ترجمه عربی «ساجی» در لبنان منتشر شد
تاریخ انتشار: ۹ مهر ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۹۴۷۵۳۱۷
کتاب «ساجی» نوشته بهناز ضرابی زاده که به خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری از جنگ تحمیلی و مقاومت خرمشهر اختصاص دارد، با ترجمه سمیه یوسف به زبان عربی ترجمه و از سوی انتشارات دار المعارف الاسلامیه الثقافیه در کشور لبنان منتشر شد.
به گزارش پایگاه خبری سوره مهر، نسرین باقرزاده راوی کتاب «ساجی» که همراه با همسرش بهمن باقری در خرمشهر زندگی خوبی داشته هرگز فکرش را هم نمیکرد که جنگ وارد خانهاش شود، به ناگاه با شروع جنگ معادلههایش به هم میریزد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
در بخشی از این کتاب آمده است: «گفتم: «آقای خسروانی، امانتم کو؟ همیشه میگفتم مواظب بهمن ما باشید. چرا بهمنو گذاشتین و اومدین؟»
آقای خسروانی جواب نمیداد. فقط گریه میکرد. دیوانه شده بودم. تلفنی داشتم عزاداری میکردم. گفتم: «حاج آقا چرا مواظبش نبودین؟ حالا من جواب سجادو چی بدم؟ سحر دق میکنه. علیو چی کار کنم؟ سجاد شب تا صبح خواب نداره. کشت همه ما رو از بس گفت بابا بهمنو میخوام.» آقای خسروانی به هق هق افتاده بود. چند دقیقه هر دو ساکت شدیم. با صدای گریه آقای خسروانی من هم گریه میکردم. سوز گریههایش دلم را میسوزاند.
تلفن را که قطع کردم شماره رحمت را گرفتم. انگار خوابیده بود جلوی تلفن چون، با اولین زنگ، گوشی را برداشت. صدایش گرفته بود؛ حتما از بس گریه کرده بود. گفت: «بله؟ بفرمایین.» مضطرب بود. گفتم: «آقا رحمت دستت درد نکنه! چرا بهمنو ول کردی و اومدی؟»
تا صدای مرا شنید زد زیر گریه و گوشی را گرفت آن طرف، صدایش از دور میآمد که میگفت: «یا حضرت عباس! یا ابوالفضل! آقا بدبخت شدیم. بیا نسرینه.» عمو گوشی را گرفت. ولی نتوانست حرف بزند. با صدای بلند گریه میکردم. گوشی را گذاشتم روی تلفن و نشستم وسط اتاق. صورتم را چنگ میزدم و موهایم را میکندم. اما نمیتوانستم گریه کنم.
حلیمه که متوجه شده بود آمد بالا. تا وارد اتاق شد ساعت را که هنوز جلوی دستم بود پرت کردم طرف دیوار شیشه ساعت شکست. نمیدانستم چه کار دارم میکنم. دهانم قفل شده بود. نه میتوانستم حرف بزنم نه گریه کنم. مادرم جلو آمد و گفت: «نسرین جان، گریه کن! جیغ بزن!» دوباره ساعت را برداشتم و محکم به زمین کوبیدم. مادرم گفت: «باشه ... هر چی تو بگی. هر چی تو بگی هرکاری دلت میخواد انجام بده. مو کاری ندارم باهات.»
حلیمه همان طور ایستاده بود و اشک می ریخت. افسانه و بقیه حرف نمی زدند. فقط نگاهم می کردند. باورم نمی شد زندگی ام با بهمن تمام شده باشد. در همان لحظه فکر کردم و تصمیم گرفتم تا زمانی که پیکرش را نبینم باور نکنم. بهمن همیشه نگران ما بود. بچه ها را دوست داشت. او ما را تنها نمی گذاشت؛ همان طور که در آن سالها من او را تنها نگذاشته بودم. خودش همیشه می گفت: «هر جا رفتین، دسته جمعی برین، چهار نفری، که اگه اتفاقی افتاد با هم باشین.» حالا او بی ما رفته بود؛ یک نفری ! نه، محال بود. نباید باور میکردم.
بیسروصدا گوشهای کز کردم. خانه شلوغ و پر رفت وآمد شد. مادر یک دستش به دهان بچهها بود و داروهایشان را میداد و لباسهایشان را عوض میکرد و یک دستش توی قابلمه. کم کم خواهرها و برادرها از شیراز و قم و تهران رسیدند. خاله صدیقه خودشو کشت تا شاید مرا به حرف بیاورد یا چکهای آب توی گلویم بریزد. مادر زار میزد و میگفت: «ووی ... مردم دست ایی نسرین! داره دستی دستی خودش رو میکشه. سه چهار روزه نه یه چیکه آب خورده نه یه قاشق غذا. مو که از دستش هلاکم، میترسم دوباره اَ حال بره ایی بچه و زهره ماری بیاد سراغش. بیفته رو دسم. یکی خو ایی دختر بیچاره رو ببره دکترا»
حال سجاد از همه ما بدتر بود. از یک طرف بهانه بهمن را میگرفت و صبح تا شب گریه میکرد و از طرف دیگر تا توی چشمها و حلقش دانه پاشیده بود. مادرم گاهی او را بغل میکرد و میبرد پایین و میداد به رحمت. اما همین که سجاد را میدیدند گریه و ناله عمو رحمت بلند میشد. عمو سجاد را بغل میکرد و زار میزد. صدای نالههایش تا بالا میآمد. رحمت میگفت: «این بچه چرا ایی قدر شبیه بهمن شده!»
مادرشوهرم از راه رسید. به او گفته بودند عمو سکته کرده است. همین که توی کوچه رسیده بود، عمو را با لباس مشکی جلوی در دیده بود و همان وقت همه چیز را فهمیده بود. خودش را انداخت وسط کوچه و هوار زد: «بهمن ... مادر ... قربون چشمای قشنگت برم، عزیزم، جونم، پسر رشیدم، بهمن مادر کجایی؟ بیا برات مهمون اومده پسر سخاوتمندم.»
همسایهها ریختند بیرون. عاشورایی شد. همه اهل خانه با چشم گریان دویدند توی کوچه، مادرشوهرم شیون میکرد و شروه میخواند و بقیه زار میزدند. صدای عمو را میشنیدم که مویه کنان میگفت: «یا حضرت محمد، موکه بچههامو به توسپرده بودم! حاج منیژه خانوم، دیدی بیپسر شدیم؟ دیدی بدبخت شدیم؟»
پشت پنجره ایستاده بودم و مات و مبهوت بیرون را نگاه میکردم. با خودم میگفتم: «باور نکن نسرین. تو داری خواب می بینی. الان از خواب بیدار میشی و بهمن میآد و میبینی همه چی دروغ بوده.»
وقتی مادر شوهرم را آوردند بالا، تقریبا بیهوش بود. اما من همچنان فکر میکردم الان از خواب بیدار میشوم. ساکت و صامت گوشهای نشسته بودم... .
انتهای پیام
منبع: ایسنا
کلیدواژه: دفاع مقدس
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.isna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایسنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۹۴۷۵۳۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
برپایی بازارچه دانش آموزی در سمیرم
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ، مرکز اصفهان ؛ مربی پرورشی مدرسه ۲۲ بهمن شهر سمیرم گفت: هدف از برپایی این بازارچه اشنایی دانش اموزان با بازار کسب و کار مدیریت پول و مسئولیت پذیری است.
صدیقه قاسمی افزود: در این بازاراچه محصولات سالم توزیع شد.
دبستان ۲۲ بهمن با ۱۶۰ دانش اموز در مرکز شهر سمیرم واقع شده است.