظامی خارج از ادب و احترام صحبت کند. گفت چه خبر. انتظامی گفت که سر فیلم امیر شهابم. گفت: چه خوب. انتظامی ادامه داد: آقای رضاداد فیلم خوبی میشه. گفت: خداروشکر انشالله میبینیم. بعد از چند دقیقه جویا شد که: خب آقای انتظامی چه امری داشتین؟ گفت: این امیرشهاب، پولش تموم شده، بیست تومن بهش بده. رضاداد هم گفت: چشم. یک نامه دستنویس نوشتم و با دستور آقای رضاداد فردای همان روز پول را گرفتم. انتظامی هر جا که احساس میکرد میتواند مفید باشد دریغ نمیکرد، البته معمولاً هم درست تشخیص میداد که کجا باید از خودش خرج کند.
کلافه که بود دمپرش نمیرفتم
نمیتوان منکر مهربانی ذاتیاش شد اما در عین حال بداخلاق هم میشد. گاهی وقتها که بهشدت کلافه بود، من دَم پَرَش نمیرفتم. هر جایی که فکر میکرد غلط است بیتعارف میگفت. اگر میدید کاری با اصولش نمیخواند کلافه میشد و اعتراض هم میکرد. من نصف سن او را داشتم و طبیعی بود که با شک سر فیلم «مینای شهر خاموش» آمده است. ابتدای فیلمبرداری حدود پانزده بیست روز سخت داشتیم. سختگیری زیادی کرد. باید هر پلان را برایش اثبات میکردم. یکی از سختترین صحنهها، سکانس دکور تونل قنات بود. به نظرش چندان جذاب نمیآمد اما فردای همان شب که عکسهای دیجیتال آن روز را روی کامپیوتر دستیاش ریختم صدایم کرد و گفت: امیرشهاب فضای خوبی شده. گفتم: بله. گفت: فیلم خوبی میشه. گفتم: احتمالاً بشه. گفت: اذیتت کردم. گفتم: نه آقا شما بازیگری باید وسواس خودت را داشته باشی و من هم بهعنوان کارگردان وسواس خودم را.
ایمیل زدن را یاد گرفت و لپ تاپ خرید
جالب است بدانید که انتظامی ۸۲ساله یک دستگاه «لپتاپ» داشت. ماجرای خرید لپتاپ هم به دو سال قبل از ساخت فیلم بر میگشت. روی فیلمنامه که کار میکردیم من با لپتاپام به خانهشان میرفتم. یک روز از من پرسید، این چه دستگاهی است. توضیح دادم که با آن ایمیل میزنم، عکسهایم را ذخیره میکنم و... همان روز برایش یک ایمیل ساختیم به آدرس entezami303@yahoo.com. بهراحتی ایمیل زدن را یاد گرفت. با هم به پاساژ پایتخت رفتیم و یک لپ تاپ هم خرید. کار با لپ تاپ را یاد گرفته بود، عکسها را برایش ذخیره میکردم. هر شب عکسها را میدید. وارد اینترنت میشد، جستوجو میکرد، مطلب دانلود میکرد. هر روز هم که لپ تاپش را میبست دستمال کتان رنگی رویش میانداخت. با سلیقه تمام. بعد از دوسال هنوز همان پلاستیکی را که کمپانی روی صفحه کیبورد دوربین و بین مانیتور گذاشته بود سرجایش میگذاشت و با لپ تاپش محترمانه رفتار میکرد.
پرفورمنس بچه سنگلج در کاخ یونسکو
دلیل اینکه انتظامی، انتظامی شد و با هم نسلانش در جایگاهی ایستاد که برای نسلهای بعدی دست نیافتنی به نظر میرسد، عشق به کار بود. بدون پول و دستمزد در تئاترهای متنوع کار کردند و همه پای کارشان ایستادند. تئاتر و بازیگری برایشان مهم بود. جدیت داشتند. آقای انتظامی هیچ وقت سر صحنه بازی بداهه کار نمیکرد. هر پلان برایش مهم بود. قبل از هر پلان میگفت «امیرشهاب تو رو به هر کی دوستداری فیلمت خوب بشهها». یا اینکه دعا میکرد «خدایا خودت درستش کن، خوب بشه» مطمئن بودم هر بخش را 10 تا 20 بار مقابل آینه بازی کرده. قرار بود مراسم بزرگداشتش در سالن یونسکو در پاریس برگزار شود. متن زیبایی در مورد سابقه کاریش نوشته بود با عنوان «من عزتم بچه سنگلج». یک پرفورمنس که قرار بود در سالن یونسکو اجرا کند. دائم تمرین میکرد. بالغ بر 10 بار فقط این صحنه را من ضبط کردم. متن را مرتب میخواند، روی تمام کلمات، تأکیدهایش، مکثها، سکونها و پایین و بالا بردن صدایش، راه رفتن و ایستادن و خیره شدنهایش تمرین میکرد. نگاه این گونه به کار میشود رمز ماندگاریت. هیچوقت او را سر صحنه با موبایل ندیدم. گوشی همراهش خاموش بود. سر فیلم در خدمت فیلم بود. فقط روزی یک بار با فلور خانم صحبت میکرد.
راحت گریه میکرد و راحت میخندید
در عین اینکه یک وقتهایی جدی بود و آدمها از او فاصله میگرفتند اما وجوه کودکانه وجودش او را شیرین میکرد. در بم هر آدم یک تراژدی داشت. هر کس خاطرهاش از زلزله را که تعریف میکرد، او بغض میکرد و اشکش جاری میشد. هیچ وقت گریهاش را پنهان نمیکرد. به رسم مردان قدیم که دستمال پارچهای در جیب میگذارند، دستمالش را در میآورد و گوشه چشمش را پاک میکرد. راحت گریه میکرد و راحت میخندید. طنز و روحیه شوخی داشت. آنقدر بزرگ بود که کسی نمیتوانست بر او خرده بگیرد.
بیضایی و سمندریان گفتند سر کلاس نیا
زندگی آدمی مثل عزتالله انتظامی میتواند سرمشق نسل جوان باشد. نشان میدهد که با جیب خالی هم میتوانی بزرگ شوی. همت آدم به مراتب از امکانات والاتر و تأثیرگذارتر است. انتظامی برای تحصیل که به آلمان میرود، هیچ پشتوانه مالی نداشته است. روزها در کارگاه صنعتی کار میکرده و شبها درس هنر میخوانده. در چهل و چند سالگی با وجود اینکه بازیگر شناخته شدهای است به دانشگاه هنرهای زیبا میرود، بهرام بیضایی و حمید سمندریان که مدرس دانشگاه بودهاند با احترام از او میخواهند سر کلاس نیاید اما او کلاسهایش را ترک نمیکند و با نمره بسیار خوب پایاننامهاش را دریافت میکند. زندگینامه او را بخوانید. پر از قصههای زیباست.
منبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: عزت الله انتظامی مینای شهر خاموش آقای انتظامی سال ها امیر شهاب تماس گرفت همان روز هیچ وقت لپ تاپ عکس ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۹۷۶۹۲۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
رونالدو را راحت خریدیم چون عاشق رئال بود
به گزارش "ورزش سه"، رونالدو در پنجره نقل و انتقالات تابستانی سال ۲۰۰۹ منچستریونایتد را ترک کرد و به رئال مادرید پیوست و در طول دوران ۹ سال حضورش در این باشگاه توانست افتخارات بسیاری را به دست آورد و رکوردهای بسیاری را از آن خود کند.
علاقه بازیکن به شیاطین سرخ بر هیچکس پوشیده نبود اما در نهایت او تصمیم گرفت که پوشیدن پیراهن رئال مادرید و بازی در سانتیاگو برنابئو را هم تجربه کند و در دوران حضورش در این تیم توانست چهار قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا را هم به دست آورد و به یکی از اسطورههای بزرگ این باشگاه تبدیل شود.
کالدرون در گفتگو با میل آنلاین درباره جذب این ستاره پرتغالی اظهار داشت:«چطور رونالدو را متقاعد کردم که به رئال مادرید بپیوندد ؟ این کار چندان سختی نبود چون او خودش رئال مادرید را میخواست. کار سخت در واقع متقاعد کردن مدیران منچستر بود.
منطقی بود که آنها تمایلی به فروش او نداشته باشند و نخواهند که او جدا شود. به لطف اشتیاق این بازیکن و تعهدی که در دسامبر ۲۰۰۸ از سوی دو طرف داده شده بود، این قرارداد در انتهای فصل نهایی شد و او به رئال مادرید پیوست.»