روحیه معنوی در سخت ترین شرایط بین رزمندگان موج می زد
تاریخ انتشار: ۷ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۴۴۶۳۶۳
رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: با اینکه بارها بخاطر نماز جماعت و دعا بدترین شکنجه ها را اعمال میکردند اما عشق به امام و مردم کشورمان خللی در اراده بچه ها ایجاد نکرد و بعضا ایمانشان نیز قویتر از همیشه می شد.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ایلام بیدار، هفته دفاع مقدس یکی از بازههای زمانی بیاد ماندنی در تقویم مقاومت، ایثار و از خودگذشتگی مردان مرد و شیرزنان این سرزمین است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در این هفته مقدس، شکیبایی مادران،پدران،همسران و فرزندان آزاد مردان به بار نشست و انقلاب نوپای ایران اسلامی با دلاوری فرزندانش وعده الهی را بار دیگر در جهان طنین انداز کرد
همزمان با این هفته غرور افرین خبرنگار ایلام بیدار پای صحبت حاج "علیار رماموندی" از ازادگان سرافراز استان ایلام نشسته تا هشت سال اسارت، شکنجه، مقاومت و صبر بازخوانی شود.
اشنایی با امام مسیر زندگیم را تغییر داد
روزانه شکنجه می شدیم عراقیها که از اجتماع ما می ترسیدند روزانه به بهانه های مختلف مارا به بدترین وجه ممکن شکنجه می دادند.با اینکه بارها بخاطر نماز جماعت و دعا بدترین شکنجه ها را اعمال میکردند اما عشق به امام و مردم کشورمان خللی در اراده بچه ها ایجاد نکرد و بعضا ایمانشان نیز قویتر از همیشه می شد.
یکبار بخاطر گم شدن قفل بازداشگاه بجان اسرا افتادند که یکی از انها با مشت بر دهان من زد که تغدادی از دندانهایم شکست.
پیروزیهای رزمندگان را از کتکهایشان می فهمیدم
با توجه به نبود رادیو و خبر از ایران هر موقع بعد از عملیاتی ما ا به شدت کتک میزدند میفهمیدیم در ان عملیات شکست خورده اند،همین موضوع باعث شده بود زیر شکنجه ها همه بخندیم که همین مسئله انها را خشمگین تر میکرد.
یکی از عوامل بالا رفتن روحیه اسرا وجود انسانی بزرگوار و مقاوم اقای ابوترابی یود.زبان، اخلاق و برخورد ابوترابی به گونه ای بود که دشمن هم از او خوشش می امد و همین موضوع نیز از ارازهای انها نسیت به اسرا کاسته بود.
وی در جواب یکی از افسران عراق که به او گفته بودند چرا ماکه شکنجه می کنیم و اذیت می کنیم به صلیب سرخ گزارش نمی دهی گفت" ما دو کشور مسلمان هستیم و هیچ وقت شکایت مسلمان را پیش دشمن نمی بریم زیرا انه نیر عوامل دشمن هستند".ابوترابی بعد از مدتی به زندان موصل انتقال یافت اما در این مدت توانست روحیه مقاومت را به اسرا انتقال دهد.
هشت سال و شش ماه اسیر بودم
در مدت اسارتم هیچگاه با وجود داشتن زن و فرزند از حضورن در جبهه و دفاع از کشورم پشیمان نشدم.وقتی برای کشور،دین، عقاید و رهبرت حرکت کنی و دفاع کنی باید اسارت،شکنجه و دوری از وطن و خانواده را تحمل کنیم ،خیلی از دوستانم در این مدت شهید شدند و حتی جنازه شان نیز به دست خانواده نرسید اما تا لحظه شهادت از ارزشهای اسلام کوتاه نیامدند.
رحلت امام تلخترین خاطره مان بود
در مدت اسارت از تلوزیون عراق احوال اما را پیگیری میکردیم و متوجه بیماری ایشان شدیم.هنگام رحلت امام جو عجیبی در اردگاه بوجود امد، بچه ها چنان سینه میزدند و اشک میرختند که بعضا تعدادی از انها به دلیل فشار روحی زیاد و امتنا از خوردن غذا از هوش رفتند، حتی عراقیها که برای کوچکترین موضوعی ما را به باد کتک می گرفتند جرات نزدیک شدن به اسایشگاه را نداشتند.
عراقیها میگفتند بعد از رحلت امام کشورتان از هم پاشیده می شود همین موضوع نیز روحیه همه را تضعیف کرده بود اما به یکباره خبر انتخاب حضرت اقا بعنوان رهبر انقلاب باعث شادی و تابیدن نور امید در دل اسرا شد.
حضور امریکا در خلیج فارس از شکنجه ها دردناکتر بود
شاید وقتی اسم خاطرات تلخ یک ازاده را میشنویم فکرمان به سمت شکنجه می رود اما چیزی که بعنوان تلخ تری مسئله دوران اسارتم مطرح بود رحلت امام، دزدین هواپیمای ایران و حضور ناوهای امریکایی در خلیج فارس بودغیرت ما این مسئله را نمی پذیرفت که امریکا در خاک ما حضور داشته باشد.
هر چند دوری از دوستان و یادو خاطره عزیزانی که در اردوگاه شهبد شدند ناراحتم میکرد اما بعد از ورود به خاک کشور اولین مسئله ای که به ذهنم رسید خدمت به مردم و جبران نبودمان در این چندسال بود.
بعد از طی مراحل اداری در شهرستان بدره خانواده ام را ملاقات کردم اما به دلیل فشار شکنجه ها و مشکلات روحی دوران اسارت نه همسر و نه بچه ام را نمیشناختم.اما باز هم صبر همسرم باعث شد این مشکلات را پشت سر بگذارم و به زندگی عادی برگردم.
بارها درخواست حضور در سوریه را داده ام حتی بعنوان پشتیبان اما تا کنون موافت نشده است.با دیدن شهادت شهید حججی و دیگر مدافعان حرم از نبودم در میان انها غبطه می خورم چون گذشتن از زن و بچه و رفتن به جنگ فقط بخاطر عشق به اسلام ، انقلاب و رهبراست.
چیز مشترکی که بین ما و مدافعان حرم اسن عشق به اسلام، انقلاب، شهادت است و اگر فرزندم قصد حضور در بین مدافعان حرم را داشته باشد بدون هیچ مخالفتی می پذیرم.
دو قطبی شدن کشور باعث از بین بردن ایمان از میان جوانان ما شده است.وقتی امام می گوید حزب فقط حزب الله دیگر این دو قطبی سازیها و جنح بازی چه معنی دارد این درد و دل فقط من نیست در همه خانواده های شهدا،جانبازان و ایثارگران است و آن این است که الان کشور به دست نا اهلان افتاده است.
ماجرای اسارت از زبان همسر
17 سالم بودکه از طریق یکی از اقوام خبر اوردند حاجی اسیر شده است، نمیدانستم اسیر یعنی چه تا اینکه برایم توضیح دادند شوهرم به اسارت عراقیها درامئده است.
ساعتی بعد حجت الاسلام صالحی امام جمعه وقت درب خانمان امد و پس از دلداری از ما خواست صبر پیشه کنیم تا پیگری کنند، در حالیکه هیچکس از سرنوشت شوهرم خبری نداشت و پس از دوماه بیخبری سوم خرداد همزمانبا سالروز ازادسازی خرمشهر پیغامی از ایشان مبنی بر اسارت دریافت کردم که شاید بهترین خبر در تمامی عمرم بود.
هرچند با وجود یک یچه و سن کم شرایط سختی را تجربه کردم اما به دلیل هدف والای حاجی یعنی دفاع از وطن و رهبری هیچگاه از اسارت و نبودش خم به ابرو نیاوردم.
نامه های عاشقانه نوشتم
در مدت 8 سال اسارت هرماه برایش نامه مینوشتم و از دلتگیهایم و امید به بازگشتش می نوشتمبارها نیز نامه های عاشقانه برایش نوشتم و به او امید میدادم زیرا سختیهای من به اندازه یک ثانیه از زجرهای وی نبود.
ساعت 9 صبح برادر زاده شوهرم درب منزل امد و از ازادی حاجی خبر داد، تا چند لحظه بهت زده بودم که بخندم یا گریه کنم، گفتم تا نشانه ای از شوهرم نبینم باور نمیکنم که چند عکس و نامه نشانم داد و در ان لحظه بغض 8 ساله ام شکست.
با ماشین برای استقبال به بدره رفتیم، وقتی کنارش نشستم یچه اش را نشناخت بهش گفتم حاجی پسرته بغلش کن و وقتی به پشت سرش که من بودم نگاه کرد من راهم نشناخت، گفتم حاجی منم صبریه، اما مرا بیاد نمی آورد واقعا ناراحت شدم ازاینکه من را نشناخته بودب ه او حق دادم بعد اینهمه سال اسارت و شکنجه مرا نشناسد.
نه تنها شوهرم بلکه همه اسرا سالها طول کشید که به زندگی برگردند.برای برخی مسئولان متاسفم
کار شکنی بعضی از مسئولین، بی اهمیتی به خانواده های اسرا خیلی برای من سخت بود و حتی الان بعضیها به من می گویند که شما خون این انقلاب را خورده اید، شنیدن اینگونه حرفها و برخوردهای واقعا برای من سخت بود.
متاسفم برای همچین افرادی که سختی انقلاب و اسلام را نکشیده اند تا بدانند سختیهای راه اسلام و انقلاب چه بوده است، صدای من ازاین چار دیواری خانه به بیرون نمی رود اما بدانید این حرفها بودند که مارا از همه چی بیشتر اذیت می کرد.
حاضرم با تمام وجود خودم فرزندانم و شوهرم برای دفاع از اهل بیت و کشور راهی جنگ شوم.
انتهای پیام/الف
منبع: دانا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.dana.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «دانا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۴۴۶۳۶۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
این مرد بخاطر شباهت اسمی با یک فرمانده سپاه، ۳ سال در زندان انفرادی بود
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، بنابر آنچه فارس روایت میکند، معلم آزاده مرحوم «حاج کاظم ناصری (خنیفر)» دبیر علوم در مدرسه البارتی هفت تپه خوزستان بود که با پیروزی انقلاب اسلامی، روزها در کلاس درس میداد و شبها در کمیته انقلاب اسلامی شوش وهفتتپه فعالیت میکرد.این معلم در عملیاتهای متعدد جنگ تحمیلی از جمله آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در عملیات «والفجر مقدماتی» به اسارت بعثیها درآمد.
به دلیل تشابه اسمی آقای معلم با یکی از فرماندهان وقت سپاه شوش بنام احمد خنیفر، بعد از اسارت او را در بغداد از جمع دیگر اسرا جدا کردند و او را به مدت ۳ سال در زندان انفرادی شعبه پنجم استخبارات وزارت دفاع عراق در سختترین شرایط نگه داشتند.
آزاده دفاع مقدس «بهروز نصراللهزاده» که از شاگردان این آقای معلم بود و باهم در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت بعثیها در آمدند. او درباره دوران اسارت و کارهایی که این معلم در اسارتگاه بعثیها میکرد، اینگونه روایت میکند:مرحوم حاج کاظم، معلم علوم ما در مدرسه (اِلبارتی سابق) در هفتتپه بود. در عملیات والفجر مقدماتی من و آقای معلم در جنگل عمقر در ۸۰۰ متری مرز ایران و عراق بودیم. قبل از عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ نیروها در حال استراحت بودند.
من و حاج کاظم خوابمان نمیبرد و باهم صحبت میکردیم. درباره مسائل خرمشهر و همرزمانمان صحبت میکردیم. حدود ۵ و نیم صبح بود که دیدیم خمپارهای به اطراف ما اصابت کرد. حاج کاظم گفت: «با این خمپارههایی که به طرف ما میآید، دشمن فهمیده عملیات داریم. خودمان را آماده کنیم، یا شهید میشویم یا اسیر!» حدس آقای معلم درست بود. ما در خاک ایران محاصره شده بودیم. در این عملیات تعداد زیادی از همرزمانمان شهید شدند که من و آقای معلم به اسارت بعثیها درآمدیم.بچهها در اسارت به آقای معلم، «دایی کاظم» میگفتند. ما در اسارت، بچههایی را میدیدیم که بیسواد بودند و که دایی کاظم در آنجا به آنها حروف الفبا یاد داد. او به دیگر دانشآموزان تاریخ اسلام، جغرافی و علوم درس میداد. نحوه تدریس هم به این شکل بود که آقای معلم درس میداد و میگفت: «هر کسی بتواند در طول یک ماه این مطالب را یاد بگیرد، من مدرک به او میدهم.» حاج کاظم حتی نمره هم میداد.
تا ۲ سال اول تدریس در اسارت توسط حاجکاظم، خبری از کاغذ و مداد و خودکار نبود و محدودیت داشتیم. اما اینطور نبود که تسلیم شویم. ما در اسارت بستههای کارتن پودر رختشویی را در آب خیس میکردیم و این مقواها به لایههای نازکتر تبدیل میشد. بعد از خشک شدن، از این کاغذها برای نوشتن استفاده میکردیم.یکی دیگر از کارهایی که برای آموزش میکردیم، این بود که خاک را داخل پارچهای ریخته بودیم و آن خاک را روی زمین میریختیم و میشد، یک سطح صاف. بعد آقای معلم با دسته قاشق روی خاک مینوشت و به اسرا درس میداد. در واقع آن سطح برایمان کاربرد تخته سیاه را داشت. آقای معلم درس که میداد، دانشآموزان را صدا میزد و میگفت: «بیایید، پای تخته!». این نکته را هم بگویم که نگهبانان بعثی تجمع بیشتر از ۵ ـ ۴ نفر را ممنوع کرده بودند. آقای معلم به همین جمع تدریس میکرد و سپس نوبت گروه دیگری میشد. ما سیستم آموزشی در اسارت را مدیون زحمات مرحوم حاج کاظم هستیم. او سال گذشته بخاطر آسیب جدی که در اسارت به کلیههایش وارد شده بود، درگذشت.
۲۷۲۱۹
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1902830